عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
داغ عشقت بر رخ جانها نشان دولت است
هر که محروم است ازین دولت سزای محنت است
گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز
شکر می گویم که در شکرت مزید نعمت است
از بزرگی گر سگ خود خوانیم که گه رواست
هر که شد خاک درت او را به از صد عزت است
گر به بینی عاشقی در گربه ای زاهد چو اشک
از نظر مگریز کان باران ز ابر رحمت است
زحمت آن در مده ای سر که از ما دوست را
این گرانی بس که جان بر آستان خدمت است
با تو در دوزخ مرا نار وعذاب سلسله
خوشتر از رخسار و زلف حوریان جنت است
نیست جز وصلی ازو در پوزه جان کمال
آفرین بر جان درویشی که صاحب همت است
هر که محروم است ازین دولت سزای محنت است
گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز
شکر می گویم که در شکرت مزید نعمت است
از بزرگی گر سگ خود خوانیم که گه رواست
هر که شد خاک درت او را به از صد عزت است
گر به بینی عاشقی در گربه ای زاهد چو اشک
از نظر مگریز کان باران ز ابر رحمت است
زحمت آن در مده ای سر که از ما دوست را
این گرانی بس که جان بر آستان خدمت است
با تو در دوزخ مرا نار وعذاب سلسله
خوشتر از رخسار و زلف حوریان جنت است
نیست جز وصلی ازو در پوزه جان کمال
آفرین بر جان درویشی که صاحب همت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
درآمد از در ارباب خرقه ناگه دوست
برآمد از دل درویش خسته الله دوست
چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت
درون خلوت دلها به روی چون مه دوست
به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون
چگونه بگذرد ای دوستان برین ره دوست
گرت ز ذوق درونی نهفته حالت هاست
گمان مبر که ز خال تو نیست اگه دوست
بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست
که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست
مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص
به پرسشی چو قدم رنجه کرد که که دوست
کنند پرسش من دوستان که کبست کمال
درون جان نو بالله جیپ و تالله دوست
برآمد از دل درویش خسته الله دوست
چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت
درون خلوت دلها به روی چون مه دوست
به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون
چگونه بگذرد ای دوستان برین ره دوست
گرت ز ذوق درونی نهفته حالت هاست
گمان مبر که ز خال تو نیست اگه دوست
بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست
که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست
مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص
به پرسشی چو قدم رنجه کرد که که دوست
کنند پرسش من دوستان که کبست کمال
درون جان نو بالله جیپ و تالله دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
درد تو زمان زمان فزون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق نر هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانیش قلب
خالیست سیه اگر نه خون است
تا جان ز نو بافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوقنون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق نر هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانیش قلب
خالیست سیه اگر نه خون است
تا جان ز نو بافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوقنون است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
درد تو به از دوست ای دوست
اندوه تو جانفزاست ای دوست
دریوزه گر در تو از تو
جز درد و بلا نخواست ای دوست
با آنکه ز مفلسی ندارم
چیزی که ترا سزاست ای دوست
پیش نو نهم دو چشم روشن
گریم نظر مناست ای دوست
گفتی کشمت ولی روانیست
اگر دوست کشد رواست ای دوست
دل هرچه به ومن قامتت گفت
آورد خدای راست ای دوست
کردم به قد تو این غزل راست
بنویس کمال راست ای دوست
اندوه تو جانفزاست ای دوست
دریوزه گر در تو از تو
جز درد و بلا نخواست ای دوست
با آنکه ز مفلسی ندارم
چیزی که ترا سزاست ای دوست
پیش نو نهم دو چشم روشن
گریم نظر مناست ای دوست
گفتی کشمت ولی روانیست
اگر دوست کشد رواست ای دوست
دل هرچه به ومن قامتت گفت
آورد خدای راست ای دوست
کردم به قد تو این غزل راست
بنویس کمال راست ای دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
در سر از دود دلم شمع صفت سودانی است
آری این گربه و سوز من و شمع از جائی است
همچو شمع همه تن آنش سودای مهی است
همچو صبحم همه جان مهر جهان آرانی است
گر بماوا نرسد این دل من مجموعم
که سر زلف پریشان تو خوش ماوانی است
ابرویت گوشه نشین گشت ولی فایده چیست
که به هر جانبی از فقه او غوغائی است
چشم ما را بگذاری بلب دجله روی
دجله رودی است ولی دیده ما دربانی است
راز هم بالب خود گوی که خوش همنفسی ست
عشق با قامت خود باز که خوش بالاتی است
در غم روی تو چون موی تو آشفته کمال
عمر بر باد دهی دل سیهی کج رانی است
آری این گربه و سوز من و شمع از جائی است
همچو شمع همه تن آنش سودای مهی است
همچو صبحم همه جان مهر جهان آرانی است
گر بماوا نرسد این دل من مجموعم
که سر زلف پریشان تو خوش ماوانی است
ابرویت گوشه نشین گشت ولی فایده چیست
که به هر جانبی از فقه او غوغائی است
چشم ما را بگذاری بلب دجله روی
دجله رودی است ولی دیده ما دربانی است
راز هم بالب خود گوی که خوش همنفسی ست
عشق با قامت خود باز که خوش بالاتی است
در غم روی تو چون موی تو آشفته کمال
عمر بر باد دهی دل سیهی کج رانی است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
در سر زلف تو تنها به دل شیدا رفت
و دل هر دو به هم در سر این سودا رفت
رفت دل بکنه چون باد در آن حلقه زلف
شب تاریک زهی دل که چنین تنها رفت
از سر زلف تو دوشینه حکایات دراز
همه گفتند ولی باد صبا تنها رفت
بر درت گرچه زدم خاک به چشمان رقیب
حیف از آن سرمه که در دیده نابینا رفت
دانة خال به بالای لبت دانی چیست؟
زین دل سوخته دودی است که بر بالا رفت
روی ننموده به یک زاهد و میخواره هنوز
از تو در صومعه و میکده صد غوغا رفت
در سماعی که غزلهای تو خواندند کمال
صوفیان را همه از سر هوس حلوا رفت
و دل هر دو به هم در سر این سودا رفت
رفت دل بکنه چون باد در آن حلقه زلف
شب تاریک زهی دل که چنین تنها رفت
از سر زلف تو دوشینه حکایات دراز
همه گفتند ولی باد صبا تنها رفت
بر درت گرچه زدم خاک به چشمان رقیب
حیف از آن سرمه که در دیده نابینا رفت
دانة خال به بالای لبت دانی چیست؟
زین دل سوخته دودی است که بر بالا رفت
روی ننموده به یک زاهد و میخواره هنوز
از تو در صومعه و میکده صد غوغا رفت
در سماعی که غزلهای تو خواندند کمال
صوفیان را همه از سر هوس حلوا رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت
نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت
سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد
گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت
آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس
شمع داند آنچه شبها بر سر پروانه رفت
بر خورد یک روز دانم عاشق از کشت مراد
اینچنین کز اشک او در خاک چندین دانه رفت
در دل ریشم خیال آن در زلف پیچ پیچ
راست مار گنج را ماند که در ویرانه رفت
جای تاریک است زلفت بی شعاع آینه
کس نمی بارد بر آن راه چو مو جز شانه رفت
برد دست آویز جان و سر چو رفت آنجا کمال
عاشق درویش هرجا رفت درویشانه رفت
نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت
سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد
گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت
آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس
شمع داند آنچه شبها بر سر پروانه رفت
بر خورد یک روز دانم عاشق از کشت مراد
اینچنین کز اشک او در خاک چندین دانه رفت
در دل ریشم خیال آن در زلف پیچ پیچ
راست مار گنج را ماند که در ویرانه رفت
جای تاریک است زلفت بی شعاع آینه
کس نمی بارد بر آن راه چو مو جز شانه رفت
برد دست آویز جان و سر چو رفت آنجا کمال
عاشق درویش هرجا رفت درویشانه رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
در صف دلها غم تو صدرنشین است
مرتبه ناله از تو برتر ازین است
بر تو نه تنها منم فشانده دل و دین
داعیه این است هر کرا دل و دین است
کس نشود سیر گفته ای ز وصالم
خاصیت عمر ناگزیر همین است
هست سر فتنه در زمین سر زلفت
فتنه چه باشد بلای روی زمین است
عکس جمالت ز چین زلف توان دید
مطلع خورشید چون ز جانب چین است
مرگ رقیب آمد و هنوز جوان است
بخت جوان دارد آنکه با تو قرین است
گرچه ز غم پیر شد کمال برین در
پیر نباشد که در بهشت برین است
شعر منت گر بخاطرست که خوانی
چیست تأمل بخوان که سحر مبین است
مرتبه ناله از تو برتر ازین است
بر تو نه تنها منم فشانده دل و دین
داعیه این است هر کرا دل و دین است
کس نشود سیر گفته ای ز وصالم
خاصیت عمر ناگزیر همین است
هست سر فتنه در زمین سر زلفت
فتنه چه باشد بلای روی زمین است
عکس جمالت ز چین زلف توان دید
مطلع خورشید چون ز جانب چین است
مرگ رقیب آمد و هنوز جوان است
بخت جوان دارد آنکه با تو قرین است
گرچه ز غم پیر شد کمال برین در
پیر نباشد که در بهشت برین است
شعر منت گر بخاطرست که خوانی
چیست تأمل بخوان که سحر مبین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در علم محققان جدل نیست
از علم مراد جز عمل نیست
کفش خضر و عصای موسی
شایسته پای و دست شل نیست
اگر فکر کی درین چه باشد
زین فکر دماغ را خلل نیست
از آب خجند بگذر و کوه
در سپر تو این بجز مثل نیست
این در نه در آن حقیر دریاست
وین لعل به کوه میوغل نیست
در کوه چه میکنی به من باش
کامروز معاد در جبل نیست
ابنها نه مقالت کمال است
اسرار خداست این غزل نیست
از علم مراد جز عمل نیست
کفش خضر و عصای موسی
شایسته پای و دست شل نیست
اگر فکر کی درین چه باشد
زین فکر دماغ را خلل نیست
از آب خجند بگذر و کوه
در سپر تو این بجز مثل نیست
این در نه در آن حقیر دریاست
وین لعل به کوه میوغل نیست
در کوه چه میکنی به من باش
کامروز معاد در جبل نیست
ابنها نه مقالت کمال است
اسرار خداست این غزل نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون مژه خیلی است که سیلی است
هر قطره از و قابل سیلی است که خیلی است
سهل است به چشم من اگر درج ثریاست
پیش در گوش تو که تابان چو سهیلی است
بر طاق فلک مه قد خود کرد خم و گفت
ما را بنوی با خم ابروی تو میلی است
مقصود دو عالم چه کنی بر دل ما عرض
مقصود تونی هرچه ورای تو طفیلی است
جز زلف و رخت دل نکشد لیل و نهارم
فرخ تر ازینم نه نهاری و نه لیلی است
من دائم و دل قدر شب وصل که مجنون
دانست شب قدر شبی را که به لیلی است
در دید؛ گریان کمال ابرو و زلفت
بر بسته به زنجیر پلی بر سر سیلی است
هر قطره از و قابل سیلی است که خیلی است
سهل است به چشم من اگر درج ثریاست
پیش در گوش تو که تابان چو سهیلی است
بر طاق فلک مه قد خود کرد خم و گفت
ما را بنوی با خم ابروی تو میلی است
مقصود دو عالم چه کنی بر دل ما عرض
مقصود تونی هرچه ورای تو طفیلی است
جز زلف و رخت دل نکشد لیل و نهارم
فرخ تر ازینم نه نهاری و نه لیلی است
من دائم و دل قدر شب وصل که مجنون
دانست شب قدر شبی را که به لیلی است
در دید؛ گریان کمال ابرو و زلفت
بر بسته به زنجیر پلی بر سر سیلی است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست
کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز
دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست
گفتی از خاک در خویش فرستم گردی
همچنان چشم رجا بر کرم موعودست
بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان
بده امروز که حلوای لبت بی دودست
به جفا دور شدن از نو نباشد محمود
هر کجا پای ایازست سر محمودست
سفر عشق تو بی واسطه راهبری
حد ثانیست که این ره ره تا محدودست
گر به سودای بیان عمر زیان کرد کمال
این که سر در قدمت سود سراسر سودست
کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز
دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست
گفتی از خاک در خویش فرستم گردی
همچنان چشم رجا بر کرم موعودست
بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان
بده امروز که حلوای لبت بی دودست
به جفا دور شدن از نو نباشد محمود
هر کجا پای ایازست سر محمودست
سفر عشق تو بی واسطه راهبری
حد ثانیست که این ره ره تا محدودست
گر به سودای بیان عمر زیان کرد کمال
این که سر در قدمت سود سراسر سودست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست
لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت
اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت
دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت
آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت
سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود
آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت
آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر کمال
خضر خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست
لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت
اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت
دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت
آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت
سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود
آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت
آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر کمال
خضر خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل در طلبت حیات جان یافت
جان از تو بقای جاودان یافت
گم کرده نام و ننگ و هستی
تاجست ز نو نشان نشان یافت
در کنه تو خاطر بقین جوی
خود را عجمی تر از گمان یافت
عقل این قدر از حریم وصلت
دریافت که در نمی توان یافت
دریافت نرا هر آنکه خود را
سر بر در و رخ بر آستان یافت
طالب به دو دیده نقش او بست
مطلوب چو عین شد عیان یافت
در خاک طلب کمال شاباش
در جستی و صد هزار کان یافت
جان از تو بقای جاودان یافت
گم کرده نام و ننگ و هستی
تاجست ز نو نشان نشان یافت
در کنه تو خاطر بقین جوی
خود را عجمی تر از گمان یافت
عقل این قدر از حریم وصلت
دریافت که در نمی توان یافت
دریافت نرا هر آنکه خود را
سر بر در و رخ بر آستان یافت
طالب به دو دیده نقش او بست
مطلوب چو عین شد عیان یافت
در خاک طلب کمال شاباش
در جستی و صد هزار کان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست
اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست
کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ
بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست
بی بوی صحبت تو مریض فراق را
گر نکهت گل است ازو جز صداع نیست
عاشق چو عندلیب به بوی گل است مست
جوش و خروش اوز شراب و سماع نیست
نیکو فتاده اند به هم آن رخ و جبین
خورشید و ماه را به ازین اجتماع نیست
چشم تو هر که دید ز جان بایدش برید
چون گوشه ای گزید به از انقطاع نیست
ملک وصال بأیدت از سر گذر کمال
خلعت به لشکری نرسد تا شجاع نیست
اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست
کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ
بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست
بی بوی صحبت تو مریض فراق را
گر نکهت گل است ازو جز صداع نیست
عاشق چو عندلیب به بوی گل است مست
جوش و خروش اوز شراب و سماع نیست
نیکو فتاده اند به هم آن رخ و جبین
خورشید و ماه را به ازین اجتماع نیست
چشم تو هر که دید ز جان بایدش برید
چون گوشه ای گزید به از انقطاع نیست
ملک وصال بأیدت از سر گذر کمال
خلعت به لشکری نرسد تا شجاع نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دل صفه خال تو با زلف گفت
دانه در در شب تاریک سفت
سرو قدت راست چمن سرو راست
کس سخن راست نیارد نهفت
تا نرود گرد به هر دیده حیف
دیده درت آب زد آنگه برفت
ناله من خواب شبت برد و آه
چون نکنم ناله که چشمم نخفت
بیدق خال تو نرانده هنوز
طره کج باز دو رخ برد مفت
ای دل اگر سروریت آرزوست
چون سر زلفش به قدمها بیفت
هر که شنید از سخنان کمال
سلمه الله و أبقاه گفت
دانه در در شب تاریک سفت
سرو قدت راست چمن سرو راست
کس سخن راست نیارد نهفت
تا نرود گرد به هر دیده حیف
دیده درت آب زد آنگه برفت
ناله من خواب شبت برد و آه
چون نکنم ناله که چشمم نخفت
بیدق خال تو نرانده هنوز
طره کج باز دو رخ برد مفت
ای دل اگر سروریت آرزوست
چون سر زلفش به قدمها بیفت
هر که شنید از سخنان کمال
سلمه الله و أبقاه گفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل قبله خود خاک سر کوی تو دانست
جان طاعت احسن هوس روی تو دانست
محراب دو شد زاهد سجادہ نشین را
ز آن روز که محراب دو ابروی تو دانست
عاشق ز دل و دین نظر عقل بپوشید
تا کافری غمزه جادوی نور دانست
عقل از په عشق عنان باز به پیچید
تا سلسله جنبانی گیوی نو دانست
وجه نظر و دور و نلل به بدیهی
عقل از نظر روی تو و موی تو دانست
این نکته که کسی را ز تو نه رنگ و نه بویست
از رنگ تو دریافت دل از بوی نو دانست
بیش است کمال از همه زان روز که خود را
در مرتبه کمتر ز سگ کوی تو دانست
جان طاعت احسن هوس روی تو دانست
محراب دو شد زاهد سجادہ نشین را
ز آن روز که محراب دو ابروی تو دانست
عاشق ز دل و دین نظر عقل بپوشید
تا کافری غمزه جادوی نور دانست
عقل از په عشق عنان باز به پیچید
تا سلسله جنبانی گیوی نو دانست
وجه نظر و دور و نلل به بدیهی
عقل از نظر روی تو و موی تو دانست
این نکته که کسی را ز تو نه رنگ و نه بویست
از رنگ تو دریافت دل از بوی نو دانست
بیش است کمال از همه زان روز که خود را
در مرتبه کمتر ز سگ کوی تو دانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
دل هر که بیمار او شد خوش است
ز شادیست پر گرچه غمگین وش است
رود جان چو پیکان به دنبال تیر
چر یابد نشانی از آن ترکش است
بساط شهان زیر پای افکند
ز خاک درت هر که را مفرش است
سزاوار آهم من از روت دور
گنه کار شایسته آتش است
دو چشم و دو ابرو دو زلفت گواست
که نقش تو در نزد خوبی شش است
بود دانه کش هر کجا مور هست
ولی مور خط لبش دلکش است
بدان لب بازار موری کمال
که آن نیز جان دارد و جان خوش است
ز شادیست پر گرچه غمگین وش است
رود جان چو پیکان به دنبال تیر
چر یابد نشانی از آن ترکش است
بساط شهان زیر پای افکند
ز خاک درت هر که را مفرش است
سزاوار آهم من از روت دور
گنه کار شایسته آتش است
دو چشم و دو ابرو دو زلفت گواست
که نقش تو در نزد خوبی شش است
بود دانه کش هر کجا مور هست
ولی مور خط لبش دلکش است
بدان لب بازار موری کمال
که آن نیز جان دارد و جان خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دور از خداست خواجه مگر بی ارادت است
خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است
از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق
دعوی این مقام درست از شهادت است
بشکن بت غرور که در دین عاشقان
ن یک بت که بشکنند به از صد عبادت است
زاهد نهاد میان کلاه و عمامه فرق
مسکین هنوز در حجب رسم و عادت است
ناز طبیب دور ز حکمت بود کشید
ما را که از حبیب امید عبادت است
با جور مهره دل نشود منتهی کمال
آنجا که منتهای کمال ارادت است
گو جور بیش کن به محبان خویش باز
چندانکه جور پیش محبت زبادت است
خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است
از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق
دعوی این مقام درست از شهادت است
بشکن بت غرور که در دین عاشقان
ن یک بت که بشکنند به از صد عبادت است
زاهد نهاد میان کلاه و عمامه فرق
مسکین هنوز در حجب رسم و عادت است
ناز طبیب دور ز حکمت بود کشید
ما را که از حبیب امید عبادت است
با جور مهره دل نشود منتهی کمال
آنجا که منتهای کمال ارادت است
گو جور بیش کن به محبان خویش باز
چندانکه جور پیش محبت زبادت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست
چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست
گر نوازد ور گدازد جان ما کس را چه کار
ور به جان دشمن شود با دوست ما دانیم و دوست
دیده گربان ما در پای هر سرو و گلی
گر بجست و جوی او چون جوست ما دائیم و دوست
کس نداند از برای کیست رو بر خاک راه
آنکه دایم بر سر آن کوست ما دانیم و دوست
چند پیچیدن درین کز غم نشت شد رشته ای
گر ازین غم کم ز ثار موست ما دانیم و دوست
این سخنها تا کیت گفتن که بیرحم است و مهر
گردلش دل نیست سنگ و روستا دانیم و دوست
با نکو خواهان و بدگویان بگو از ما کمال
دوست با ما بد و گر نیکوست ما دانیم و دوست
چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست
گر نوازد ور گدازد جان ما کس را چه کار
ور به جان دشمن شود با دوست ما دانیم و دوست
دیده گربان ما در پای هر سرو و گلی
گر بجست و جوی او چون جوست ما دائیم و دوست
کس نداند از برای کیست رو بر خاک راه
آنکه دایم بر سر آن کوست ما دانیم و دوست
چند پیچیدن درین کز غم نشت شد رشته ای
گر ازین غم کم ز ثار موست ما دانیم و دوست
این سخنها تا کیت گفتن که بیرحم است و مهر
گردلش دل نیست سنگ و روستا دانیم و دوست
با نکو خواهان و بدگویان بگو از ما کمال
دوست با ما بد و گر نیکوست ما دانیم و دوست