عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
رفتی تو و اشک لاله‌گون دل من
شد سلسله جنبان جنون دل من
چون گل که دمد ز خاک و خون دل من
خرگاه برون زد از درون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
گو همره اشک لاله‌گون دل من
بیرون نرود ز دیده خون دل من
پیداست که چیست در درون دل من
چون شیشه باده از برون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
ای گل که تو را هست عذار گلگون
گر باد برد بوی تو از شهر برون
خواهد ز هوای تو به کوه و هامون
شیرین فرهاد گشت و لیلی مجنون
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
از کوشش غیر ای تو از حوری به
آئی چو برم از تو مرا دوری به
وصلی که دهد دست بامداد رقیب
زان وصل هزار بار مهجوری به
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای کوی تو از خلد و تو از حوری به
سیمین بدنت ز شمع کافوری به
زلف مشکین و عارض گلگونت
وز عنبر سار او گل سوری به
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
ای با همه آشنا ز ما بیگانه
از رسم و ره و مهر و وفا بیگانه
تا چند به ما رسی و از ما گذری
همچون نگه خود آشنا بیگانه
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۸
هرگز ز توام غیر دل‌آزاری نه
خون گشته دل مرا ز تو دلداری نه
ظالم خونم نگویم از جور مریز
من کشتنیم ولی باین زودی نه
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ایخسته دلم همیشه رنجور از تو
روزم ز سیاهی شب دیجور از تو
بی‌شعله خس و خار نمی‌سوزد و من
از دوری تو در آتشم دور از تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
گشت شب مهتاب و می روشن و تو
من شعله تو گل گلخن و من گلشن و تو
بازآ که بهم خوشیم هرجا باشیم
پروانه و شمع و بلبل و گل من و تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
روزی مشتاق بر دماغ من و تو
بوئی نخورد از گل باغ من و تو
اما هر شب ز آتش داغ من و تو
افروخته تا صبح چراغ من و تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
ایشمع که سوز جسم کاه من و تو
بر آتش دل بود گواه من و تو
خواموش که از شعله آه من و تو
روشن نشود روز سیاه من و تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای برده بحسن از مه و خورشید گرو
وز داس جفاکشت وفا کرده درو
از کلبه اغیار بکاشانه ما
برخیز و بیا ولیک بنشین و مرو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
تا عشق مرا فاش نمیدانستی
با من ره پرخاش نمیدانسی
در عاشقی خویش مرا شهره شهر
دانستی ایکاش نمیدانستی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
تا چون گلم آسایش دامن بودی
دلتنگتر از غنچه بگلشن بودی
رفتی ز بر من و شکفتی اکنون
من بیتو چنانم که تو با من بودی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
فاش از کفم ار کشیده دامن بودی
چون روح مرا نهفته در تن بودی
من در طلب تو وز تو غافل یعنی
من با تو نبودم و تو با من بودی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
دیشب دل من چو خسته از رنجوری
میکرد فغان ز محنت مهجوری
گفتم که چنین ساخت ز دردت نالان
فریاد برآورد که دوری دوری
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
از جام وصال غیر و مستی تا کی
وز هجر من و محنت هستی تا کی
ای بخت زبون اینهمه کوتاهی چند
ای طالع دون اینهمه پستی تا کی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
با یار رقیب می پرستی تا کی
در میکده وصال مستی تا کی
از دامن او مرا بآن زلف ترا
کوته‌دستی و درازدستی تا کی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۵ - آمدن زنان بنی هاشم
که ناگه رسیدند زار و نوان
برشاه دین هاشمی بانوان
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای