عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
در ازل سوز محبّت در دل ما جا گرفت
از دل ما بود هر جا آتشی بالا گرفت
داشتیم امشب حدیث روی جانان بر زبان
در میان برجست شمع و از زبان ما گرفت
پیش ازین هرگز متاع جلوه این قیمت نداشت
نخل بالادست او این نرخ را بالا گرفت
تخته‌ای بعد از شکستن هم نیامد بر کنار
کشتی ما عاقبت کام دل از دریا گرفت
دامن مقصود اگر در کف نباشد گو مباش
گردبادم می‌توانم دامن صحرا گرفت
این چنین کز رفتن ما می‌شود خوشحال دوست
رفته رفته می‌توانم در دل او جا گرفت
از ازل سر در پی ما تیره‌بختان کرده‌ بود
ما برون رفتیم غم فیّاض را تنها گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
یاد او در سینه کردم جامه بوی گل گرفت
دم زدم از زلف او هنگامه بوی گل گرفت
از صریر کلک، صوت عندلیب آید به گوش
بسکه در تحریر نامت خامه بوی گل گرفت
جوش بلبل بر کبوتر جلوة پرواز بست
تا چو برگ گل زنامت نامه بوی گل گرفت
هر گره از طرّة بند قبایت غنچه‌ایست
تا ز همدوشیِّ سروت جامه بوی گل گرفت
شمع بی‌تابانه بر یاد تو می سوزد به بزم
کز بخور دود او هنگامه بوی گل گرفت
خاصگان در آتش بی‌طاقتی‌ها سوختند
از نسیمت تا مشام عامه بوی گل گرفت
دست بر سر بس که بر یاد گل روی تو زد
بر سر فیّاض ما عمّامه بوی گل گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
گلستان از خنده‌اش طرح گل خندان گرفت
نوبهار از جلوه‌اش سامان صد بستان گرفت
شعله‌ای هر جا که در بزم محبَّت شد بلند
سوخت ما را دل اگر پروانه را دامان گرفت
هستی عاشق حجابی بود پیش راه وصل
دست تا برداشت از خود دامن جانان گرفت
عشق در اول شراری بود از دامان حسن
گشت آخر شعله‌ای در کفر و در ایمان گرفت
نیست در دارالشّفای عشق غیر از ما طبیب
هر که آمد، از دل پردرد ما درمان گرفت
حسن کین از ناتوان بیش از توانا می‌کشد
دل ز خسرو برد و از فرهاد مسکین جان گرفت
دل به تنگ آمد ز غم فیّاض تا کی ضبط خویش
آستین بر چشم گریان بیش ازین نتوان گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت
بی‌رخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت
کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج
آنکه از بادام چشمم سال‌ها روغن گرفت
چهره در خون شست او هم گرچه خون من بریخت
تیغ بیداد ترا دیدی که خون من گرفت؟
می‌نهادم سر به صحرا موج اشکم پا ببست
می‌شدم بیرون ز عالم گریه‌ام دامن گرفت
ابرُوَش از کشتنت فیّاض شکّی طرفه داشت
عاقبت خون ترا تیغ که در گردن گرفت؟
تا طبع باده گرمی آن تندخو گرفت
نتوان ز بیم آبله دست سبو گرفت
دام هزار سلسله می‌‌خواست روزگار
زلف کجت به عهدة یک تار مو گرفت
زاهد اگر ز دست تو گیرد پیاله‌ای
نتوان پیاله را دگر از دست او گرفت
کم ناله زان شدم که ز طغیان خون دل
چون شیشة پرم نفس اندر گلو گرفت
فیض خط پیاله کم از خط یار نیست
فیّاض می مگر زلش رنگ و بو گرفت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چون نیاز ما و ناز او به هم درمی‌گرفت
سوختن ما از سر و او گرمی از سر می‌گرفت
ما و او در مجلسی رخساره گلگون داشتیم
کافتاب از حسرت آنجا چهره در زر می‌گرفت
با عتاب او نیاز گرم ما تابی نداشت
ما ازین می‌سوختیم او گر زما درمی‌گرفت
چون ز شرم صوت بلبل در چمن برمی‌فروخت
غنچه از رشک رخ او تاب اخگر می‌گرفت
از نسیمی این زمان چون غنچه می‌غلتد به خون
دل که هر دم بوسه‌ها از نوک نشتر می‌گرفت
تا کجا در جلوه بودی شب که هر دم تا به صبح
حسرت قد ترا خمیازه در بر می‌گرفت
آب صاف جدول شمشیر او کم خورده‌ایم
دل دم آبی گهی از جوی خنجر می‌گرفت
می‌توانستم ازو برداشتن دل یک نفس
گر تغافل‌های او از من نظر برمی‌گرفت
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
آسمان ای کاش دور دیگر از سر می‌گرفت
مست فیض مشرقی فیّاض شد آنجا که گفت
«گر به شمع کشته می‌زد آستین درمی‌گرفت»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
می‌فزاید عشق من هر دم چو حسن کاملت
کم شود صبر از دلم هر روز چون رحم از دلت
کُشتة ناز ترا آرام نبود بعد مرگ
در قیامت مضطرب از خاک خیزد بسملت
گر دلت سنگست من هم آتشم، پردور نیست
از فسون عشق اگر جا کرده باشم در دلت
گر تغافل گوشة دامن کشد ناز ترا
قصد قتل عاشقان دارد نگاه غافلت
در میان رندی و زهد تو نتوان فرق کرد
خوش دگر فیّاض درهم رفته حق و باطلت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
زان برون زد دلبر من بارگاه از شش جهت
تا توان کردن به سوی او نگاه از شش جهت
وه که شد بر عضو عضوم ناتوانی‌ها محیط
ضعف بر من همچو مرکز بست راه از شش جهت
بی‌جهت را در جهت جستن طریق عقل نیست
می‌کنم دعوی و می‌آرم گواه از شش جهت
ماه و ماهی نیز از خیل‌ پرستاران تست
پادشاه حسنی و داری سپاه از شش جهت
گر به قدر مستی خود در نشاط آید کسی
می‌توان افکند بر گردون کلاه از شش جهت
من نیارم سوی او فیّاض دید از هیچ سو
گر چه او دارد به من دایم نگاه از شش جهت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
یک لحظه سر برآر مه من ز خواب صبح
لعل لبی به خنده گشا در جواب صبح
سر بر ندارد از سر بالین دگر ز شوق
یک شب چو آفتاب گر ایی به خواب صبح
چون تیغ نازِ جلوه دهی در کف نگاه
اندازد آفتاب سپر را در آب صبح
طفلی هنوز وقت جهانسوزی تو نیست
گرمی به اعتدال کند آفتاب صبح
یک شب که هست پیش تو فیّاض را درنگ
زین گونه از برای چه باشد شتاب صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
وزید بر سر زلف کجت صبا گستاخ
مکن چنین به خود این هرزه‌گرد را گستاخ
چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل
نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ
شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار
که استخوان مرا نشکند هما گستاخ
چنین که راه هوس بسته، درنمی‌آید
خیال بوسه در اندیشة حیا گستاخ
مهابت نگه یار را چه شد فیّاض
که می‌گزد لب درد مرا دوا گستاخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ببرید زلف گر چه به پای تو سر نهاد
سر باخت هر که از حد خود پا به در نهاد
بی‌جرم اگر زدی سر زلف اعتراض نیست
هر کس که گشت عاشق روی تو سر نهاد
چشم از رخ تو برنتوانیم داشتن
زلف کج تو بند به پای نظر نهاد
چندان که نارساست، به دل‌ها رساترست
در صید دل کمند تو رسم دگر نهاد
فیّاض مشکل است که از سر به در رود
این عادی بدی که ترا هست در نهاد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کارم از گفتن لطفت به غرامت افتاد
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوة قامت افتاد
از پی شیشة من دامن پر سنگ آمد
هر که را راه به وادیّ ملامت افتاد
همه را در ره او پای فرو رفت به گنج
سعی ما بود که کارش به ندامت افتاد
تو خود از ننگ نیایی بر ما، ما از بیم
وه که دیدار به فردای قیامت افتاد
رخت بردند ز غربت به وطن همسفران
سفر ماست که در بند اقامت افتاد
من و فیّاض به هم غرقه درین بحر شدیم
که ازین ورطه ندانم به سلامت افتاد؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز ضعفم بی‌تو بر تن از گرانی مو نمی‌جنبد
نگه تا حشر ازین پهلو به آن پهلو نمی‌جنبد
نمی‌جنبد به خون کس فلک را تیغ بی‌رحمی
ترا تا در اشارت گوشة ابرو نمی‌جنبد
که می‌آرد به مشتاقان دگر پیغام زلف او؟
صبا را پا ز دهشت از سر آن کونمی‌جنبد
نگاهش بی‌تغافل سر ز بالین برنمی‌دارد
بلا از گوشة آن نرگس جادو نمی‌جنبد
چنان فرمانروا شد غمزه‌اش در کشور دل‌ها
که نبض خسته بی‌اذن نگاه او نمی‌جنبد
ز کم‌ظرفی سر پیمانه از یک جرعه می‌گردد
خم از دریادلی از جای خود یک مو نمی‌جنبد
دل فیّاض را جا در پریشانی خوش افتادست
از آن از سایة آن حلقة گیسو نمی‌جنبد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
وجودت تا ز چشم کیمیای امتیاز افتد
چو سیم قلب یک دم کاش راهت بر گداز افتد
تو کز هول صراط از پا فتادی وه نمی‌دانم
چه خواهی کرد اگر ره بر دم شمشیر ناز افتد؟
چه یکرنگی است این یارب که گر محمود را بر دل
شکست از غم رسد چین بر سر زلف ایاز افتد
خوشا بخت همایون فال مرغی کز شگون‌بختی
کند تا سر برون از بیضه در چنگال باز افتد
دلی کو از ازل با خاکساری الفتی دارد
گرش چون آفتاب از خاک برگیرند باز افتد
چنین کز اهل دل زلف درازت می‌رباید دل
از آن ترسم که شهراه حقیقت بر مجاز افتد
مرا تا عمر باقی، شکوة زلف بتان باقی‌ست
مبادا آنکه کس را درد دل دور و دراز افتد
زمانی نگذرد کان مه به بیدادیم ننوازد
خوش آن عاشق که معشوقش چنین عاشق نواز افتد
شدم بیچاره‌تر تا چاره‌ام در دست گردون شد
مبادا کار کس هرگز به بند کارساز افتد
اگر خواهی که یابی قبلة حاجت برو سر نه
به هر جایی که اشک از گوشة چشم نیاز افتد
برون پرده‌ای آگه نیی از اضطراب دل
دلت فیّاض خواهم محرم اسرار راز افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ز استغنا خیالش را به ما پروا نمی‌افتد
نگاهش پرتو خور گر بود بر ما نمی‌افتد
مه رویش گهی تاب از غضب دارد گه از باده
به گلزار جمال او گل از گل وانمی‌افتد
اگر سررشتة کار اسیران بلا نبود
سر زلف درازت این چنین در پا نمی‌افتد
چنان هنگامة بازارِ دامن‌گیریش گرمست
که نوبت در قیامت هم به دست ما نمی‌افتد
نرنجی گر نگاهش بر رقیبان می‌فتد فیّاض
که تیر خردسالان متّصل یک جا نمی‌افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سخن ز تنگیت اندر دهن نمی‌گنجد
درین دقیقه کسی را سخن نمی‌گنجد
به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ
چنان شکفت، که در پیرهن نمی‌گنجد
سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی
فروغ حسن تو در انجمن نمی‌گنجد
کجاست گریه که خالی کنم دلی که مرا
ز دوستی تو خون در بدن نمی‌گنجد
به آرزوی تو فیّاض اگر به خاک رود
بدین غلوی هوس در کفن نمی‌گنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز من دور آن پری پیکر به صد دستور می‌گردد
به دل نزدیک‌تر از جان به ظاهر دور می‌گردد
برای زخم تیرش سینة بی‌طالعی دارم
که گر الماس ریزم مرهم کافور می‌گردد
نگاه ما چه سربازی تواند کرد در کویش
که آنجا پرتو خورشید هم از دور می‌گردد
صبا بند قبای غنچه چون پیش تو بگشاید!
که درصد پرده از شرم تو گل مستور می‌گردد
پلاس محنت فیّاض شد تشریف نوروزی
بلی در عید دیدار تو ماتم سور می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ز اشک گرم من آتش کباب می‌گردد
چه آتشی است که در دیده آب می‌گردد
نگاه نرگس مست که در کمین منست؟
که صبر در دل من اضطراب می‌گردد
خراب میکدة عشوه‌ای شوم کانجا
به نیم جرعه به سر آفتاب می‌گردد
هلاک شیوة ناز توام که مستانه
به گرد آن مژة نیم‌خواب می‌گردد
جدا ز روی تو از سیر گل چنان خجلم
که بوی گل به مشامم گلاب می‌گردد
به یاد چشم تو در بزم آرزو مستان
کنند زهر به جام و شراب می‌گردد
مخواه نان ز تنور سپهر دون فیّاض
که آسیای فلک از سراب می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش می‌گردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش می‌گردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش می‌گردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
چنین کز نالة بلبل دلم مدهوش می‌گردد
نمی‌دانم چه می‌بینم چو می‌بینم جمال او
همی دانم که در دل عقل و در سر هوش می‌گردد
دمی در عشق او فیّاض خاموشی نمی‌دانم
ولی دانم که گاهی ناله‌ام بیهوش می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد
اجل بی‌تاب می‌گردد که خود را بر نشان بندد
به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد
اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد
به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم
که چون هرگز کسی از شعله مویی بر میان بندد!
نگاه او نهانم می‌کشد در خون و می‌ترسم
که ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد
اگر رشک زلیخایی برد ترسم که نگذارد
که بوی پیرهن در مصر بار کاروان بندد
ز بس موج سرشکم گوهر ارزان کرده می‌ترسم
فلک بازار گرم کان و دریا را دکان بندد
متاع رنگ و بو دارد رواج امشب که می‌خواهد
چمن آیین عید جلوة آن دلستان بندد
نگیرد تا اجازت از رخش مشّاطة گلشن
طلسم رنگ نتواند به روی ارغوان بندد
خوش آن عزّت که پیشش چون کمر بر بستگان فیّاض
گهش بند قبا بگشایدش گاهی میان بندد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هر آه که درد از دل ناشاد برآرد
نورسته نهالی است که فریاد برآرد
ناید به کمند کسی آن آهوی وحشی
این صید دمار از دل صیّاد برآرد
چشم سیهی دیده‌ام امروز که نازش
صد فتنه ز شاگردی استاد برآرد
با قید تعلق نتوان عشق هوس کرد
آزاده سر از قید غم آزاد برآرد
بلبل به چمن گوش بر آواز نشسته است
تا نالة زارم شنود داد برآرد
این با که توان گفت که در خلوت خسرو
شمعی است که دود از دل فرهاد برآرد
فیّاض به ناکامی جاوید بنه دل
کس نیست که کام دل ناشاد برآرد