عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ترا چگونه توان گفت یوسف ثانی
ثنای حسن نو او گفت او بود ثانی
حدیث بوسف مصری که احسن القصص است
کسی بسوز نخواند چو پیر کنعانی
دلا حکایت حستش کن و شنو تحسین
گذار نه یوسف چه نه می خوانی
شنیده نقش رخش نقشیند و دفتر شست
چو بشنوی توهم ای گل ورق گردانی
بدانکه از کف پا دادیم دو بوس مرنج
بگیر بوس خود اکنون اگر پشیمانی
درت زمالش رخسار هاست مالا مال
دگر به پای تو خواهیم سود پیشانی
حقوق بندگیم گفته شهان دانند
هنوز قیمت و مقدار خود نمی دانی
رقیب گفت تو دانی کمال قیمت من
بگفتم ای دل سخنت بغضه ارزانی
ترا به ساحل دریا بصد درم بخرند
برای لنگر کشتی که پس گران جانی
ثنای حسن نو او گفت او بود ثانی
حدیث بوسف مصری که احسن القصص است
کسی بسوز نخواند چو پیر کنعانی
دلا حکایت حستش کن و شنو تحسین
گذار نه یوسف چه نه می خوانی
شنیده نقش رخش نقشیند و دفتر شست
چو بشنوی توهم ای گل ورق گردانی
بدانکه از کف پا دادیم دو بوس مرنج
بگیر بوس خود اکنون اگر پشیمانی
درت زمالش رخسار هاست مالا مال
دگر به پای تو خواهیم سود پیشانی
حقوق بندگیم گفته شهان دانند
هنوز قیمت و مقدار خود نمی دانی
رقیب گفت تو دانی کمال قیمت من
بگفتم ای دل سخنت بغضه ارزانی
ترا به ساحل دریا بصد درم بخرند
برای لنگر کشتی که پس گران جانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
تن در پی جان می رود ای بخت کجانی
موقوف تو ماندیم که راهی بنمائی
از کار فرو بسته در هم شده ما
لطفی بنمائی گرمی باز گشائی
گویند که تعجیل مکن تا برسد وقت
پیداست که تا چند بود مد جدائی
ای دل مکن اندیشه از این راه که صعب است
نومید نشاید شدن از لطف خدائی
دیگر ندهم دامن مقصود خود از دست
گر بابم از این واقعه سب رهانی
گفتی که کمالا مکن اندیشه رفتن
آیا من مشتاق کجا و تو کجایی
موقوف تو ماندیم که راهی بنمائی
از کار فرو بسته در هم شده ما
لطفی بنمائی گرمی باز گشائی
گویند که تعجیل مکن تا برسد وقت
پیداست که تا چند بود مد جدائی
ای دل مکن اندیشه از این راه که صعب است
نومید نشاید شدن از لطف خدائی
دیگر ندهم دامن مقصود خود از دست
گر بابم از این واقعه سب رهانی
گفتی که کمالا مکن اندیشه رفتن
آیا من مشتاق کجا و تو کجایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
نو درد نداری و رخ زرد نداری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
چو گل به لطف نو زد ان نازک اندامی
درید پیرهن نیکوئی به بد نامی
دلم بشام سر زلف نست و میترسم
که باز بشکنی این آبگینه شامی
یکی که میبرد آرام دل به شیوه چشم
چه چشم دارم ازو شیوه دلارامی
به نکهت سر زلف تو باز دم زد عود
عجب که سوخته و از سر نمی نهد خامی
شبی به حلقة ما ذکر عصمت میرفت
شدند حلقه بگوش تو عارف و عامی
کی که هیچ نبردی حدیث می به زبان
البانو دید و مثل شد بدرد آشامی
کمال اگر ز دهانش نیافتی کامی
مباش ننگدل و صبر کن بناکامی
درید پیرهن نیکوئی به بد نامی
دلم بشام سر زلف نست و میترسم
که باز بشکنی این آبگینه شامی
یکی که میبرد آرام دل به شیوه چشم
چه چشم دارم ازو شیوه دلارامی
به نکهت سر زلف تو باز دم زد عود
عجب که سوخته و از سر نمی نهد خامی
شبی به حلقة ما ذکر عصمت میرفت
شدند حلقه بگوش تو عارف و عامی
کی که هیچ نبردی حدیث می به زبان
البانو دید و مثل شد بدرد آشامی
کمال اگر ز دهانش نیافتی کامی
مباش ننگدل و صبر کن بناکامی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زآن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم ترا مجالی
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
میخواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زآن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم ترا مجالی
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
میخواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
خواهی که به هیچ غم نمیری
تا دست دهد پیاله گیری
می نوش به شادی و شو از او
آن دم که به دست غم اسیری
نی گفت به زیر لب همین است
اگر اهل دلی نفس پذیری
در سرزمی ات چو تاج لعل است
سلطانی و صاحب سریری
من درد کشم نه شاه و درویش
فارغ ز بزرگی و حقیری
در عشق جوانم و توانگر
غم نیست ز پیری و قیری
از سرو روان عصای پیری
شد پیر کمال بایدش ساخت
تا دست دهد پیاله گیری
می نوش به شادی و شو از او
آن دم که به دست غم اسیری
نی گفت به زیر لب همین است
اگر اهل دلی نفس پذیری
در سرزمی ات چو تاج لعل است
سلطانی و صاحب سریری
من درد کشم نه شاه و درویش
فارغ ز بزرگی و حقیری
در عشق جوانم و توانگر
غم نیست ز پیری و قیری
از سرو روان عصای پیری
شد پیر کمال بایدش ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
درین پستی گر آن مه را نیابی
به بالا هم شوی آنجا نیابی
طنابت کی کشد زین سو به بالا
سر رشته از اینجا تا نیایی
تو هیچی با وجود او وز این هیچ
نیایی هیچ تا او را نیابی
شوی گم زیر پنهانخانه خاک
گر آن معشوق را پیدا نیابی
بدونان کم نشین کز صحبت دون
مقام قرب او ادنی نیابی
همی می جو کمال امروز و می پرس
که نرسم جوئیش فردا نیابی
به ترکستان با آن خاک درباب
اگر در روم مولانا نیابی
به بالا هم شوی آنجا نیابی
طنابت کی کشد زین سو به بالا
سر رشته از اینجا تا نیایی
تو هیچی با وجود او وز این هیچ
نیایی هیچ تا او را نیابی
شوی گم زیر پنهانخانه خاک
گر آن معشوق را پیدا نیابی
بدونان کم نشین کز صحبت دون
مقام قرب او ادنی نیابی
همی می جو کمال امروز و می پرس
که نرسم جوئیش فردا نیابی
به ترکستان با آن خاک درباب
اگر در روم مولانا نیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
درین ره هرچه جونی آن بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی کم کن که آنجا
یکی دل گم کی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب تا کرده صدر درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سر سبزی ازین باران بیابی
شب وصل آن هم خندان لبی ها
چو شمع از دیدۂ گریان بیابی
دگر از بافتن سپری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال بر هر زمانی باید او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی کم کن که آنجا
یکی دل گم کی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب تا کرده صدر درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سر سبزی ازین باران بیابی
شب وصل آن هم خندان لبی ها
چو شمع از دیدۂ گریان بیابی
دگر از بافتن سپری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال بر هر زمانی باید او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
دست ندارم از تو من گرچه زېایم افکنی
تیز ترم بدوستی گر همه تیغ میزنی
نیست ز هم مفارقت سابه و آفتاب را
هر طرفی که میروی من به تو و تو با منی
ای نفس صبا ز ما بر سر زلف او بگوی
چند بدل شکستگان عهد کنی و بشکنی
سرو بلند پایه را آن همه ناز کی رسد
پیش درخت قامتت گر نکند فروتنی
ای به امید وصل او بر زده دست و آستین
این نشود میسرت جز که به پاکدامنی
شکر که گر دمی زدم در همه عمر خویشتن
با تو به دوستی زدم بادگران به دشمنی
شوق لب تو میدهد ذوق سخن کمال را
مرغ سخن سرا نشد تا که نگشت گلشنی
تیز ترم بدوستی گر همه تیغ میزنی
نیست ز هم مفارقت سابه و آفتاب را
هر طرفی که میروی من به تو و تو با منی
ای نفس صبا ز ما بر سر زلف او بگوی
چند بدل شکستگان عهد کنی و بشکنی
سرو بلند پایه را آن همه ناز کی رسد
پیش درخت قامتت گر نکند فروتنی
ای به امید وصل او بر زده دست و آستین
این نشود میسرت جز که به پاکدامنی
شکر که گر دمی زدم در همه عمر خویشتن
با تو به دوستی زدم بادگران به دشمنی
شوق لب تو میدهد ذوق سخن کمال را
مرغ سخن سرا نشد تا که نگشت گلشنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
دل رفت به باد دلپذیری
کسی را نبود زجان گزیری
از عشق بتان جوان شود پیر
این نکه شنیده ام ز پیری
گیرم سر زلف و دارمش دوست
زینگونه کراست دار و گیری
صد چرخ زند بر آتش از ذوق
صیدی که تو افکنی به تیری
پایم که دل منت به دست است
گر زانکه گرفته ضمیری
بیند مگر دو دیده در آب
الطف بدن ترا نظیری
گم کرد کمال دل در آن کوی
بازآ و بجودل فقیری
کسی را نبود زجان گزیری
از عشق بتان جوان شود پیر
این نکه شنیده ام ز پیری
گیرم سر زلف و دارمش دوست
زینگونه کراست دار و گیری
صد چرخ زند بر آتش از ذوق
صیدی که تو افکنی به تیری
پایم که دل منت به دست است
گر زانکه گرفته ضمیری
بیند مگر دو دیده در آب
الطف بدن ترا نظیری
گم کرد کمال دل در آن کوی
بازآ و بجودل فقیری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
دل شد ز عشق باری شیدا چنانکه دانی
کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی
در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری
بازم شکست خاری در پا چنانکه دانی
ترکان غمزة او بعد از هزار فتنه
کردند ملک دلها بغما چنانکه دانی
در دور چشم مست گشتند پارسایان
شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی
از غمزه حکمت عین آموخت آن مه و شد
کادر فنگ دلربانی دانا چنانکه دانی
گیرم روان کنارش تنها نه بوسه گیرم
گر بابمش بجائی تنها چنانکه دانی
دانی که بار پرسی باشد طریق باران
پیش کمال باز آ پارا چنانکه دانی
کرد آب دیده رازم پیدا چنانکه دانی
در کوی گلعذاری سروی گلی بهاری
بازم شکست خاری در پا چنانکه دانی
ترکان غمزة او بعد از هزار فتنه
کردند ملک دلها بغما چنانکه دانی
در دور چشم مست گشتند پارسایان
شیدا چنین که بینی رسوا چنانکه دانی
از غمزه حکمت عین آموخت آن مه و شد
کادر فنگ دلربانی دانا چنانکه دانی
گیرم روان کنارش تنها نه بوسه گیرم
گر بابمش بجائی تنها چنانکه دانی
دانی که بار پرسی باشد طریق باران
پیش کمال باز آ پارا چنانکه دانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
دل می کنی جراحت و مرهم نمیدهی
عیسی دمی و آب به آدم نمیدهی
داروی جان ز حقه لبهات میدهد
با جان خسته چاشنی هم نمیدهی
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است
آبی چرا به تشنه زمزم نمیدهی
دست رقیب نیز به آن لب نمی رسد
باری بدیو شکر که خانم نمی دهی
وردم دعای نسبت به محراب ابروان
کز درد و غم وظیفه من کم نمیدهی
نامحرمان کجا بحریم نور را برند
چون را در آن مقام به محرم نمیدهی
زیبد گدانی در دلبر ترا کمال
کان سلطنت به ملک دو عالم نمیدهی
عیسی دمی و آب به آدم نمیدهی
داروی جان ز حقه لبهات میدهد
با جان خسته چاشنی هم نمیدهی
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است
آبی چرا به تشنه زمزم نمیدهی
دست رقیب نیز به آن لب نمی رسد
باری بدیو شکر که خانم نمی دهی
وردم دعای نسبت به محراب ابروان
کز درد و غم وظیفه من کم نمیدهی
نامحرمان کجا بحریم نور را برند
چون را در آن مقام به محرم نمیدهی
زیبد گدانی در دلبر ترا کمال
کان سلطنت به ملک دو عالم نمیدهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
راز معشوق حدیثیست نهان داشتنی
ای صبا پیش کس از قصه مادم نزنی
شمع میخواست که راند سخن راز
نیک بودش که بر آمد به زبان سوختنی
خلوت راز واعظا نعرۂ مستانه کجا و تو کجا
عاشقی ناشده گرمی مکن ای ناشدنی
شیشه رند توان زیر قدم زور شکست
قدم آن باشد و مردی که خمارش شکنی
پیرهن گر تنت آزرد چه پوشی آن را
عیب یوسف نتوان کرد به نازک بدنی
غنچه پیش دهنت لب به حدیثی نگشود
رسم خجلت زدگان است بلی کم سخنی
گفته بودی سرت از تیغ رهانیم کمال
زنده گردم زسر این وعده چو دریا نکنی
ای صبا پیش کس از قصه مادم نزنی
شمع میخواست که راند سخن راز
نیک بودش که بر آمد به زبان سوختنی
خلوت راز واعظا نعرۂ مستانه کجا و تو کجا
عاشقی ناشده گرمی مکن ای ناشدنی
شیشه رند توان زیر قدم زور شکست
قدم آن باشد و مردی که خمارش شکنی
پیرهن گر تنت آزرد چه پوشی آن را
عیب یوسف نتوان کرد به نازک بدنی
غنچه پیش دهنت لب به حدیثی نگشود
رسم خجلت زدگان است بلی کم سخنی
گفته بودی سرت از تیغ رهانیم کمال
زنده گردم زسر این وعده چو دریا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ز دیده در دل دیوانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
شیرین لبی شکر دهنی سرو قامتی
کونه کنم حدیث بخوبی نباتی
گر من در آب و آتشم از چشم و دل خوشم
کاندر میان هر دو نو باری سلامتی
ای شیخ تا بکوی بتان می کنیم طوف
با ما همگرد چون تو نه مرد ملامتی
زآن گوشه های چشم چه بینی نوای سلیم
زینسان که به چشم بکنج سلامتی
دل جست و عقل بار سفر بست و شد روان
ای غم تو خوش نشسته بکنج اقامتی
خونی که چشم مست تو با دل روانه کرد
بازتچه گفت غمزه کز آن در ندامتی
چندانکه می کشند ترا زنده کمال
صاحب نظر نی نو که صاحب کرامتی
کونه کنم حدیث بخوبی نباتی
گر من در آب و آتشم از چشم و دل خوشم
کاندر میان هر دو نو باری سلامتی
ای شیخ تا بکوی بتان می کنیم طوف
با ما همگرد چون تو نه مرد ملامتی
زآن گوشه های چشم چه بینی نوای سلیم
زینسان که به چشم بکنج سلامتی
دل جست و عقل بار سفر بست و شد روان
ای غم تو خوش نشسته بکنج اقامتی
خونی که چشم مست تو با دل روانه کرد
بازتچه گفت غمزه کز آن در ندامتی
چندانکه می کشند ترا زنده کمال
صاحب نظر نی نو که صاحب کرامتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
قطره قطره از دریا چو به ساحل آیی
گره به دریا برسی قطره نبی دریایی
پیش او آنی و در خانقه الله گونی
او مولی و در مدرسه مولانایی
گرنه با اونی اگر پادشهی درویشی
ال ورن بیخویشی اگر با همه تنهایی
بی غمش در تعبی با غم او در طربی
دریاب لب او مگی با لب او حلوایی
گه دلی گاه زبان گاه نهان گاه عیان
گاه آئینه گهی طوطی شکر خابی
زنگ هر آینه کان روی توان دید توئی
دم به دم ز آینه این زنگ چرا نزدایی
پیش روی تو صد آئینه نهادست کمال
روشنست آینه ها بنگر اگر بینایی
گره به دریا برسی قطره نبی دریایی
پیش او آنی و در خانقه الله گونی
او مولی و در مدرسه مولانایی
گرنه با اونی اگر پادشهی درویشی
ال ورن بیخویشی اگر با همه تنهایی
بی غمش در تعبی با غم او در طربی
دریاب لب او مگی با لب او حلوایی
گه دلی گاه زبان گاه نهان گاه عیان
گاه آئینه گهی طوطی شکر خابی
زنگ هر آینه کان روی توان دید توئی
دم به دم ز آینه این زنگ چرا نزدایی
پیش روی تو صد آئینه نهادست کمال
روشنست آینه ها بنگر اگر بینایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
کدام سر که ندارد دماغ سودانی
کدام دل که بود خالی از تمنائی
کجاست پای روانی کدام دست و دل است
نیست بسته به زنجیر زلف زبانی
مکن ملامتم ای مدعی در این دعوی
هست در سر هر کس به قدر سودانی
چو صبح اگر نفسی میزنم ز مهر مهیست
بود هر آینه این دم زدن هم از جائی
بیا و سرو قد خویش عرضه کن بر ما
همچو سرو قدت نیست مجلس آرانی
حدیث سرو چمن با قدت نباید راست
که پیش او نتوان گفت زیر و بالایی
چنان ربوده حسن تو شد وجود کمال
که هیچگونه ندارد به خویش پروایی
کدام دل که بود خالی از تمنائی
کجاست پای روانی کدام دست و دل است
نیست بسته به زنجیر زلف زبانی
مکن ملامتم ای مدعی در این دعوی
هست در سر هر کس به قدر سودانی
چو صبح اگر نفسی میزنم ز مهر مهیست
بود هر آینه این دم زدن هم از جائی
بیا و سرو قد خویش عرضه کن بر ما
همچو سرو قدت نیست مجلس آرانی
حدیث سرو چمن با قدت نباید راست
که پیش او نتوان گفت زیر و بالایی
چنان ربوده حسن تو شد وجود کمال
که هیچگونه ندارد به خویش پروایی