عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا
داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا
چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند
طره افکند سر را می زنی گردن چرا
نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم
بر دهانت این چنین بهتان ز روی ظن چرا
خرمن عمر مرا از آتش غم سوختی
می زنی بر آتشم هر دم دیگر دامن چرا
گرنمی باشد ز رشک غنچه لعل لبت
غنچه را هر صبحدم چاک است پیراهن چرا
با وجود اینکه بیند قامتت را باغبان
می نشاند نونهال سرو درگلشن چرا
از تماشائی چه کم گردد ز باغ حسن تو
خوشه چین را رد کنی ای صاحب خرمن چرا
بر ندارد بخیه چاک زخم تیغ ابرویت
می زنی از مژه دیگر بر دلم سوزن چرا
چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراری مگو
خاتم جم افتد اندر دست اهریمن چرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا
آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسه ای
کردند بی نیازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال توسیمتن
با اینکه درجهان نبود سیم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی زخاک راه چنین پست تر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر
پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا
غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست
غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا
دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا
گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا
گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن
که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا
با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی
آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب
برده ای تابم ز زلف پر ز تاب
زلف مشکین بر رخت باشد نقاب
یا نهان است آفتاب اندر سحاب
کی کندصورتگری نقاش چین
گر تو از عارض براندازی نقاب
مرغ دل در چنگ زلفت شد اسیر
همچو گنجشکی به چنگال عقاب
برمه رویت هلال ابرویت
هست شمشیری به دست آفتاب
زلف بر روی تو یا برمه عبیر
خوی به رخسار تویا بر گل گلاب
گاه رفتن دل بری از مرد وزن
وقت گفتن جان دهی بر شیخ وشاب
همچوماهی وسمندر ز آه واشک
بی تو گه در آتشم گاهی در آب
خوبرویان گر همه گردند جمع
کس نخواهم جز توکردن انتخاب
از برای بزم وصلت ای صنم
شد دلم از آتش هجران کباب
خانه صبر بلند اقبال را
بی توسیل اشک کرد آخر خراب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می دهی درد سرم چند ای طبیب
دردما را چاره باید ازحبیب
دستم از دامان وصلش کوته است
ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب
روز و شب نالم ز عشق روی او
چون به گلشن در بهاران عندلیب
نی عجب چشمش گر از من برد دل
چشم مست اوبودعابد فریب
حیف کو دور از لب ودندان ماست
گو که به باشد زنخدانش ز سیب
یک نگه کرد وزمن شش چیز بود
دین ودل تاب وتوان صبر وشکیب
می سزد از پی فراقش را وصال
چون فرازی دارد از پی هر نشیب
همچو من نبود بلنداقبال کس
گر وصال او مرا گردد نصیب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است
مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود
او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است
مستی چنین خوش است که بی می کند کسی
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم
از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است
تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم
ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند
بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آیدت به دست
دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه مشکین مو ز بس نیکورخ است
ترک من آشوب چین و خلخ است
نیست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت یاسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پیش پای پیلتن اسبش رخ است
تند خو ترکی مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه یخ باشد یخ است
می کنم هر گه تمنای وصال
لن ترانی بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رویش را گرفت
ای دل آوخ گو که جای آوخ است
چون بلند اقبال رویش هر که دید
طالعش مسعود و بختش فرخ است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اسیر بند تو در روزگار آزاد است
نصیب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین
که در فراق هم از یادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن
ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است
دلا به نیک وبد روزگار صابر باش
نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
این کیست که آفت زن و مرداست
نازک اندام وناز پرورد است
از زلف چو سنبل وبه خط ریحان
از قد چوصنوبر وبه رخ ورد است
بی روی سپید وبی خط سبزش
روزم سیه است وچهره ام زرد است
مرهم ننهم کزومرا زخم است
درمان نکنم کزو مرا درد است
منع دل من نمودن از عشقش
افسانه پتک وآهن سرد است
همچون من اگر کشد هزاران را
بر گوشه دامنش کجا گرداست
ز آن ماه به روز و شب بلند اقبال
جفت غم ومحنت است تا فرداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست
چو پای بند به بند تو است خرسنداست
ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم
گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست
مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را
که هر کجا نگرم مشک چین پراکند است
هزار درد مرا در دل است وچاره آن
از آن دو لعل شکر بار یک شکرخند است
نه چون لب تویکی لعل در بدخشان است
نه چون رخ تو یکی روی درسمرقند است
ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل
بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست
علاج ضعف دلماست شکرین لب تو
طبیب گوید اگر چاره ای است گلقنداست
گرم تونیش خورانی به خاصیت نوش است
ورم تو زهر چشانی به چاشنی قند است
اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلی
به ماه روی تو بازم خیال پیوند است
به سینه بار غمت را کشد بلند اقبال
چو برگ کاهی اگر چه چو کوه الونداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به پیش آتش چهر توزلف تو دود است
ز دود توست مرا دیده گریه آلود است
تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نیست
که موی بر سر ودوش تو جوشن وخود است
رسم به وصل توهر چند زودتر دیر است
رهم ز هجر تو هر چند دیرتر زود است
اگر مرض ز تو باشد مراست به ز علاج
وگر زیان ز توآید مرا به از سود است
ز دردهجر عجب خشک گشته کام ولبم
عجب تر اینکه کنارم ز اشک چون روداست
مرا به عشق توجشنی است باده خون جگر
پیاله کاسه چشمم دل از فغان رود است
علاج درد فراق تورا به صبر کنند
ولی به پیش فراق تو صبر نابود است
اگر چه عهد شکستی ولی بلند اقبال
هنوز از تورضامند وبازخشنود است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است
گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است
دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن
پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است
این دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو
منع دلی مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائی نصیب او
هر کس اسیر طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح
یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست
گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است
اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر
کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت یار ار بلند شد
سروی بود که رسته به گلزار دلبر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
هر کس که باشدش خط و خالی نه دلبر است
دلبر کسی بود که دل او را مسخر است
حال دل شکسته من را ز من مپرس
آگه نیم ز دل که دلم پیش دلبر است
درد ار ز عشق یار بود بهتر از دوا
زهر ار ز دست دوست رسد به ز شکر است
آن کس که در دلش نبودعشق دلبری
درمذهب و طریقت عشاق کافر است
جز سروقد دوست که بر داده مشک تر
سرو آنچه دیده ایم به گلزار بی بر است
تاری ز زلف یار توگفتی به از تتار
یک تار موی او به دو عالم برابر است
گفتی لبان لعل نگار است شکرین
شیرین ترش بگوی که قندمکرر است
چون تونباشد آدمی از حسن ودلبری
غلمان مگر تو را پدر و حور و مادر است
چون قامت ولب تو میسر بودمرا
دیگر چه احتیاج به طوبی وکوثر است
از عشق تو به سیم و زرم نیست احتیاج
زیرا که اشک من همه سیم و رخم زر است
هر کس چومن زعشق شد اقبال او بلند
از خاک راه پست تر از ذره کمتر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبر من نه ز جنس بشر است
مادرش حوری وغلمان پدر است
قمری است ار به سر سروچمن
به سر سرو قد او قمر است
خال جا کرده به شیرین لب او
یاکه پرویز به پیش شکر است
مشک خیر است عجب طره او
بی ختا تبت و چین وتتر است
نیست جز قامت وزلف مه من
ثمر سرو اگر مشک تر است
ای که پرسی ز من وحال دلم
دلم از زلف تو آشفته تر است
می توان گفت بلنداقبال است
هر که از عشق ز خود بی خبر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ماه رویت ز بسکه پر نوراست
شد یقینم که مادرت حور است
شرح موی توسوره واللیل
وصف روی تو آیه نور است
موی تو نافه نافه ازمشک است
روی تو طبله طبله کافور است
شهد شیرین لبت بود چو عسل
مژه ات گر چه نیش زنبور است
زلف تو رهزن است اگر چشمت
نیز رهزن شده است مجبور است
بگذر از جرم چشم خود هم نیز
زآنکه بیمار هست ومعذور است
خانه صبر از تو ویران است
کشور حسن از تومعموراست
آنکه در شهر نیست عاشق تو
یا رخت را ندیده یا کوراست
نشود همچو من بلنداقبال
آنکه از فیض خدمتت دور است