عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
هر که نباشد چو من پس رو ارباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
ای پسر ار بگذری سوی خرابات عشق
کشف شود بر دلت سر کرامات عشق
جام می بیخودی تا نکشی باخودی
مست شوی گم شود ذات تو در ذات عشق
دیده ی خفاش را طاقت خورشید نیست
بر تو کفایت بود پرتو ذرات عشق
عقل تو جزوی بگشت لاف مزن بیش از این
حل نکندعقل تو جزو کمالات عشق
مهره مدزد از حریف بازی کودک مکن
برد تو ناممکن است ناشده شه مات عشق
وسوسه آموز کیست طالب طامات عقل
برق جهان سوز چیست پیک مهمات عشق
شش جهت شرق و غرب یک جهت عشق نیست
وهم کسی چون رسد وصف مسافات عشق
دعوی دیوانگی کس نکند منقطع
شرع نیارد سپرد راه مقالات عشق
شعر نزاری مخوان ورنه تعصب مکن
تا بتوانی شنود حرف مقامات عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
دوش مرا پیش کرد قافله سالارِعشق
گفت بیا طوف کن کعبۀ اسرارِ عشق
قافله برداشتم بادیه بگذاشتم
قافله بر ذکرِ حق بادیه بر خارِ عشق
تا به درِ کعبه برد حاجیِ نفسِ مرا
داد به دستِ دلم حلقۀ اقرارِ عشق
قومی دیدم کنار بر بتِ اخلاصِ دوست
جمعی دیدم میان بسته به زنّارِ عشق
گفتم کعبه ست این دیرِ مغان نیست گفت
شرم نداری خموش چون کنی انکارِ عشق
بیش نیارد برون سر ز بیابانِ عقل
هر که درین ره فتاد دور ز هنجارِ عشق
خود چه تعلّق به تو کعبه و بت خانه را
تولیت و سلطنت نیست مگر کارِ عشق
بر شکن از بودِ خود سینه ز بت کن تهی
اینک اگر بشنوی کعبه ی ابرارِ عشق
معتقدان کرده اند جانِ گرامی فدا
تا نشوی جهد کن بیهده مردارِ عشق
مصدرِ ابداعِ تو جوهرِ نشرِ وجود
نسخه ی اسرارِ حق نقطه ی پرگارِ عشق
کعبه ی مقصود چیست سینه ی پاکِ رجال
روضۀ فردوس چه خانۀ خمّارِ عشق
بر درِ شیرین تُرُش گر بنشیند چه غم
شور مکن گو رقیب پیشِ نمک سارِ عشق
کسوتِ عشّاق چیست حلّۀ رضوان و نیست
حلّۀ رضوان به جز پود تو و تارِ عشق
اوّل محلوج وار پاک شد از خبثِ شرک
پس سرِ حلّاج شد تاجِ سرِ دارِ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
زلالِ خضر و شبِ خلوت و حریفِ موافق
وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق
شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این
که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق
چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت
ز راهِ مرتبه بر سدره کش طنابِ سرادق
ز من مدارید ای عاقلان به خیر توقّع
اگر خلافِ خرد می کنم که مستم و عاشق
کسی که خورد ز خُم خانۀ محبّتِ او می
به خویش باز نیاید به حکمِ فطرتِ سابق
به عشق هیچ تعلّق نداشت قصّۀ رامین
به عقل نیز چه نسبت کند فسانۀ وامق
چه التفات به حالاتِ مستحیلِ محق را
که از زمان و مکان فارغ اند اهلِ حقایق
محیط بر لکِ پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیی و آن گه من و غریقِ علایق
ز کاینات من و خرقه ای و کُنجی و آبی
که داغ کرد چو آتش به عکس رنگِ شقایق
بخوان وَ مِن ثُمُراتِ النَّخیلِ و الاّعناب از
کتابِ مُنزَل کآورد مصطفی به خلایق
به حکم تُتٌخِدُون شیره می ستانم از اعناب
همیشه مستم و با آیتِ صحیح و موافق
درست و راست بیان می کنم و حَمداً للهِ
چو راویانِ منافق نه کاذبیم و نه سارق
بر اختلافِ تصرّف کنندگان چه معوَّل
اگر مجالِ قبول است بس روایتِ صادق
نزاریا گهرِ عقل در خلابِ جهالت
به حسبِ حالِ تو چون در خور آمده است و چه لایق
مکوش با متعصّب که در حجاب بمانده
به حجّتِ تو برون ناید از مضیقِ عوایق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
بیا دل ز دنیایِ دون بر گسل
که بس رونقی نیست در آب و گل
سلوکِ تو از خود برون رفتن است
شدن با دگر سالکان متّصل
به دنبالِ آن سالکان کی رسی
به احوالِ دنیا چنین مشتغل
گروهی گرفته رهِ فلسفه
گروهی دگر مذهبِ معتزل
علی الجمله هر کس به خود مذهبی
نهادند از یک دگر منفصل
مقصّر جدا گشته غالی جدا
برون رفته از جاده ی معتدل
رهِ راستان است و فرمان بَران
زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل
قیامت که موقوف دارند خلق
به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل
اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم
کجا طاقت آرند کو محتمل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
مرا چو مست روان کرده بوده اند از اوّل
هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل
چنین مداومتم بر مدام دست ندادی
گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل
غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد
که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل
مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن
اگر قضا نکند چشمِ آهوانه مکحَّل
کَهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی
اگر زمانه نکردی کمندِ زلف مسلسل
ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی
تعلّقاتِ محقّق ز ترهّاتِ مخیّل
برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند
که در برازخِ دنیا بمانده اند معّطل
به چشمِ راست نداند که بیندم متعصّب
چه دید خواهد جز عکسِ دیده دیدۀ احول
عنانِ عزم به تسلیم داده اند مجانین
مرادِ قیس میسّر نشد به بازویِ نوفل
بلایِ عشق سلامت شکست و شیفته خاطر
به قال و قیل نگشته ست مشکلاتِ چنین حل
نزاریا نتوانی به خودِ رسید به جایی
بکوش تا نکنی بر قیاسِ خویش معوّل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
ماهِ نو بنمود رخ سار از غمام
ساقیا عید آمد آخر شد صیام
تشنگان را آب ده آبی کزو
بر سر آید شعلۀ آتش زجام
عکس می یاقوتِ رمّانی کند
گرفتند بر صفحۀ سنگِ رخام
آبِ آتش گونه گر بر کف نهند
باز نوشد مفتیِ صاحب کلام
بس که انگشتِ پشیمانی گزد
کآبِ حیوان را چرا گفتم حرام
از فقیه این جا سؤالی می کنم
گر غلامی پخته باشد خواجه خام
بایدش گفتن ضرورت در جواب
خواجه ناقص باشد و کامل غلام
پس اگر لالایِ او می می خورد
واونه، نزدیکِ خرد کامل کدام
مالِ ایتام از چه شد بر وی حلال
بر غلام از چه حرام آمد مُدام
بر نزاری گو ملامت می کنید
من غلام آن غلامم والسلام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
جان در سرِ دل باختم تا عاشقِ جانانه ام
دل هم چو جان بفروختم تا در جهان افسانه ام
رویی به خوبی دارد او گر دوست می دارم چه شد
ماه است و من شوریده ام شمع است و من پروانه ام
چون بنگرد صاحب نظر با من نیامیزد دگر
هان ای خردمندان دگر دیوانه ام دیوانه ام
گه در کرامات اولیا گه در خراباتم گرو
گه محرم بیت الحرم گه ساکنِ بت خانه ام
اکنون نزاری یافتم من او نی ام او دیگرست
او خنب و من پیکر صفت گنج است و من ویرانه ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
بیار باده به من ده که توبه بشکستم
اگرچه من ز الستِ ازل چنین مستم
ز بامِ گنبد نه تشت آسمانِ غرور
فرو فتادم و تاسِ وجود بشکستم
کلاهِ تقیه و دستارِ زاهدی از سر
فرو نهادم و زنّار بر میان بستم
شراب و شاهد و آوازِ چنگ و من راغب
صلایِ نوش برآمد به طبع بنشستم
گوشِ من برسد ترجمانِ باد صبا
نه حرفِ پیر که از خانقه برون جستم
حسود اگر چه خراباتی ام نام نهاد
ز ننگِ محتسب غلتبوس وارستم
ز توبه توبه کنم چون درین روش که منم
به توبه کردنِ کلّی نمی دهد دستم
اگر تمامتِ خلقِ جهان ز من ببرند
چه باک دارم از آن چون به دوست پیوستم
غمِ بروتِ نزاری نمی خورم نه مگر
که در جهان غم ریشِ کسی دگر هستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
آوازه در افتاد که من توبه شکستم
نه نه نه چنان است که من توبه پرستم
دادند به من چاشنی یی از خمِ مبدا
از جرعۀ آن جام چنین واله و مستم
ز آن گاه که دادند به من مشربۀ خضر
خالی نبودم یک دم از آن مشربه دستم
بردارم از آن مشربه جامی و به عمدا
هر تشنه که درخواست خمارش بشکستم
تا خود چه کشد روز مظالم ز مکافات
گیرم که من از طعنۀ بدخواه بجستم
گو بیهده بر خیز به تشنییع و ملامت
من خود ز میان رفتم و با گوشه نشستم
مجموعِ مقیمانِ سماوات گواه اند
بر محضر شوریدگی خویش که بستم
چندان که برون آمدم از نیستیِ خویش
تا خود چه بماند همه آن است که هستم
معذورم اگر مستم و شوریده سر ای یار
کز جملۀ مستانِ صبوحیِ الستم
در بار منه تاسِ حجابم که من این تشت
از بام فکندم چو نزاری و برستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
ازین ورطه بیرون شوی نیستم
غمِ دنیی و دین جوی نیستم
هوایِ زمین و زمان در سرم
نگنجند هرگز هَوی نیستم
برین کهنه خُلقانِ خود قانعم
بدل گو مباش ار نوی نیستم
چو گنجم درین کُنج و بس فارغم
که چون باد هرزه دوی نیستم
فدا کرده جانم چو فرهادِ مست
ستم کاره چون خسروی نیستم
اگر ره بری نیستم در سلوک
چنان دان که بی ره روی نیستم
نزاری نزارم چه آید ز من
سترگی جهان پهلوی نیستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
ز می توبه کردم ز مستی نکردم
نگفتم دگر گِردِ مستان نگردم
اگر بوده ام دامن آلوده از می
چو بر آبِ رز بود خونی نکردم
اگر جرأتی رفت الحمدُلله
که با آبِ رز خون مردم نخوردم
مرا توبه دادند از می پرستی
ازین پس اگر می پرستم نه مردم
میِ لعل از آن می خورم تا نسازد
به خاکِ زمرّد گیا روی زردم
بر احوالِ من هست جایِ ترحّم
ولی هر کسی نیست آگه ز دردم
نزاری به زاری به زاری نزاری
همین است و بس شیوۀ عکس و طردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
باز رسیدم جمالِ دوست بدیدم
وز لبِ شیرینِ او به کام رسیدم
در عرصاتِ شبِ فراق معیّن
روزِ قیامت هزار بار بدیدم
باز نیارم به صد هزار زبان گفت
آن چه من از جورِ روزگار کشیدم
تا همه روها کنم به روی دل آرام
گوشۀ عزلت ز کاینات گزیدم
گر بگذارد زمانه مدّتِ باقی
کنجی و یاری نشست و جامِ نبیدم
قامتِ او دیدم و قامتِ خود را
در همه آفاق صور عشق دمیدم
باز نگویم که بر زبان نتوان راند
آن چه به گوشِ مکاشفات شنیدم
عاقبتم چون نسیجِ جند ره دادند
بر خود اگرچه چو کرمِ پیله تنیدم
بالغِ دردم که در مشیمۀ فطرت
شیر ز پستان بدوِ کون مکیدم
ماءِ معین بود چون ز چشمۀ حیوان
بالله اگر بشنی وگرنه شمیدم
بیش نگویم ز نام و ننگِ نزاری
عاقبت از نام و ننگِ او برهیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم
که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم
چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش
مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم
یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند
وگر بیند نمی داند که چون گوید که چون دیدم
ز بس نورِ تجلّی شد جهان بر چشمِ من روشن
ز جان امیّد ببریدم که دل را غرقِ خون دیدم
علاماتِ قیامت ظاهرا بنمود در محشر
بحمدالله اَعلامِ ملامت سرنگون دیدم
عجب نبود که چون فرهاد در شورم که با شیرین
مکانِ خود برون زین بارگاهِ بی ستون دیدم
نه من دیدم که من دانم که دید این حالتِ مشکل
نزاری را ز بس حیرت قوی باری زبون دیدم
ز خود در غصّه می افتم که من آن راز چون گویم
ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
عجب مدار خراباتیی چنین که منم
اگر به کوی خراباتیان بود وطنم
کنشت و کعبه به فرمان روم خدا مکناد
که در ضمیر من آید که من به خویشتنم
خودی خود چو براندازم آن چه ماند اوست
که دوست هم چو وجودست و من چو پیرهنم
ز پیر خرقه فرو مانده ام عجب که مرا
به هرزه توبه چرا می دهد چو می شکنم
تفاوتی نکند دشمن ار به دفع نظر
دو دیده برکندم دل ز دوست برنکنم
اگر به دست خودم می کشد به هر مویی
سری برآورد از ذوق تیغ دوست تنم
و گر به خاک فرو گویدم نزاری کو
هزار نعره برآرد که اینک از کفنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
یک ام شبی که به خلوت جمال دوست ببینم
به از ممالک روی زمین به زیر نگینم
سماع بربط و جام خوش و حریف موافق
به روی دوست برآنم که در بهشت برینم
نه مرد باشم و باشم سزای آتش دوزخ
اگر بهشت برین بر سرای دوست گزینم
اگر سعادت آنم بود که وقت شهادت
به پیش دوست بمیرم زهی حیات پسینم
تو مهربانی من بین که از حوالی کویش
برون نمی شوم ار می کشد رقیب به کینم
شرابخواره و شاهدپرست و عاشق ورندم
و گر حیات بود تا مدار دور و برینم
به هیچ شهر نرفتم که برنخاست قیامت
صلاح کار من است ار به گوشه ای بنشینم
چرا به شیفتگی کردنم معاف ندارند
که آشنا شده ی مردمان رند لعینم
برادران حقیقی و دوستان قدیمی
برای مزد خدا رها کنید چنینم
به روی دوست درست است اعتقاد نزاری
کجا روم چه کنم گو مباش دنیی و دینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ما چو از بدو ازل باده پرست آمده ایم
پس یقین است که مستان ز الست آمده ایم
قول تحیون و تموتون نه نبی فرموده ست
مست خواهیم شدن باز که مست آمده ایم
مستی ما نه ز خمرست بیا تا بینی
نیستانیم که در عالم هست آمده ایم
عاقبت صحبت خورشید ندارد خفاش
ما روانیم نه از بهر نشست آمده ایم
طاق ابروی بتان قبله گه اهل دل است
لاجرم از پی بت لات پرست آمده ایم
چون نزاری نزار از هوس مهرویان
ماهیانیم که در شست به شست آمده ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
تا هوایِ هوایِ می کردیم
ترکِ ترک از خلافِ وی کردیم
توبه از خمر کرده‌ایم آری
توبه از جامِ عشق کی کردیم
باز با اصل خویش گردیدیم
اقتدا هم به کلِّ شی کردیم
تا به عین الیقین عیان بینیم
فرشِ وهم و خیال طی کردیم
راحت و رنج و دین و دنیا را
اعتبار از بهار و دی کردیم
مرکبِ توبه ی نزاری را
پیش باز آمدیم و پی کردیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
تا دُردیِ درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در گرفتیم
با هم نفسان درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوک یقین که بوک بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در هوسش ز دست رفتیم
گه در طلبش به سر دویدیم
در عالم عشق او عجایب
آوازه ی او بسی شنیدیم
درمان چه کنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود خود را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعله ای زد
خود را زفروغ او بدیدیم
می دان تو که ما ز آب و خاکیم
زین هر دو برون رهی گزیدیم
چه آب و چه خاک زآن چه ماییم
در پرده ی غیب ما بدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازاو بدو رسیدیم
پیوستگیی چویافت نزاری
از ننگ خود از خودی بریدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم
رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم
شهر بی‌فتنه نباشد زِچو ما شیفتگان
که بتی می‌شکنیم و دگری می‌سازیم
زاهدان را به چه زادند و چه می‌پروردند
تا به ایشان زِمیانِ دل و جان پردازیم
عقل زاید شد و مستغرقِ اوییم چنان
که دگر با خود و با عقل نمی‌پردازیم
پدرم گفت که «هان! تا به کی از شیفتگی؟»
گفتم «ای بابا! ما مستِ ابِد زآغازیم»
گر چه از شیشه‌ی تقدیر چنان مستانیم
سنگ در کارگهِ کوزه‌گران اندازیم
همچو طوطی به لطافت همه جان گفتاریم
همچو بلبل به فصاحت همه تَن آوازیم
صورت ما و معانیِ نزاری نی‌نی
که نزاری نشویم ار چو قلم بگذاریم