عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آن لعل لب و دهان خندان
مپسند چنین خموش چندان
آخر نمکی بپاش از آن لب
بر ریش درون دردمندان
ما دیده بکس نمیگشائیم
چشم تو نموده چشم بندان
آن مست بگو چسان ربوده است
آرام و قرار هوشمندان
وصل تو وشوق آب و آتش
عشق تو و صبر مستمندان
با هجر تو گلشن است گلخن
با وصل تو گلشن است زندان
از عشق تو مست هوشیاران
در پای تو پست سر بلندان
از حسرت آن لبان حبیب
بسیار گزیده لب بدندان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
نمیدانم چه کردی با دل من
که باز آتش زدی بر حاصل من
اگر رفتی برون از محفل من
نخواهی رفت هرگز از دل من
بیا ای شمع محفلهای تاریک
که تاریک است بی تو محفل من
تو تا در منزل من جای داری
نگردد غم به گرد منزل من
به استقبالت آید جان گر آئی
تو ای بخت سعید مقبل من
مرا کِشتی در افتاده به گرداب
توئی ای جان جانها ساحل من
دل و جان هدیه آوردم چه باشد
پذیری هدیه ناقابل من
به جای جان و دل، مهر تو گوئی
سرشتستند در آب و گل من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نکرده ای ببر ای سرو جامه گلگون
که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون
قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم
و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون
رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن
بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون
گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم
چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون
جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند
کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون
چسان برون رود از سر خیال روی توام
که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون
حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق
که سر نهیم بصحرا و پای در هامون
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
در کفت دارم، دلی خارش بکن رارش بکن
تا توانی روز و شب پیوسته آزارش بکن
نزد من چون جان شیرین گر چه می باشد عزیز
در نظر ای خسرو شکر لبان خارش بکن
گر لبی آب از لبت خواهد که آب زندگیست
از تعلل های بیحد، تشنه و زارش بکن
چون ستمگش بندگان نزد ستمگر خواجه گان
خسته و بشکسته و بی قدر و مقدارش بکن
بنده ای بخشیدمت گر ناپسند افتد ترا
یا بکش یا بند کن یا بر سر دارش بکن
ور نمی باشد سزای بندگی، بهر فروش
در کف برده فروشان سوی بازارش بکن
نی که چو نین بنده را هرگز نمی شاید فروخت
سوی بازارش مکن آزار بسیارش بکن
نی مکن آزار بسیارش ولی در صلح و قهر
گاه بیمارش پسند و گاه تیمارش بکن
چون بشد بیمار و رنجوریش افزون شد بدرد
نرگس بیمار مستت را پرستارش بکن
وعده وصلش بده اما بکن با او خلاف
هر چه میدانی دروغ و عشوه در کارش بکن
در شکنج طره هندو بزنجیرش ببند
در هوای نرگس جادو گرفتارش بکن
بنده چونین نمی افتد بدست ایخواجه ات
خواجگی را هر چه میدانی سزاوارش بکن
نرگسی بیمار دارد از شراب لعل خویش
شربتی نوش و گوارا بهر بیمارش بکن
در برت راهش مده، پیوسته بنشان بر درت
منزل اندر سایه های پشت دیوارش بکن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
سر تا بقدم ترک منا، جان و دلی تو
باور نکند عقل که از آب و گلی تو
ترک چگلی نیست بدین خوبی و نغزی
ای ترک بگو راست مگر از چگلی تو
یک بوسه ز لعل تو ربودم بحلم کن
ور خون مرا پاک بریزی بحلی تو
در صحبت ما و تو، شب دوش زمستی
یارب چه سخن رفته که از ما خجلی تو
در حسن و جمال تو سخن می نمیتوان گفت
الا که جفا جوئی و پیمان گسلی تو
ای ترک بگو راست چه کردی و چه خوردی
دوشینه که امروز ز خود منفعلی تو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
چهره را رنگی بده آبی بده
زلف را چینی بده تابی بده
چشم بی خواب مرا زان لعل لب
لطف فرما، شربت خوابی بده
تشنه لب مردم بر آب زندگی
از عنایت جرعه آبی بده
مجلس عیش مرا از زلف و خال
از تلطف جمع اسبابی بده
خون بجامم ریخت مینای فلک
خیز ساقی باده نابی بده
لشکر اندیشه با من حمله کرد
مطرب آهنگی به مضرابی بده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
زلفکا چند حیله ساز کنی
تا بما ره حیله باز کنی
جادو ار نیستی، چسان خود را
گاه کوتاه و گه دراز کنی
خویشتن را بهیکل طومار
گاه پیچی و گاه باز کنی
گاه بر چشم یار حلقه زنی
گاه با گوش دوست راز کنی
گه بیکسو کنی زچهرش خویش
تا شب از روز امتیاز کنی
گه کنی خیرگی و بر رویش
چنگ و چنگال خود دراز کنی
آخر ای خیره تا بکی شوخی
با رخ یار دلنواز کنی
سر ببرد هزار بارت یار
خویش را باز سر فراز کنی
ای سیه زاغ حیله ور بچه رو
با رخش کار جره باز کنی
دست ما کی بحلقه تو رسد
که تو با آفتاب ناز کنی
همچو هندو زهر کجا خورشید
می بتابد بدو نماز کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
این طره پر چین که شکن در شکن استی
امشب چه فتاده است که در دست من استی
خورشید فرود آمده از طارم گردون
یا روی تو آرایش این انجمن استی
گفتم که کنم خانه بصحن چمن امشب
دیدم ز تو این خانه چه صحن چمن استی
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استی
ای خاتم جم، شکر که افتاده دگر بار
در دست سلیمان ز کف اهرمن استی
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکین رسن استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر جا سخن از شکر و قند و عسل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای خواجه شنیدستم زین کوچه رهی داری
بر چهره این بت رو، پنهان نگهی داری
هر صبحدم اندر بر، سیمین صنمی گیری
هر نیمه شب اندر دست، زلف سیهی داری
روز و شب تو خوش باد، وقتت همه دلکش باد
که روز و شب اندر کوی، تابنده مهی داری
ای بنده فرخنده، خوش باش زهی بنده
کز دولت پاینده، رو سوی شهی داری
باید بزنی تسخر بر چهره ماه و خور
کز سایه دیوارش آرامگهی داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
سخن بگوی که شیرین لب و شکردهنی
مشو خموش که شمع و چراغ انجمنی
مرو ز بر که چو جان دربری حریفانرا
بخواب ناز مشو، چونکه چشم بخت منی
بپاس خاطر یاران و دوستان، سر زلف
بهم مزن که دل عالمی بهم بزنی
ز چهره پرده میکفن بتا برای خدا
که پرده ها بدری چون تو پرده برفکنی
صفت ز گل نکنم، نام از چمن نبرم
تو سرخ تر ز گل و تازه روتر از چمنی
هزار سینه سپر شد، هزار دیده هدف
که ناگهان تو مگر تیر غمزه ای بزنی
دل شکسته ما را یکی بپرس احوال
چه تار طره مشکین بهم همی شکنی
هزار طوطی شیرین سخن بسان حبیب
کنند از لب شیرین تو شکر شکنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
قربان مقدمت که ببزم من آمدی
چون نور در دو دیده و جان در تن آمدی
دیدم ستاده سرو بپا، سرفکنده گل
گفتم یقین که باز تو در گلشن آمدی
در دل ز دیده راه نمودی چو آفتاب
در خانه فقیر ز یک روزن آمدی
تیغ و کفن بگردن و بر کف نهاده جان
سر پیش دارم، ار ز پی کشتن آمدی
ای گنج شایگان مگرت باد آورید
یا خود به اختیار در این روزن آمدی
ایشمع صبح، شام بر افروختی چرا
ای دزد شب، بروز چرا رهزن آمدی
بد تنگ تر ز چشمه سوزن دل حبیب
گویا تو رشته گشتی و در سوزن آمدی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
با رقیبان سر سفر داری
با اسیران دگر چه سر داری
چه روی سوی مصر و بنگاله
تو که هم قند و هم شکر داری
ملک خاور گرفته ای بجمال
گوئیا میل باختر داری
ما هم از دیر سوی کعبه رویم
تو اگر راه کعبه برداری
ما مسلمان شویم دیگر بار
تو باسلام میل اگر داری
من دل از مهر بر نخواهم داشت
تو اگر دل ز مهر برداری
من بسوی دگر نخواهم رفت
تو اگر رو سوی دگر داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون شود با ما اگر رسم ستم کمتر کنی
اندکی این جور را با عاشق دیگر کنی
غازه ای از خون ما بر چهره خود کن نگار
چون ز بهر ناسزایان خویشرا زیور کنی
لختی از این سوخته دل نه بخوان بهر کباب
با حریفان دغل چون باده در ساغر کنی
دامن از دستم مکش ای تندخوی از روی قهر
کز نثار چشم من دامن پر از گوهر کنی
نام ما با خون مظلومان رقم کن نز مداد
چونکه نام عاشقانرا ثبت در دفتر کنی
با حریفان دغل هر شب زنی می تا سحر
چونکه دور ما رسد آغاز شورو شر کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
شنیدستم که با یاری نهانی
تو داری روز و شب کار نهانی
یکی از محرمان بزم عیشت
بگوشم گفته اسراری نهانی
شنیدستم که هر ماهی دو روز است
تو را با یار دیداری نهانی
شنیدستم شب دوشینه ساغر
زدی در دیر خماری نهانی
شنیدستم دلت را کرده بیمار
نگاه چشم بیماری نهانی
شنیدستم که در بیماری تو
فرستاده پرستاری نهانی
شنیدستم سپردستی دل خویش
بدست عشق دلداری نهانی
شنیدستم دلت آزرده گشته است
ز بی پروا دل آزاری نهانی
شنیدستم که دزدیده است رختت
شبانگه شوخ عیاری نهانی
شنیدستم شبیخون برده ناگاه
بجانت دزد طراری نهانی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ترک من نیمه شب از در با چراغ آید همی
تا بجوید بزم ما را در سراغ آید همی
صبحدم تا نیمه شب اندر پی کار خود است
چون شود نیمه شبش وقت فراغ، آید همی
می زده چشم و شکسته زلف و مخمور و خراب
سر زده در بزم یاران، با ایاغ آید همی
بر فروزد چهره اش چون گل ز تاب می چنانک
بزم ما از روی او چون صحن باغ آید همی
روی او چون لاله گردد بزم ما چون لاله زار
لاله دیدستی که او بی هیچ داغ آید همی
افتد از یکسو به دیگر سو زمستی هر طرف
وقت بشکن بشکن و شوخی و لاغ آیدهمی
شب ز مستی تا سحر خسبد ز عالم بیخبر
صبحدم از جام دیگر، تر دماغ آید همی
با دو چشم نیم مست افتان و خیزان در خمار
دست یاران گیردوزی دشت و راغ آید همی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ترک بدخوی جفا جوی بلا بالا توئی
نی غلط گفتم نکو خوی و نکو سیما توئی
آن بهشت نقد کامروز است ما را نقد وقت
میکند بیهوده زاهد وعده فردا، توئی
آنکه از روز نخستین در ره مهر و وفا
با کسی گامی نپیموده است جز با ما، توئی
آنکه بعد از خفتن اغیار و چشم روزگار
تا سحر شبها نهادم بر لبش لبها، توئی
آن بت دلجو که پنهان راز من با دیگران
از سر صدق و صفا هرگز نکرد افشا، توئی
آن بت دلجو که پنهان راز من با دیگران
از سر صدق و صفا هرگز نکرد افشا، توئی
آنکه گیسوی گرهگیرش بود مار سیاه
جز منش کس نیست افسون ساز و مار افسا، توئی
آنکه جز تو در دلش کسرا نباشد ره، منم
آنکه جز من در برش کسرا نباشد جا توئی
آنکه جز بر پای تو ننهاده سر هرگز، منم
آنکه جز در بزم من ننهاده هرگز پا، توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
چرا میل دل آزاری نداری
مگر با ما سر یاری نداری
ترا در دلبری صنعت تمام است
ولیکن رسم دلداری نداری
شد از جور تو ویران خانه دل
چرا آهنگ معماری نداری
بصید خانگی قانع شو امروز
که ذوق صید بازاری نداری
نمیپرسی گرفتاران خود را
چرا گو خود گرفتاری نداری
دل از بیمار چشمت گشت بیمار
چرا میل پرستاری نداری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
یک امشبی که تو آسوده در کنار منی
چه میشود که رخ از من بدیگری نکنی
فدای جان تو بادا روان جان و تنم
که راحت دل و آرام جان، روان تنی
چه میشود که شبی با دو صد تکبر و ناز
بهمدمی من دلفکار صبح کنی
من ایستاده بپا بنده وار سر در پیش
تو شاهوار بتخت جلال تکیه زنی
شکر فروش دکان گو ببند و طوطی لب
بحضرت تو که شیرین لب و شکر دهنی
ز عشق روی تو گل پیرهن درید و هنوز
تو همچو غنچه نهان در درون پیرهنی
دلاوران سپه قلب دشمنان شکنند
ترا چه شد که دل دوستان همی شکنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
امشب که منم با تو در اینخانه خالی
کس جز من و تو نیست در این کوی و حوالی
عمریست که من با تو بتا فرصت اینحال
میجستم و یک امشبه فرصت شده حالی
از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا
گر می همه دردیست و گر کاسه سفالی
سیلی خورد از بادزن ار عود بسوزد
گر دم زند آنجا نفس باد شمالی
گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد
شاید که زبانش ببری، گوش بمالی
بر خیز و بیا تا بسر بام برآئیم
تا ماه بدانند ز ابروی هلالی
در وصف جمال تو جز اینقدر ندانم
کز حسن تمامی و بخوبی بکمالی
از عمر حبیبا نتوان کرد حسابش
بیدوست بسر گر رود ایام ولیالی