عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
ز دیده رفت و قرار از دل شکیبا رفت
شکست در جگرم سوزن و مسیحا رفت
ز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزم
که نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفت
ز خارزار تعلق کشیده دامن رو
که بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفت
گلی نچید ز دام فریب طره او
میان بال فشانان ستم به عنقا رفت
مشو مقید همراه، اگر چه توفیق است
که از جریده روی کار مهر بالا رفت
در آن زمان که بریدند دست، مدعیان
ز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفت
به هوش باش که از هرزه خندی آخر کار
میان مجلس می آبروی مینا رفت
کباب عصمت بزم شراب او گردم!
که رنگ می نتواند برون ز مینا رفت
مگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟
که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت
شکست در جگرم سوزن و مسیحا رفت
ز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزم
که نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفت
ز خارزار تعلق کشیده دامن رو
که بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفت
گلی نچید ز دام فریب طره او
میان بال فشانان ستم به عنقا رفت
مشو مقید همراه، اگر چه توفیق است
که از جریده روی کار مهر بالا رفت
در آن زمان که بریدند دست، مدعیان
ز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفت
به هوش باش که از هرزه خندی آخر کار
میان مجلس می آبروی مینا رفت
کباب عصمت بزم شراب او گردم!
که رنگ می نتواند برون ز مینا رفت
مگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟
که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
فغان که هستی من در ورق شماری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت
به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت
نکرده غنچه امید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت
زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا
اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت
نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت
اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت
قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت
نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت
به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت
نکرده غنچه امید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت
زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا
اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت
نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت
اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت
قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت
نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت
به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست
ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش
غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت
یکی هزار شد از وصل بیقراری من
به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من
چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت
به آب خضر بنای حیات خود نرساند
کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفیق باز شد صائب
گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت
به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست
ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش
غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت
یکی هزار شد از وصل بیقراری من
به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من
چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت
به آب خضر بنای حیات خود نرساند
کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفیق باز شد صائب
گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟
رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من
به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت
ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود
کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت
بس است سایه تیر تو استخوان مرا
مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟
رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من
به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت
ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود
کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت
بس است سایه تیر تو استخوان مرا
مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
کی جام باده در خور کام و زبان ماست؟
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
راز نهان ز سینه در انداز جستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
این کوه غم که در دل دیوانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سری است گرم ز پیمانه من است
پیوسته هست در دل من گریه ای گره
سیلاب، پا شکسته ویرانه من است
جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟
پیکان تیر، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من
هر رخنه ای ز دل در میخانه من است
نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع
یک مصرع از سفینه پروانه من است
چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست
بیت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است
موقوف یک دو گریه مستانه من است
از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی
این جغد، خال چهره ویرانه من است
کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پریخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل دیوانه من است
تا ترک آشنایی عالم گرفته ام
عالم تمام معنی بیگانه من است
چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم
در دل شود چو گریه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابیده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه می شود
روی شکفته برق سیه خانه من است
مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو دیوانه من است
در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است
می گردد از سیاهی چشم غزال بیش
این وحشتی که در دل دیوانه من است
دشتی که طی کند نفس برق و باد را
میدان نی سواری طفلانه من است
صائب رهی که قطع نگردد به عمرها
یک گام پیش همت مردانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سری است گرم ز پیمانه من است
پیوسته هست در دل من گریه ای گره
سیلاب، پا شکسته ویرانه من است
جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟
پیکان تیر، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من
هر رخنه ای ز دل در میخانه من است
نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع
یک مصرع از سفینه پروانه من است
چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست
بیت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است
موقوف یک دو گریه مستانه من است
از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی
این جغد، خال چهره ویرانه من است
کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پریخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل دیوانه من است
تا ترک آشنایی عالم گرفته ام
عالم تمام معنی بیگانه من است
چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم
در دل شود چو گریه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابیده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه می شود
روی شکفته برق سیه خانه من است
مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو دیوانه من است
در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است
می گردد از سیاهی چشم غزال بیش
این وحشتی که در دل دیوانه من است
دشتی که طی کند نفس برق و باد را
میدان نی سواری طفلانه من است
صائب رهی که قطع نگردد به عمرها
یک گام پیش همت مردانه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
تا خط به دور ماه رخت هاله بسته است
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته است
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است
خط امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده ای که بند علایق گسسته است
از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است
رگهای جان باده کشان در کشاکش است
امروز باز رشته سازی گسسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!
نتوان به ما رسید ز غمازی نشان
نقش پی رمیده دلان جسته جسته است
خون گریه می کند در و دیار روزگار
تا شیشه دل که خدایا شکسته است
صائب گشوده اند به رویش در بهشت
هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
کاین مرغ پر شکسته قفس ها شکسته است
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است
خط امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده ای که بند علایق گسسته است
از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است
رگهای جان باده کشان در کشاکش است
امروز باز رشته سازی گسسته است
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!
نتوان به ما رسید ز غمازی نشان
نقش پی رمیده دلان جسته جسته است
خون گریه می کند در و دیار روزگار
تا شیشه دل که خدایا شکسته است
صائب گشوده اند به رویش در بهشت
هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
آتش به مغزم از می احمر گرفته است
این پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
این رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا
هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
این بحر را سیاهی عنبر گرفته است
دلها به جای نامه اعمال می پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است
ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است
صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنایی ما در گرفته است
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است
زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلی که می نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
این پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
این رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا
هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
این بحر را سیاهی عنبر گرفته است
دلها به جای نامه اعمال می پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است
ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است
صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنایی ما در گرفته است
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است
زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلی که می نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است
از دیده ام سراسر جنت فتاده است
داند که روح در تن خاکی چه می کشد
هر نازپروری که به غربت فتاده است
چون شمع آه می کشم از بهر خامشی
تا کار من به دست حمایت فتاده است
دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است
بر فرق هر که سایه منت فتاده است
داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد
آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است
از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای
دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟
اکنون که رعشه از کف من برده اختیار
دستم به فکر دامن فرصت فتاده است
دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست
در بحر بیکنار حقیقت فتاده است
با دیده ای که می شود از نور ذره آب
کارم به آفتاب قیامت فتاده است
چون از کنار دست نشویم که کشتیم
صائب به چارموجه کثرت فتاده است
از دیده ام سراسر جنت فتاده است
داند که روح در تن خاکی چه می کشد
هر نازپروری که به غربت فتاده است
چون شمع آه می کشم از بهر خامشی
تا کار من به دست حمایت فتاده است
دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است
بر فرق هر که سایه منت فتاده است
داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد
آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است
از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای
دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟
اکنون که رعشه از کف من برده اختیار
دستم به فکر دامن فرصت فتاده است
دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست
در بحر بیکنار حقیقت فتاده است
با دیده ای که می شود از نور ذره آب
کارم به آفتاب قیامت فتاده است
چون از کنار دست نشویم که کشتیم
صائب به چارموجه کثرت فتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده است
پرهیز را شکسته به جا اوفتاده است
گردید توتیای قلم استخوان، هنوز
سنگ ملامت از پی ما اوفتاده است
بر روی دست باد مرادست کشتیم
کارم ز ناخدا به خدا افتاده است
بر دوش دار از تن منصور سر ببین
آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است
یک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیست
گویا گره به بال هما اوفتاده است
صد بار بیش حاصل چین از میانه برد
زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است
صائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟
شغل سخن به گردش ما اوفتاده است
پرهیز را شکسته به جا اوفتاده است
گردید توتیای قلم استخوان، هنوز
سنگ ملامت از پی ما اوفتاده است
بر روی دست باد مرادست کشتیم
کارم ز ناخدا به خدا افتاده است
بر دوش دار از تن منصور سر ببین
آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است
یک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیست
گویا گره به بال هما اوفتاده است
صد بار بیش حاصل چین از میانه برد
زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است
صائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟
شغل سخن به گردش ما اوفتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
روی شکفته شاهد جان فسرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
دود دلی ز ابر گهربار مانده است
داور تری ز قلزم زخار مانده است
روشندلان به تیره دلان جا سپرده اند
کف از محیط، از آینه زنگار مانده است
بکسر زبان دعوی بی معنی اند خلق
برگی به نخل معرفت از بار مانده است
صبح شعور، مست شکر خواب غفلت است
افسانه ای ز دیده بیدار مانده است
از عرض علم، مانده به جا عرض سینه ای
از اهل حال، جبه و دستار مانده است
داند که من ز جسم گرانجان چه می کشم
دامان هر که در ته دیوار مانده است
تا صبح حشر هست مرا کار در کفن
در سینه بس که نشتر آزار مانده است
از حیرت خرام تو این چرخ آبگون
چون آب آبگینه ز رفتار مانده است
طوفان گره شده است مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است
در زردی آفتاب قیامت نهاد روی
امید من به وعده دیدار مانده است
جوهر به چشم آینه خاشاک گشته است
تا ناامید ازان گل رخسار مانده است
در تنگنای سینه صائب خیال دوست
پیغمبر خداست که در غار مانده است
داور تری ز قلزم زخار مانده است
روشندلان به تیره دلان جا سپرده اند
کف از محیط، از آینه زنگار مانده است
بکسر زبان دعوی بی معنی اند خلق
برگی به نخل معرفت از بار مانده است
صبح شعور، مست شکر خواب غفلت است
افسانه ای ز دیده بیدار مانده است
از عرض علم، مانده به جا عرض سینه ای
از اهل حال، جبه و دستار مانده است
داند که من ز جسم گرانجان چه می کشم
دامان هر که در ته دیوار مانده است
تا صبح حشر هست مرا کار در کفن
در سینه بس که نشتر آزار مانده است
از حیرت خرام تو این چرخ آبگون
چون آب آبگینه ز رفتار مانده است
طوفان گره شده است مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است
در زردی آفتاب قیامت نهاد روی
امید من به وعده دیدار مانده است
جوهر به چشم آینه خاشاک گشته است
تا ناامید ازان گل رخسار مانده است
در تنگنای سینه صائب خیال دوست
پیغمبر خداست که در غار مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
آهی که غم ز دل نبرد ناکشیدنی است
مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است
چون باده صبوح به رگهای میکشان
هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است
دندان نمودن است در رزق را کلید
پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
این رشته امید به سوزن کشیدنی است
دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب
بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است
نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت
چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند
لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است
چپ می رود به راست روان طریق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است
هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است
هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است
چون باده صبوح به رگهای میکشان
هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است
دندان نمودن است در رزق را کلید
پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
این رشته امید به سوزن کشیدنی است
دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب
بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است
نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت
چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند
لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است
چپ می رود به راست روان طریق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است
هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است
هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست
زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست
از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تیرگی به گرستن نمی رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غیرتم که انجم شب زنده دار را
تردستی خیال که از دیده خواب شست؟
چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق
کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست
از روی شرمگین تو گلگونه حیا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تری ماهتاب شست
در خون دل مرو که سیه روی می شود
هر اخگری که چهره به اشک کباب شست
از دل به می نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار یتیمی به آب شست
صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست
زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست
از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تیرگی به گرستن نمی رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غیرتم که انجم شب زنده دار را
تردستی خیال که از دیده خواب شست؟
چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق
کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست
از روی شرمگین تو گلگونه حیا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تری ماهتاب شست
در خون دل مرو که سیه روی می شود
هر اخگری که چهره به اشک کباب شست
از دل به می نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار یتیمی به آب شست
صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جان رمیده را به جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست