عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
خدایگانا آنی که طاق ایوانت
ز راه قدر و محل باستاره باشد جفت
نماند خصم تو را هیچ مهره در گردون
که دست قهر تو آن را به نوک نیزه نسفت
ز حال و قصّه من بنده آگهی دانم
که پیش رای تو پیداست رازهای نهفت
ز روزگار به روزی نشسته ام نه چنانک
دگر دو شب به یکی جایگه توانم خفت
زمین ز خون قزل ارسلان هنوز گلست
مرا ز حادثه صد گل به تازگی بشکفت
بدین که بر سر من رفت هر کجا باشم
چه شکرها که من از روزگار خواهم گفت
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
سپهر فضل و جهان هنر رضی الدین
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
تو آنکسی که ببیند طلیعه حزمت
کمین آتش موهوم در دل پولاد
به خدمت تو درین چند روز بیتی ده
نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع
که هیچ گونه به تشریف من مثال نداد
ولیکن از راه انصاف دور نتوان بود
درین معامله الحق مرا خطا افتاد
بضاعتی نبود شعر خاصه گقته من
که پیش چون تو بزرگی توان به تحفه نهاد
کسی که قطره شبنم به پیش ابر برد
چو خاک باشد بنیاد سعی او بر باد
تو را که چشمه آب حیات در دهن است
کجا به جرعه نقش سراب گردی شاد
گهی که گیسوی خود را گره زند رضوان
سزد که یاد نیارد ز طره شمشاد
ولیکن از سر تصدیق وعده کرمت
سزد که جان خراب مرا کند آباد
به صد شکم امل من شده ست آبستن
ز وعده تو ندانم که تا چه خواهد زاد
چو گفتم آن گره بسته زود بگشاید
گره به صد شد و یک جو از آن گره نگشاد
تو کار من ز کرم گر بسازی و گرنه
همیشه پیش تو اسباب عیش ساخته باد
به دست من نبود جز دعا که می گویم
به غیبت و به حضورت که ایزدت بدهاد
هزار بنده همه سر و قد و سیمین بر
که تا یگان و دوگان در طرب کنی آزاد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
خدایگانا جایی رسیدی از رفعت
که چرخ پایه قدر تو در نمی یابد
ز آفتاب عجب مانده ام که می تابد
مگر ز نور ضمیرت خبر نمی یابد؟
به درگاه تو مقیم است فتح از آنکه به حق
چو درگه تو مقام دگر نمی یابد
تویی که نصرت دینی و بر مخلاف دین
بجز ز تیغ تو دولت ظفر نمی یابد
ز بیم خنجر کشور گشای تو بد خواه
چو بخت تو نفسی خواب و خور نمی یابد
چو تیر چار پرت از کمان روانه شود
بجز دو چشم عدو رهگذر نمی یابد
عدوی بی سر و پا می کشد سر از خط تو
چو می برد به کله دست سر نمی یابد
کسی که کان سخن می کند به بحر علوم
بجز محامد جودت گهر نمی یابد
چو موجب است که بر جای من سخای تو را
نواله وقت خورش جز جگر نمی یابد؟
گذشت عمری تابنده ات ظهیر ندیم
ز سایه تو به رحمت نظر نمی یابد؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
جمال دین سر احرار روزگار حسن
ایا به جنب بزرگیت صحن عالم خرد
تویی که منشی فرمان تو به دست نفاذ
حروف حادثه از روی آسمان بسترد
هر آن شمار که خصم تو از جهان برداشت
فذلکش نفس چند بود هم بشمرد
اگر چه پشت مرا از قبول تو گرم است
دلم ز سردی دوران آسمان بفسرد
یکی غم از دل من پای باز پس نکشید
مگر دست به دستش به دیگری بسپرد
اگر چه عاشق بزم توام گرانی خویش
سبک سبک به کریمان نمی توانم برد
مرا دلیست ز صد گونه درد مالامال
ز لطف تو سر آن درد ریز جامی درد
تو سایه افکن و انگار کافتاب نماند
تو شاد زی و چنان دان که روزگار بمرد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
پناه ملت اسلام مجد دولت و دین
دلت نهان جهان آشکار بشناسد
ضمیر پاک تو آن صیرفی استادست
که نقد هفت فلک را عیار بشناسد
فراست تو به یک التفات سر قدر
درون پرده لیل و نهار بشناسد
تو یی که پیش و پس مرکبت به سر بدود
هرانکسی که یمین از یسار بشناسد
جهان جاه تو را طول و عرض از آن پیشست
که وهم هندسه دانش کنار بشناسد
نشان ره گذر همتت کسی داند
که سالکان افق مدار را بشناسد
نهاد غیبت تو ملک را فراوان خار
شگفت نیست اگر گل ز خار بشناسد
زمانه را زتو آبی به روی کارآمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد
حقوق دولت تو بر زمانه بسیارست
بس است این که یکی از هزار بشناسد
کسی که در تو به چشم خرد نگاه کند
مواقع کرم کردگار بشناسد
سپهر منت این اصطناع بر گیرد
ستاره قیمت این روزگار بشناسد
همیشه تا نظر عقل دارد آن تمییز
که طبع دی ز مزاج بهار بشناسد
بقای ذات تو در ملک بیشتر زان باد
که عقل مدت آنرا شمار بشناسد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
خداوندا من آن جراح عمرم
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
خورشید صدور عصر،صدرالدین
بی لطف تو جان عدوی تن باشد
واندر حرم حمایت حفظت
دوران سپهر مؤتمن باشد
ذات تو و چار صفّه ارکان
عیسی و سرای اَهرمن باشد
جود تو و الماس محتاجان
یعقوب و نسیم پیرهن باشد
شمعی ست جلال تو که در جنبش
نه طاس فلک یکی لگن باشد
با خلق تو باد چون روا دارد
که همدم نافه ختن باشد؟
با لطف تو آب چون در آرد سر
کو معدن لؤلؤ عدن باشد؟
اطراف ردا و رکن دستارت
آرایش صدر و انجمن باشد
ایام کریم و عهد میمونت
تاریخ مفاخر زمن باشد
قدر تو به جای چرخ بنشیند
وانگاه به جای خویشتن باشد
دوری ز در تو اهل معنی را
چون طعنه دوست دلشکن باشد
صدرا سر آن نداشتم کامسال
جز درگه تو مرا وطن باشد
ایام رها نکرد کان دولت
روزی دوسه دافع حزن باشد
از کاری و خدمتی که در حضرت
هرچ آن برود به دست من باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
ای خداوندی که خاک درگهت را ز اعتقاد
خستگان تیر محنت نوش دارو کرده اند
تا عروس ملک در پیوند شاهیت آمده است
در جهان پیوند ظلم و فتنه یکسو کرده اند
نه فلک بر خوان اِنعامت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکم را چار پهلو کرده اند
اجتماع اختران دانی که در میزان چراست
خود نکو دانی که آن خدمت چه نیکو کرده اند
از برای قیمت یک ذره خاک پای تو
نقد هفت اقلیم گردون در ترازو کرده اند
حاسدت در حبس محنت باد دایم چار میخ
تا طناب خیمه آفاق شش تو کرده اند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای قضا صولتی که در عالم
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بر سر ساکنان گردون
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از حمله هیبت تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست[ مواهب] تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر؟
ای بس دم صبح را که پاست
در سینه شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زان روز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
این است حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده ست ازو معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه دل چو مجمر
وز غصه سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یک شان
بر گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانک خری کری ستاند
گر هیچ کری کند بده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای این همه خر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
سر دفتر اکابر دنیا بهاء دین
از دولت تو تا به ابد انقلاب دور
عالم بر آفتاب بقای تو روشن است
بادا غبار حادثه زان آفتاب دور
گر حال من بپرسی و در خاطر آوری
تا در چه محنتم نبود از صواب دور
در آرزوی خدمت خاک جناب تو
مانم به تشنه ای که بماند ز آب دور
تا دورم از جناب تو دورم ز عافیت
خود عافیت چگونه بود زان جناب دور
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ای دیده روزگار ز دیوان جود تو
هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر
نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادمست
گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
سر اکابر دولت صفی دولت و دین
تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر
به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد
درون پرده بگنجد مدبر تقدیر
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
ز آستانه نیابد گذر سپهر اثیر
به جمع روز و شب ار بر زمانه حکم کنی
روا ندارد بر امتثال آن تاخیر
بزرگوارا دانند همگنان که نبود
به اردبیل مرا داعیی قلیل و کثیر
برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام
چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟
ز خطه ای به تو افتاده ام که وقت وداع
صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر
به صد هنر ز جهان بر سر آمدم چون ست
که مانده ام چو جهان پیش همت تو حقیر؟
فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست
علی العموم شناسند ناقدان بصیر
اگر به نسبت آن مکرمت طمع دارم
زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر
ز روزگار مرا غصه ها بسی ست که نیست
مجال آن که کنم شمه ای از ان تقریر
به پشتی کرمت کردم این عتاب که او
مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر
اگرچه رسم بزرگی تو به شناسی لیک
بگویمت سخنی از من آن به خرده مگیر
کسی که بر همه احرار سروری جوید
روا ندارد در حق چون منی تقصیر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۷
پناه اهل هنر پیشوای روی زمین
توراست چرخ نکوخواه و بخت خیراندیش
تویی که در حرم دولتت به نقل طباع
موافقت دهد ایام گرگ را با میش
ز جام مهر تو نو شد زمانه شربت نوش
ز دست قهر تو یابد سپهر قربت نیش
بزرگوارا معلوم رای توست که من
ز روزگار کفافی طمع ندارم بیش
مرا که در مه دی کسوت سمور نبود
گه تموز ندارم امید خرگه و خیش
بدانچه داشته ام دی چو قانعم امروز
مرا چه قربت بیگانه و چه وصلت خویش
دلی که می نپذیرد جراحتش الحام
بر آستانه صبرش نشانده ام به سیریش
هنوز وقت نیامد که دهر افسون گر
نهد ز رحمت تو مرهمی برین دل ریش
در تو ساحل دریا و من چنین تشنه؟
کف تو معدن روزی و من چنین درویش؟
کرا بماند ازین غصه جان و دل به قرار؟
که تیر چرخ برآید درین مقام از کیش
شنیده ام که تو اندیشه کرده ای که مرا
نهی به تربیت اسباب خرمی در پیش
ازین صواب تر اندیشه نیست در عمل آر
و گرنه ره مده اندیشه را به خاطر خویش
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
سر ملوک جهان فخر دین تو آن شاهی
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای مثال تو را زمین و زمان
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۲
پناه ملک جهان تاج بخش روی زمین
تویی که نعمت تو هست بر خلایق عام
به داغ قهر تو منقاد گشت دیو و پری
به طوق حکم تو گردن فراشته دد و دام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به موضعی که تو بر تخت حکم بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
به روز صید ببخشای بر و حوش و طیور
که چون عدوی تو سرگشته مانده اند به دام
نه در حمایت جاه تو می زنند نفس
نه در چراگه عدل تو می کنند کنام
به روز معرکه مهمان خنجرت بودند
که کاسه کاسه سر بود و خوان اساس عظام
روا مدار که خونشان بریزی از پی آن
که خون مهمان هرگز نریختند کرام
قبول دست تو بس نیست باز را که کند
طمع به کبک مرقع لباس طرفه خرام
سوار گشته به عهد تو یوز وانگه نیز
به قصد آهوی مشکین نفس گشاید کام
خدایگانا دانم که منهی اقبال
ز سر قصه من کرده باشدت اعلام
نخست ره که رسیدم به حضرتت گفتم
که روزگار مساعد شود زمانه غلام
سه سال دیگرم از بعد آن جهان لئیم
به تهمت هنر افکند زیر پای لئام
هنوز مدت محنت نرفته بود به سر
هنوز دور حوادث نگشته بود تمام
کنون ملازم این آستانه ام تا چرخ
به عمر عاریتی مر مراکند الزام
سیاه رویی عیشم مبین که از معنی
به زیر هر سخنم لعبتی ست سیم اندام
کسی که سحر حلالست سر به سر سخنش
چرا عنایت خسرو برو شده ست حرام؟
ز دست حادثه تا کار من به جان نرسد
گمان مبر که به صدر تو آورم ابرام
چو من کسی به چنین حالتی فرو ماند
جهانیان ز تو بینند این نه از ایام
درین سه سال که از درگه تو بودم دور
به هیچ صنعت و شغلم کسی نداند نام
به هر مقام که خواهی مرا فرود آور
که من نه برگ سفر دارم و نه ساز مقام
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۵
خداوندا درین مدت که من در خدمتت بودم
نکردم هیچ تقصیری به خدمت تا توانستم
چه مایه رنجها بردم که تا حالم بدانی تو
کنون زینست رنج من که می گویی ندانستم؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۱
خدایگانا سالی زیادت است که من
به پای حرص به گرد عراق می بدوم
به چشم جز اثر عدل تو نمی بینم
به گوش جز خبر جود تو نمی شنوم
اگر چه تخم ثنای تو کشته ام لیکن
به داس غصه شب و روز ریش می دروم
قصیده ای دو کنون نظم کرده ام حالی
اگر بداست و گر نیک من بدان گروم
نشسته منتظر آنک فرصتی باشد
که آن به سمع مبارک رسانم و بروم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
تاج بخش جهان سکندر وقت
ای سزاوار افسر و دیهیم
از گلستان افسرت هر دم
به مشام فلک رسیده نسیم
تیرت اندر دل پر آتش خصم
رفته گستاخ همچو ابراهیم
آسمان در محیط همت تو
نقطه ای در میان حلقه جیم
دل دشمن ز رمح چون الفت
تنگ و تاریک همچو دیده میم
حال من بنده هست معلومت
که ز عصمت گرفته ام تعلیم
قدری وام کرده ام لیکن
وجه یک جو ندارم از زر و سیم
بر در من غریم کرده مقام
همچو اقبال بر در تو مقیم
از برای دوام این اقبال
باز کن از سرم بلای غریم