عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خوش است مجلس اخلاص امّتان مسیح
شراب های مصفّا زساقیان ملیح
مباد مدرسه و خانقه که بیزارم
ز عالمان شنیع و ز زاهدان قبیح
خطیب بر سری منبر چه ژاژ می خاید
عجب که شرم نمی دارد از دروغ صریح
فسانه یی دو ز بهر فریب کرده زبر
کجا کلام محقق کجا کلام صحیح
چو علم داند و بر جهل می کند اصرار
میان عالم و جاهل کجا بود ترجیح
فغان اهل دل از زاهدانِ معترض است
دل از پی دو درم سیم و زر، به کف تسبیح
ز تیغ عشق مکش گردن ای فقیر که شیر
به عجز سر بنهد هم چو گوسفند ذبیح
ز کف منه چو نزاری مفرّحی که به حکم
شوند بی دل و ابکم ازو شجاع و فصیح
غلام ساقی خویشم اگر غلام من است
که مرده زنده کند باز هم چنان که مسیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
کس نداند که مرا با که سر وکار افتاد
گر چه در عشق چنین واقعه بسیار افتاد
غرّه بودم به شکیبایی و خود بینی عقل
برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد
شوق غالب شد و وجدم به خرابات کشید
لاجرم ولوله در خلق به یک بار افتاد
حسن در مکتب عشق آمد و بر لیلی تافت
سوز در سینه مجنون گرفتار افتاد
پرتو شمع جمالش چو برو تافت بسوخت
هم چو پروانه و افسرده در انکار افتاد
یار سرمست به بازار برآمد روزی
راز سر بسته ما بر سر بازار افتاد
مکن ای یار ملامت که چو من بسیاری
از عبادتکده ناگاه به خمّار افتاد
طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب
همه سهل است اگر یار وفادار افتاد
به قضا تن ده و بی فایده مخروش ای دل
همه تدبیر بود بیهده چون کار افتاد
کعبه آسان ندهد دست زیارت کردن
سیر پا آبله در بادیه دشوار افتاد
سر ازین ورطه نزاری نبری تن در ده
چاره ای نیست که این حادثه ناچار افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
قد قامت الصّلات برآمد ز بامداد
برخیز ساقیا بستان از مدام داد
گر بر حلال زاده حرام است خون رز
پس آب و نان حرام بود بر حرام زاد
بگذار تا نماز کند اقضی القضات
برنه پیاله ای به کفش تا سلام داد
بسیار در محامد رز شعر گفته اند
من نیز هم ولیک ندارم تمام یاد
دهقان که در عمارت رز سعی می کند
عمرش مدام باشد و بختش مدام باد
از خنب خانه می دمد این خوش نفس نسیم
یا از بهشت می وزد این خوش خرام باد
شادم به قرض دادن و دادن به وجه می
چون من کسی که دید که باشد به وام شاد
کلّی طمع ببر ز عوانان نزاریا
رو کرد کان دهر نه این ها کدام زاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه دردست این که آرامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست
که از خورشید اعلامی ندارد
ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم
که بر کف هم چو جم جامی ندارد
به واجب عزّتِ درویش می دار
که سلطان است اگر شامی ندارد
مکن بر مردمِ عاشق ملامت
که بیش از عاشقی کامی ندارد
جمادست آن به معنی جانور نیست
که خاطر با دل آرامی ندارد
به انسان کی کند ترجیح وحشی
که گردن بستۀ دامی ندارد
چه می خواهی نزاری را که بینی
نزاری جز همین نامی ندارد
سری دارد فدایِ مقدمِ دوست
به گردن بیش از ین وامی ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
نگه به قول خرد زین سپس نخواهم کرد
که زندگانی بی هم نفس نخواهم کرد
خرد ز باختن عشق می کند منعم
زهی خیال من و توبه پس نخواهم کرد
نه طاقت و نه دماغ و نه دل نه عقل و نه هوش
قبول صبر بدین دسترس نخواهم کرد
چه آشنا و چه بیگانه زحمتم مدهید
که احتمال نصیحت ز کس نخواهم کرد
به ترک مستی و زاهد پرستی و رندی
اگر هوای دل است از هوس نخواهم کرد
به اعتقاد نزاری همی خورم سوگند
که هرگز از می و معشوق بس نخواهم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مرا مسخّر عقل مجاز نتوان کرد
که رند را به ستم توبه باز نتوان کرد
من آن نیاز کنم در شبی به می خوردن
که در نماز به عمر دراز نتوان کرد
کجا فسرده دلان را سماع ذوق دهد
چو سوز سینه نباشد نیاز نتوان کرد
شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم
که هم به کُل در طاعت فراز نتوان کرد
خیال دوست به من گفت روی برگردان
که در دو قبله به یک دل نماز نتوان کرد
ملالت از عقبِ عاشقان کنند ولی
ز پیش حکیم ازل احتراز نتوان کرد
بهشت نسیه نمی بایدم به طاعت نقد
که این معامله با اهل راز نتوان کرد
به زعم مدعیان ، عیش تازه خواهم داشت
که خوز هم دم دیرینه باز نتوان کرد
فدای دوست کند جان نزاری و محمود
چه جان بود که فدای ایاز نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
جانم فدایِ قاصدی کز دوست مکتوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
گو خادمی را حکم کن تا شاهدِ خوب آورد
تا هم چنان با خود رود طالب به مقصد کی رسد
هم رهروِ صاحب نظر این پی به مطلوب آورد
این پارسا را بین که چون انکارِ رندان می کند
بر ریشِ خود خندد کسی کو عیبِ معیوب آورد
این دم نزاری زنده شو پیش از قیامت جهد کن
این کز لحد خاکت صبا با کویِ محبوب آورد
نیک و بد و پاک و پلید از زاهدان عارف برد
گر عشقِ ظاهر تاختی بر عقلِ محجوب آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
تا عشق مرا گردِ خرابات برآورد
از مسجد و محراب و مناجات برآورد
با عقل به ضدیّت و انکار و تعصّب
از جیب فتاوی و سجلاّت برآورد
عشق از غضب و نخوت و غیرت چو نهنگی
در تاب شد و بانگ به هیهات برآورد
از آتشِ غیرت که بر افروخت به گردون
دودِ شغب از خرمنِ طاعات برآورد
ما پس روِ امریم نه غالی نه مقصّر
قاصر نظر آشوب ز علّات برآورد
چون یک سرِ مویش خبر از صدق و صفا نیست
سد چلّه گرفتم ز کرامات برآورد
مشغول به خود کرد مرا یارم و بی خود
حاجات روا کرد و مهمّات برآورد
در پایِ غمش هرکه لگد کوبِ عنا شد
از خاکِ درش سر به سماوات برآورد
تا عقل بگسترد بساطِ لمن الملک
پنداشت که دستی به مباهات برآورد
عشق آمد و تا مهره فرو چید و فرو کرد
در حال بزد نعره و شهمات برآورد
یک نکته بیان کرد ز تسلیم و تسلّم
فریاد ز اربابِ مقالات برآورد
هر کز خودیِ خویش به در شد چو نزاری
یک باره دمار از هُبل ولات برآورد
استادِ حقیقی به سرِ سوزنِ تعلیم
از پایِ دلم خار محالات برآورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
امروز که باده می توان خورد
یک هفته بهانه می توان کرد
هان تا به موافقت برآریم
از مغزِ خمِ گرفته سر گرد
هر کو سرِ پایِ خم ندارد
گو هم چو زمانه گردِ سر گرد
چون لاله کنیم از پیاله
رویی که شده ست چون گلِ زرد
زان می که ز عکسِ پرتوِ او
از چوبِ سیه برون دَمَد ورد
زان می که پلنگِ هیبت او
با عقل کند چو شیر ناورد
بر سنگ زدیم شیشۀ نام
از ننگِ وجودِ ناز پرورد
چون فایده نیست چند نالیم
از جورِ رقیبِ ناجوان مرد
هیهات که صرصرِ ملامت
طوفان ز وجودِ ما برآورد
ما پختۀ کارگاهِ عشقیم
گو عقل مکوب آهنِ سرد
بیزار شدیم از نزاری
ماییم و حریفِ دُردیِ درد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
دلم ز سوز جگر دم به دم بمی‌سوزد
کدام دل که ز سر تا قدم بمی‌سوزد
عجب ز مردمک دیده مانده ام که مدام
میان آب دو چشم است و هم بمی‌سوزد
ز آه من دمِ باد صبا نمی فسرَد
ز سوز من نفس صبح دم بمی‌سوزد
ز می که مونس جان بود بر شکست دلم
که در عروق ز اندیشه دم بمی‌سوزد
ز جام جم چه کند مفلسی که در شب تار
به دود آه سحر ملک جم بمی‌سوزد
به من نماند ز هستی و نیستی چیزی
که برق عشق ، وجود و عدم بمی‌سوزد
اگر بسوخت تنم از سموم غم چه عجب
که آدمی ز بس افراط غم بمی‌سوزد
بسوختیم و دمی در رقیب ما نگرفت
بلی بلی مگر افسرده کم بمی‌سوزد
ز بس که شعله آهم به شعر در پیچد
مداد وقت کتابت قلم بمی‌سوزد
حذر ز سوز نذاری کز آتش سینه
به چنگ بر نفس زیر و بم بمی‌سوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ایل چیِ بادِ صبا می رسد
پیکِ سلیمان ز کجا می رسد
زهره ندارم که بریدِ صبا
راست بگویم ز کجا می رسد
مُنهیِ عشق است که جبرئیل وار
دم به دم از غیب فرا می رسد
تا به که دادند زمامِ مراد
ورنه به تخصیص که را می رسد
نیک به بد می نرسد بد به نیک
زان که سزا هم به سزا می رسد
جاذبۀ سابقۀ فطرتت
هرچه به اخوانِ صفا می رسد
بر که عیان است بهشتِ برین
تا که به سر وقتِ رضا می رسد
هر نفس از سدره به گوشِ دلم
بی لغت و حرف ندا می رسد
زار همی نال نزاری که زار
نالۀ عشقِ تو به ما می رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
شرابِ تلخ هنی تر ز انگبین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
هر دل که مقیم لامکان شد
در عالم امر قهرمان شد
فارغ ز قبول کفر و دین گشت
بیرون زحدود جسم و جان شد
او نیست ولی به حکم وحدت
هر چیز که اوست مطلق آن شد
در غیب سخن نمی توان گفت
وز غیب به در نمی توان شد
آنکس بدید بی بصر گشت
وآنکس که شنید بی زبان شد
سریست میان اهل باطن
کز عینِ عیان ما نهان شد
چون کرد ظهور در بطون باز
بر چشم عیان ما نهان شد
از ذات و صفات هرکه شد محو
مستغرق ذات بی نشان شد
گویند نزاریِ هوایی
از عقل بگشت و در هوان شد
دنیا به خران دهر بگذاشت
عیسی به طواف آسمان شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
محققان که ز خُم‌خانه ی ازل مست‌اند
نخست نیست بباشند و بعد از آن هستند
روندگان حقایق برسته‌اند از خود
که هم ز گام نخستین به دوست پیوستند
ز پا فرو ننشینیم تا به دست آریم
بسا که بیهده برخاستند و بنشستند
به میوه زان نرسیده دست بدبختان
که شاخ نیک بلند ست و عاجزان پست‌اند
گره از آن نگشادند باز از این رشته
که هر گروه دگر صورتی دگر بستند
سر مقام نداریم و فارغیم ز گنج
بسی چو ما ز چنین کُنج ها برون جستند
به نزد ما چه خطا توبه‌ء مزلزل را
هزار توبه محکم درست بشکستند
بیا به کوی خرابات عارفان را بین
به می نشسته و هر یک دو جام بر دست اند
شراب شوق بخورند و مست لایعقل
چنان شدند که از هر دو کون وارستند
نزاریا ببُر از خود که بت پرستیدن
به مذهب من از آن به که خویش بپرستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ساکنانی که قدم در ره مقصد زده اند
دست در دامن اولاد محمد زده اند
ساکن خطه خاکند ولی از ره قدر
خیمه بر طارم این سقف زمرّد زده اند
در نظرشان نرود دنیی و عقبی جز دوست
گره عهد برین عزم موکد زده اند
گر سر کثرت اشغال ندارند رواست
باده در مجلس عشاق مجرّد زده اند
بانگ وحدت چو نزاری به جهان در دادند
وین منادا ز پی ملک مخلد زده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بیار باده و ما را ثلاثه ای در بند
که عزم توبه نداریم بعد از این یک چند
بساز مطرب مجلس اساس خوش عملی
که من نمی شنوم قول هزل دانشمند
حریف اهل تکلف نی ام که ایشان را
حجاب عقل نماید به ذوق چون گل و قند
ز زاهدان مقلد ببر گرت باید
که عمر خوش گذرانی به لولیان پیوند
غلام مجلس بربط زنان شنگولم
که همچو چنگم در گردن افکنند کمند
مرا حریف مخالف ز پرده عشاق
چنان بساخت که در پرده عراق افکند
چو چشم بد بکنیدم ز روی نیکو دور
گرم بر آتش سوزان نهند همچو سپند
هنوز ترک نصیحت نمی کند پدرم
چه می کند پدر مشفق از چنین فرزند
مرا غرض دف و چنگ است و رقص بذله و نای
ز لولیان دگرم هیچ نامده ست پسند
نه مرد صحبت اهل دلست گر زاهد
به دیدنی چو نزاری نمی شود خرسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دکانِ رازِ من گویی به سر بازار بنهادند
مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند
چو با او در نمی‌گنجد جز و من کیستم باری
ز گردن در مبادی گر]د[ نان این بار بنهادند
خیال و عقل و وهم و دانش و بینش اگر زین پیش
مجالی داشتند اندر دماغ این بار بنهادند
نمی‌بارم بگردیدن ز حال خود که بنیادم
ز بدوِ آفرینش هم برین هنجار بنهادند
کسی را نیست از رویِ حقیقت بر کس انکاری
که داند تا چه در هر دل ز نور و نار بنهادند
من ار بی طاقتی کردم چنین آمد تو رحمت کن
که در جنبِ گناه خلق استغفار بنهادند
اگر طاقت ندارم در فراقِ دوست معذورم
سرِ بی‌چارگی این‌جا چو من بسیار بنهادند
چه سنجد قطرهٔی در معرضِ دریایِ بی‌پایان
ولی در پهلویِ یک برگِ گل صد خار بنهادند
اگر چه آفتابِ عشق از کونین می‌تابد
ولی در فطرتِ هر ذرّه صد دیدار بنهادند
به باغی مشتبه کردند خلدِ جاودانی را
گروهی منظرِ خاطر ازین پندار بنهادند
بهشتِ عدن خواهی نیست دیگر جز رضایِ او
همه تنزیل و تاویل از پیِ این کار بنهادند
بهشت ای یار اگر هشت است و گر و هشتاد پنداری
دو عالم از برایِ یک دلِ بیدار بنهادند
محبت در میانِ دوستان پیوسته خواهد بود
بنایِ آفرینش گرچه ناهموار بنهادند
بلی در کثرت وحدت یکی غیرست و دیگر او
اگر غیرت برم شاید که با اغیار بنهادند
نزاری هم تو بوده‌ستی که پیشِ خود براستادی
ندانستی حجابی هست چون دیوار بنهادند
برو در عالمِ کثرت به حلاّجی مکن دعوی
که اسرارِ انا الحق بر فرازِ دار بنهادند