عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
کحل بصر نیست جز آن خاک راه
چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
دود شنیدم سوی خوبان رود
با تو رسد عاقبت این دود آه
درد تو گر جرم و گنه مینهند
هست ز سر تا قدم من گناه
ماه بدید آن رخ و خود را گرفت
بی سببی خود نگرفته است ماه
گر خم ابروی تو دیده از دور
کج ننهادی مه نو هم کلاه
وصل نو نو خاسته گفتم توان
بافت چو فرزین شرف قرب شاه
گفت که من شاه بتانم کمال
گر هوس مات بود شه بخواه
چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
دود شنیدم سوی خوبان رود
با تو رسد عاقبت این دود آه
درد تو گر جرم و گنه مینهند
هست ز سر تا قدم من گناه
ماه بدید آن رخ و خود را گرفت
بی سببی خود نگرفته است ماه
گر خم ابروی تو دیده از دور
کج ننهادی مه نو هم کلاه
وصل نو نو خاسته گفتم توان
بافت چو فرزین شرف قرب شاه
گفت که من شاه بتانم کمال
گر هوس مات بود شه بخواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
گر سر طلبی بر درت آریم به دیده
چون اشک همه جانب کوی تو دیده
بگشای به ابروی سیه چشم که بینی
از بارب ما دود به محراب رسیده
زاهد چه عجب بی لبش ار کام تو تلخست
کامیست ز حلوای محبت نچشیده
در صحبت صاحب نظران بار ندارد
صاحب هوس بار ملامت نکشیده
دیدی رخ یوسف ز چه بر حرف زلیخا
انگشت نه دم بدم ای دست بریده
تو گوش نهادستی و ما دیده به دیدار
از دیده بسی فرق بود تا بشنیده
با دیده تو سود کمال آن کف پا را
چندانکه شدش رو به کف پای تو دیده
چون اشک همه جانب کوی تو دیده
بگشای به ابروی سیه چشم که بینی
از بارب ما دود به محراب رسیده
زاهد چه عجب بی لبش ار کام تو تلخست
کامیست ز حلوای محبت نچشیده
در صحبت صاحب نظران بار ندارد
صاحب هوس بار ملامت نکشیده
دیدی رخ یوسف ز چه بر حرف زلیخا
انگشت نه دم بدم ای دست بریده
تو گوش نهادستی و ما دیده به دیدار
از دیده بسی فرق بود تا بشنیده
با دیده تو سود کمال آن کف پا را
چندانکه شدش رو به کف پای تو دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ما جگر سوختگان داغ تو داریم همه
مرهمی بخش که مجروح و نگاریم همه
سافیا گر نظری هست به مخمورانت
بدو چشم تو که در عین خماریم همه
درد دردی زخم عشق به پیمانه برار
کز طرب نعرہ مستانه برآریم همه
سیل مژگان و نم دیده اگر می طلبی
هر چه زینها طلبی در نظر آریم همه
مفلسانیم اگر دست نداریم به هیچ
چون تو داریم به معنی همه داریم همه
بود عهدی که نگیریم دمی بیتو قرار
همچنان بر سر عهدیم و قراریم همه
سر و جان خواستی ای جان گرامی ز کمال
همه سهل است بیا تا بسپاریم همه
مرهمی بخش که مجروح و نگاریم همه
سافیا گر نظری هست به مخمورانت
بدو چشم تو که در عین خماریم همه
درد دردی زخم عشق به پیمانه برار
کز طرب نعرہ مستانه برآریم همه
سیل مژگان و نم دیده اگر می طلبی
هر چه زینها طلبی در نظر آریم همه
مفلسانیم اگر دست نداریم به هیچ
چون تو داریم به معنی همه داریم همه
بود عهدی که نگیریم دمی بیتو قرار
همچنان بر سر عهدیم و قراریم همه
سر و جان خواستی ای جان گرامی ز کمال
همه سهل است بیا تا بسپاریم همه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
مرا که روی تو بینم چه حاجت است
که کسی نظر نکند با وجود گل به گیاه
به ماه اگر ز حسن رخت بافتی نشان یوسف
ز شرم روی تو بیرون نیامدی از چاه
خرد چو قدرت حق در رخت مشاهده کرد
بگفت اشهدان لااله الا الله
نظر به صورت خوبان اگر گناه بود
صحیفة عمل بنده پر بود ز گناه
کمال، چون تو شدی بنده همه خوبان
اگر تو جای نداری به او بیار پناه
که کسی نظر نکند با وجود گل به گیاه
به ماه اگر ز حسن رخت بافتی نشان یوسف
ز شرم روی تو بیرون نیامدی از چاه
خرد چو قدرت حق در رخت مشاهده کرد
بگفت اشهدان لااله الا الله
نظر به صورت خوبان اگر گناه بود
صحیفة عمل بنده پر بود ز گناه
کمال، چون تو شدی بنده همه خوبان
اگر تو جای نداری به او بیار پناه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
چرا جنییت شاهی بظلم تاخته ای
بقامت این علم فتنه بر فراخته ای
بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت میاد که خود را تکو شناخته ای
به آن دو طرف کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای
کمال فارد لعبه نظر نوئی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
بقامت این علم فتنه بر فراخته ای
بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت میاد که خود را تکو شناخته ای
به آن دو طرف کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای
کمال فارد لعبه نظر نوئی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
گر همه وقتی همه دلخون نه ای
لیلى وقتی تو و مجنون نه ای
نیست چو ما قابل خون خوردنت
در خور این باده گلگون نه ای
در طلبت زر چه کئی گنج عشق
ر خواجه گدائی تو، فریدون نه ای
او پیش دهان و لبش ای قند مصر
قد چه خوانیم ترا چون نه ای
جای تو با دیدن ما با دل است
زین در بقین است که بیرون نه ای
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نه ای از ماه گر افزون نه ای
ای به در خانه تو أو کمال
چون شنوی زانکه به گردون نه ای
لیلى وقتی تو و مجنون نه ای
نیست چو ما قابل خون خوردنت
در خور این باده گلگون نه ای
در طلبت زر چه کئی گنج عشق
ر خواجه گدائی تو، فریدون نه ای
او پیش دهان و لبش ای قند مصر
قد چه خوانیم ترا چون نه ای
جای تو با دیدن ما با دل است
زین در بقین است که بیرون نه ای
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نه ای از ماه گر افزون نه ای
ای به در خانه تو أو کمال
چون شنوی زانکه به گردون نه ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
آن شوخ دی براهی میرفت همچو شاهی
در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی
میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد
از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی
تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل
این زد به جامه چاکی وآن بر زمین کلاهی
می کرد باز گیسو میشد از آن مشوش
می کرد باره گونی در حال ما نگاهی
این سوز سینه تاکی آه از دلی که از وی
کاریم بر نیامد جز ناله و آهی
داری از آن دو ساعد پرسیم استین ها
از دلبران که دارد زین دسته دستگاهی
در دعویی که پیکان گوئیم حق سینه است
از تیر تو ندارد دل راستر گواهی
از بس که کشت چشمت مردم بمانم ما
پوشیده هر پکیه بین در خانه ها سیاهی
گوید کمال فی الفوز صد شعر تر به یک شب
لیکن بوصف رویت هریک غزل بماهی
در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی
میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد
از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی
تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل
این زد به جامه چاکی وآن بر زمین کلاهی
می کرد باز گیسو میشد از آن مشوش
می کرد باره گونی در حال ما نگاهی
این سوز سینه تاکی آه از دلی که از وی
کاریم بر نیامد جز ناله و آهی
داری از آن دو ساعد پرسیم استین ها
از دلبران که دارد زین دسته دستگاهی
در دعویی که پیکان گوئیم حق سینه است
از تیر تو ندارد دل راستر گواهی
از بس که کشت چشمت مردم بمانم ما
پوشیده هر پکیه بین در خانه ها سیاهی
گوید کمال فی الفوز صد شعر تر به یک شب
لیکن بوصف رویت هریک غزل بماهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
از در خویش مرا بر در غیری بری
باز گونی بدر غیر چرا میگذری
از تو هم پیش تو هم بر در تو داد مرا
فتنه گر هم تو و گوئی که چرا فتنه گری
گر چه در بتحده رفتم ز در کعبه رواست
هم در تست در بتکده چون در نگری
کعبه و دیر توئی دیر کجا کعبه کجاست
نیست غیر از تو کسی غیر کرا میشمری
کعبه گر شد ز تو پر بتکده هم خالی نیست
کمنی نیست ترا کز همه بسیار تری
جویمت که بدر کعبه گهی بر در دیر
چون گدای تو شدم از تو شد این در بدری
رفت آوازه که امسال بحج رفت کمال
بس مبارک سفری چون تو به او هم سفری
باز گونی بدر غیر چرا میگذری
از تو هم پیش تو هم بر در تو داد مرا
فتنه گر هم تو و گوئی که چرا فتنه گری
گر چه در بتحده رفتم ز در کعبه رواست
هم در تست در بتکده چون در نگری
کعبه و دیر توئی دیر کجا کعبه کجاست
نیست غیر از تو کسی غیر کرا میشمری
کعبه گر شد ز تو پر بتکده هم خالی نیست
کمنی نیست ترا کز همه بسیار تری
جویمت که بدر کعبه گهی بر در دیر
چون گدای تو شدم از تو شد این در بدری
رفت آوازه که امسال بحج رفت کمال
بس مبارک سفری چون تو به او هم سفری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
اگر ز محنت دنیا خلاص می طلبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ای از خط تو زنگ بر آئینه شاهی
تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی
آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی
آن نقطه نه خال است که سریست آلهی
رویت به غلامی دلم خط به در آورد
میداد بر آن خط دل من نیز گواهی
تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی
هردم که چه خواهی تو ز ما هرچه تو خواهی
خون همه بیراهه بریزی و چو بینیم
یک روز براهت همه گوئیمه براهی
ای رفته بفکر نقش زلف بدست آر
تدبیر رسن کن که فرو رفته بچاهی
نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است
چون چشمه حیوان شده پنهان به سیاهی
تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی
آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی
آن نقطه نه خال است که سریست آلهی
رویت به غلامی دلم خط به در آورد
میداد بر آن خط دل من نیز گواهی
تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی
هردم که چه خواهی تو ز ما هرچه تو خواهی
خون همه بیراهه بریزی و چو بینیم
یک روز براهت همه گوئیمه براهی
ای رفته بفکر نقش زلف بدست آر
تدبیر رسن کن که فرو رفته بچاهی
نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است
چون چشمه حیوان شده پنهان به سیاهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
ای صبا برخاک کوی یار ما خوش میروی
شبه سراندازان برآن زلف دوتا خوش میروی
میروی و باز میگوئی به زلفش خال ما
گرچه میگونی پریشان ای صبا خوش میروی
واعظا تحسین خود تاکی که خوشها میروم
گر به زودی میروی از پیش ما خوش میروی
ناو کش چون میرود در سینه می گوید دلم
گر از آن مژگانی ای تیر بلا خوش میروی
میروی در جان همه وقتی و می آید خوشم
زآنکه تو آب حیاتی دایما خوش میروی
گر قبا پوشی چو غنچه ور کله هم لاله وار
با کله خوش می برآنی در قبا خوش میروی
گر رود مطرب ببزمی خواند ابیات کمال
هر کرا جانیست گوید مطربا خوش میروی
شبه سراندازان برآن زلف دوتا خوش میروی
میروی و باز میگوئی به زلفش خال ما
گرچه میگونی پریشان ای صبا خوش میروی
واعظا تحسین خود تاکی که خوشها میروم
گر به زودی میروی از پیش ما خوش میروی
ناو کش چون میرود در سینه می گوید دلم
گر از آن مژگانی ای تیر بلا خوش میروی
میروی در جان همه وقتی و می آید خوشم
زآنکه تو آب حیاتی دایما خوش میروی
گر قبا پوشی چو غنچه ور کله هم لاله وار
با کله خوش می برآنی در قبا خوش میروی
گر رود مطرب ببزمی خواند ابیات کمال
هر کرا جانیست گوید مطربا خوش میروی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
ای گل روی ترا چون من بهر سو بلبلی
از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی
می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش
وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما
همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ
ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی
مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت
چون زحلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی
گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار
هر که می گیرد به باده گلرخی جام ملی
جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال
زانکه عالم بر سر آب است تا محکم پلی
از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی
می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش
وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما
همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ
ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی
مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت
چون زحلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی
گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار
هر که می گیرد به باده گلرخی جام ملی
جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال
زانکه عالم بر سر آب است تا محکم پلی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
این چه نبهاست وین چه شیرینی
وآن چه گفتار و آن شکر چینی
صورت جان در آب عارض بین
با چنان رخ رواست خود بینی
گرمنت پیش خویش بنشانم
تو نه آن آتشی که بنشینی
سوز جانم که کشته آنم
ریز خونم که تشنه اینی
زاهدا مستم از لبش منو تو
بیخبر از شراب رنگینی
در نگیرد به هیچ نر آتش
دامن از آه ما چه در چینی
چو فتادی به زلف یار کمال
بینی افتادگی و مسکینی
وآن چه گفتار و آن شکر چینی
صورت جان در آب عارض بین
با چنان رخ رواست خود بینی
گرمنت پیش خویش بنشانم
تو نه آن آتشی که بنشینی
سوز جانم که کشته آنم
ریز خونم که تشنه اینی
زاهدا مستم از لبش منو تو
بیخبر از شراب رنگینی
در نگیرد به هیچ نر آتش
دامن از آه ما چه در چینی
چو فتادی به زلف یار کمال
بینی افتادگی و مسکینی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
باز به ناز کش مرا چیست که ناز می کنی
ناز نمی کنم دگر گونی و باز میکنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو میرود پیش دو لب حکایتی
جان مرا در آن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله باز می کنی چشم چو باز میکنی
چشم بعارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد ترا
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقہ بگوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
ناز نمی کنم دگر گونی و باز میکنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو میرود پیش دو لب حکایتی
جان مرا در آن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله باز می کنی چشم چو باز میکنی
چشم بعارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد ترا
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقہ بگوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هر چند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
با من چو میان خود اگر ننگ نگیری
سلطانی من چیست گدائی ز نو کردن
آزادی من چیست به دام تو اسیری
گفتی که به پیری طرف عشق رها کن
چون عشق در آمد چه جوانی و چه پیری
احوال درون دل و بیرون خرابم
محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری
با زنده دلی گفت کمال از سر حالت
حالت به از آن نیست که در عشق بمیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هر چند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
با من چو میان خود اگر ننگ نگیری
سلطانی من چیست گدائی ز نو کردن
آزادی من چیست به دام تو اسیری
گفتی که به پیری طرف عشق رها کن
چون عشق در آمد چه جوانی و چه پیری
احوال درون دل و بیرون خرابم
محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری
با زنده دلی گفت کمال از سر حالت
حالت به از آن نیست که در عشق بمیری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غمی
درین سراچه تیره تو نور بخش سراجی
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غمی
درین سراچه تیره تو نور بخش سراجی
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بجز نور و ضیاء و گرمی از آذر چه می خواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه می خواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه می خواهی
در این دنیای پر غوغا بجز نکین چه میجونی
بجز تائید و الطاف از خدا باور چه می خواهی
برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی
بجز وسعت در این دنیای پهناور چه می خواهی
به امر حقتعالی در جهان و گردش دوران
تونی برتر ز مخلوق ای بشر دیگر چه می خواهی
به جمع عارفان ای دوست در خمخانۂ وحدت
دگر جز آنکه مشحون باشدت ساغر چه میخواهی
به باغ دوستی بنشان درخت دوستداری را
کمالا از درخت دوستی جز بر چه می خواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه می خواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه می خواهی
در این دنیای پر غوغا بجز نکین چه میجونی
بجز تائید و الطاف از خدا باور چه می خواهی
برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی
بجز وسعت در این دنیای پهناور چه می خواهی
به امر حقتعالی در جهان و گردش دوران
تونی برتر ز مخلوق ای بشر دیگر چه می خواهی
به جمع عارفان ای دوست در خمخانۂ وحدت
دگر جز آنکه مشحون باشدت ساغر چه میخواهی
به باغ دوستی بنشان درخت دوستداری را
کمالا از درخت دوستی جز بر چه می خواهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
بده ساقی شراب ارغوانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
بر سر راه طلب بافت گدانی گهری
یعنی از اهل دلی بیسرو پائی نظری
دی رسید از حرم وصل خطابیم بگوش
حلقه ای گر بزنی بر تو گشایند دری
دل که بر وی گذری می کند اندیشه غیر
نه دل است آه به حقیقت که بود رهگذری
دیده و دل دو حریمند که در هر دو حریم
جز خیال رخ او بار نیابد دگری
بی عنایت بسوی دوست قدم تا ننهی
که بجانی نرسی جز به چنین راهبری
یارب آن جان که جهان گمشده اوست کجاست
که ازو نی خبری بافت کسی نی اثری
با خبر نیست ازو میچکس الآ چو کمال
بیخودی دل شده ای از دو جهان بیخبری
یعنی از اهل دلی بیسرو پائی نظری
دی رسید از حرم وصل خطابیم بگوش
حلقه ای گر بزنی بر تو گشایند دری
دل که بر وی گذری می کند اندیشه غیر
نه دل است آه به حقیقت که بود رهگذری
دیده و دل دو حریمند که در هر دو حریم
جز خیال رخ او بار نیابد دگری
بی عنایت بسوی دوست قدم تا ننهی
که بجانی نرسی جز به چنین راهبری
یارب آن جان که جهان گمشده اوست کجاست
که ازو نی خبری بافت کسی نی اثری
با خبر نیست ازو میچکس الآ چو کمال
بیخودی دل شده ای از دو جهان بیخبری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
تا خلوت دل خالی از اغیار نیابی
بام و در آن خانه پر از بار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست که سریابی و دستار نیابی
بیدار شود آنگه طلب آن روی که هرگز
در خواب چنین دولت بیدار نیابی
گر از تو به زخمی بخرد جان و سرآن تیغ
بستان که چنین نیز خریدار نیابی
چندانکه ز دل نگذری از هر چه مرادست
را گذری بر در دلدار نیابی
دعوی اناالحق سخن نیک بلند است
معنی چنین جز به سر دار نیابی
زنهار کمال از سر مستی مرو آنجا
ترسم که روی بی ادب و بار نیابی
بام و در آن خانه پر از بار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست که سریابی و دستار نیابی
بیدار شود آنگه طلب آن روی که هرگز
در خواب چنین دولت بیدار نیابی
گر از تو به زخمی بخرد جان و سرآن تیغ
بستان که چنین نیز خریدار نیابی
چندانکه ز دل نگذری از هر چه مرادست
را گذری بر در دلدار نیابی
دعوی اناالحق سخن نیک بلند است
معنی چنین جز به سر دار نیابی
زنهار کمال از سر مستی مرو آنجا
ترسم که روی بی ادب و بار نیابی