عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ساقی امشب می دهی گر می به من
ساغر از کف نه به من می ده به من
گو به خادم تا رود در پیش یار
گوید او راتا بیاید پیش من
آمدی در پیش من خوش آمدی
ای نگار گلرخ نسرین بدن
نه چورخسارت بود ماه فلک
نه چو بالایت بود سروچمن
ماه راکی بوده زلف عنبرین
سرو را کی بوده بر مشک ختن
خیز وجامی ده بلنداقبال را
تا بگوید وصف میرمؤتمن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
فراق یار چه دانی چه می کندبا من
به جان من زند آتش بر آتشم دامن
چنان شود که نماند دگر نم اندر یم
ز سوز دل کشم آهی اگر به دریا من
چنان وود مرا پر نموده عشق از دوست
که خودبه حیرتم از اینکه من توام یا من
تو دستگیری افتادگان چه فرمائی
چه باک از غم عشقت گر افتم ازپا من
گناه بخش وخطا پوش نیست الا تو
چه غم ندارد اگر کس گناه الا من
تو راندیده شدم عاشق تو ازدل وجان
بیا ودور کن از رخ نقاب را تامن
شوم ز حسن رخت مات چون شه شطرنج
ز عشق در شط رنج ومحن کنم مأمن
نصیحتت کنم ای دل شوی بلنداقبال
به عشق دوست اگر همرهی کنی با من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیدار شد ز خواب بخت به خواب من
طالع چوشد به صبح آن آفتاب من
مستم چوچشم دوست مستی چنین نکوست
زانگور تاک نیست اما شراب من
از چشم پرخمار خوابم ربوده یار
ترسد مگر شبی آید به خواب من
خون شد دلم ز غم نیمیش بیش و کم
خون شد شراب او باقی کباب من
ز آن دلبر چگل گر خونبهای دل
خواهم چه می دهد فردا جواب من
کن هر چه می کنی جور ار چه می کنی
با تو حساب تو است با من حساب من
وصف عذار دوست از بسکه اندر اوست
خوشتر ز گلستان آمد کتاب من
شد هر که در جهان اقبال او بلند
از فیض عشق یار شد انتخاب من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من
شاد بی او نشوداین دل غم پرور من
زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست
پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من
ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی
جز توکس راه ندارد چو بر دلبر من
زآتش عشق تو ز آنروی چنین سوخته ام
کاورد باد مگر سوی توخاکستر من
نیست یک تن که ز جور تواش آگاهی نیست
که دهد شرح لب خشک ودو چشم تر من
از غم مورخط وطره چون عقرب تو
شده چون خانه زنبور دل اندر بر من
رقم از بس که زدم وصف گل روی تورا
طعنه بر گلشن فردوس زند دفتر من
بس که از مرحمت دوست بلنداقبالم
نه عجب سر نهد ار چرخ به خاک در من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
هر که را بدخو است یار آگه بود از حال من
دوزخی در قعر نار آگه بود ازحال من
کس نداند چون بود حال دلم در زلف تو
صعوه درکام مار آگه بوداز حال من
بی می لعل لبت افتاده ام چون چشم تو
هر که افتد درخمار آگه بود از حال من
نه به غیر من تنی دارد خبر از جور تو
نه کسی جز کردگار آگه بود از حال من
شب زهجرانت نداند کس چه سانم تا به روز
مرده شاید درمزار آگه بود از حال من
دور ازگلزار رویت ای به رخ چون نوبهار
در خزان باید هزار آگه بود از حال من
از بلند اقبال از حالم چه می جوئی سراغ
او کجا یک از هزار آگه بود ازحال من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
باز افتاده به یاد رخ جانان دل من
که چو نی می کشد امشب همی افغان دل من
دگر اندیشه ز دوزخ ننماید دل من
گوید ار قصه ای از غصه هجران دل من
شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان
تنگ چون دیده موری شده از آن دل من
پیش محراب دوابروی وی آوردنماز
شد ز کافر بچه ای تازه مسلمان دل من
دل من زلف تو را کرده پریشان ای دوست
یا که از زلف تو گردیده پریشان دل من
سرو بالائی وگل چهره و سنبل گیسو
با وجود تو ندارد سر بستان دل من
چشم مست تو شنیدم بودش میل کباب
کاین چنین ز آتش عشقت شده بریان دل من
خسته گشتم ز سراغ دل گمگشته خود
شده از عشق توچون بی سروسامان دل من
یوسف آسا به زنخدان وخم طره تو
گاه درچاه وگه افتاده به زندان دل من
کرد بدبختی وسختی که نشد خون زغمت
اینک ازکرده خودگشته پشیمان دل من
هرکه بشنید مرا گفت بلنداقبال است
چون رسید از لب لعب تو به درمان دل من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چشمه حیوان من شد لب جانان من
شد لب جانان من چشمه حیوان من
شد رخ جانان من شمع شبستان من
شمع شبستان من شد رخ جانان من
برد دل وجان من از نگهی چشم تو
از نگهی چشم تو برد دل و جان من
سنبل وریحان من گشت خط وزلف تو
گشت خط وزلف تو سنبل و ریحان من
گوهر ومرجان من شد لب ودندان تو
شد لب ودندان توگوهر ومرجان من
شد مه تابان من روی تو در چرخ حسن
روی تو درچرخ حسن شد مه تابان من
پر شده دامان من بی تو ز خون جگر
بی تو ز خون جگر پر شده دامان من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ای ترک مشک طره کافور روی من
دور از رخ توگشته چو کافور موی من
سازی مس وجود مرا زره ده دهی
گرافکنی نظر ز کرامت به سوی من
زد آتشی به خرمن عمرم هوای او
عشق رخش بریخت به خاک آبروی من
گفتم ندانم از چه دلم مست وبی خود است
گفتا که خورده باده ناب از سبوی من
گفتم که مبتلای زکامم به سال ومه
گفتا مگر رسیده به مغز تو بوی من
گفتم که ره مرا به بهشت برین بود
گفتا بلی گرت گذر افتد به کوی من
اقبال من بلنداز آن شد که روز وشب
از سروقامت تو بود گفتگوی من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این
کس ندیده است ونبیند دگر بهتر از این
گر که غلمان پدری گردد وحوری مادر
که نیارند به عالم بشری بهتر از این
گفتمش از نظری دین ودلم بردی گفت
می کنم باز به حالت نظری بهتر از این
گفتمش طلعت و زلفت به چه ماندگفتا
کی به عقرب شده طالع قمری بهتر از این
گفتمش زلف تو دیگر به چه می ماند گفت
با هما بوده کجا بال وپری بهتر از این
گفتمش باز بگو باز بخندید وبگفت
ناید از نافه برون مشک تری بهتر از این
گفتم او را که چه شد آن لب شیرینت گفت
هرگز از هند نخیزد شکری بهتر از این
گفتمش شهد لبت را چو رطب دیدم گفت
نخل فردوس نیارد ثمری بهتر ازاین
گفتم ابروی تو راسینه سپر کردم گفت
پیش شمشیر من آور سپری بهتر از این
گفتم آئینه روی تو غباری دارد
گفت آه تو ندارد اثری بهتر از این
گفتم از عشق تو دارم رخ و اشکی گفتا
یابی از همت ما سیم وزری بهتر از این
گفتمش در کفت اشعار بلند اقبال است
گفت کی بوده به عمان گهری بهتر از این
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
من پیرم و دل مرده تو داری به جبین چین
من خون جگر خورده بود لعل تو رنگین
دامان من از اشک چو چرخ است پر اختر
بینم ز برماه تو طالع شده پروین
از لب به رخ تو است چرا خون کبوتر
زد مژه تو بردل من چنگل شاهین
عاشق دل من زلف توگردیده پریشان
مژگان به جفون تومنم خسته زوبین
گفتند که چین است پر ازمشک وخطا بود
دیدیم چو زلف تو که مشک است پر ازچین
ابروی تو کجا گشته ومن راست کمان قد
لعل تو شکر شعر من است این همه شیرین
بالای تو موزون بود وشعر تو دلکش
گویند به طبع من وشعرم همه تحسین
در آینه گر عکس رخ دوست نماید
بی شبهه که آن هم بود این هم نبود این
از چیست به من انس نمی گیری وداری
ز ابروقد ودندان نون و الف وسین
اندر ره وصلت همه هستندسبکبار
آوخ که همی بار خر من شده سنگین
اقبال بلند است کسی را که ز عشقت
شد همچو بلند اقبال افتاده ومسکین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
روی ننموده ربودی دل ودین
ای به قربان توهم آن وهم این
هم فلک از غم توخاک به سر
هم ملک بر در تو خاک نشین
نه عجب باشد اگر از قدرت
چرخ را پست تر آری ز زمین
یا که این پست زمین را ز شرف
مرتفع تر کنی از چرخ برین
نشود باور من کز در تو
ناامیدی برده ابلیس لعین
هر کجا می نگرم جلوه تو است
بارک اله شده چشمم حق بین
هرکه از یادتوگرددغافل
همه اعضاش کنندش نفرین
وآنکه بیخود شد وپرداخت به تو
همه اشیاء کنندش تحسین
شد به عشق توبلنداقبالم
باد پیوسته الهی آمین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تو از فرهاد دل بری نه شیرین
توبودی ویس پیش چشم رامین
توکردی وکنی نه اختر و بخت
شکایت نه از آن دارم نه از این
نبیند هر چه بیند جز رخ دوست
اگر باشدکسی را چشم حق بین
مرا دلبر پرستی گشته مذهب
نه از کفرم خبر باشد نه از دین
بود تحسین ز لبهای تودشنام
دعا باشد بگوئی گر تو نفرین
دلم دانی به زلفت در چه حال است
چو گنجشکی است در چنگال شاهین
بلند اقبال از عشق تو شاد است
نباشد عاشق آنکو هست غمگین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
گفتمش چون بینمت ای نازنین
گفت رودر آینه خود در ببین
گفتمش اندر کجا جویم تو را
گفت در دلهای محزون غمین
گفتمش گویند هستی لامکان
گفت اندر هر مکان هستم مکین
گفتمش ره کو که آیم سوی تو
گفت راه است از یسار واز یمین
گفتمش دادم به عشقت جان ودل
گفت شرط دوستی باشد همین
گفتمش خواهم پرستیدن تو را
گفت بیرون رو ز فکر کفر ودین
گفتمش چون شد بلند اقبال من
گفتم لطف ما به حالت شد قرین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو
بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو
پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره
یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو
در آتش عذارت زلفت بود سمندر
از سوختن سیه شدهمچون پر پرستو
جنگ ار به مانداری داری ندانم از چیست
تیر وکمان و جوشن از ابرو ومژه ومو
جز چشم تو که کرده است صید دلم که دیده
در روزگار شیری گردد شکار آهو
دیدی که فتنه وشر بر پا شد ز هر سو
دادی به دست مستی خنجر ز چشم ابرو
تا درکنار گیرم شاید سهی قدت را
از آب چشمه چشم گردیده دامنم جو
گنج وصالت از رنج ما را به دست ناید
کاری مگر کند بخت ورنه نه زور وبازو
دوزخ مگر نباشد زآن گناهکاران
ای روبهشتی از چیست برمن نیفکنی خو
گوید که خواجه ماست الحق بلنداقبال
شعر مرا بخوانند گر بر مزار خواجو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
هر صفائی که دارد آن مه رو
هست من را چون هستیم هست او
هرکه همرنگ یار نیست بلی
نیست عشقش به غیر رنگ وبو
من وآن شوخ هردو خم داریم
من قد از غم و آن صنم ابرو
هر دو آشفته و پریشانیم
من زمسکین دل او زمشکین مو
من ودلدار هر دو می شکنیم
من ز می تو به او رخ گیسو
من و یاریم هر دو آتش باز
من ز آه دل او زسوزان خو
من واو هر دو دلبری داریم
من زطبع روان واو از رو
دلبر از چشم و من ز شیرین شعر
هر دوهستیم فتنه وجادو
هر دو هستیم بس بلند اقبال
یار ازحسن ومن ز عشق او
وه که اوبا من است ومن به سراغ
قمری آسا همی زنم کوکو
من پی جستجوی وغافل از این
که بودجلوه گری وی از هر سو
زندگانی به ذکر دوست بود
ها به هر دم از آن زنم هی هو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ای بت ماه روی مشکین مو
دل به چوگان زلف توچون گو
ای سنان قامت ای زره گیسو
تیر مژگانی وکمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه خدایا که گشته ای بر زو
تا که روزی نشینیم به کنار
شه کنارم از اشک چشم چوجو
روز وشب در سراغ سروقدت
قمری آسا همی زنم کوکو
زدم از غم ز بس به زانو دست
پیل پا گشتم وشتر زانو
تا به وصلت شدم بلنداقبال
شهره شهر گشتم ازهر سو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
چومریخی ز خون چون ماهی از رو
چوتیر از قامتی چون قوس از ابرو
منجم چهر و ززلفت را مگر دید
که گوید ماه باشد در ترازو
نیارد ازختن کس مشک در فارس
که داری صد ختن در چین گیسو
دلم درچنگ زلفت شد گرفتار
چو اندرچنگل شهباز تیهو
نشینی تا چو سرو اندر کنارم
کنارم گشته ز آب چشم چون جو
سراغ از قد موزون تو گیرد
که قمری می زند بر سرو کوکو
دل چون کوه ما راکندی از جای
تعالی الله از این زور بازو
به صورت گر چه پنهان گشتی از چشم
به معنی جلوه گر هستی ز هر سو
نه چون زلف تو خیزدمشک ازچین
نه از بابل چو چشمان تو جادو
چو قدت نیست سروی ماه رخسار
چو رویت نیست ماهی عنبرین مو
زعشقش نیست کس دلداده چون من
به عالم هست اگر دلبر بود او
دلم خواهد همی زلف و لبش را
که این را بوسم وآن را کنم بو
بلند اقبال گردم همچو زلفش
شبی گیرد سرم راگر به زانو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او
ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او
عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ریز وی
شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او
گفتم دهی بوسی به من گفتا دهم ندهم به مفت
آسوده دل گردیده ام ز اقرار واز انکار او
از راست و ز چپ زلف او بردوش زناری کند
ترسم مرا ترسا کند آن زلف چون زنار او
از نرگس بیمار او بیماری از صحت به است
ای دل توهم بیمار شو چون نرگس بیمار او
در کوچه دلبر دلا هر گه گذارت اوفتد
آهسته روکز هر طرف سر بشکند دیوار او
آمد بلنداقبال من چون گل شکفت احوال من
آورد باد صبحدم چون بوئی از گلزار او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو
یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو
دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم
سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو
نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان
خجل شدم چو بدیدم که نیست قابل تو
که گفته است که دل را بود ره اندر دل
گر این صحیح بود چون نگشته شامل تو
دل توهیچ نباشد ز چیست مایل من
مگر نه این دل زار من است مایل تو
خیال وصل تو پیوسته می کنددل من
دلا چه چاره کنم با خیال باطل تو
گمان مکن چو تو از حسن نیست درعالم
بیاکه تا نهم آئینه درمقابل تو
خدا دوباره به ما داده عمری از سر نو
شکسته کشتی ما گررسد به ساحل تو
نمی شوی چومن از عاشقی بلند اقبال
میان یار وتوتاجان شده است حایل تو