عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بازیچه نیست آخر آیین عشق بازی
با دوست در نگیرد تا روح در نیازی
چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت
در بت پرستیم دان با نسبت مجازی
تا آفتاب تابان از شرق بر نیاید
پروانه می نماید با شمع عشق بازی
گلهای نو بهاری چون در شکفتن آید
ای نخل بند آن به کز موم گل نسازی
در وصف روی یارم حرفی نمیشمارم
چندین هزار طومار از پارسی و تازی
ای پر تو جمالت از خاک کرده پیدا
رویی بدین لطیفی زلفی بدین درازی
آب و هوا چه باشد لطف تو می نماید
از لاله تازه رویی وز سرو سرفرازی
گر کشتگان عشقت صد جان بیافتندى
یک جان فدا نکردی در روز حرب غازی
در حضرتت چه سنجد جان همام کانجا
محمود میدهد جان در صحبت ایازی
با دوست در نگیرد تا روح در نیازی
چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت
در بت پرستیم دان با نسبت مجازی
تا آفتاب تابان از شرق بر نیاید
پروانه می نماید با شمع عشق بازی
گلهای نو بهاری چون در شکفتن آید
ای نخل بند آن به کز موم گل نسازی
در وصف روی یارم حرفی نمیشمارم
چندین هزار طومار از پارسی و تازی
ای پر تو جمالت از خاک کرده پیدا
رویی بدین لطیفی زلفی بدین درازی
آب و هوا چه باشد لطف تو می نماید
از لاله تازه رویی وز سرو سرفرازی
گر کشتگان عشقت صد جان بیافتندى
یک جان فدا نکردی در روز حرب غازی
در حضرتت چه سنجد جان همام کانجا
محمود میدهد جان در صحبت ایازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
به خوبی ست هر دل نوازی ایازی
ولی همچو محمود کو پاک بازی
نخواهم که روی رقیبان ببینم
گدارا ز سگ واجب است احترازی
جهان پر ز حسن است کو مهر ورزی
که با ناز خوبان نماید نیازی
ز هجران وصل دلارام ما دان
به هر جا که پیداست سوزی و سازی
به گوش محبت شنو ذکر جانان
ز آواز ناقوس و بانگی نمازی
به چشم حقیقت نگه کن در اشیا
که تا در دو عالم نیابی مجازی
همام این سخن با کسی گو که داند
به کبکی مده طعمه شاهبازی
زهی خوش مجالی که باران همدم
از اغیاره پوشیده گویند رازی
ولی همچو محمود کو پاک بازی
نخواهم که روی رقیبان ببینم
گدارا ز سگ واجب است احترازی
جهان پر ز حسن است کو مهر ورزی
که با ناز خوبان نماید نیازی
ز هجران وصل دلارام ما دان
به هر جا که پیداست سوزی و سازی
به گوش محبت شنو ذکر جانان
ز آواز ناقوس و بانگی نمازی
به چشم حقیقت نگه کن در اشیا
که تا در دو عالم نیابی مجازی
همام این سخن با کسی گو که داند
به کبکی مده طعمه شاهبازی
زهی خوش مجالی که باران همدم
از اغیاره پوشیده گویند رازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی
مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی
وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار
که نیست لایق باغ بهشت خار و خسی
همی روم ز پی کاروان فقر مگر
به گوش ما رسد از دور ناله جرسی
به آتشی که درین شب ز دور می بینم
کجا رسم که به موسی نمی رسد قبسی
ندید منزل سیمرغ چشم شهبازان
خیال بین که تمنا می کند مگسی
به باد رفت سر سرکشان درین سودا
هنوز در سر ما هست ازین طلب هوسی
مگر که باد نسیمی بیارد از گلزار
که هست بلبل مسکین اسیر در قفسی
به جانم از نفس صبح می رسد بویت
زعمر خویشتنم هست حاصل آن نفسی
در اشتیاق تو خواهد همام جان دادن
که عاشقانت ازین درد مرده اند بسی
مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی
وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار
که نیست لایق باغ بهشت خار و خسی
همی روم ز پی کاروان فقر مگر
به گوش ما رسد از دور ناله جرسی
به آتشی که درین شب ز دور می بینم
کجا رسم که به موسی نمی رسد قبسی
ندید منزل سیمرغ چشم شهبازان
خیال بین که تمنا می کند مگسی
به باد رفت سر سرکشان درین سودا
هنوز در سر ما هست ازین طلب هوسی
مگر که باد نسیمی بیارد از گلزار
که هست بلبل مسکین اسیر در قفسی
به جانم از نفس صبح می رسد بویت
زعمر خویشتنم هست حاصل آن نفسی
در اشتیاق تو خواهد همام جان دادن
که عاشقانت ازین درد مرده اند بسی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی
که مرا با دگری هست خیالی باقی
مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت
وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی
مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم
زان که در آرزوی عربدة عشاقی
هر کجا پر تو حسنی ست ز رویت اثری ست
آفتابی تو که منظور همه آفاقی
جان من از سر زلف تو نسیمی بشنید
عزم دارد که کند صحبت تن در باقی
خودنمایان اگر از عشق تو بویی یا بند
پیش شاهان نفروشند دگر زراقی
حیف باشد که بخواند غزل های همام
پیش خامی که ندارد خبر از مشتاقی
که مرا با دگری هست خیالی باقی
مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت
وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی
مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم
زان که در آرزوی عربدة عشاقی
هر کجا پر تو حسنی ست ز رویت اثری ست
آفتابی تو که منظور همه آفاقی
جان من از سر زلف تو نسیمی بشنید
عزم دارد که کند صحبت تن در باقی
خودنمایان اگر از عشق تو بویی یا بند
پیش شاهان نفروشند دگر زراقی
حیف باشد که بخواند غزل های همام
پیش خامی که ندارد خبر از مشتاقی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بگذشت بره نظارگان نگذاشت در قالب دلی
از حسن او پردیدهام این شیوه در هر منزلی
چون باد برها بگذرد بر جانب ماننگرد
آرام دلها می برد وصل چنین مستعجلی
دلهاست در غوغای او سرها پر از سودای او
افشانده خاک پای او در دیده هر صاحبدلی
هستند مقبولان او در عشق مقتولان او
قابل نشد این لطف را جز نیک بختی مقبلی
در بحر عشقش عاشقان کردند کشتی ها روان
بیرون نیامدزانمیان یک تخته یی برساحلی
رسم است بر دیوانگان زنجیر و زلف یارما
اندر سلاسل می کشد هر جا که بیند عاقلی
حسن جهانگیرش نگر بگرفتهعالم سر به سر
ز افسانه سودای او خالی نیابی محفلی
مرغان او را در قفس باشد همیشه این هوس
کز گلستانش یک نفس باد آورد بوی گلی
باشد همام از بوی او مشغول گفت و گوی او
بی بوی جان آویز او پیدا نیابی بلبلی
از حسن او پردیدهام این شیوه در هر منزلی
چون باد برها بگذرد بر جانب ماننگرد
آرام دلها می برد وصل چنین مستعجلی
دلهاست در غوغای او سرها پر از سودای او
افشانده خاک پای او در دیده هر صاحبدلی
هستند مقبولان او در عشق مقتولان او
قابل نشد این لطف را جز نیک بختی مقبلی
در بحر عشقش عاشقان کردند کشتی ها روان
بیرون نیامدزانمیان یک تخته یی برساحلی
رسم است بر دیوانگان زنجیر و زلف یارما
اندر سلاسل می کشد هر جا که بیند عاقلی
حسن جهانگیرش نگر بگرفتهعالم سر به سر
ز افسانه سودای او خالی نیابی محفلی
مرغان او را در قفس باشد همیشه این هوس
کز گلستانش یک نفس باد آورد بوی گلی
باشد همام از بوی او مشغول گفت و گوی او
بی بوی جان آویز او پیدا نیابی بلبلی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی
با وصل را ثباتی با عمر را زوالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
گر بی تو دیدهام را میلی بود به رویی
از بهردوست خواهم هم جان و هم جهان را
از نور چشم خویشم پیدا شود ملالی
چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
ترسم که هم نباید در خدمتت مجالی
ای اشتباق جانم بگذار تا بخسبم
بنویس بک سلامم نا کی دریغ داری
چون نیستم وصالی باری کم از خیالی
از خستگان نسیمی وز تشنگان زلالی
چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم
زینجا قیاس می کن با خود حساب سالی
دور از تو هم شکیبی بودی همام را گر
دیدی میان خوبان حسن تو را مثالی
با وصل را ثباتی با عمر را زوالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
گر بی تو دیدهام را میلی بود به رویی
از بهردوست خواهم هم جان و هم جهان را
از نور چشم خویشم پیدا شود ملالی
چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
ترسم که هم نباید در خدمتت مجالی
ای اشتباق جانم بگذار تا بخسبم
بنویس بک سلامم نا کی دریغ داری
چون نیستم وصالی باری کم از خیالی
از خستگان نسیمی وز تشنگان زلالی
چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم
زینجا قیاس می کن با خود حساب سالی
دور از تو هم شکیبی بودی همام را گر
دیدی میان خوبان حسن تو را مثالی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لا از تشنگی بمردم ای آب زندگانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
در یاب عاشقان را کامروز می توانی
با دوستان همدم با همده بان محرم
گریک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
بروای ما نداری حیران خود بمانی
خوش بو تر از نسیمی در صبح نو بهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
در یاب عاشقان را کامروز می توانی
با دوستان همدم با همده بان محرم
گریک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
بروای ما نداری حیران خود بمانی
خوش بو تر از نسیمی در صبح نو بهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
الا ای ماه کنعانی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو نشین آنجا به سلطانی
به هر منزل زلیخایی شود در صورتت فتنه
تورا گرملک می باید مزن بر دام شیطانی
دریغ است این که هر صورت تورا مشغول میدارد
ندیدی صورت خود را که قدر خویشتن دانی
توسیمرغی بیفشان پر به قرب قاف معنی شو
چو بومان تا به کی باشی مقیم آخر به ویرانی
گرت باشد چو اسکندر هوای عالم خاکی
مکن باخضر همراهی نه مرد آب حیوانی
سلیمانی ولی خاتم در انگشتت نمی بینم
زهی دولت گر آن خاتم زدست دیو بستانی
اگر وصلت همی باید مگر عشقت دلیل آید
به کوی دوست ره بردن به معقولات نتوانی
حکیمان در ره جانان ز برهانند سرگردان
نیابی لذت وجدان ز حکمت های یونانی
زایمان جوی بینایی مشو مغرور دانایی
که گر خود ابن سینایی هنوز اندر دبستانی
همام از عشق اگر جویی نصیبی ترک هستی کن
که گر از ذوق جان مستی به هستی باز می مانی
صبا وقت سحر بویی ز کوی دوست می آرد
بر آن بوی عبیر افشان چرا جان بر نیفشانی
چه زلف است آن که هر مویش به صد جان است ارزانی
به زیر هر شکن دارد هزاران عقل زندانی
بود باد بهشتی را ز بویش عطر در دامن
کند بر چشمهٔ حیوان ز طوبی عنبر افشانی
مرا تا در خیال آمد سواد زلف شیرینش
سر از سودا نشد خالی و خاطر از پریشانی
تعالی الله چه روی ست آن زحسنش عقل سرگردان
ملک در پیش عکس او نهد بر خاک پیشانی
به مصر عالم جان شو نشین آنجا به سلطانی
به هر منزل زلیخایی شود در صورتت فتنه
تورا گرملک می باید مزن بر دام شیطانی
دریغ است این که هر صورت تورا مشغول میدارد
ندیدی صورت خود را که قدر خویشتن دانی
توسیمرغی بیفشان پر به قرب قاف معنی شو
چو بومان تا به کی باشی مقیم آخر به ویرانی
گرت باشد چو اسکندر هوای عالم خاکی
مکن باخضر همراهی نه مرد آب حیوانی
سلیمانی ولی خاتم در انگشتت نمی بینم
زهی دولت گر آن خاتم زدست دیو بستانی
اگر وصلت همی باید مگر عشقت دلیل آید
به کوی دوست ره بردن به معقولات نتوانی
حکیمان در ره جانان ز برهانند سرگردان
نیابی لذت وجدان ز حکمت های یونانی
زایمان جوی بینایی مشو مغرور دانایی
که گر خود ابن سینایی هنوز اندر دبستانی
همام از عشق اگر جویی نصیبی ترک هستی کن
که گر از ذوق جان مستی به هستی باز می مانی
صبا وقت سحر بویی ز کوی دوست می آرد
بر آن بوی عبیر افشان چرا جان بر نیفشانی
چه زلف است آن که هر مویش به صد جان است ارزانی
به زیر هر شکن دارد هزاران عقل زندانی
بود باد بهشتی را ز بویش عطر در دامن
کند بر چشمهٔ حیوان ز طوبی عنبر افشانی
مرا تا در خیال آمد سواد زلف شیرینش
سر از سودا نشد خالی و خاطر از پریشانی
تعالی الله چه روی ست آن زحسنش عقل سرگردان
ملک در پیش عکس او نهد بر خاک پیشانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ای نور دیده و دل از دیدهها نهانی
با ما نه در میانی کاندر میان جانی
عشقت بسوخت خرمن آبی بر آتشم زن
کز تشنگی مردم ای آب زندگانی
چون آب زندگانی جان بخشی از تو دارد
ز انصاف دور باشد گر گویمت که آنی
انوار هردو عالم عکسی ست از جمالت
هم بافتی نشانی با آن که بی نشانی
بستی حجاب اگر نه زاشراق رویت افتد
پروانه وار آتش در شمع آسمانی
با ما نه در میانی کاندر میان جانی
عشقت بسوخت خرمن آبی بر آتشم زن
کز تشنگی مردم ای آب زندگانی
چون آب زندگانی جان بخشی از تو دارد
ز انصاف دور باشد گر گویمت که آنی
انوار هردو عالم عکسی ست از جمالت
هم بافتی نشانی با آن که بی نشانی
بستی حجاب اگر نه زاشراق رویت افتد
پروانه وار آتش در شمع آسمانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بشنو زنی سماعی به زبان بی زبانی
شده بی حروف گویا همه صوت او معانی
بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را
که حدیث سیر شنیدن نه به گوش سر توانی
زنی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به زشراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد نفسی حیات جان شد
اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یا بد
نظری ز مهر ورزان اثری ز مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نماید
نی بی نوا ز شکر به نوا شکر فشانی
چو شدند گرم یاران منشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در دل که نشاندنش توانی
مدهید ای حریفان می عشق جز به ایشان
که به وقت خرقه بازی نکنند سرگرانی
نشوى خجل که لافی زنی از ولایت دل
به خیال رنگ و بویی ز وصال باز مانی
به سماع چون در آیی زخیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
وگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کننده التفاتی به جواب لن ترانی
چو همام بی زبان شد ز بیان ذوق عاجز
بشنو زنی حکایت به زبان بی زبانی
شده بی حروف گویا همه صوت او معانی
بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را
که حدیث سیر شنیدن نه به گوش سر توانی
زنی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به زشراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد نفسی حیات جان شد
اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یا بد
نظری ز مهر ورزان اثری ز مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نماید
نی بی نوا ز شکر به نوا شکر فشانی
چو شدند گرم یاران منشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در دل که نشاندنش توانی
مدهید ای حریفان می عشق جز به ایشان
که به وقت خرقه بازی نکنند سرگرانی
نشوى خجل که لافی زنی از ولایت دل
به خیال رنگ و بویی ز وصال باز مانی
به سماع چون در آیی زخیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
وگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کننده التفاتی به جواب لن ترانی
چو همام بی زبان شد ز بیان ذوق عاجز
بشنو زنی حکایت به زبان بی زبانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
پیک مبارک است نسیم سحر گهی
مشتاق را همی دهد از دوست آگهی
جان برخی نسیم که نگذاشت یک زمان
کز بوی زلف یار دماغم شود تهی
ای باد روح پرور همراز خوش نفس
یعقوب را بشارت یوسف همی دھی
این خسته فراق مصیبت رسیده را
پیغام می رسانی و مرهم همی نهی
مستعجلی و می نگذارم تو را ز دست
تا میکنی حکایت آن ماه خر گهی
در صحبتت روانه کنم جان خویشتن
کز قالبم نباید با باد همرهی
جان همام را بر جانان او رسان
عمریست تا که تشنه به آب است مشتهی
مشتاق را همی دهد از دوست آگهی
جان برخی نسیم که نگذاشت یک زمان
کز بوی زلف یار دماغم شود تهی
ای باد روح پرور همراز خوش نفس
یعقوب را بشارت یوسف همی دھی
این خسته فراق مصیبت رسیده را
پیغام می رسانی و مرهم همی نهی
مستعجلی و می نگذارم تو را ز دست
تا میکنی حکایت آن ماه خر گهی
در صحبتت روانه کنم جان خویشتن
کز قالبم نباید با باد همرهی
جان همام را بر جانان او رسان
عمریست تا که تشنه به آب است مشتهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ای آفتاب خوبان وی آیت الهی
حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی
گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی
وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی
نی خوبی شما را هرگز بود نهایت
نی اشتیاق ها را پیدا شود تناهی
گرخون عاشقان را ریزی به یک کرشمه
از ما گناه باشد گفتن که در گناهی
پیش سگان کویت بر خاک آستانت
گر باشدم مجالی دعوی کنم به شاهی
در دل بسی شکایت دارم ولی چه گویم
کاحوال بی حکایت دانستهای کماهی
جز روی دوست دیدن می بینم از معاصی
با دیگری محبت میدانم از مناهی
هم ماه مهربانی هم جان زندگانی
هم نور دیده و دل هم پشت و هم پناهی
جان همام دارد آثار بوی جانان
انفاس عنبرینش هم میدهد گواهی
حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی
گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی
وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی
نی خوبی شما را هرگز بود نهایت
نی اشتیاق ها را پیدا شود تناهی
گرخون عاشقان را ریزی به یک کرشمه
از ما گناه باشد گفتن که در گناهی
پیش سگان کویت بر خاک آستانت
گر باشدم مجالی دعوی کنم به شاهی
در دل بسی شکایت دارم ولی چه گویم
کاحوال بی حکایت دانستهای کماهی
جز روی دوست دیدن می بینم از معاصی
با دیگری محبت میدانم از مناهی
هم ماه مهربانی هم جان زندگانی
هم نور دیده و دل هم پشت و هم پناهی
جان همام دارد آثار بوی جانان
انفاس عنبرینش هم میدهد گواهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
می کند بوی تو با باد صبا همراهی
خلق را می دهد از بوی بهشت آگاهی
اثر کفر نماندی به جهان از رویت
کر نکردی سر زلفت مدد گمراهی
خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی
کز تو تا ماه تمام است زمه تا ماهی
آفتاب است که مشهور جهان است به حسن
چشم بد دور زرویت که چومه پنجاهی
ما گدایان شرف از خاک درت یافته ایم
همه خواهند تورا تا تو که را می خواهی
گر بود سوی همامت نظری ور نبود
آستانت نفروشیم به تخت شاهی
همه جویند تورا تا تو که را میجویی
از درت دور نگردد چو سگ خرگاهی
خلق را می دهد از بوی بهشت آگاهی
اثر کفر نماندی به جهان از رویت
کر نکردی سر زلفت مدد گمراهی
خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی
کز تو تا ماه تمام است زمه تا ماهی
آفتاب است که مشهور جهان است به حسن
چشم بد دور زرویت که چومه پنجاهی
ما گدایان شرف از خاک درت یافته ایم
همه خواهند تورا تا تو که را می خواهی
گر بود سوی همامت نظری ور نبود
آستانت نفروشیم به تخت شاهی
همه جویند تورا تا تو که را میجویی
از درت دور نگردد چو سگ خرگاهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی
تاتو منظور منی شاکرم از بینایی
نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا
که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست
شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
در مه و مهر به یاد تو نظر می کردم
غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
لایق منصب حسنت نبود گر گویم
که چو خورشید جهان گیر و جهان آرایی
گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید
همچو یاقوت نمودی فلک مینایی
با مشام تو لب خوش نفست همنفس است
مجمر و عود نه و عطر همی آسایی
در حدیث تو که جانی ست روان شیرینی
بیش از ان است که گویم شکری میخایی
سخنت را همه گوشیم و زندق سخنت
گوش بیهوش نداند که چه می فرمایی
سخنی لایق وصفت ز زبان می طلبم
ای دریغا که وفا می نکند گویایی
مهرورز توهمام است زهی حسن و کرم
تازه شد در دل پیرم هوس بر نایی
تاتو منظور منی شاکرم از بینایی
نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا
که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست
شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
در مه و مهر به یاد تو نظر می کردم
غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
لایق منصب حسنت نبود گر گویم
که چو خورشید جهان گیر و جهان آرایی
گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید
همچو یاقوت نمودی فلک مینایی
با مشام تو لب خوش نفست همنفس است
مجمر و عود نه و عطر همی آسایی
در حدیث تو که جانی ست روان شیرینی
بیش از ان است که گویم شکری میخایی
سخنت را همه گوشیم و زندق سخنت
گوش بیهوش نداند که چه می فرمایی
سخنی لایق وصفت ز زبان می طلبم
ای دریغا که وفا می نکند گویایی
مهرورز توهمام است زهی حسن و کرم
تازه شد در دل پیرم هوس بر نایی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ای منزل مبارک می بخشیم صفایی
داری هوای مشکین از بوی آشنایی
خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم
کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
بر سنگریزههایت چون می کنم سلامی
آید به گوش جانم بیصوت مرحبایی
در منزلی که جانان آنجا گذشته باشد
با ذره های خاکش داریم ماجرایی
گردی ز منزل او گر بر بصر نشیند
سازنده تر نباشد زان خاک توتیایی
مقبل کسی که دارد در جان وفای یاران
جانم فدای باری کار را بود وفایی
از یاد دوست یابم آرام در فراقش
جز ذکر او ندانم دل را دگر دوایی
جان همام دارد حاصل ز عشق جانان
آن دولتی که نبود در سایه همایی
آن را که چتر عشقش افکند سایه بر سر
سلطان ملک عالم پیشش بود گدایی
داری هوای مشکین از بوی آشنایی
خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم
کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
بر سنگریزههایت چون می کنم سلامی
آید به گوش جانم بیصوت مرحبایی
در منزلی که جانان آنجا گذشته باشد
با ذره های خاکش داریم ماجرایی
گردی ز منزل او گر بر بصر نشیند
سازنده تر نباشد زان خاک توتیایی
مقبل کسی که دارد در جان وفای یاران
جانم فدای باری کار را بود وفایی
از یاد دوست یابم آرام در فراقش
جز ذکر او ندانم دل را دگر دوایی
جان همام دارد حاصل ز عشق جانان
آن دولتی که نبود در سایه همایی
آن را که چتر عشقش افکند سایه بر سر
سلطان ملک عالم پیشش بود گدایی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
برای دیدن رویت خوش است بینایی
ز بهر نام تو آید به کار گویایی
نشسته بر در گوش است جان ما شب و روز
بدان هوس که اشارت بدو چه فرمایی
ز حسن روی تو رضوان امید می دارد
که روز حشر مگر روضه را بیارایی
چو در بهشت روی مینگر در آب حیات
ببین مشاهده خویش تا بیاسایی
زحسن یوسف اگر دست پاره می کردند
که را بود حرکت کر تو روی بنمایی
خیال روی تو از پیش دیده خالی نیست
تو نیز بی خبری زان که همره مایی
درین حدیث من از غیرتت همی ترسم
که در گشادن رازم عتاب فرمایی
میسترت نشود ای همام در مستی
که احتراز نمایی و راز نگشایی
ز بهر نام تو آید به کار گویایی
نشسته بر در گوش است جان ما شب و روز
بدان هوس که اشارت بدو چه فرمایی
ز حسن روی تو رضوان امید می دارد
که روز حشر مگر روضه را بیارایی
چو در بهشت روی مینگر در آب حیات
ببین مشاهده خویش تا بیاسایی
زحسن یوسف اگر دست پاره می کردند
که را بود حرکت کر تو روی بنمایی
خیال روی تو از پیش دیده خالی نیست
تو نیز بی خبری زان که همره مایی
درین حدیث من از غیرتت همی ترسم
که در گشادن رازم عتاب فرمایی
میسترت نشود ای همام در مستی
که احتراز نمایی و راز نگشایی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶