عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر حب و محبت
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیق‌ترست
نقش این پرده‌ها دقیق‌ترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنت‌بین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچ‌اند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در اتّصال بدو گوید
چند گویی رسیدگی چه بُوَد
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نه‌ای
تا درنده بوی رسیده نه‌ای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینه‌جوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
ره‌نشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاک‌دین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسی‌وار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّه‌ای با تو
نرسی هیچ‌گونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بی‌نفس راه را بپسیچ
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در رنج و زیان جان از تن
فاقه منمای بیش از این جان را
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بی‌معنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بی‌جان چو نی بود بی‌بر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بی‌جان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بی‌روانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بی‌روح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۱
ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهد‌بود.
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
ای از تو همیشه کار پندار به برگ
در گوش تو هر زمان همی گوید مرگ
کای برشده بر هوا، ز گرمی چو بخار
باز آی به خاک سرد گشته چو تگرگ
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست
نیست‌هستی‌جز دمی‌ناچیز و آن‌دم‌هیچ‌نیست
گر به‌واقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی‌کنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصل‌های عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بی‌انتها است
حشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی‌ ز ناچیز است‌ و آن‌ هم‌ هیچ نیست
عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد «‌بهار»
شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این‌ حکایت‌ از کتاب و نامه نیست
وین سخن‌ها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
هم‌یناهی‌، هم شریکی‌، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول‌، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بی‌غبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پای‌بند
چون‌ فرشته‌ پاک‌ و چون گردون‌ بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته‌ چون‌ مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطه‌زن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسی‌زاده‌، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی به‌زار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه ‌چون ‌جفت ‌اتابک شوی ‌خواه
دست ‌شسته ‌بهر جفت‌ از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بی‌وفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره‌» و گاهی «‌همای‌»
گاه‌ «‌استر» گشته‌ دخت‌ «‌مردخای‌»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه‌» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صف‌شکن
مختلف طبعی نه‌ای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی‌ حد وسط
گاه‌ خوب‌ خوبی‌ و گه زشت زشت
یا به چاه ویل‌، یا صدر بهشت
.................................
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
جان عرشی، فرش در زندان تن باشد چرا؟
شعله جواله در قید لگن باشد چرا
لفظ می سازد جهان بر معنی روشن سیاه
یوسف سیمین بدن در پیرهن باشد چرا
تا تواند ترک تن کرد آدمی با این شعور
زنده چون کرم بریشم در کفن باشد چرا
می تواند تا شدن فرمانروا جان عزیز
همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
می توان از سوختن گردید واصل تا به شمع
آدمی پروانه هر انجمن باشد چرا
تا دل پرخون تواند شد ز غربت نامدار
چون عقیق از ساده لوحی در یمن باشد چرا
می تواند تا معطر ساخت مغز عالمی
مشک در ناف غزالان ختن باشد چرا
دل به همت میتواند چون برون آمد ز پوست
همچو خون مرده در زندان تن باشد چرا
پیر کنعان با دلیلی همچو بوی پیرهن
معتکف در گوشه بیت الحزن باشد چرا
تا تواند آدمی هموار کردن خویش را
در شکست بیستون چون کوهکن باشد چرا
بگسل از طول امل سر رشته پیوند دل
گردن آزاده در قید رسن باشد چرا
دختر رز کیست تا سازد ترا بی اختیار؟
همت مردانه در فرمان زن باشد چرا
شد به لب وا کردنی گنجینه گوهر صدف
در تلاش رزق، آدم بی دهن باشد چرا
سر نمی پیچد به ترک سر ز تیغ آبدار
این قدر کس چون قلم عاشق سخن باشد چرا
چون ز شبنم گوش گل صائب ز سیماب است پر
بلبل خوش نغمه ما در چمن باشد چرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی
می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است
نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را
زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟
می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را
روزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده ام
کیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم
این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را
گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند
می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را
گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما
تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما
هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما
هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما
زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نیست یک تن در جهان گویا، اگر گویا دل است
چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهار او یکی
بوستان آفرینش را گل رعنا دل است
هیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیست
خاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل است
می نماید پست اگر در دیده کوتاه بین
پیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل است
با تن آسانی میسر نیست اهل دل شدن
هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شد
آن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل است
بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا
عاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل است
خسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر ران
اهل معنی را براق آسمان پیما دل است
بزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است
دل به دریاکردگان را زورقی در کار نیست
موج را بال و پر پرواز در دریا دل است
دل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثات
لنگر آرامشی گر دارد این دریا دل است
گوشه امنی که از سیل حوادث ایمن است
بی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بی قرار من یکی است
خنده کبک و صدای تیشه های دلخراش
در دل آسوده کوه وقار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم،خزان و نوبهار من یکی است
قلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلا
چهره زرین و قصر زرنگار من یکی است
بی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویش
خار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
ساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی است
جوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذار
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
نیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گرو
سکه سیم و زر کامل عیار من یکی است
می برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
من که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدم
ساحل خشک و محیط بی کنار من یکی است
می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق
ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی است
بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است
پرده بینایی ما نیست تغییر لباس
گردباد و محمل لیلی درین هامون یکی است
نیست میزان تفاوت در میان عارفان
اعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی است
طوطی هشیار از آیینه بیند پشت و روی
کعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی است
جوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده است
ورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی است
ترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس است
نامه آشفتگان عشق را مضمون یکی است
شرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده است
صد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی است
جوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیست
در بهارستان عالم حسن روزافزون یکی است
پیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملال
نیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
نغمه ها گر چه مخالف بود، آواز یکی است
پرده هر چند که بسیار شود، ساز یکی است
کثرت موج ترا در غلط انداخته است
ورنه در سینه دریا گهر راز یکی است
ذره و مهر، صفای دل ازو می یابند
صد هزار آینه و آینه پرداز یکی است
چون نگردند به گرد سر مجنون شب و روز؟
شوخ چشمند غزالان و نظرباز یکی است
صید فرش است درین دامگه، اما صیدی
که دهد سینه خود طرح به شهباز یکی است
ز اختلاف سخن از راه نیفتی صائب
که درین پرده نه توی، سخنساز یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
سرچشمه حیات لب می چکان اوست
عمر دوباره سایه سرو روان اوست
خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است
گلمیخ آستان ثریا مکان اوست
ماهی که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست
هر چند بی کنار و میان است آن محیط
دست تصرف همه کس در میان اوست
در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست
عشق است میر قافله عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست
خونین اگر بود سخن عشق دور نیست
دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست
بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
نور شکوه حق ز مقابل رسیده است
وقت شکست آینه دل رسیده است
آب ستاده آینه زنگ بسته است
بیچاره رهروی که به منزل رسیده است
با جذبه محیط همان در کشاکش است
هر چند موج بر لب ساحل رسیده است
ما را به عیب لاغری از صیدگه مران
کز تار سبحه فیض به صد دل رسیده است
تا شعله می زند به میان دامن سفر
صد کاروان شرار به منزل رسیده است
تا گوهر وجود ترا نقش بسته است
جان محیط بر لب ساحل رسیده است
صد پیرهن عرق گل خورشید کرده است
تا میوه وجود تو کامل رسیده است
این خوش غزل ز فیض سعیدای نقشبند
صائب ز بحر دل به انامل رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد