عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را
به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را
به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را
سر زلفی که در دنبال دارد خط معزولی
کم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین را
نگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطد
همیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین را
نوای شور محشر خنده کبک است در گوشش
چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
دل مشکل پسند من به گرد آن سخن گردد
که دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین را
ید بیضا چرا فرعون را در آستین باشد؟
به دست بوالهوس مپسند آن دست نگارین را
فلک را ماندگی از گردش خود نیست یک ساعت
که از رنج سفر پروا نباشد خانه زین را
ندارند اهل غفلت طاقت میدان اهل دل
تواند قطره ای از جای بردن خواب سنگین را
مرا در چرخ آورده است صائب طفل خودرایی
که از شوخی گذارد در فلاخن کوه تمکین را
به جای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائب
به ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را
سر زلفی که در دنبال دارد خط معزولی
کم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین را
نگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطد
همیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین را
نوای شور محشر خنده کبک است در گوشش
چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
دل مشکل پسند من به گرد آن سخن گردد
که دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین را
ید بیضا چرا فرعون را در آستین باشد؟
به دست بوالهوس مپسند آن دست نگارین را
فلک را ماندگی از گردش خود نیست یک ساعت
که از رنج سفر پروا نباشد خانه زین را
ندارند اهل غفلت طاقت میدان اهل دل
تواند قطره ای از جای بردن خواب سنگین را
مرا در چرخ آورده است صائب طفل خودرایی
که از شوخی گذارد در فلاخن کوه تمکین را
به جای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائب
به ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
زر و سیم جهان در پرده دارد عمر کاهی را
به قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی را
گر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامی
که آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی را
مدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایم
که می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داری
که می پرسند از هر عضو در محشر گواهی را
ز شوق نقطه خالش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده، خضری می شمارد هر سیاهی را
نسازد دوربینان را سواد از اصل مستغنی
وگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهی را
عبث پرویز در همچشمی فرهاد می کوشد
نگیرد زر دست افشار، جای رنگ کاهی را
نشد ژولیده مویی پرده سرگرمی مجنون
نمی پوشد کلاه فقر، نور پادشاهی را
سر خاری ز شور عشق خالی نیست در گلشن
ازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهی را
به همت می توان قطع تعلق کرد از دنیا
سلاحی نیست از شمشیر بالاتر سپاهی را
کلیدی نیست غیر از آه باغ خلد را صائب
مکن تا می توانی فوت آه صبحگاهی را
به قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی را
گر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامی
که آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی را
مدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایم
که می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داری
که می پرسند از هر عضو در محشر گواهی را
ز شوق نقطه خالش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده، خضری می شمارد هر سیاهی را
نسازد دوربینان را سواد از اصل مستغنی
وگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهی را
عبث پرویز در همچشمی فرهاد می کوشد
نگیرد زر دست افشار، جای رنگ کاهی را
نشد ژولیده مویی پرده سرگرمی مجنون
نمی پوشد کلاه فقر، نور پادشاهی را
سر خاری ز شور عشق خالی نیست در گلشن
ازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهی را
به همت می توان قطع تعلق کرد از دنیا
سلاحی نیست از شمشیر بالاتر سپاهی را
کلیدی نیست غیر از آه باغ خلد را صائب
مکن تا می توانی فوت آه صبحگاهی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ز خط سبز شد فیروزه ای لعل نگار ما
جواهر سرمه ای می خواست چشم اشکبار ما
اگر چه بی صفا گردد ز گرد آیینه روشن
یکی صد شد ز گرد خط، صدای گلعذار ما
خط آزادی اغیار شد گر خط شبرنگش
شب قدری است بهر دیده شب زنده دار ما
نگه دارد خدا از چشم بد آن روی نو خط را!
که دام عنبرین سامان دهد بهر شکار ما
درین فرصت که خط پیچید دست زلف ظالم را
مشو غافل ز احوال دل امیدوار ما
جواهر سرمه ای می خواست چشم اشکبار ما
اگر چه بی صفا گردد ز گرد آیینه روشن
یکی صد شد ز گرد خط، صدای گلعذار ما
خط آزادی اغیار شد گر خط شبرنگش
شب قدری است بهر دیده شب زنده دار ما
نگه دارد خدا از چشم بد آن روی نو خط را!
که دام عنبرین سامان دهد بهر شکار ما
درین فرصت که خط پیچید دست زلف ظالم را
مشو غافل ز احوال دل امیدوار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
فلک پرواز سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی
همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را
جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟
ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
صدای خنده گل، کار بلبل می کند صائب
ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی
همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را
جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟
ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
صدای خنده گل، کار بلبل می کند صائب
ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
اگر مردی مرو در پرده ناموس چون زنها
که دود عود از خامی گریزد زیر دامن ها
ز اقبال جنون آورده ام بیرون ز صحرایی
سر خاری که خون آرد برون از چشم سوزن ها
تو با این روی آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند در سیاهی تا قیامت داغ روزن ها
دماغی چون چراغ تنگدستان می برم بیرون
ازان وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
به تیغ کهکشان دارد فلک نازش، نمی داند
که می باشد سلاح پردلان در دست دشمن ها
سحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهر
چه آب رو طمع داری ازین آلوده دامن ها؟
چرا از من دلی گردد غبار آلود ای همدم؟
مدار آیینه پیش لب مرا هنگام رفتن ها
به اشک و آه می گیرم پناه از دشمنان صائب
چسان تنها برون آید کسی از عهده تنها؟
که دود عود از خامی گریزد زیر دامن ها
ز اقبال جنون آورده ام بیرون ز صحرایی
سر خاری که خون آرد برون از چشم سوزن ها
تو با این روی آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند در سیاهی تا قیامت داغ روزن ها
دماغی چون چراغ تنگدستان می برم بیرون
ازان وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
به تیغ کهکشان دارد فلک نازش، نمی داند
که می باشد سلاح پردلان در دست دشمن ها
سحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهر
چه آب رو طمع داری ازین آلوده دامن ها؟
چرا از من دلی گردد غبار آلود ای همدم؟
مدار آیینه پیش لب مرا هنگام رفتن ها
به اشک و آه می گیرم پناه از دشمنان صائب
چسان تنها برون آید کسی از عهده تنها؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
فتنه روز جزا خانه نشین است اینجا
فتنه این است که در خانه زین است اینجا
مردی از پرده ناموس برون آمدن است
هر که مانده است درین پرده، جنین است اینجا
پیش جمعی که نمودند قیامت را نقد
صبح محشر نفس باز پسین است اینجا
وحشی فیض، شکار دل بی قیدان است
پرده دیده صیاد، کمین است اینجا
خاکساری رخ دشمن به زمین می مالد
آسمان عاجز هر خاک نشین است اینجا
اختیاری است فنای دل روشن گهران
مرگ زهری است که در زیر نگین است اینجا
در قیامت دل پر آبله دارد صائب
دست هر کس صدف در ثمین است اینجا
فتنه این است که در خانه زین است اینجا
مردی از پرده ناموس برون آمدن است
هر که مانده است درین پرده، جنین است اینجا
پیش جمعی که نمودند قیامت را نقد
صبح محشر نفس باز پسین است اینجا
وحشی فیض، شکار دل بی قیدان است
پرده دیده صیاد، کمین است اینجا
خاکساری رخ دشمن به زمین می مالد
آسمان عاجز هر خاک نشین است اینجا
اختیاری است فنای دل روشن گهران
مرگ زهری است که در زیر نگین است اینجا
در قیامت دل پر آبله دارد صائب
دست هر کس صدف در ثمین است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند
مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
مردمی را نشود هیچ حجابی مانع
سرمه خاموش نسازد نظر گویا را
دیدن عیب به هم می شکند شاخ غرور
مصلحت نیست که طاوس بپوشد پا را
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
عینک از پرده خواب است دل بینا را
تا به حیرت نرسد دیده نمی آرامد
سیل در بحر فراموشی کند غوغا را
عاشق از سنگ ملامت نشود رو گردان
طعمه از قاف سزد حوصله عنقا را
با خودی سر ز حقیقت نتوان بیرون برد
گم شدن خضر بود این ره ناپیدا را
گر چنین تنگ شود دیده گردون خسیس
آب از چشمه سوزن ندهد عیسی را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند؟
سیل بر سینه مگر چاک زند صحرا را
بی رخ تازه و پیشانی خندان صائب
چون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند
مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
مردمی را نشود هیچ حجابی مانع
سرمه خاموش نسازد نظر گویا را
دیدن عیب به هم می شکند شاخ غرور
مصلحت نیست که طاوس بپوشد پا را
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
عینک از پرده خواب است دل بینا را
تا به حیرت نرسد دیده نمی آرامد
سیل در بحر فراموشی کند غوغا را
عاشق از سنگ ملامت نشود رو گردان
طعمه از قاف سزد حوصله عنقا را
با خودی سر ز حقیقت نتوان بیرون برد
گم شدن خضر بود این ره ناپیدا را
گر چنین تنگ شود دیده گردون خسیس
آب از چشمه سوزن ندهد عیسی را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند؟
سیل بر سینه مگر چاک زند صحرا را
بی رخ تازه و پیشانی خندان صائب
چون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
گریه سوختگان اشک کباب است ترا
خون این بی گنهان باده ناب است ترا
ناله ای کز جگر سنگ برون آرد آه
از دل همچو شب افسانه خواب است ترا
بر جگر سوختگان رحم کجا خواهی کرد؟
که چو دل آب شود، عالم آب است ترا
ناله خشک لبان گر چه ملال انگیزست
طرب انگیزتر از چنگ و رباب است ترا
نشود چشم تو از شور قیامت بیدار
نامه شکوه ما پرده خواب است ترا
آب و آتش چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم از سوز دل و چشم پر آب است ترا؟
هیچ پروا ز دهن خوانی بلبل نکنی
سخن تلخ، گوارا چو گلاب است ترا
به عنانداری بیداد نمی پردازی
گر چه از حلقه خط، پا به رکاب است ترا
جوهر تیغ تو چون مور برآرد پر و بال
بس که در کشتن عشاق شتاب است ترا
به لب چون شکرت راه سخن دارد خط
به چه تقصیر به طوطی شکراب است ترا
خط شبرنگ کز او حسن نهد پا به حساب
شب نوروز من و روز حساب است ترا
در گلستان تو هر سرد نفس محرم نیست
گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا
نگذری از سر اندیشه صائب زنهار
دل اگر آینه صدق و صواب است ترا
خون این بی گنهان باده ناب است ترا
ناله ای کز جگر سنگ برون آرد آه
از دل همچو شب افسانه خواب است ترا
بر جگر سوختگان رحم کجا خواهی کرد؟
که چو دل آب شود، عالم آب است ترا
ناله خشک لبان گر چه ملال انگیزست
طرب انگیزتر از چنگ و رباب است ترا
نشود چشم تو از شور قیامت بیدار
نامه شکوه ما پرده خواب است ترا
آب و آتش چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم از سوز دل و چشم پر آب است ترا؟
هیچ پروا ز دهن خوانی بلبل نکنی
سخن تلخ، گوارا چو گلاب است ترا
به عنانداری بیداد نمی پردازی
گر چه از حلقه خط، پا به رکاب است ترا
جوهر تیغ تو چون مور برآرد پر و بال
بس که در کشتن عشاق شتاب است ترا
به لب چون شکرت راه سخن دارد خط
به چه تقصیر به طوطی شکراب است ترا
خط شبرنگ کز او حسن نهد پا به حساب
شب نوروز من و روز حساب است ترا
در گلستان تو هر سرد نفس محرم نیست
گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا
نگذری از سر اندیشه صائب زنهار
دل اگر آینه صدق و صواب است ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
گل ازان زود به بازار رساند خود را
که به آن گوشه دستار رساند خود را
چون خط سبز، نفس سوخته ای می باید
که به آن لعل شکربار رساند خود را
سنگ بر سینه زند قطره ز گوهر شب و روز
که به آن قلزم زخار رساند خود را
خون ما را چه قدر خون جگر باید خورد
که به آن غمزه خونخوار رساند خود را
صاف شو صاف که تا می نشود صاف از درد
نیست ممکن به لب یار رساند خود را
دامن دشت جنون جای تن آسانان است
به که دیوانه به بازار رساند خود را
رشته بی گرهی نیست درین بحر چو موج
که به آن گوهر شهوار رساند خود را
بسته دانه و آبند سراسر مرغان
زین قفس تا که به گلزار رساند خود را؟
نیست در بند جهان مرغ سبک پروازی
کز قفس تا سر دیوار رساند خود را
شیشه دل شود از سنگ ملامت خندان
کبک آن به که به کهسار رساند خود را
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
به چه امید به بازار رساند خود را؟
مرده خواب غرورند ز خود بی خبران
کیست در دولت بیدار رساند خود را؟
جگر دانه تسبیح ازان سوراخ است
که به سررشته زنار رساند خود را
صائب از مشق سخن مطلب طوطی این است
که به آن آینه رخسار رساند خود را
که به آن گوشه دستار رساند خود را
چون خط سبز، نفس سوخته ای می باید
که به آن لعل شکربار رساند خود را
سنگ بر سینه زند قطره ز گوهر شب و روز
که به آن قلزم زخار رساند خود را
خون ما را چه قدر خون جگر باید خورد
که به آن غمزه خونخوار رساند خود را
صاف شو صاف که تا می نشود صاف از درد
نیست ممکن به لب یار رساند خود را
دامن دشت جنون جای تن آسانان است
به که دیوانه به بازار رساند خود را
رشته بی گرهی نیست درین بحر چو موج
که به آن گوهر شهوار رساند خود را
بسته دانه و آبند سراسر مرغان
زین قفس تا که به گلزار رساند خود را؟
نیست در بند جهان مرغ سبک پروازی
کز قفس تا سر دیوار رساند خود را
شیشه دل شود از سنگ ملامت خندان
کبک آن به که به کهسار رساند خود را
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
به چه امید به بازار رساند خود را؟
مرده خواب غرورند ز خود بی خبران
کیست در دولت بیدار رساند خود را؟
جگر دانه تسبیح ازان سوراخ است
که به سررشته زنار رساند خود را
صائب از مشق سخن مطلب طوطی این است
که به آن آینه رخسار رساند خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
نیست اندیشه ای از زخم زبان سرکش را
خار و خس بستر سنجاب بود آتش را
بهره از عمر بود تیره روانان را بیش
زودتر جذب کند خاک می بی غش را
خوابش از بستر بیگانه پریشان نشود
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
چشم بر شست تو دارند غزالان حرم
خالی از تیر به بازیچه مکن ترکش را
به جز از جاذبه مهر و محبت صائب
کیست از خانه برون آورد آن سرکش را؟
خار و خس بستر سنجاب بود آتش را
بهره از عمر بود تیره روانان را بیش
زودتر جذب کند خاک می بی غش را
خوابش از بستر بیگانه پریشان نشود
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
چشم بر شست تو دارند غزالان حرم
خالی از تیر به بازیچه مکن ترکش را
به جز از جاذبه مهر و محبت صائب
کیست از خانه برون آورد آن سرکش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است
عارضی نیست چو خم سینه پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم این بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بیداری من صبح قیامت نومید
برد از بس که تماشای تو از هوش مرا
تا سبوی که درین میکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسی می فتد از دوش مرا
چشم من واله موی قلم نقاش است
نفریبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درین باغ چو گل چشم گشودم صائب
می رود عمر به خمیازه آغوش مرا
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است
عارضی نیست چو خم سینه پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم این بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بیداری من صبح قیامت نومید
برد از بس که تماشای تو از هوش مرا
تا سبوی که درین میکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسی می فتد از دوش مرا
چشم من واله موی قلم نقاش است
نفریبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درین باغ چو گل چشم گشودم صائب
می رود عمر به خمیازه آغوش مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
میزبانی که ز جان سیر کند مهمان را
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
کاش یک بار به سر منزل ما می آمد
آن که بر تربت ما ریخت گل و ریحان را
پیشدستی کن و دیوان خود امروز بپرس
چه ضرورست به فردا فکنی دیوان را؟
چه کند پرده ناموس به بی تابی عشق؟
بادبان بال و پر سیر بود طوفان را
شادیی کز ته دل نیست، کدورت به ازوست
خون کند خنده سوفار دل پیکان را
پیر را حرص دوبالا شود از رفتن عمر
بیشتر گرم کند جستن گو، چوگان را
هر که بی حد شود، از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود مستان را؟
بس که در لقمه من سنگ نهفته است فلک
بی تأمل نگذارم به جگر دندان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
بست بر خاک ز بی بال و پری صائب نقش
مگر از دور زمین بوس کند جانان را
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
کاش یک بار به سر منزل ما می آمد
آن که بر تربت ما ریخت گل و ریحان را
پیشدستی کن و دیوان خود امروز بپرس
چه ضرورست به فردا فکنی دیوان را؟
چه کند پرده ناموس به بی تابی عشق؟
بادبان بال و پر سیر بود طوفان را
شادیی کز ته دل نیست، کدورت به ازوست
خون کند خنده سوفار دل پیکان را
پیر را حرص دوبالا شود از رفتن عمر
بیشتر گرم کند جستن گو، چوگان را
هر که بی حد شود، از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود مستان را؟
بس که در لقمه من سنگ نهفته است فلک
بی تأمل نگذارم به جگر دندان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
بست بر خاک ز بی بال و پری صائب نقش
مگر از دور زمین بوس کند جانان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوق اگر قافله سالار شود قافله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
کیست دیگر که گشاید گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسایش زلف
که سکون سرمه آواز بود سلسله را
نفس سوخته گرمروان طلب است
هر سیاهی که نمایان بود این مرحله را
سر بی مغز به اقبال هما می نازد
سایه تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادی طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه تحسین به موقع صله را
پیشوایان جهان امن از ابلیس نیند
صائب از گرگ خطر بیش بود سر گله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
کیست دیگر که گشاید گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسایش زلف
که سکون سرمه آواز بود سلسله را
نفس سوخته گرمروان طلب است
هر سیاهی که نمایان بود این مرحله را
سر بی مغز به اقبال هما می نازد
سایه تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادی طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه تحسین به موقع صله را
پیشوایان جهان امن از ابلیس نیند
صائب از گرگ خطر بیش بود سر گله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چند بر کوردلان جلوه دهم معنی را؟
پیش دجال کشم مایده عیسی را
در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام
غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را
سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم
نتوان عیب نمودن نفس عیسی را
خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را
نتوان بر سخن روشن من پرده کشید
چه غم از موجه نیل است کف موسی را؟
صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن
کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را
پیش دجال کشم مایده عیسی را
در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام
غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را
سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم
نتوان عیب نمودن نفس عیسی را
خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را
نتوان بر سخن روشن من پرده کشید
چه غم از موجه نیل است کف موسی را؟
صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن
کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را