عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنکه در هر چین زلفش صدمه کنعان گم است
چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است
کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما
ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟
بس که دایم حسرت تیر تو، راهم میزند
در میان دیده و دل لذت پیکان گم است
همچو قدسی دور از آن آشوب جان، شام فراق
گریهای دارم که در هر قطرهاش طوفان گم است
چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است
کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما
ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟
بس که دایم حسرت تیر تو، راهم میزند
در میان دیده و دل لذت پیکان گم است
همچو قدسی دور از آن آشوب جان، شام فراق
گریهای دارم که در هر قطرهاش طوفان گم است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
وعده وصل ار دهد، صبر تقاضا بس است
فایده انتظار، ترک تمنا بس است
مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است
خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پی مزد قدم، آبله پا بس است
یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است
آمده خُمها به جوش، رحم کن ای پیر دیر
جام مرا قطرهای، زین همه دریا بس است
یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشم تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است
داغ جنون، همنشین بر سر قدسی منه
کز پی سرگرمیاش، آتش سودا بس است
فایده انتظار، ترک تمنا بس است
مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است
خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پی مزد قدم، آبله پا بس است
یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است
آمده خُمها به جوش، رحم کن ای پیر دیر
جام مرا قطرهای، زین همه دریا بس است
یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشم تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است
داغ جنون، همنشین بر سر قدسی منه
کز پی سرگرمیاش، آتش سودا بس است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تا صبا با آن سر زلف پریشان آشناست
صد گره از غیرتم با رشته جان آشناست
غم هجوم آورد و من در فکر بیسامانیام
میزبان خجلت کشد هرچند مهمان آشناست
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم
گر بود بیگانه باد شرطه طوفان آشناست
عمرها شد حسرت چاک گریبان میکشم
با وجود آنکه دستم با گریبان آشناست
از غرور حسن ظاهر میکند بیگانگی
ورنه عمری شد به من از خویش پنهان آشناست
استخوانم حالتی دارد که چون گردد هدف
میشناسد ناوکش را زانکه پیکان آشناست
دیده قدسی حسد ورزیده در راه حرم
بر کف پایی که با خار مغیلان آشناست
صد گره از غیرتم با رشته جان آشناست
غم هجوم آورد و من در فکر بیسامانیام
میزبان خجلت کشد هرچند مهمان آشناست
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم
گر بود بیگانه باد شرطه طوفان آشناست
عمرها شد حسرت چاک گریبان میکشم
با وجود آنکه دستم با گریبان آشناست
از غرور حسن ظاهر میکند بیگانگی
ورنه عمری شد به من از خویش پنهان آشناست
استخوانم حالتی دارد که چون گردد هدف
میشناسد ناوکش را زانکه پیکان آشناست
دیده قدسی حسد ورزیده در راه حرم
بر کف پایی که با خار مغیلان آشناست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
تا به نظّاره بت، چشم برهمن بازست
به تماشای جمالت مژه من بازست
پیش مرغان گرفتار، خموشی کفرست
لب نبندم ز فغان تا ره شیون بازست
به تمنای غباری ز درت چون سایل
مردم چشم مرا، از مژه، دامن بازست
عکس رویش چو در آیینه فتد شاد شوم
کز دل آینه راهی به دل من باز است
گل مچینید که غیرتکش مرغ چمنم
نگشاید دل من تا در گلشن بازست
مژده آمدنت آمده و چشم مرا
عمرها شد که در خانه چو روزن بازست
به تماشای جمالت مژه من بازست
پیش مرغان گرفتار، خموشی کفرست
لب نبندم ز فغان تا ره شیون بازست
به تمنای غباری ز درت چون سایل
مردم چشم مرا، از مژه، دامن بازست
عکس رویش چو در آیینه فتد شاد شوم
کز دل آینه راهی به دل من باز است
گل مچینید که غیرتکش مرغ چمنم
نگشاید دل من تا در گلشن بازست
مژده آمدنت آمده و چشم مرا
عمرها شد که در خانه چو روزن بازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چه گهرها به عوض بر سر دریا افشاند
قطرهای چند اگر ابر ز دریا برداشت
چون قلم خوانده شود راز دل از نقش پیام
در سر کوی تو نتوان قدم از جا برداشت
خوش به دشنام تو آمیخته چون شهد به شیر
از لبت کام خود اعجاز مسیحا برداشت
هست چشمی که بر احوال دلم گریه کند
سینه هر زخم که از تیغ تمنا برداشت
تا خس و خار درین بادیه مجنون شدهاند
ناقه کیست که دیگر ره صحرا برداشت؟
آن سیهروز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت
بزم وصل است و حریفان همه خمیازهکشند
نتوان چشم چو پیمانه ز مینا برداشت
مژهام نقش تو بست آنقدر امشب که فلک
اطلس آورد به بالینم و دیبا برداشت
میتوانم نظر از هر دو جهان بست ولی
نتوانم دل از آن نرگس شهلا برداشت
شاد گشتیم که خضر ره پروانه شدیم
که پی شعله ز داغ جگر ما برداشت
قدسی امروز ز هر روز گرفتارترست
عشق تا باز که را سلسله از پا برداشت؟
قطرهای چند اگر ابر ز دریا برداشت
چون قلم خوانده شود راز دل از نقش پیام
در سر کوی تو نتوان قدم از جا برداشت
خوش به دشنام تو آمیخته چون شهد به شیر
از لبت کام خود اعجاز مسیحا برداشت
هست چشمی که بر احوال دلم گریه کند
سینه هر زخم که از تیغ تمنا برداشت
تا خس و خار درین بادیه مجنون شدهاند
ناقه کیست که دیگر ره صحرا برداشت؟
آن سیهروز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت
بزم وصل است و حریفان همه خمیازهکشند
نتوان چشم چو پیمانه ز مینا برداشت
مژهام نقش تو بست آنقدر امشب که فلک
اطلس آورد به بالینم و دیبا برداشت
میتوانم نظر از هر دو جهان بست ولی
نتوانم دل از آن نرگس شهلا برداشت
شاد گشتیم که خضر ره پروانه شدیم
که پی شعله ز داغ جگر ما برداشت
قدسی امروز ز هر روز گرفتارترست
عشق تا باز که را سلسله از پا برداشت؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟
من بیمار را پروای جان نیست
غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست
نمیجوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست
به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست
ندارم بهرهای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست
جهان چون بود و نابودش مساویست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست
چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست
من بیمار را پروای جان نیست
غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست
نمیجوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست
به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست
ندارم بهرهای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست
جهان چون بود و نابودش مساویست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست
چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
داغ دلم گلی ز گلستان آتش است
شور محبتم نمک خوان آتش است
هان ای فرشته بر سر خاک شهید عشق
ننهی قدم دلیر، که طوفان آتش است
منعم مکن ز ناله که این خون گرفته دل
در پهلویم نشسته چو پیکان آتش است
خون دلم جز آتش عشقت کسی نریخت
از خون نشان هنوز به دامان آتش است
جز شعله نیست در دم قدسی چه بر دهد
نخلی که سرکشیده ز بستان آتش است
شور محبتم نمک خوان آتش است
هان ای فرشته بر سر خاک شهید عشق
ننهی قدم دلیر، که طوفان آتش است
منعم مکن ز ناله که این خون گرفته دل
در پهلویم نشسته چو پیکان آتش است
خون دلم جز آتش عشقت کسی نریخت
از خون نشان هنوز به دامان آتش است
جز شعله نیست در دم قدسی چه بر دهد
نخلی که سرکشیده ز بستان آتش است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
من لبالب آروز، لیک آرزوی دل یکیست
عالمی پر از شهید و غمزه قاتل یکیست
خواه سوی کعبه رو خواهی ره بتخانه گیر
کوی عشق است این به هر جا میروی منزل یکیست
نه ز هجران خسته دل گردیم نی از وصل خوش
موج دریاییم ما را لجه و ساحل یکیست
وادی عشق است اینجا ساربان آهسته ران
هر قدم مجنونی افتادهست اگر محمل یکیست
عالمی پر از شهید و غمزه قاتل یکیست
خواه سوی کعبه رو خواهی ره بتخانه گیر
کوی عشق است این به هر جا میروی منزل یکیست
نه ز هجران خسته دل گردیم نی از وصل خوش
موج دریاییم ما را لجه و ساحل یکیست
وادی عشق است اینجا ساربان آهسته ران
هر قدم مجنونی افتادهست اگر محمل یکیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت
که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه
چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت
تبسمِ که نمکپاش ریش دلها شد؟
که داغهای دلم در میان مرهم سوخت
به راه عشق تو لبتشنگان بادیه را
جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت
دلم ز شعله سودای عارضی گرم است
چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت
چو کرد صبحدم اظهار عشق گل، بلبل
چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت
فغان که در دل قدسی ز برق حسرت دوش
متاع صبر و شکیب آنچه بود در هم سوخت
که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه
چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت
تبسمِ که نمکپاش ریش دلها شد؟
که داغهای دلم در میان مرهم سوخت
به راه عشق تو لبتشنگان بادیه را
جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت
دلم ز شعله سودای عارضی گرم است
چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت
چو کرد صبحدم اظهار عشق گل، بلبل
چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت
فغان که در دل قدسی ز برق حسرت دوش
متاع صبر و شکیب آنچه بود در هم سوخت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مُردم ز بیخودی، بت خودکام من کجاست
بیصبریام ز حد بشد آرام من کجاست
دوران به سر رسید و دل من نیارمید
یاران خبر دهید دلارام من کجاست
بگداختم ز ناله بلبل درین بهار
ای باد صبح، سرو گلاندام من کجاست
زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس
من کافر محبتم اسلام من کجاست
دیگر دلم ز صحبت آسودگان گرفت
آشوب شهر و فتنه ایام من کجاست
قدسی اگر نهای ز فراموشگشتگان
در نامهای که کرده رقم، نام من کجاست
بیصبریام ز حد بشد آرام من کجاست
دوران به سر رسید و دل من نیارمید
یاران خبر دهید دلارام من کجاست
بگداختم ز ناله بلبل درین بهار
ای باد صبح، سرو گلاندام من کجاست
زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس
من کافر محبتم اسلام من کجاست
دیگر دلم ز صحبت آسودگان گرفت
آشوب شهر و فتنه ایام من کجاست
قدسی اگر نهای ز فراموشگشتگان
در نامهای که کرده رقم، نام من کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
روحالقدس ار دیده گشاید به جمالت
ایمن ننشیند ز فریب خط و خالت
در هیچ چمن چون تو گلی نیست، ندانم
دهقان ز گلستان که آورده نهالت
گرد سر اعجاز تو گردم که شود شب
آتشکده سینه گلستان ز خیالت
شادم که مرا قابل هجران شمری هم
من کیستم و آرزوی بزم وصالت
ای مرغ حرم بر قفس مرغ گرفتار
زنهار مزن پر که بسوزد پر و بالت
شبها تو به خواب خوش و از شوق تو قدسی
گردد همه شب گرد سراپای خیالت
ایمن ننشیند ز فریب خط و خالت
در هیچ چمن چون تو گلی نیست، ندانم
دهقان ز گلستان که آورده نهالت
گرد سر اعجاز تو گردم که شود شب
آتشکده سینه گلستان ز خیالت
شادم که مرا قابل هجران شمری هم
من کیستم و آرزوی بزم وصالت
ای مرغ حرم بر قفس مرغ گرفتار
زنهار مزن پر که بسوزد پر و بالت
شبها تو به خواب خوش و از شوق تو قدسی
گردد همه شب گرد سراپای خیالت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بیگانهای اگر نه به جانانه آشناست
رشکم چرا به صد غم بیگانه آشناست
معشوق هم به چاره عاشق نبرد راه
شد عمرها که شمع به پروانه آشناست
در وادی خیال تو و گفتگوی عشق
چشمم به لب، چو خواب به افسانه آشناست
بیگانه است اگرچه ز پیراهن خرد
با سنگ کودکان تن دیوانه آشناست
هرگز برای فال دلم شانهای ندید
شد عمرها که زلف تو با شانه آشناست
پیغام نیک و بد همه را میبرد بجا
پیک صبا به کعبه و بتخانه آشناست
خون میخورد همیشه و عیشش کند قیاس
قدسی لبی که با لب پیمانه آشناست
رشکم چرا به صد غم بیگانه آشناست
معشوق هم به چاره عاشق نبرد راه
شد عمرها که شمع به پروانه آشناست
در وادی خیال تو و گفتگوی عشق
چشمم به لب، چو خواب به افسانه آشناست
بیگانه است اگرچه ز پیراهن خرد
با سنگ کودکان تن دیوانه آشناست
هرگز برای فال دلم شانهای ندید
شد عمرها که زلف تو با شانه آشناست
پیغام نیک و بد همه را میبرد بجا
پیک صبا به کعبه و بتخانه آشناست
خون میخورد همیشه و عیشش کند قیاس
قدسی لبی که با لب پیمانه آشناست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
جز خیال تو مرا در سر سودایی نیست
خون شود دل اگر از عشق تو شیدایی نیست
به ره کعبه فریبم مدهید از در دوست
عاشقان را هوس بادیهپیمایی نیست
همهجا جلوه معشوق حقیقیست ولی
هر تُنُکحوصله را چشم تماشایی نیست
وصل اگر میطلبی، یک جهتی کن که ز رشک
شمع ما را سر پروانه هرجایی نیست
طعن قدسی مزن ای زاهد ناموسپرست
هرکه عاشق شود او را غم رسوایی نیست
خون شود دل اگر از عشق تو شیدایی نیست
به ره کعبه فریبم مدهید از در دوست
عاشقان را هوس بادیهپیمایی نیست
همهجا جلوه معشوق حقیقیست ولی
هر تُنُکحوصله را چشم تماشایی نیست
وصل اگر میطلبی، یک جهتی کن که ز رشک
شمع ما را سر پروانه هرجایی نیست
طعن قدسی مزن ای زاهد ناموسپرست
هرکه عاشق شود او را غم رسوایی نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
با شمع چو پروانه به محفل نتوان رفت
هرجا که رود دل ز پی دل نتوان رفت
خون میمکد از تیغ شهادت لب زخمم
تا بر اثر خون پی قاتل نتوان رفت
هر گوشه لبی پر ز فغان است درین راه
بر صوت جرس از پی محمل نتوان رفت
گر کعبه مقصد طلبی تن به قضا ده
کاین راه به اندیشه باطل نتوان رفت
نقش مژه از صورت پا گر نشناسی
در بادیه عشق به منزل نتوان رفت
هرجا که رود دل ز پی دل نتوان رفت
خون میمکد از تیغ شهادت لب زخمم
تا بر اثر خون پی قاتل نتوان رفت
هر گوشه لبی پر ز فغان است درین راه
بر صوت جرس از پی محمل نتوان رفت
گر کعبه مقصد طلبی تن به قضا ده
کاین راه به اندیشه باطل نتوان رفت
نقش مژه از صورت پا گر نشناسی
در بادیه عشق به منزل نتوان رفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر جرعهنوش عشق، بجز خون حلال نیست
زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
خون مرا بریز که در شرع دوستی
خونریختن شهید وفا را وبال نیست
کار دل است پر مزن ای طایر حرم
پرواز بوستان محبت به بال نیست
دلدوختن به وعده معشوق بیوفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست
رضوان که میستود گلستان خویش را
انصاف داد خود که چو بزم وصال نیست
در باغ تا ز داغ جگر پنبه کندهای
قدسی چه گل که در عرق انفعال نیست
زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
خون مرا بریز که در شرع دوستی
خونریختن شهید وفا را وبال نیست
کار دل است پر مزن ای طایر حرم
پرواز بوستان محبت به بال نیست
دلدوختن به وعده معشوق بیوفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست
رضوان که میستود گلستان خویش را
انصاف داد خود که چو بزم وصال نیست
در باغ تا ز داغ جگر پنبه کندهای
قدسی چه گل که در عرق انفعال نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هرچند در میانه اخوان تمیز نیست
داند خرد که مصر سخن بی عزیز نیست
سررشته سخن همه چیز آورد به دست
چون بنگری برون ز سخن هیچ چیز نیست
آگه ز حال سوختگانت که میکند؟
شمع از میانه رفته و پروانه نیز نیست
نقد حیات خود به هوس میدهی ز دست
ورنه بهای کون و مکان یک پشیز نیست
اوراق ساده تا بود و کلک عنبرین
زنهار غم مخور که غلام و کنیز نیست
بنمای ای فلک که درین بوستانسرای
در غورگی کدام هنرور مویز نیست
داند خرد که مصر سخن بی عزیز نیست
سررشته سخن همه چیز آورد به دست
چون بنگری برون ز سخن هیچ چیز نیست
آگه ز حال سوختگانت که میکند؟
شمع از میانه رفته و پروانه نیز نیست
نقد حیات خود به هوس میدهی ز دست
ورنه بهای کون و مکان یک پشیز نیست
اوراق ساده تا بود و کلک عنبرین
زنهار غم مخور که غلام و کنیز نیست
بنمای ای فلک که درین بوستانسرای
در غورگی کدام هنرور مویز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
با دشمنم چه کار که از بیتعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند
گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که میوزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
با دشمنم چه کار که از بیتعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند
گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که میوزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست