عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - وله ایضا
کمال الدّین که چرخ پیر نارد
جوانی چون تو در انواع کامل
امل از کیسة جود تو فربه
فلک با رفعست قدر تو نازل
زده از یکدلی اندر هوایت
که مقصودی از آن آرد به حاصل
غریبی از تو می خواهد دومن می
مکن بر خویش و بروی کار مشکل
مگو چون و کجا؟ امروز و فردا
به همّت گوی کالهّم سهّل
بده گر دست دار و وگرنه

کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - ایضا له
قطعه ای نزد تو فرستادم
التماسی در آن حقیر و قلیل
التماسم نداشتی مبذول
تا تو گشتی خفیف و بنده ثقیل
قطعه یی بس مبارکست الحق
که ازو من گدا شدم تو بخیل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۷ - وله ایضا
ای صاحبی که از نفحات شمایلت
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام
بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام
دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام
از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام
در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام
بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟
جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟
ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - وله ایضا
صدرا اگر چه تو ز من آزاد و فارغی
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۱ - ایضا له
ای خدمت تو ذخیرة عمرم
وی مدحت تو علاج هر دردم
آثار عنایت تو می بینم
چندانکه بگرد خویش می گردم
در وقت نجشّم خداوندان
اندیشة خدمتی همی کردم
چون هیچ نبود لایق ایشان
تشویر ز گونه گون همی خوردم
گفتم کم از آن که شربتی سازم
با خویشتن این سخن بپروردم
در آب حیات جان شیرین را
حل کردم و پیش خدمت آوردم
محتاج بیخ نباشد این شربت
کافسرده شدست از دم سردم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۲ - ایضا له
اگر چه مدّتی شد تا ز سالوس
گذر بر کوی خمّاری نکردم
چو ناجنسان ز روی خام طبعی
می اندر جام می خواری نکردم
به چشم فاسقی از راه تهمت
نظر در روی دلداری نکردم
بجان با خوبرویان بهر بوسی
منِ کم مایه بازاری نکردم
سماع چنگ و روی یار همدم
برین باری من انکاری نکردم
گرانجانی که رسم زاهدانست
تو خود دانی که بسیاری نکردم
بباطن پارسا خود نیستم لیک
بظاهر فاسقی آری نکردم
چرا در خلوتم محرم نداری؟
چو کس را قصد آزاری نکردم
اگر کردم ز جام باده توبت
ز نقل و پست و نان باری نکردم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا له
یزرگوارا دانی که بهر خدمت تو
ز گونه گونه هنرها چه مایه پروردم
لطیفهای سخن را که زادۀ روحند
بسی بخون جگر همچو دایه پروردم
ز آفتاب حوادث نگاه دار مرا
که زیر دامن لطف تو سایه پروردم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۶ - وله فی نجم الدّین همگر رحمه الله و اباقکم
جهان فضل و کرم نجم دین که در خاطر
زعکس نظم تو صد باغ و بوستان دارم
جهانیانرا چون صبح روشنست ز من
که مهر خدمت تو در صمیم جان دارم
از آن چو شمع مرا بر سر آمدست زبان
که وصف خاطر تو بر سر زبان دارم
عروس طبع مرا هرچه زیور معنیست
باستعارت از آن کلک درفشان دارم
ز من نیاید کاری دگر بقصد عدوت
دلی چو تیر درین شخص چون کمان دارم
ستایشی که مرا کرده یی ز روی کرم
ذخیرة شرف و فخر جاودان دارم
ستوده یی بجها نداریم عجب نبود
جهان فضلی و چون دارمت جهان دارم
به آستان تو باشد همیشه میل دلم
بدین سبب زبر سدره آشیان دارم
مگر بدست کنم پایة معالی تو
چنین که پای تفکر بر آسمان دارم
اگر به معنی باریک ره برم ز آنست
که رهنمایی چون نجم همعنان دارم
بشرح راست نیاید شکایت گردون
کزو چه مایه ستم بر دل و روان دارم
چو شمع از آنکه زبان آوریست پیشة من
وجود خود ز زبان آوری زیان دارم
تنی چو نیزه ز انواع غصّه ها در بند
ز طبع و خاطر سر نیز چون سنان دارم
فروشدم بکل تیره و به آب سیاه
چو کلک از آنکه چرا کلاک در بنان دارم
گذشت مدّت ماهی که هر شبی تا روز
بصد هزار حیل طبع را بر آن دارم
که بر زبان قلم شرح حال بنماید
که من چه درد دل از گردش زمان دارم
چنان بکوشد در دفع آن همی گردون
که مهر خاموشی از عجز بردهان دارم
بنات فکر مرا لطف طبع تو چو بخواست
سپاس و منّت بیحدّ و بیکران دارم
بخدمت تو فرستادم نبد یارا
اگر چه با تو همه چیز درمیان دارم
مرا ز منهج حکمت عدول نیست و لیک
چو عورتست همان به که در نهان دارم
اگر چه نسبت تقصیر با منست بسی
به لطف مجلس عالی چنان گمان دارم
کاساس معذرتم یک بیک کند تمهید
چو روشنست که احوال بر چه سان دارم
گواه حال من این قطعه پریشان بس
کزان توزّع خاطر همین نشان دارم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - ایضا له
گفتم چو بسته ام کمر بندگیّ تو
بهر میان خویش ز جوزا کمر خرم
در خاطرم نبود که بر خوان دولتت
آب آنگهی خورم که به خون جگر خرم
لایق شناسی از کرم خود که بردرت
من جان برایگان دهم و نان به زر خرم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۳ - وله فی التّوبیخ
من که شب و روز گنه می کنم
بندگی حرص و شره می کنم
شرم ندارم که به موی سپید
نامۀ اعمال سیه می کنم
نیست ز من باز پس افتاده تر
از چپ و از راست نگه می کنم
نیّت توبت کنم و بر عقب
ای یکی معصیه ده می کنم
طعمۀ سگ را نپسندد خرد
آنچه منش توشۀ ره می کنم
طرفه تر اینست که بر درگهش
عذر گنه هم به گنه می کنم
با همه نا اهلی خود گه گهی
بر در او پشت دوته می کنم
هم نشوم از کرمش نا امید
گر چه همه کار تبه می کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۴ - ایضا له
من بی برگ از تو این یک بار
شاخ بی برگ و بار می خواهم
خرد و در هم شکسته بی سببی
دست و پایی هزار می خواهم
زان درختی که در زمستانها
میوه آرد ببار می خواهم
میوۀ آن درخت نار بود
دان که من خود چه نار می خواهم
تا از این لفظ فهم آن نکنی
کز تو دار چنار می خواهم
تخت مرّیخ شاه می جویم
اسب آتش سوار می خواهم
وین هم از غایت خریّ منست
که ز گلزار خار می خواهم
مرکب تند و تیز آتش را
علفی خوشگوار می خواهم
در سرای من ارچه هست عزیز
صلتی سخت خوار می خواهم
تر و خشک آنچه هست در همه حال
خالی از انتظار می خواهم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۵ - ایضاً له
ای بزرگی که کامرانی تو
از خدا بر دوام میخواهم
تا همه خواجه تاش من باشد
اخترانت غلام می خواهم
بختیان سپهر را هر هفت
در کف تو زمام می خواهم
از برای حصول اغراضت
همّت از خاص و عام می خواهم
کرّۀ چرخ را که توسن خوست
زیر ران تورام می خواهم
تا که باشم بخدمتت نزدیک
بفلک بر مقام می خواهم
دوست کامیّ من همه زانست
که تو را دوستکام میخواهم
گه بمدح تو کلک می گیرم
گه بیاد تو جام می خواهم
من کنون ز احمقی چنان شده ام
که ز خلق احترام می خواهم
بر گروهی سلام می نکنم
وز گروهی سلام می خواهم
چون درآیم بمحفل و بروم
از بزرگان قیام می خواهم
با اکابر بمجلس خلوت
گفت و گوی و پیام می خواهم
با سخایت چو پخته شد کارم
آرزوهای خام می خواهم
چرخ بر من جفا بسی کردست
زو کنون انتقام می خواهم
همچو کار تو زندگانی خویش
بسی تکلّف بکام می خواهم
احتشامی گرفته ام در سر
کارکی با نظام می خواهم
چیست تفسیر خویشتن داری
من بدان احتشام می خواهم
رخنه را انسداد می جویم
ریش را التیام می خواهم
سیم چندان که جمع داند شد
از حلال و حرام می خواهم
خویشتن را بهر صفت که بود
از عداد کرام می خواهم
از برای خورش بمطبخ خویش
وقت وقتی طعام می خواهم
مختصر همچو مردمان خود را
خواجگیّ تمام می خواهم
از کف ساقیان سیم اندام
رطلهای مدام می خواهم
بوسه یی نیز گر برد فرمان
زان لب لعل فام می خواهم
می خرم اسب و می فروشم خر
چه کنم بانگ و نام می خواهم
از برای نشست خاصۀ خویش
مرکبی خوش خرام می خواهم
از هلالش رکاب می سازم
وز معجزّه ش ستام می خواهم
گرچه بر زینتش دست من تنگست
به ازینش حزام می خواهم
لیک با این بلندی همّت
که ز اشتر سنام میخواهم
طمع از دانۀ تو هم نبرم
وین همه بهر دام میخواهم
از تو بسیار چیز خواهم خواست
خود ندانم کدام می خواهم
وقت را از برای مرکب خاص
از تو زین و لگام میخواهم
تا نگویی همان گداست که بود
بصلت نی بوام میخواهم
داند ایزد که دایم از پی تو
دولت مستدام می خواهم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۶ - وله ایضا
من که در خانه منزوی شده ام
عذر خویش از گناه می خواهم
دست از خواستن بداشته ام
که نه مال و نه جاه می خواهم
نه اگر زین شکسته تر باشم
مددی از سپاه می خواهم
نه گر از تشنگی بخواهم مرد
شربتی آب چاه می خواهم
نه اگر صد هزار ظلم کشم
دادی از پادشاه می خواهم
نه اگر می کنند صد دعوی
بیّنت یا گواه می خواهم
نه همی داو خواهم اندر نرد
نه بشطرنج شاه می خواهم
نه گر اینجا مقام خواهم ساخت
به بزرگان پناه می خواهم
نه اگر عزم رفتنم باشد
از کسی برگ راه می خواهم
لیک یک حاجتم بنزد تو هست
گر تو گویی بخواه می خواهم
اسب بیچاره سخت درمانده ست
بهر او از تو کاه می خواهم
امر معروف شرط اسلامست
عذر این هم بگاه می خواهم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸ - وله ایضا
ز روزگار بیک ره کرانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۹ - ایضا له
پریر جود تو با من حدیث بخشش کرد
ز بهر آنکه منش شکر جاودان گویم
من از تکلّف گفتم که نی معاذالله
که من ثنای تو از بهر سوزیان گویم
بگویش خویش فرو گوی از زبان رهی
تو کار خویش همی کن که من خود آن گویم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۴ - وله ایضا
گشت یکباره حضرت خواجه
مجمع ناکسان و بی هنران
روز بازار فضل بود و شدست
جای بازاریان و برزگران
خیمۀ او مگر ز پاردمست
که درو حاضرند کون خزان
نی غلط می کنم که حضرت او
با خطر شد ز جمع بی خطران
مصر جامع شدست زانکه درو
جمع گشتند جمله پیشه وران
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۸ - ایضا له
ای سروری که در دهن نفس ناطقه
دایم بود به مدح تو رطب الّلسان سخن
گاه جدل ز هیبت تو تیر چرخ را
از عجز شهر بند شود در دهان سخن
با رأی تو قضا و قدر گفته گاه سرّ
پیش آی کز تو نبود پنهانمان سخن
لایق تر از تو کس به ثنا در جهان نیافت
چندان که بردوید بگرد جهان سخن
جایی که خامۀ تو نهد در شکر زبان
لحنی بود هر آینه از طوطیان سخن
ز آب حیات جام لبالب کشد هنر
چون من کنم بمدح تو از لب روان سخن
در معرض ثنای تو گویم سخن ز جان
وانجا که لطف تست نگویم ز جان سخن
اندیشۀ ثنای تو کردم خرد به طنز
اندر زبان گرفت مرا همچنان سخن
گفتا سخن بپایۀ مدحش کجا رسد؟
گیرم که خود رسانی بر آسمان سخن
با آنکه در معانی ذات شریف تو
یکباره قاصرست ز شرح و بیان سخن
در حضرت رفیع تو چون از من وضیع
لایق نبود راندن از سوزیان سخن
اینک ز بهر رسم ثنا از طریق عجز
آورده ام به خدمت این آستان سخن
جان گداخته است که آورده ام نه شعر
ورنیست باورت ز من اینک بخوان سخن
از جان بکاست هر چه مرا در سخن فزود
زیرا که پاره ایست ز جان بیگمان سخن
سرتاسر جهان سخن من گرفت و من
از غصّه می کنم به لب اندر نهان سخن
هر گه که من به مدح تو کردم سخن سوار
باشد سخن چنین که نباشد چنان سخن
لطف تو گفته بود که یاد آورم ز تو
ز نهار کوش تا بنگردد از آن سخن
پایان مدحت تو نیابم اگر چه من
گویم هزار سال در این داستان سخن
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۰ - ایضاً له
ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱ - وله ایضا
ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن