عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ره‌زدن درخانه کار چشم فتّان بوده است
ناوک در کیش صیدانداز، مژگان بوده است
سرد شد هنگامه دیوانه تا از شهر رفت
آتش سودا همین در سنگ طفلان بوده است
داغ‌های سینه‌ام دیوانه دارد بی‌بهار
آنچه می‌جستم ز گلشن در گریبان بوده است
سر نمی‌پیچند از فرمان مجنون وحش و طیر
بر سر دیوانه مو چتر سلیمان بوده‌است
چشم ما حسرت‌کش و آیینه محو دیدنش
این سعادت سرنوشت چشم حیران بوده‌است
دل چه خون‌ها خورد تا ره یافت بر درگاه عشق
بندگی را خواجه پندارد که آسان بوده است
تا دلم از رفتن پیک خیالش تیره شد
روشنم شد این که شمع خانه مهمان بوده است
از صبا آشفتگی می‌جستم آخر یافتم
از دل خود آنچه در زلف پریشان بوده است
سربه‌سر مرغ چمن داند چه می‌آرد نسیم
زآنکه وقت گل‌شکفتن در گلستان بوده است
هرکه بیند کز نسیمی غنچه چون در هم شکفت
داند از دل‌ها گره‌بردن چه آسان بوده است
بعد مردن نام مجنون زنده جاوید شد
خاک عاشق را مزاج آب حیوان بوده است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
کرده بیهوشم خیال آن دو چشم می‌پرست
همتی ای باده‌پیمایان که کارم شد ز دست
بر سر مال جهان سودای درویش و غنی
دست چون بر هم دهد؟ این تنگ‌چشم، آن تنگ‌دست
فتنه دوران ندانم سنگ بر جام که زد
اینقدر دانم که رنگ باده در مینا شکست
از وجود بی‌بقای خود نیفتی در گمان
در دل آیینه یک دم صورتی گر نقش بست
خواب غفلت دیده‌ات را مانع نظّاره است
ورنه در باغ از تماشا چشم نرگس کس نبست
در جنونم طرفه سودایی به دست افتاده بود
عقل گم بادا که بازار جنونم را شکست
از شکست خود چرا افتاده غافل در لباس؟
در شکست خاطرم آن کس که دامن برشکست
در دو گیتی هرکه چون قدسی اسیر عشق گشت
ماهی توفیق افتادش درین دریا به شست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خواهد دل من شربت دیدار و دگر هیچ
این است علاج دل بیمار و دگر هیچ
هرچند که در کلبه ما دیده گشایی
عشق است رقم بر در و دیوار و دگر هیچ
هرچند ملک نامه اعمال مرا دید
نام تو رقم دید به طومار و دگر هیچ
گر زیر کهن دلق مرا خلق بجویند
یابند همین رشته زنار و دگر هیچ
جز زمزمه عشق نداند دل قدسی
موجود شد از بهر همین کار و دگر هیچ
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آنان که مرا جورکش یار نوشتند
بر عاشقی کوه‌کن انکار نوشتند
چون تخته اطفال ز دل حرف پریشان
هرچند که شستیم دگربار نوشتند
مرغان حرم شکوه آزادگی خویش
گرد قفس مرغ گرفتار نوشتند
ای دیده به حسرت نگران باش که خوبان
بر روز جزا وعده دیدار نوشتند
پنهان چه کنی عشق که راز دل منصور
بر روی زمین با قلم دار نوشتند
شد لوح شفا شسته مگر سوی مسیحا
یک حرف ز حال من بیمار نوشتند؟
در دیر و حرم جز سخن عشق ندیدم
هرجا که خطر بر در و دیوار نوشتند
قدسی مکن از تیرگی بخت شکایت
کآیینه ما قابل زنگار نوشتند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جوش می‌ام چو خم به خروش آشنا نکرد
صد شیشه‌ام چو توبه شکست و صدا نکرد
خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت
از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
خرسند از آشنایی ضعفم که هیچ‌گاه
گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن
نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
چون غنچه سر به جیب و گریبان پر از مژه
نظّاره در لباس، کسی همچو ما نکرد
دستم پیاله‌گیرتر از شاخ نرگس است
درد خمار را به ازین کس دوا نکرد
بر گوش کس نخورد فغانم ز بی‌کسی
تا بر نخورد همنفسی، نی صدا نکرد
تنها، برابر همه خونابه می‌خورد
چون داغ لاله در دل پیمانه جا نکرد؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد
باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزه‌گرد
عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
بر گل و شمعم نظر در گلشن و محفل بس است
بیش ازین نتوان وبال بلبل و پروانه شد
تا ابد محروم ماند از لذت دام و قفس
هرکه چون مرغ سرایی، صید آب و دانه شد
بوستان عشق، آب از چشم مجنون خورده است
هرکه بر سر زد گلی زین بوستان دیوانه شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
به کف عاشق چو گل، خون دل خود را نگه دارد
برای روزی خود، حاصل خود را نگه دارد
مگر لیلی گمان دارد که پیش افتاده از مجنون؟
که در هر گام، صد جا محمل خود را نگه دارد
پس از عمری به بزم یار دل جا کرد و می‌ترسم
که نو دولت عجب گر منزل خود را نگه دارد
ز دل‌دادن به خوبان منع ما کردن بود ناخوش
اگر ناصح تواند گو دل خود را نگه دارد
ز تیغش دل به خون خویش بازی می‌کند شاید
دمی بهتر تماشا قاتل خود را نگه دارد
که خواهد سوختن ز افسردگان انجمن با او؟
گر از پروانه، شمعی محفل خود را نگه دارد
ز غیرت تا به خون غلتند خلقی روز محشر هم
به خون آغشته قاتل بسمل خود را نگه دارد
جهان از نکته‌پردازان چو شد مفلس، بگو قدسی
که طبعت نکته‌های مشکل خود را نگه دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دگر چراغ که در طور حسن روشن شد؟
که نور وادی ایمن، وبال ایمن شد
ز دیده خون دلم باز عزم دامن کرد
چراغ دیده من مرده بود روشن شد
به کلبه‌ام که دگر فال روشنایی زد؟
که آفتاب تهی‌دیده‌تر ز روزن شد
به سینه فاصله زخم‌های شمشیرت
به جرم بخیه‌زدن، صرف نوک سوزن شد
هنوز تخم امیدم نرسته بود از خاک
که برق حسرتم آمد شریک خرمن شد
مرا خصومت ایام، حیرت افزاید
که هرگزش نشدم دوست، از چه دشمن شد
نبسته بود کسی در به روی من قدسی
حقیقت قفسم سنگ راه گلشن شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
مرا عشق تو گاهی پرورد دل، گاه جان سوزد
همان آتش که دارد شمع را روشن، همان سوزد
ز بس کز دیده اشک گرم ریزم بر سر کویش
جبین آفتاب از سجده آن آستان سوزد
شکافم سینه را تا بر تو حال دل شود روشن
وگرنه چون کنم تقریر حال دل، زبان سوزد
چو فانوس آتش از پیراهنم امداد می‌خواهد
دلم از سادگی از دیده مردم نهان سوزد
چو محفل روشن است از آتشت، غمگین مشو قدسی
چو شمع امشب گرت تا روز، مغز استخوان سوزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل می‌گون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافل‌زدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع وصلت هرکه را شب خانه روشن می‌کند
روزنش در خانه، کار چشم دشمن می‌کند
تازه شد داغ کهن بر دستم از بس سوده شد
آستین بر آتش من کار دامن می‌کند
کاش در میخانه هم خالی کند پیمانه‌ای
آنکه قندیل حرم را پر ز روغن می‌کند
باد اگر بر سایه دیوار گلشن می‌وزد
بلبل از کنج قفس بنیاد شیون می‌کند
می‌کند خار گل ناچیده از دستم برون
تنگ چشمی بین که با من چشم سوزن می‌کند
خانه‌ام می‌سوزد و همسایه‌ام آگاه نیست
ای خوش آن آتش که دودش میل روزن می‌کند
حرف صلح کل زند قدسی عجب دیوانه‌ایست
عالمی را بی‌سبب با خویش دشمن می‌کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
نشاط ما اسیران از دل اندوهگین باشد
نمی‌بندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمی‌چینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسی‌های دل بر خویش می‌لرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
نه هرکه مرد ازو در جهان اثر ماند
ز صد چراغ یکی زنده تا سحر ماند
ز بس که خون شهیدان ز خاک می‌جوشد
نشان پای در آن کو به چشم تر ماند
بَدم به گل که چو دل‌های بی‌غمان شاد است
خوشم به می که به خونابه جگر ماند
ز ضعف تن شده‌ام آنچنان که افغانم
درون سینه به مرغ شکسته پر ماند
کسی که جانب گلشن رود به گل‌چیدن
چو گل به ناله مرغان باغ، درماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
طایر عشقم و از شعله پرم ساخته‌اند
مگر از جوهر فیض نظرم ساخته‌اند؟
به تماشای تو چون قطره خون اهل نظر
هر نفس از مژه‌ای جلوه‌گرم ساخته‌اند
پیشتر زانکه پراکنده شود بوی بهار
به نسیمی ز قدح بی‌خبرم ساخته‌اند
چه عجب گر شود از شعله غم تازه گلم
عشقم و زآب و هوای دگرم ساخته‌اند
قدسی آن بی‌سروپایم که چو خورشید، بتان
محو جاوید در اول نظرم ساخته‌اند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
کی بی توام نظاره به چشم آشنا شود؟
بنمای روی خود که مرا دیده وا شود
سوی در تو کعبه روان پی نمی‌برند
گر سنگشان به زیر قدم توتیا شود
نرگس دهد پیاله خالی به دست تو
از بس که پیش چشم تو بی دست و پا شود
یکرنگم آنچنان که به شمشیر آفتاب
باور مکن که روز من از شب جدا شود
افتد ز اضطراب دل من در اضطراب
پهلوی من، به بزم تو آن را که جا شود
بر روی دوستان به نظر زنده‌ام چو شمع
میرم، اگر به هم مژه‌ام آشنا شود
بیرون شدم ز بزم تو از حرف بوالهوس
مرغ از چمن رمیده ز رشک صبا شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هرگزم دیده چنین مایل دیدار نبود
شوق تا بود، به این گرمی بازار نبود
بود بسیارم ازین پیش ضرورت، اما
هرگزم عشق چو این مرتبه در کار نبود
برو ای عقل و مشو مانع رسوایی من
عشق کی بود که افسانه بازار نبود؟
عشقم آورد درین دایره روزی که هنوز
بر زبان‌ها سخن از نقطه و پرگار نبود
شوقم آن روز کهن بود که در کعبه و دیر
هیچ‌کس را خبر از سبحه و زنار نبود
از ازل گرد هوس بر دل قدسی ننشست
هرگز این آینه سیلی‌خور زنگار نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
محفل دردی طلب، از سیر شهر و کو چه سود
سر به پای شعله نه چون شمع، از زانو چه سود
وصل شیرین کی به زور آید به دست کوهکن
قوت طالع بخواه از قوت بازو چه سود
زلف لیلی صید دلهای پریشان می‌کند
این که مجنون می‌کند بر سر پریشان مو چه سود
اجتماع می‌کشان بی طره ساقی مباد
حلقه مستان جدا زان حلقه گیسو چه سود
زخم قدسی کی فریب مرهم راحت خورد؟
عاشقان را درد مطلوب است از دارو چه سود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
هر لحظه‌ام بتان به غمی آشنا کنند
ترسم که رفته‌رفته مرا بی‌وفا کنند
آنها که خار دیده و گل‌گل شکفته‌اند
گر ناوکی رسد ز تو دانی چه‌ها کنند
کی با درازی شب هجران وفا کند
آن عمر هم که وعده به روز جزا کنند
داد از شب فراق که آخر نمی‌شود
صد روز محشرش گر از آخر جدا کنند
آیینه خواستی و ندانند عاشقان
چون دیده را به حیله در آیینه جا کنند
گویا که قبله ابروی بت شد که زاهدان
در هر نماز سجده شکری ادا کنند
در دامم اضطراب نه از بیم کشتن است
ترسم از آنکه صید زبون را رها کنند
تا نبود از شمار تماشاییان برون
خوبان به چشم آینه هم توتیا کنند
نشنیده‌اند اجر شهیدان تیغ عشق
آنها که یاد چشمه آب بقا کنند
قومی که سر دریغ ز دشمن نداشتند
با دوستان مضایقه در جان کجا کنند
دست امید باز ندارم ز دامنت
پیراهن حیات مرا گر قبا کنند
داغم ازین زیان که چرا اهل کاروان
یوسف برند جانب مصر و رها کنند
شاید ز عیبجویی بیگانه وا رهم
کاش اندکی به عیب خودم آشنا کنند
قدسی مریض عشق کجا و شفا کجا
راضی مشو که درد دلت را دوا کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس چرا بیهده با مردم عالم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بی‌خون
نبود نور در آن دیده بی‌نم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزاده‌ای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
با لبت عمر ابد عیش نهانی می‌کند
خوب‌رویی با جمالت کامرانی می‌کند
حسن چون آتش فروزد، برق بر دل می‌زند
عشق چون سودا کند سودای جانی می‌کند
حیرتی دارم که جان جزوی‌ست از اجزای عشق
بی‌محبت، بوالهوس چون زندگانی می‌کند؟
مهر می‌گویند کز یک سو نمی‌باشد، چرا
دل به این نامهربانان مهربانی می‌کند؟
با سبک‌روحان راه عشق باشد همسفر
سایه جان بر تن قدسی گرانی می‌کند