عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۱ - وله ایضا
صدرا ما ثل رضیّ دین که بتحقیق
مثل تو در روزگار شخص دگر نیست
نیک دعا گوی تست خادم مخلص
گر چه مرا ورا به خدمت تو خطر نیست
روشنی حال من ز صبح طلب کن
گرز صفای ضمیر منت خبر نیست
می دهمت سال و مه صداع زهر نوع
زان که مرا از عنایت تو گزر نیست
گر چه مرا از تغافل تو زیانست
هست غم غفلت و مرا غم زر نیست
هم تو غم کار من بخور که درین عهد
جز تو کسی را نظر بر اهل هنر نیست
مثل تو در روزگار شخص دگر نیست
نیک دعا گوی تست خادم مخلص
گر چه مرا ورا به خدمت تو خطر نیست
روشنی حال من ز صبح طلب کن
گرز صفای ضمیر منت خبر نیست
می دهمت سال و مه صداع زهر نوع
زان که مرا از عنایت تو گزر نیست
گر چه مرا از تغافل تو زیانست
هست غم غفلت و مرا غم زر نیست
هم تو غم کار من بخور که درین عهد
جز تو کسی را نظر بر اهل هنر نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - وله ایضا
نظر می کنم در جهان بخت را
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای خداوندی که پیرامون حصن سرّ غیب
جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست
بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت
بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست
سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو
ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست
حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟
چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست
شاهد رای ترا با چشم زخم اختران
جز زجرم بحر اخضر نیل بر رخساره نیست
از چه در میزان جودت سنگ و زر یکسان شدست
گر ز روی راستی طبع تو چون طیّاره نیست؟
شد لباس همّت تو از ترفع آنچانک
جز زمین و آسمانش خشتک و قوّاره نیست
باغ اقبال ترا زین گلشن نیلوفری
چشم خورشید درخشان لایق فوّاره نیست
کیست کو در خدمت تو بیوفایی کرد کو
چون وفا از چار دیوار وجود آواره نیست
ای که با تاراج جودت مایۀ دریا و کان
چون نصیب من شد از انعام تو یکباره نیست
حلقۀ گردون ز آه سینۀ من گرم شد
لیک در انگامه اش کس را دل نظّاره نیست
ناقصان را در تنعّم دیده یی، بنگر که نیست
در بسیط کون یک کامل که او غمخواره نیست
تا فرو بستست دست خواب من در خواب خوش
مهد خاکی پیش من جز صورت گهواره نیست
آفت جان من آمد این زبان همچو تیغ
پس چگویی بازبانم جای صد گفتاره نیست؟
دولت هر جا ییانست اندرین دور خسان
مفلسم من زانکه بکر فکرمن این کاره نیست
دختران خاطرم را در تجلّی گاه عرض
جز زپنج انگشت من بر فرق یک سرخاره نیست
من به سی اجزاء برج و هفت سبع اختران
میخورم سوگند و دانم موجب کفّاره نیست
کاندرین ایّام حرمان با چنین بخشندگان
کس چو من محروم و غم روزی و محنت باره نیست
کار فضل و رونق دانش ز تو پوشیده نیست
وآدمی را از مؤنات طبیعی چاره نیست
نیست خالی نقش ترکیبم زنقش عادیه
خود گرفتم درنهادم قوّت امّاره نیست
هم تو خور تیمار من کین قوم را از ممسکی
آب روی بخشش و دست و دل نان پاره نیست
سایه ات همواره بارا بر سر من ورچه من
شادمانم زانکه دور آسمان همواره نیست
جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست
بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت
بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست
سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو
ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست
حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟
چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست
شاهد رای ترا با چشم زخم اختران
جز زجرم بحر اخضر نیل بر رخساره نیست
از چه در میزان جودت سنگ و زر یکسان شدست
گر ز روی راستی طبع تو چون طیّاره نیست؟
شد لباس همّت تو از ترفع آنچانک
جز زمین و آسمانش خشتک و قوّاره نیست
باغ اقبال ترا زین گلشن نیلوفری
چشم خورشید درخشان لایق فوّاره نیست
کیست کو در خدمت تو بیوفایی کرد کو
چون وفا از چار دیوار وجود آواره نیست
ای که با تاراج جودت مایۀ دریا و کان
چون نصیب من شد از انعام تو یکباره نیست
حلقۀ گردون ز آه سینۀ من گرم شد
لیک در انگامه اش کس را دل نظّاره نیست
ناقصان را در تنعّم دیده یی، بنگر که نیست
در بسیط کون یک کامل که او غمخواره نیست
تا فرو بستست دست خواب من در خواب خوش
مهد خاکی پیش من جز صورت گهواره نیست
آفت جان من آمد این زبان همچو تیغ
پس چگویی بازبانم جای صد گفتاره نیست؟
دولت هر جا ییانست اندرین دور خسان
مفلسم من زانکه بکر فکرمن این کاره نیست
دختران خاطرم را در تجلّی گاه عرض
جز زپنج انگشت من بر فرق یک سرخاره نیست
من به سی اجزاء برج و هفت سبع اختران
میخورم سوگند و دانم موجب کفّاره نیست
کاندرین ایّام حرمان با چنین بخشندگان
کس چو من محروم و غم روزی و محنت باره نیست
کار فضل و رونق دانش ز تو پوشیده نیست
وآدمی را از مؤنات طبیعی چاره نیست
نیست خالی نقش ترکیبم زنقش عادیه
خود گرفتم درنهادم قوّت امّاره نیست
هم تو خور تیمار من کین قوم را از ممسکی
آب روی بخشش و دست و دل نان پاره نیست
سایه ات همواره بارا بر سر من ورچه من
شادمانم زانکه دور آسمان همواره نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - وله ایضا
خدایگان کریمان مشرق و مغرب
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت
مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت
و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت
جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت
کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت
مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت
و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت
جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت
کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - ایضا له
در آرزوی تو از عمر من دو سال گذشت
که هیچگونه ندانم که بر چه حال گذشت
دوسال چیست؟ غلط می کنم که هر روزی
ز روزهای فراقت هزار سال گذشت
ملول گشتم ازین باد و خاک پیمودن
وگر حقیقت خواهی تو، از ملال گذشت
فراق روی تو وقتست اگر وصال باشد
اگر بعکس شود هر چه از کمال گذشت
حدیث شوق بخدمت رکاکتی دارد
ز روی رسم نوشتن کز اعتدال گذشت
شدم خیالی و بر من نه آن گذشت الحق
که هیچکس رازین جنس بر خیال گذشت
نماند در سرم از هیچگونه رای وصال
ز بس که بر سرم از گونه گون محال گذشت
ازین سپس چه تمتّع بود به عهد وصال
چو زندگانی در حسرت وصال گذشت
من و قناعت و کنجی ازین سپس زیراک
زیان عمر من از سود جاه و مال گذشت
زمانه را گر از این گوشمال من غرضیست
بسنده کن گو، از حدّ گوشمال گذشت
عنایت تو اگر سایه افکند وقتست
که آفتاب شکیب من از زوال گذشت
حرام بود مرا بی تو زندگی لیکن
اگر حرام بداین قدروگر حلال گذشت
مگر که بگذرد این روزگار ناکامی
ردیف شعر از آن کرده ام بفال بگذشت
شدست حال من از آرزوی خدمت تو
چو حال تشنه که بر چشمة زلال گذشت
بمرده بودم از شرم زندگانی خویش
وگرچه هر نفس از وی بصد نکال گذشت
ولی بنفحة خلق تو زنده کرد مرا
سحرگهان که بمن بر دم شمال گذشت
که هیچگونه ندانم که بر چه حال گذشت
دوسال چیست؟ غلط می کنم که هر روزی
ز روزهای فراقت هزار سال گذشت
ملول گشتم ازین باد و خاک پیمودن
وگر حقیقت خواهی تو، از ملال گذشت
فراق روی تو وقتست اگر وصال باشد
اگر بعکس شود هر چه از کمال گذشت
حدیث شوق بخدمت رکاکتی دارد
ز روی رسم نوشتن کز اعتدال گذشت
شدم خیالی و بر من نه آن گذشت الحق
که هیچکس رازین جنس بر خیال گذشت
نماند در سرم از هیچگونه رای وصال
ز بس که بر سرم از گونه گون محال گذشت
ازین سپس چه تمتّع بود به عهد وصال
چو زندگانی در حسرت وصال گذشت
من و قناعت و کنجی ازین سپس زیراک
زیان عمر من از سود جاه و مال گذشت
زمانه را گر از این گوشمال من غرضیست
بسنده کن گو، از حدّ گوشمال گذشت
عنایت تو اگر سایه افکند وقتست
که آفتاب شکیب من از زوال گذشت
حرام بود مرا بی تو زندگی لیکن
اگر حرام بداین قدروگر حلال گذشت
مگر که بگذرد این روزگار ناکامی
ردیف شعر از آن کرده ام بفال بگذشت
شدست حال من از آرزوی خدمت تو
چو حال تشنه که بر چشمة زلال گذشت
بمرده بودم از شرم زندگانی خویش
وگرچه هر نفس از وی بصد نکال گذشت
ولی بنفحة خلق تو زنده کرد مرا
سحرگهان که بمن بر دم شمال گذشت
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - وله ایضا
صدرا روا مدار ز انعام خود مرا
مرحوم مانده دایم و آنرا بهانه هیچ
هر روز بامداد نهم رخ به درگهت
یک دل پر از امید وپس آنگه شبانه هیچ
چندین هزار تیر معانی ز شست طبع
کردم گشاد و نامداز آن بر نشانه هیچ
پنجاه سال خدمت این خانه کرده ام
و امروز نیست همره من جز فسانه هیچ
گر مستحقّ هیچ نیم من و آفتاب چرخ
پس نیست مستحّق عطا در زمانه هیچ
از طالعست این که من و آفتاب چرخ
مشهور عالمیم و براین آستانه هیچ
زانم همی دهی که ترا در خزانه نیست
یعنی کریم را نبود در خزانه هیچ
لایق بود ز نعمت تو هر که درجهان
اندر میان نعمت و من بر کرانه هیچ
بر منهج امید من از وعده های تو
دامیست بس شگرف و در آن دام دانه هیچ
در رستۀ قبول تو بازار من قویست
لیکن چه حاصلست چو نارم به خانه هیچ؟
شد چون دهان دلبر من وعده های تو
سرچشمۀ حیات و خود اندر میانه هیچ
مرحوم مانده دایم و آنرا بهانه هیچ
هر روز بامداد نهم رخ به درگهت
یک دل پر از امید وپس آنگه شبانه هیچ
چندین هزار تیر معانی ز شست طبع
کردم گشاد و نامداز آن بر نشانه هیچ
پنجاه سال خدمت این خانه کرده ام
و امروز نیست همره من جز فسانه هیچ
گر مستحقّ هیچ نیم من و آفتاب چرخ
پس نیست مستحّق عطا در زمانه هیچ
از طالعست این که من و آفتاب چرخ
مشهور عالمیم و براین آستانه هیچ
زانم همی دهی که ترا در خزانه نیست
یعنی کریم را نبود در خزانه هیچ
لایق بود ز نعمت تو هر که درجهان
اندر میان نعمت و من بر کرانه هیچ
بر منهج امید من از وعده های تو
دامیست بس شگرف و در آن دام دانه هیچ
در رستۀ قبول تو بازار من قویست
لیکن چه حاصلست چو نارم به خانه هیچ؟
شد چون دهان دلبر من وعده های تو
سرچشمۀ حیات و خود اندر میانه هیچ
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا
هر آن سعادت کاندر ضمیر افلاکست
نثار حضرت عالیّ مجد دینی باد
بزرگ و سرور و مخدوم و منعم و سیّد
که هم کریم نهادست و هم کریم نژاد
زنور نسبت او نقش مهر برخواند
بروز ابر و شب تیره کور مادر زاد
دعا و خدمت خادم قبول فرماید
گهی ز جستن برق و گهی ز جستن باد
لواعج شعف من بدان خجسته لقا
از آن گذشت که در نامه شرح شاید داد
غم فراقت ارچند می خورم پیوست
به انتظام آموزش همیشه هستم شاد
دمی ز ذکر معالیّ او نیم خالی
ندانم او ز من خسته هیچ آرد یاد
ز دست هجر بجان آمدم ،طریق وصال
خدای عزّوجل عن قریب سهل کناد
نثار حضرت عالیّ مجد دینی باد
بزرگ و سرور و مخدوم و منعم و سیّد
که هم کریم نهادست و هم کریم نژاد
زنور نسبت او نقش مهر برخواند
بروز ابر و شب تیره کور مادر زاد
دعا و خدمت خادم قبول فرماید
گهی ز جستن برق و گهی ز جستن باد
لواعج شعف من بدان خجسته لقا
از آن گذشت که در نامه شرح شاید داد
غم فراقت ارچند می خورم پیوست
به انتظام آموزش همیشه هستم شاد
دمی ز ذکر معالیّ او نیم خالی
ندانم او ز من خسته هیچ آرد یاد
ز دست هجر بجان آمدم ،طریق وصال
خدای عزّوجل عن قریب سهل کناد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۱ - ایضا؛ له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۷ - وله ایضا
ای بزرگی که در جهان کرم
کس چو تو داد اصطناع نداد
بدهد سر ز دست آنکه ترا
گردن از روی امتناع نداد
بودم از تو بسی توقّعها
بخت توفیق اجتماع نداد
با که گویم که خواجه شعر مرا
بیش تشریف استماع نداد؟
به سخنهای همچو آب زلال
قیمت شربتی فقاع نداد
نه ز تقصیر بود اگر خادم
در چنین حالتت صداع نداد
زانکه یک روی در تقاضا داشت
خر دم رخصت وداع نداد
کس چو تو داد اصطناع نداد
بدهد سر ز دست آنکه ترا
گردن از روی امتناع نداد
بودم از تو بسی توقّعها
بخت توفیق اجتماع نداد
با که گویم که خواجه شعر مرا
بیش تشریف استماع نداد؟
به سخنهای همچو آب زلال
قیمت شربتی فقاع نداد
نه ز تقصیر بود اگر خادم
در چنین حالتت صداع نداد
زانکه یک روی در تقاضا داشت
خر دم رخصت وداع نداد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - وله ایضا
سرفرازا خدای عزّ وجل
بتو اقبال بی تناهی داد
این چنین دولت اکتسابی نیست
که ترا قدرت الهی داد
عصمت خون و مال خلق تویی
همه عالم برین گواهی داد
بخدایی که فیض انعامش
جان و روزی مرغ و ماهی داد
حکمت او ترا به استحقاق
ملک بخشید و پادشاهی داد
که بده داد من ز دست خری
که به رویم لباس کاهی داد
مال من بستد و ، بداد بدان
از مناهیّ و از متنهی داد
عوض زرّ سرخ و سیم سپید
زرد رویی و دل سیاهی داد
از که باشد امید مظلومان
گر تو یاری من نخواهی داد؟
بتو اقبال بی تناهی داد
این چنین دولت اکتسابی نیست
که ترا قدرت الهی داد
عصمت خون و مال خلق تویی
همه عالم برین گواهی داد
بخدایی که فیض انعامش
جان و روزی مرغ و ماهی داد
حکمت او ترا به استحقاق
ملک بخشید و پادشاهی داد
که بده داد من ز دست خری
که به رویم لباس کاهی داد
مال من بستد و ، بداد بدان
از مناهیّ و از متنهی داد
عوض زرّ سرخ و سیم سپید
زرد رویی و دل سیاهی داد
از که باشد امید مظلومان
گر تو یاری من نخواهی داد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۴ - ایضاً له
دل که با یادش آشنا گردد
گر بیهوده ها چرا گردد؟
مرد این راه آنکس است که او
همه پیرامن بلا گردد
غرقه در آب چشم خود شب و روز
همچنان چرخ آسیا گردد
همچو خورشید آسمانی باش
ذرّه باشد که در هوا گردد
کار خود با وکیل لطف گذار
تا همه حاجتت روا گردد
نخورد غم به لذّت فانی
هر که او عاشق بقا گردد
به قراضات ننگرد آن کس
که خداوند کیمیا گردد
هر که گردن به بندگی بنهد
بر همه کام پادشا گردد
پای خود استوار کن زان پیش
که ز دستت عنان رها گردد
گر بیهوده ها چرا گردد؟
مرد این راه آنکس است که او
همه پیرامن بلا گردد
غرقه در آب چشم خود شب و روز
همچنان چرخ آسیا گردد
همچو خورشید آسمانی باش
ذرّه باشد که در هوا گردد
کار خود با وکیل لطف گذار
تا همه حاجتت روا گردد
نخورد غم به لذّت فانی
هر که او عاشق بقا گردد
به قراضات ننگرد آن کس
که خداوند کیمیا گردد
هر که گردن به بندگی بنهد
بر همه کام پادشا گردد
پای خود استوار کن زان پیش
که ز دستت عنان رها گردد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - ایضا له
خواجۀ خواجگان خطیر الرّین
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - وله ایضا
گل باز طراوتی دگر دارد
کز باد بهار جلوه گر دارد
در پوست همی نگنجد از شادی
غنچه ز نشاط آنکه زر دارد
سوسن بزبان حال می گوید
سرّی که صبا از آن خبر دارد
اینک ز پی نظاره در بستان
نرگس همه سر پر از بطر دارد
بر صدورق گل آنچه بنوشتست
بلبل همه یک بیک ز بر دارد
بر کم عمری خویش می گرید
نرگس که همیشه چشم تر دارد
راز دل غنچه چون نهان ماند؟
کو باد بهار پرده در دارد
گل گرچه جو نوعروس پرزیور
در پردۀ غنچه زیب و فر دارد
تشویر خورد زرنگ رخسارت
چون پرده ز روی کار بر دارد
بر دل دارم من از جفای تو
آن داغ که لاله بر جگر دارد
خورشید گفت، از آن بود زرّین
هر جا که برو همی گذر دارد
بس کیسه که دوختند بر جودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد
بستست میان مجاهزیّش را
گردون که متاع خودگهر دارد
جود تو بزر همی خرد گوهر
اینک گهر سخن چه سر دارد؟
کس قدر هنر بجز تو نشناسد
جوهر بر جوهری خطر دارد
ایّام بخدمتت همی نازد
وانصاف جهان همین هنر دارد
خورشید چو مشتری همه ساله
بر خاک در تو مستقر دارد
سعی از پی سایلان کند ورنی
او مایه ز بحر بیشتر دارد
از بهر گریز خصم تو هر شب
چون دایره پای زیر سر دارد
خصم تو ز دیده هیچ خون در رگ
خون بر تو حلال کرد گر دارد
کز باد بهار جلوه گر دارد
در پوست همی نگنجد از شادی
غنچه ز نشاط آنکه زر دارد
سوسن بزبان حال می گوید
سرّی که صبا از آن خبر دارد
اینک ز پی نظاره در بستان
نرگس همه سر پر از بطر دارد
بر صدورق گل آنچه بنوشتست
بلبل همه یک بیک ز بر دارد
بر کم عمری خویش می گرید
نرگس که همیشه چشم تر دارد
راز دل غنچه چون نهان ماند؟
کو باد بهار پرده در دارد
گل گرچه جو نوعروس پرزیور
در پردۀ غنچه زیب و فر دارد
تشویر خورد زرنگ رخسارت
چون پرده ز روی کار بر دارد
بر دل دارم من از جفای تو
آن داغ که لاله بر جگر دارد
خورشید گفت، از آن بود زرّین
هر جا که برو همی گذر دارد
بس کیسه که دوختند بر جودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد
بستست میان مجاهزیّش را
گردون که متاع خودگهر دارد
جود تو بزر همی خرد گوهر
اینک گهر سخن چه سر دارد؟
کس قدر هنر بجز تو نشناسد
جوهر بر جوهری خطر دارد
ایّام بخدمتت همی نازد
وانصاف جهان همین هنر دارد
خورشید چو مشتری همه ساله
بر خاک در تو مستقر دارد
سعی از پی سایلان کند ورنی
او مایه ز بحر بیشتر دارد
از بهر گریز خصم تو هر شب
چون دایره پای زیر سر دارد
خصم تو ز دیده هیچ خون در رگ
خون بر تو حلال کرد گر دارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - ایضا له
ای آنکه همای همّت تو
جز بر فلک آشیان ندارد
یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد
بی رای تو مملکت چه باشد؟
چون کالبدی که جان ندارد
چون دست بر آورد سخایت
هیچش غم بحروکان ندارد
پیشانی هیچ گردنی نیست
کز خاک درت نشان ندارد
معلوم تو هست کین دعا گوی
سرمایه بجز زبان ندارد
وان نیز جز از برای مدحت
در کارگه دهان ندارد
ای آنکه رهی توقّع خیر
الّا ز تو در جهان ندارد
با زاری گشت بنده لیکن
جز بر در تو دکان ندارد
شد شعر فروش زانکه هر کس
کو شعر فروخت نان ندارد
شایستۀ چون تو مشتریّی
اطلس بجز آسمان ندارد
چون لایق بندگان درگاه
چیزیست که جر فلان ندارد
از روی کرم قبول فرمای
هر چند محلّ آن ندارد
ور حاجت وی روا کنی نیز
زان لطف جز این گمان ندارد
مقصود بهر چه حاصل آید
صاحب نظرش گران ندارد
آن کیست که خود زاهل معنی؟
تشریف تو رایگان ندارد
بر درگه تو من گدا نیز
گر سود کنم زیان ندارد
جز بر فلک آشیان ندارد
یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد
بی رای تو مملکت چه باشد؟
چون کالبدی که جان ندارد
چون دست بر آورد سخایت
هیچش غم بحروکان ندارد
پیشانی هیچ گردنی نیست
کز خاک درت نشان ندارد
معلوم تو هست کین دعا گوی
سرمایه بجز زبان ندارد
وان نیز جز از برای مدحت
در کارگه دهان ندارد
ای آنکه رهی توقّع خیر
الّا ز تو در جهان ندارد
با زاری گشت بنده لیکن
جز بر در تو دکان ندارد
شد شعر فروش زانکه هر کس
کو شعر فروخت نان ندارد
شایستۀ چون تو مشتریّی
اطلس بجز آسمان ندارد
چون لایق بندگان درگاه
چیزیست که جر فلان ندارد
از روی کرم قبول فرمای
هر چند محلّ آن ندارد
ور حاجت وی روا کنی نیز
زان لطف جز این گمان ندارد
مقصود بهر چه حاصل آید
صاحب نظرش گران ندارد
آن کیست که خود زاهل معنی؟
تشریف تو رایگان ندارد
بر درگه تو من گدا نیز
گر سود کنم زیان ندارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - ایضاً
صدر ملّت که دعا گویی تو
از سر صدق و صفا باید کرد
هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد
بهر بوسیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد
تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟
ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟
برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد
سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد
گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد
ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد
ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد
چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد
داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد
گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد
وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد
همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد
آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد
من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد
از سر صدق و صفا باید کرد
هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد
بهر بوسیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد
تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟
ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟
برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد
سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد
گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد
ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد
ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد
چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد
داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد
گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد
وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد
همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد
آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد
من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد