عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر
جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر
نتوان داد زآزار تودل را تسکین
نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر
گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی
با وجود تو ندارم سر گلزار دگر
هست درشهر چو من عاشق دلداده بسی
نیست در دهر ولی همچو تو دلدار دگر
نظری کردی و دین ودلم از کف بردی
کن به حال من بی دین نظری بار دگر
بده از لعل لبت بوسی وبستان دل وجان
مده این گوهر خود را به خریدار دگر
شد ز بیماری چشم تو دل من بیمار
به جز از چشم توام نیست پرستاردگر
مرحمت بین که پرستار دلم شد چشمش
گشته بیمار پرستار به بیمار دگر
تا رود از دلم اندوه به یاد رخ دوست
ساقی از باده بده ساغر سرشار دگر
چومن آنکس که وفا دار و بلنداقبال است
نکند روز ز در یار به دربار دگر
جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر
نتوان داد زآزار تودل را تسکین
نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر
گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی
با وجود تو ندارم سر گلزار دگر
هست درشهر چو من عاشق دلداده بسی
نیست در دهر ولی همچو تو دلدار دگر
نظری کردی و دین ودلم از کف بردی
کن به حال من بی دین نظری بار دگر
بده از لعل لبت بوسی وبستان دل وجان
مده این گوهر خود را به خریدار دگر
شد ز بیماری چشم تو دل من بیمار
به جز از چشم توام نیست پرستاردگر
مرحمت بین که پرستار دلم شد چشمش
گشته بیمار پرستار به بیمار دگر
تا رود از دلم اندوه به یاد رخ دوست
ساقی از باده بده ساغر سرشار دگر
چومن آنکس که وفا دار و بلنداقبال است
نکند روز ز در یار به دربار دگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر
که نباشد به دلم عشق دلارای دگر
می توان کرد به بالای تو تشبیه او را
بود اگر سرو سهی را به چمن پای دگر
مستی من بود از باده چشم و لب تو
دهد این باده به من نشئه وصهبای دگر
چاک ها بر دلم از مژه به ایمائی زد
چشم توکاش به سویم کندایمای دگر
گر مسیحا ز دمش عظم رمیم احیا شد
توئی ازلعل لب امروز مسیحای دگر
گر چه تنگ است دلم لیک صفایی دارد
مرو ای دوست مزن خیمه به صحرای دگر
تومگر بهر تماشا به گلستان رفتی
که زمرغان چمن برشده غوغای دگر
با من امشب بنشین باده بخور بوسه بده
ندهد شاید اجل مهلت فردای دگر
کسی از دولت عشق تو بلنداقبال است
که ندارد ز توغیر از توتمنای دگر
که نباشد به دلم عشق دلارای دگر
می توان کرد به بالای تو تشبیه او را
بود اگر سرو سهی را به چمن پای دگر
مستی من بود از باده چشم و لب تو
دهد این باده به من نشئه وصهبای دگر
چاک ها بر دلم از مژه به ایمائی زد
چشم توکاش به سویم کندایمای دگر
گر مسیحا ز دمش عظم رمیم احیا شد
توئی ازلعل لب امروز مسیحای دگر
گر چه تنگ است دلم لیک صفایی دارد
مرو ای دوست مزن خیمه به صحرای دگر
تومگر بهر تماشا به گلستان رفتی
که زمرغان چمن برشده غوغای دگر
با من امشب بنشین باده بخور بوسه بده
ندهد شاید اجل مهلت فردای دگر
کسی از دولت عشق تو بلنداقبال است
که ندارد ز توغیر از توتمنای دگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ای گیسوی توواللیل ای رویت آیه نور
از وصف روی و مویت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئیم وصفی ز روی مویت
کی از سیه شناسد رنگ سفید راکور
گویندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبینیم نقصان ز دیده ما است
مائیم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گویند اسم اعظم مستور باشد از خلق
ای اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحیرتم که دل بودمختار یا که مجبور
غم نیست دارد ار می رنج خماری از پی
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابی دارم ز دست عشقت
ای آنکه هر خرابی بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندی گر شد چوزلف دلبر
نام سیاه راهم گاهی نهندکافور
از وصف روی و مویت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئیم وصفی ز روی مویت
کی از سیه شناسد رنگ سفید راکور
گویندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبینیم نقصان ز دیده ما است
مائیم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گویند اسم اعظم مستور باشد از خلق
ای اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحیرتم که دل بودمختار یا که مجبور
غم نیست دارد ار می رنج خماری از پی
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابی دارم ز دست عشقت
ای آنکه هر خرابی بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندی گر شد چوزلف دلبر
نام سیاه راهم گاهی نهندکافور
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر
گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگیر
لب نهادم بر لبش تا بوسمش خندیدوگفت
شکر افشان است لعلم زیر او دامان بگیر
گفتمش زلفت چو چوگان درنظرآید مرا
گفت پس گوئی ز دل در پیش این چوگان بگیر
گفتمش لعل تو یاقوت است یا قوت روان
گفت مرجان است از بوسیدش مرجان بگیر
گفتم آن دل را که زلفت برد بشکستش چرا
گفت از بس بودنازک از لبم تاوان بگیر
گفتم از عشقت بلند اقبال کارش مشکل است
گفت هر مشکل که پیش آید تورا آسان بگیر
گفتمش آخر تو را در زیر فرمان آورم
گفت پس از احتشام الدوله رو فرمان بگیر
گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگیر
لب نهادم بر لبش تا بوسمش خندیدوگفت
شکر افشان است لعلم زیر او دامان بگیر
گفتمش زلفت چو چوگان درنظرآید مرا
گفت پس گوئی ز دل در پیش این چوگان بگیر
گفتمش لعل تو یاقوت است یا قوت روان
گفت مرجان است از بوسیدش مرجان بگیر
گفتم آن دل را که زلفت برد بشکستش چرا
گفت از بس بودنازک از لبم تاوان بگیر
گفتم از عشقت بلند اقبال کارش مشکل است
گفت هر مشکل که پیش آید تورا آسان بگیر
گفتمش آخر تو را در زیر فرمان آورم
گفت پس از احتشام الدوله رو فرمان بگیر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
نصیب جان ودلم شد بلای هجرت باز
به وصل خود در دولت به رویمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید
توباز آکه ببینم هر دوآمد باز
کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ
مسیح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتری که شودصید چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا میکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد می شودغماز
به راه عشق توپویم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوری ونشیب وفراز
برفت عمر ونیامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بین وآرزوی دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسیر
خوشا دمی که دهندش از این قفس پرواز
بکن نوازشی از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمی ممتاز
به وصل خود در دولت به رویمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید
توباز آکه ببینم هر دوآمد باز
کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ
مسیح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتری که شودصید چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا میکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد می شودغماز
به راه عشق توپویم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوری ونشیب وفراز
برفت عمر ونیامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بین وآرزوی دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسیر
خوشا دمی که دهندش از این قفس پرواز
بکن نوازشی از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمی ممتاز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بس دل مرده زنده گردد باز
گر دهانت به خنده گردد باز
زلف تو سر کشی کند تا کی
گو که تا سرفکنده گردد باز
بنده ای کوگرفته آزادی
پیش روی تو بنده گردد باز
مرغ دل بال وپر زند خواهد
که پر وبال کنده گردد باز
کس نخواهد شدن کم از مردن
کرم پشه پرنده گردد با ز
هر چه گند نمک زنند بر او
گر نمک رفت گنده گردد باز
به سر تربت بلند اقبال
کن گذر تا که زنده گردد باز
گر دهانت به خنده گردد باز
زلف تو سر کشی کند تا کی
گو که تا سرفکنده گردد باز
بنده ای کوگرفته آزادی
پیش روی تو بنده گردد باز
مرغ دل بال وپر زند خواهد
که پر وبال کنده گردد باز
کس نخواهد شدن کم از مردن
کرم پشه پرنده گردد با ز
هر چه گند نمک زنند بر او
گر نمک رفت گنده گردد باز
به سر تربت بلند اقبال
کن گذر تا که زنده گردد باز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای مژه خونریز توچون ناوک دل دوز
از چشم سیاه تو سیه گشته مرا روز
برخیز وبیاور می وبنشین وبده جام
وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز
از روی توام خرم واز موی تودرهم
موی تو محرم شده وروی تونوروز
الحمد که آمد به کفم دامن وصلت
ممنون شدم از طالع فرخنده فیروز
در کار توام چون وچرا لا و نعم نیست
خواهی تونوازش کن وخواهی تو مرا سوز
داری هوس سوختن ای دل اگر ازعشق
پروانه مشو سوختن از شمع بیاموز
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه ازمدد چرخ ونه از گردش یلدوز
از چشم سیاه تو سیه گشته مرا روز
برخیز وبیاور می وبنشین وبده جام
وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز
از روی توام خرم واز موی تودرهم
موی تو محرم شده وروی تونوروز
الحمد که آمد به کفم دامن وصلت
ممنون شدم از طالع فرخنده فیروز
در کار توام چون وچرا لا و نعم نیست
خواهی تونوازش کن وخواهی تو مرا سوز
داری هوس سوختن ای دل اگر ازعشق
پروانه مشو سوختن از شمع بیاموز
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه ازمدد چرخ ونه از گردش یلدوز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
داد آن هفته ز بس یار شرابم دو سه روز
کرد چون نرگس بیمار خرابم دوسه روز
باز آن ماه گراید به وثاقم دو سه شب
سر بباید که زهر کار بتابم دو سه روز
دور از آن ماه دوهفته که زدآتش به دلم
غرقه ازگریه بسیار درآبم دوسه روز
تا مگر او به عیادت گذر آرد به سرم
به که چون مردم بیمار بخوابم دو سه روز
هفته ای رفته کز آن ماه ندارم خبری
روم اندر پی دلدار شتابم دوسه روز
می توان گفت جوان بخت وبلنداقبالم
بر در یار اگر بار بیابم دو سه روز
کرد چون نرگس بیمار خرابم دوسه روز
باز آن ماه گراید به وثاقم دو سه شب
سر بباید که زهر کار بتابم دو سه روز
دور از آن ماه دوهفته که زدآتش به دلم
غرقه ازگریه بسیار درآبم دوسه روز
تا مگر او به عیادت گذر آرد به سرم
به که چون مردم بیمار بخوابم دو سه روز
هفته ای رفته کز آن ماه ندارم خبری
روم اندر پی دلدار شتابم دوسه روز
می توان گفت جوان بخت وبلنداقبالم
بر در یار اگر بار بیابم دو سه روز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل تومایل جفا است هنوز
دل من بر سر وفا است هنوز
ای به بالا بلا مرا دل وجان
به بلای تومبتلا است هنوز
ای که پرسی خبر ز حال دلم
از فراق تو در بلا است هنوز
جان به راه تودادم ودل تو
از من خسته نارضا است هنوز
با رقیبی همی به عیش وطرب
کینه وجور تو به ما است هنوز
کشتی وناخدای شکست وبخست
دل تو غافل از خدا است هنوز
نشوی همچو من بلنداقبال
زآنکه قلب تو بی صفا است هنوز
دل من بر سر وفا است هنوز
ای به بالا بلا مرا دل وجان
به بلای تومبتلا است هنوز
ای که پرسی خبر ز حال دلم
از فراق تو در بلا است هنوز
جان به راه تودادم ودل تو
از من خسته نارضا است هنوز
با رقیبی همی به عیش وطرب
کینه وجور تو به ما است هنوز
کشتی وناخدای شکست وبخست
دل تو غافل از خدا است هنوز
نشوی همچو من بلنداقبال
زآنکه قلب تو بی صفا است هنوز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز
مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز
ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو
با شانه مشک این همه از چین مومریز
رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو
از رنگ وبوی خویش ز گل رنگ وبو مریز
از زلف دل ز پیر وجوان بیش از این مبر
چوگان خویش را ببر این قدر گو مریز
خواهم که جان به پای تو ریزم به أذن تو
قابل نی وقبول کن از من مگو مریز
همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش
شیرین لبا دگر شکر ازگفتگو مریز
هست ار رقیب با تو مشوتندوترش رو
ای دوست پیش خصم مرا آبرو مریز
حیف است کز نظر برود رنگ لعل دوست
ای دیده خون دل دگر از هجر او مریز
مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز
ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو
با شانه مشک این همه از چین مومریز
رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو
از رنگ وبوی خویش ز گل رنگ وبو مریز
از زلف دل ز پیر وجوان بیش از این مبر
چوگان خویش را ببر این قدر گو مریز
خواهم که جان به پای تو ریزم به أذن تو
قابل نی وقبول کن از من مگو مریز
همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش
شیرین لبا دگر شکر ازگفتگو مریز
هست ار رقیب با تو مشوتندوترش رو
ای دوست پیش خصم مرا آبرو مریز
حیف است کز نظر برود رنگ لعل دوست
ای دیده خون دل دگر از هجر او مریز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دلبری دارد آن قمر که مپرس
عشقش آرد چنان به سر که مپرس
نه همی برده دل زمن که مرا
خون چنانکرده درجگر که مپرس
تیر از مژه چون زندپیشش
سینه سازم چنان سپر که مپرس
هر زمان کو زند شکرخندی
ریزد ازلب چنان شکر که مپرس
شانه بر زلف چون کشد آنقدر
ریزد از زلف مشک تر که مپرس
بی خبر از خودم ولی زجهان
باشدم آن چنان خبر که مپرس
شدم ازعاشقی بلند اقبال
عشق دارد چنان اثر که مپرس
عشقش آرد چنان به سر که مپرس
نه همی برده دل زمن که مرا
خون چنانکرده درجگر که مپرس
تیر از مژه چون زندپیشش
سینه سازم چنان سپر که مپرس
هر زمان کو زند شکرخندی
ریزد ازلب چنان شکر که مپرس
شانه بر زلف چون کشد آنقدر
ریزد از زلف مشک تر که مپرس
بی خبر از خودم ولی زجهان
باشدم آن چنان خبر که مپرس
شدم ازعاشقی بلند اقبال
عشق دارد چنان اثر که مپرس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دلبری می کند آن شوخ پری رو که مپرس
ساحری می کند از نرگس جادو که مپرس
رخنه در دین کنداز ناوک مژگان که مگو
زخم بر دل زند از خنجر ابرو که مپرس
آن پری رو نه دلم را همی آشفته نمود
بسته اش کرده به زنجیر زگیسوکه مپرس
بت من خوب نگاری است ولی با دل من
بد چنان میکند از گفته بدگو که مپرس
دوش از زلف تودرحلقه ما تا دل شب
گفتگوبود پریشان تر از آن موکه مپرس
چشم من چشمه کنارم شده جوئی ز غمت
آب از آن چشمه روان است در این جو که مپرس
به گمانت که نهان است زچشمم رخ تو
آفتاب است وعیان است ز هر سوکه مپرس
خواهد ار کس خرد از لعل تو بوسی باید
اینقدر سیم بریزد به ترازو که مپرس
گر چه خوانند همه خلق بلند اقبالم
پستم از هجر توای ترک جفا جوکه مپرس
ساحری می کند از نرگس جادو که مپرس
رخنه در دین کنداز ناوک مژگان که مگو
زخم بر دل زند از خنجر ابرو که مپرس
آن پری رو نه دلم را همی آشفته نمود
بسته اش کرده به زنجیر زگیسوکه مپرس
بت من خوب نگاری است ولی با دل من
بد چنان میکند از گفته بدگو که مپرس
دوش از زلف تودرحلقه ما تا دل شب
گفتگوبود پریشان تر از آن موکه مپرس
چشم من چشمه کنارم شده جوئی ز غمت
آب از آن چشمه روان است در این جو که مپرس
به گمانت که نهان است زچشمم رخ تو
آفتاب است وعیان است ز هر سوکه مپرس
خواهد ار کس خرد از لعل تو بوسی باید
اینقدر سیم بریزد به ترازو که مپرس
گر چه خوانند همه خلق بلند اقبالم
پستم از هجر توای ترک جفا جوکه مپرس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
خواست از دولب او یک بوس
زیر لب خنده زد و گفت افسوس
ای بسا جان که رودبر کف دست
می کنی جانی اگر قیمت بوس
ای سیه زلف توچون پر غراب
وی لب سرخ توچون چشم خروس
هست پیدا ونهان عشق رخت
دل دلم شعله صفت در فانوس
زلف بر روی توهندوئی است
کایستاده است به پیش شه روس
تا سر زلف چوزنار تو دید
گشت نالان دل من چون ناقوس
آخر از هجر بلنداقبالت
مردوگردید ز وصلت مأیوس
زیر لب خنده زد و گفت افسوس
ای بسا جان که رودبر کف دست
می کنی جانی اگر قیمت بوس
ای سیه زلف توچون پر غراب
وی لب سرخ توچون چشم خروس
هست پیدا ونهان عشق رخت
دل دلم شعله صفت در فانوس
زلف بر روی توهندوئی است
کایستاده است به پیش شه روس
تا سر زلف چوزنار تو دید
گشت نالان دل من چون ناقوس
آخر از هجر بلنداقبالت
مردوگردید ز وصلت مأیوس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش
هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش
گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم
گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش
گفتمش رخ چون پری داری وچون زنجیر زلف
گفت اگر دانسته ای هست این چنین دیوانه باش
گفتمش خواهم که در زلفت رهی پیدا کنم
گفت دردست غمم دل ریش تر از شانه باش
گفتمش جا در کجا داری که آیم پیش تو
گفت گاهی درحرم روگاه درمیخانه باش
گفتمش نام تو را خواهم کنم ورد زبان
گفت یادم کن به دل بی منت از صد دانه باش
چون بلند اقبال گفتم بلبل باغ توام
گفتم نه دربندآب و نه به فکر دانه باش
هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش
گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم
گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش
گفتمش رخ چون پری داری وچون زنجیر زلف
گفت اگر دانسته ای هست این چنین دیوانه باش
گفتمش خواهم که در زلفت رهی پیدا کنم
گفت دردست غمم دل ریش تر از شانه باش
گفتمش جا در کجا داری که آیم پیش تو
گفت گاهی درحرم روگاه درمیخانه باش
گفتمش نام تو را خواهم کنم ورد زبان
گفت یادم کن به دل بی منت از صد دانه باش
چون بلند اقبال گفتم بلبل باغ توام
گفتم نه دربندآب و نه به فکر دانه باش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش
ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش
زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ
کاسه فرق مرا پیمانه می کردند کاش
بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنین
اندر آن محفل مرا پروانه می کردندکاش
تا مگر بر گردنم از زلف زنجیری نهند
این پریرویان مرا دیوانه می کردندکاش
تا به دست آید دل جمعی پریشان همچومن
طره طرار او را شانه می کردند کاش
خال جانان دانه است وطره اودام دل
مبتلای دامم از آن دانه می کردند کاش
زلف اورا مار کردندورخش را گنج حسن
هم بلنداقبال را ویرانه می کردندکاش
ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش
زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ
کاسه فرق مرا پیمانه می کردند کاش
بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنین
اندر آن محفل مرا پروانه می کردندکاش
تا مگر بر گردنم از زلف زنجیری نهند
این پریرویان مرا دیوانه می کردندکاش
تا به دست آید دل جمعی پریشان همچومن
طره طرار او را شانه می کردند کاش
خال جانان دانه است وطره اودام دل
مبتلای دامم از آن دانه می کردند کاش
زلف اورا مار کردندورخش را گنج حسن
هم بلنداقبال را ویرانه می کردندکاش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
غم هجران به جان من زد آتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش
با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش
با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان
کابروی چون تیغ و زلف همچوجوشن باشدش
دارد از لب غنچه از روگل زموسنبل کجا
ز بر او کس هوای سیر گلشن باشدش
دل به در بردم ز چنگ زلف او چمشش ربود
چون توان جان بردن از دستش که صدفن باشدش
مژه اش هم میکند کار سر سوزن به دل
نه همی تنها دهان چون چشم سوزن باشدش
آنکه ثابت از دهانش نقطه موهوم کرد
خودنمی دانم یقین یا حرفی از ظن باشدش
زلف او را زآن همی گویم که خونعاشق است
هم به پیش پای ریزد هم به گردن باشدش
خوشه چین خرمن حسن رخ یاریم ما
خوشه چین لابد بود آن را که خرمن باشدش
زاهدم گفتا که دل را حفظ کن از رهزنان
ای خوشا آن دل که ترک دوست رهزن باشدش
چشم ما را اشک ما درهجر روشن داشته
هر چراغی نوروضوء اوز روغن باشدش
باغبانا گل بلنداقبال از باغت نچید
گل نباشد پاره های دل به دامن باشدش
دیدی ای دل شد به ما آخر کمال ما وبال
همچو طاووسی که پر بی شبهه دشمن باشدش
با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش
با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان
کابروی چون تیغ و زلف همچوجوشن باشدش
دارد از لب غنچه از روگل زموسنبل کجا
ز بر او کس هوای سیر گلشن باشدش
دل به در بردم ز چنگ زلف او چمشش ربود
چون توان جان بردن از دستش که صدفن باشدش
مژه اش هم میکند کار سر سوزن به دل
نه همی تنها دهان چون چشم سوزن باشدش
آنکه ثابت از دهانش نقطه موهوم کرد
خودنمی دانم یقین یا حرفی از ظن باشدش
زلف او را زآن همی گویم که خونعاشق است
هم به پیش پای ریزد هم به گردن باشدش
خوشه چین خرمن حسن رخ یاریم ما
خوشه چین لابد بود آن را که خرمن باشدش
زاهدم گفتا که دل را حفظ کن از رهزنان
ای خوشا آن دل که ترک دوست رهزن باشدش
چشم ما را اشک ما درهجر روشن داشته
هر چراغی نوروضوء اوز روغن باشدش
باغبانا گل بلنداقبال از باغت نچید
گل نباشد پاره های دل به دامن باشدش
دیدی ای دل شد به ما آخر کمال ما وبال
همچو طاووسی که پر بی شبهه دشمن باشدش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش
شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش
شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش
از دل من قطره خونی است لب می خواندش
روشنی روی او وتیرگی موی اوست
اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش
پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش
راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش
زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر
طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش
من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو
از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش
پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق
بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش
روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است
گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش
شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش
شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش
از دل من قطره خونی است لب می خواندش
روشنی روی او وتیرگی موی اوست
اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش
پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش
راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش
زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر
طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش
من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو
از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش
پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق
بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش
روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است
گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چون دلم شد عاشقت دانی که من چون کردمش
کردمش خون و ز راه دیده بیرون کردمش
چون تو را دیدم که داری طره زنجیرسان
داشتم من هم دلی شوریده مجنون کردمش
گفتم چشمم سیل اشکم شهر را سازد خراب
گفتمش گو شوخراب از گریه مأذون کردمش
چهره زردی داشتم ز اندوه هجر ودرد وعشق
چون رخ دبر زخون دیده گلگون کردمش
ریختم از بس در وگوهر ز چشم اشکبار
در بر هر بینوائی همچو قارون کردمش
گفتم ای دل کن حذر از زلف همچون مار یار
گفت اگر او هست ماری من هم افسون کردمش
گفتمش جان نرخ بوسی از بلند اقبال گیر
گفت می ترسم بگوید خوب مغبون کردمش
کردمش خون و ز راه دیده بیرون کردمش
چون تو را دیدم که داری طره زنجیرسان
داشتم من هم دلی شوریده مجنون کردمش
گفتم چشمم سیل اشکم شهر را سازد خراب
گفتمش گو شوخراب از گریه مأذون کردمش
چهره زردی داشتم ز اندوه هجر ودرد وعشق
چون رخ دبر زخون دیده گلگون کردمش
ریختم از بس در وگوهر ز چشم اشکبار
در بر هر بینوائی همچو قارون کردمش
گفتم ای دل کن حذر از زلف همچون مار یار
گفت اگر او هست ماری من هم افسون کردمش
گفتمش جان نرخ بوسی از بلند اقبال گیر
گفت می ترسم بگوید خوب مغبون کردمش