عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
آنها که به دوست راه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوشاند ار ناخوشاند
خودپرستان میرمند از ما که ما مَی میخوریم
ز آدمیّتشان نصیبی نیست یا مستوحشاند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت میچشند
اهل کثرت غافلاند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فیالجمله باری در میانِ آتشاند
در میانه هیچنه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطانوشاند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروهاند از همه عالم که در غلّ و غشاند
گفتهاند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پایمالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجامدوست میدارم دگر
هیچ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار ششاند
خوبرویان را برای عاشقان آوردهاند
دل به ایشان میدهم الحق که زیبا و کشاند
گیسوانشان بین که پنداری کمند رستماند
ابروانشان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمیدانم نزاری را چه سودا در سرست
این همیدانم که مستان محقّق بیهُشاند
من چه غم دارم اگر با من خوشاند ار ناخوشاند
خودپرستان میرمند از ما که ما مَی میخوریم
ز آدمیّتشان نصیبی نیست یا مستوحشاند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت میچشند
اهل کثرت غافلاند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فیالجمله باری در میانِ آتشاند
در میانه هیچنه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطانوشاند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروهاند از همه عالم که در غلّ و غشاند
گفتهاند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پایمالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجامدوست میدارم دگر
هیچ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار ششاند
خوبرویان را برای عاشقان آوردهاند
دل به ایشان میدهم الحق که زیبا و کشاند
گیسوانشان بین که پنداری کمند رستماند
ابروانشان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمیدانم نزاری را چه سودا در سرست
این همیدانم که مستان محقّق بیهُشاند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نزاری که نیازش به اهل راز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز
مرا قبول نباشد که توبه باز بود
مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه
نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود
به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری
همای خاطر من بر قفا چو باز بود
بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست
چو با صفا نبود توبه بی نماز بود
روا بود که چو من خمری خراباتی
ز مجلس می و مطرب در احتراز بود
به کعبه قبله کند منزوی برای نماز
ولیک قبله آزادگان نیاز بود
شبان تا به سحر محتسب چه می داند
که دوستان را با دوستان چه راز بود
اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق
چو حاکم است همان بنده ایاز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز
مرا قبول نباشد که توبه باز بود
مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه
نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود
به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری
همای خاطر من بر قفا چو باز بود
بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست
چو با صفا نبود توبه بی نماز بود
روا بود که چو من خمری خراباتی
ز مجلس می و مطرب در احتراز بود
به کعبه قبله کند منزوی برای نماز
ولیک قبله آزادگان نیاز بود
شبان تا به سحر محتسب چه می داند
که دوستان را با دوستان چه راز بود
اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق
چو حاکم است همان بنده ایاز بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
تا تو را عشق به کلّی نکند زیر و زبر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاکروان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بیخبر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاکروان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بیخبر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ساقی بیار می که فلک میکند ظهور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
مرا چیزهایی نمودند باز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نهای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بیجواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نهای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بیجواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
راز سر بسته اگر راست نمیگویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بیفایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بیفایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ما را به دام عشق درافکند دیده باز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
بیچاره دل ز دیده گرفتار میشود
ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز
دل خود برفت و جان برود نیز لامحال
آنجا که از نظر نرود هیچ احتراز
آری چه دل چه سر که همه کاینات را
مقدار نیست در نظر یار پاک باز
در عشق فتنه باشد و در عقل عافیت
آری ولی کجا به حقیقت رسد مجاز
عیب و هنر یکی نشود پیش مدعی
تا ننگرد به دیدهٔ محمود در ایاز
ما همچو حلقه بر درو خوش در حرم رقیب
حیف است دست مردم کوته نظر دراز
گفتم که با فراق شکایت کنم ز وصل
هرگز که کرد سینهٔ دشمن محلِّ راز
صد ساله از مطالعهٔ خلد خوشترست
یک لحظه در مشاهدهٔ یار دل نواز
مشرق ز قبله باز ندانم که در خیال
مستغرقم چه گونه به مسجد برم نماز
من خود به جان دوست که هرگز نخواستم
از بینیاز حور و قصور و نعیم و ناز
پر کن قدح بده به نزاری که مست عشق
از دوزخ ایمن است و ز فردوس بینیاز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
بیچاره دل ز دیده گرفتار میشود
ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز
دل خود برفت و جان برود نیز لامحال
آنجا که از نظر نرود هیچ احتراز
آری چه دل چه سر که همه کاینات را
مقدار نیست در نظر یار پاک باز
در عشق فتنه باشد و در عقل عافیت
آری ولی کجا به حقیقت رسد مجاز
عیب و هنر یکی نشود پیش مدعی
تا ننگرد به دیدهٔ محمود در ایاز
ما همچو حلقه بر درو خوش در حرم رقیب
حیف است دست مردم کوته نظر دراز
گفتم که با فراق شکایت کنم ز وصل
هرگز که کرد سینهٔ دشمن محلِّ راز
صد ساله از مطالعهٔ خلد خوشترست
یک لحظه در مشاهدهٔ یار دل نواز
مشرق ز قبله باز ندانم که در خیال
مستغرقم چه گونه به مسجد برم نماز
من خود به جان دوست که هرگز نخواستم
از بینیاز حور و قصور و نعیم و ناز
پر کن قدح بده به نزاری که مست عشق
از دوزخ ایمن است و ز فردوس بینیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
شادی به روزگار شناسندگان راز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
گر به جانان زنده ای جان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
به چشمِ دوست رویِ دوست می بین
همه تن دیده شو بی دیده می باش
به چشمِ خود چه خواهی دید خود را
خودی از پیشِ خود برداری ای کاش
نهان شو چون صدف در بحرِ اسرار
[گهی] می پوش گوهر گاه می پاش
به دستی شمعِ اِلّا الله برافروز
به دیگر دست لا را دیده بخراش
درِ او می زنی از خود به در شو
کسِ او باش و ایمن شو ز اوباش
نزاری طاقتِ نورِ خورت نیست
برو سر در گریبان کش چو خفّاش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
به چشمِ دوست رویِ دوست می بین
همه تن دیده شو بی دیده می باش
به چشمِ خود چه خواهی دید خود را
خودی از پیشِ خود برداری ای کاش
نهان شو چون صدف در بحرِ اسرار
[گهی] می پوش گوهر گاه می پاش
به دستی شمعِ اِلّا الله برافروز
به دیگر دست لا را دیده بخراش
درِ او می زنی از خود به در شو
کسِ او باش و ایمن شو ز اوباش
نزاری طاقتِ نورِ خورت نیست
برو سر در گریبان کش چو خفّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
از آنم خلق می خوانند قلّاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
ای دل از گردش ایام مخالف مخروش
با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش
غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست
حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش
دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری
نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش
من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست
با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش
صبر نیک است ولیکن ننشیند واله
پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش
رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم
من نه آنم که مزوَّز خرم از زرق فروش
من ز تصنیف معاند متغیر نشوم
هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش
تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی
تو که اسما ز مُسما نشناختی خاموش
گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست
کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش
آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام
هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش
وای از دست نزاری که سبک بار چنین
برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش
هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم
دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش
با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش
غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست
حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش
دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری
نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش
من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست
با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش
صبر نیک است ولیکن ننشیند واله
پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش
رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم
من نه آنم که مزوَّز خرم از زرق فروش
من ز تصنیف معاند متغیر نشوم
هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش
تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی
تو که اسما ز مُسما نشناختی خاموش
گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست
کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش
آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام
هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش
وای از دست نزاری که سبک بار چنین
برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش
هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم
دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
صراحی می زند بانگ اناالحق
بیا ساقی بده جام مروق
من از حلق صراحی می ننوشم
به وقت صبح تسبیح مصدّق
ببین بر چهره ی خوبان که از می
عرق چون می زند بر گل معلق
می و شاهد به غایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقّق
حدیث عاشقان این است بی شک
برین هم عاقلان دارند صدّق
مرا باری از این معنی به سر نیست
به پیش جمله می گوییم مطلّق
به مشتاقان می صافی حلال است
دریغ افسردگان را آب خندق
نزاری کو که بی رخسار جانان
ندارد کار ما سامان و رونق
بیا ساقی بده جام مروق
من از حلق صراحی می ننوشم
به وقت صبح تسبیح مصدّق
ببین بر چهره ی خوبان که از می
عرق چون می زند بر گل معلق
می و شاهد به غایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقّق
حدیث عاشقان این است بی شک
برین هم عاقلان دارند صدّق
مرا باری از این معنی به سر نیست
به پیش جمله می گوییم مطلّق
به مشتاقان می صافی حلال است
دریغ افسردگان را آب خندق
نزاری کو که بی رخسار جانان
ندارد کار ما سامان و رونق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
گر نسبت خرقه نبرد شیخ به صادق
نی شیخ بود زرق فروشیست منافق
و نیز به نسبت ببرد دلق مرقع
سودش نبود گر نبود عاشق صادق
بر خرقه ی تسلیم زن از سوزن اخلاص
یک رقعه ز پرکاله ی ارباب حقایق
گر بشنوی از من سخن و کار بداری
یک نکته ی شایسته ی بایسته ی لایق
با اهل صفا می خور هان تا نخوری می
الا به رخ فرخ اصحاب موافق
یک پرتو نورست چه لیلی و چه مجنون
یک ذره ظهور است چه عذرا و چه وامق
این جا که من و تو سر و دستار حرام است
و آن جا که همه اوست حلال است لواحق
در گردن تو ما و من توست علاقه
گر بر شکنی وارهی از کل علایق
خود واقعه ای نیست دگر جز تو در این راه
از خویش برون آی و برستی ز عوایق
محتاج کسی باش که محتاج نباشد
تقدیر برون است ز تدبیر خلایق
موسی نتوانست درآمد به ره خضر
عاقل نتواند که شود پس رو عاشق
دل سوخته می باش و به خون غرقه نزاری
کمتر نتوان بود درین ره ز شقایق
نعل فرس عشق ز پیشانی خود ساز
بر ذروه ی افلاک زن اوتاد سرادق
نی شیخ بود زرق فروشیست منافق
و نیز به نسبت ببرد دلق مرقع
سودش نبود گر نبود عاشق صادق
بر خرقه ی تسلیم زن از سوزن اخلاص
یک رقعه ز پرکاله ی ارباب حقایق
گر بشنوی از من سخن و کار بداری
یک نکته ی شایسته ی بایسته ی لایق
با اهل صفا می خور هان تا نخوری می
الا به رخ فرخ اصحاب موافق
یک پرتو نورست چه لیلی و چه مجنون
یک ذره ظهور است چه عذرا و چه وامق
این جا که من و تو سر و دستار حرام است
و آن جا که همه اوست حلال است لواحق
در گردن تو ما و من توست علاقه
گر بر شکنی وارهی از کل علایق
خود واقعه ای نیست دگر جز تو در این راه
از خویش برون آی و برستی ز عوایق
محتاج کسی باش که محتاج نباشد
تقدیر برون است ز تدبیر خلایق
موسی نتوانست درآمد به ره خضر
عاقل نتواند که شود پس رو عاشق
دل سوخته می باش و به خون غرقه نزاری
کمتر نتوان بود درین ره ز شقایق
نعل فرس عشق ز پیشانی خود ساز
بر ذروه ی افلاک زن اوتاد سرادق