عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱
خیز در ده شراب گلگون را
شادی اندرون و بیرون را
آن چنان مست کن ز باده مرا
که ندانم ز کوه هامون را
چون ز باده سرم شود گردان
نارم اندر شمار گردون را
خون من خورد چرخ ساغر شکل
باز خواهم ز ساغر آن خون را
جرعه بر خاک ریز بیشترک
مست گردان دماغ قارون را
تا ز شادیّ آن بر اندازد
از دل خلق گنج مدفون را
چرخ افگند اهل دانش را
آسمان برکشد هردون را
باده را در فکن تو نیز بجام
برکش انگه سماع موزون را
تنگ ابریشمین بکش بر چنگ
گرم کن بار گیر گلگون را
تا ز بهر شکست لشکر غم
بسر خم برم شبیخون را
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵
هر کرا دل باختیار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودت
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه برقرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخداکت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶
شاخ سر سبز و چمن دلشادست
عالم از عدل بهار آباد است
غنچه تا روی به صحرا آورد
گرهی ا ر دل بگشادست
سرو در خدمت گل برپایست
بید در پای چنار افتادت
بندۀ سوسن مشکین نفم
کوست کز بند جهان آزاداست
دل شکسته است بنفشه چه کند؟
سر ببیدارد زمان بنهادست
سرو را هر چه ز اسباب خوشیست
سر بسر دست فراهم دادت
بر جهان دست تهی چون افشاند
بار کس می نکشد ، او را دست
بنگر آن غنچة صاحب دل را
که بدلتنگی خود چون شادست
زانکه داند که بد و نیک جهان
همچو خرمن که گل بر بادست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷
هر که اندر موسم گل همچو گل می خواره نیست
آنچنان پندار کوخود در جهان یکباره نیست
نرگس صاحب نظر تا دید احوال جهان
اختیارش از جهان جز مستی و نظّاره نیت
تا صبا شد حلّه باف و ابر شد گوهرفشان
هیچ لعبت در جهان خالی ز طوق و یاره نیست
گل ز بلبل طیره شد، زان جامه برخود پاره کرد
زآنکه پر گویست و او را طاقت گفتاره نیست
ساغر لاله اگر بشکست بر جای خودست
زانکه جای کاسه بازی مغز سنگ خاره نیست
از لب سوسن چو رنگ و بوی شیر آید همی
پس برای چه چو غنچه بسته در گهواره نیست؟
نسترن بر گلبن و برگ شکوفه در هوا
از طریق صورت الّا ثابت و سیّاره نیست
از درون پیرهن رنگی ندارد حسن گل
ز آنکه او را مایۀ خوبی بجز رخساره نیست
گر جهد بیرون ز سنگ خاره آتش پاره ها
لاله را از سنگ خاره جسته آتش پاره نیست
در میان سرو و سوسن رطل می باید گران
مجلس آزادگانرا از گرانی چاره نیست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹
کی بود؟کی بود؟ که در آیم ز درت
همچو زلف تو در افتم ببرت
تا که از بوسه بتاراج دهم
شکر ننگت و تنگ شکرت
آه کز زلف تو آمیخت دلم
بستۀ موی شدن چون کمرت
همه فتنه شده بر یکدیگر
حلقۀ زلف یک اندر دگرت
این دل سوخته خرمن خرمن
می نیاید بجوی در نظرت
دل ز زلف تو برون آورمی
اگرم دستر سستی بسرت
آب چشم و رخ ز درم هر دم
که گلی سازند از خاک درت
گر ز جان دست برداری تو، دهم
از دلی پاک دلی بی جگرت
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ندانم غنچه را بلبل چه گفتست
که بس خونین دل و چهره کشفتست
مگر رازی که او را با صبا بود
یکایک فاش در رویش بگفتست
تو گویی آتش افتادست در خار
ز بس گلها که از گلبن شکفتست
بجز در حلقۀ لاله نیایی
گهر هایی که چشم ابر سفتست
اگر چه فتنۀ باغست نرگس
بدان شادم که آخر فتنه خفتست
صبا کرد آشکارا بر سر چوب
هر آن خرده که گل در دل نهفتست
دو سر در یک قدم بنمود نرگس
بنا میزد، چه زیبا طاق و جفتست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا دم باد صبا بگشا دست
گرهی از دل ما بگشا دست
هر فتوحی که جهانراست ز گل
همه از باد هوا بگشادست
نقش بدان چمن را همه کار
ار نفسهای صبا بگشادست
لاله پنداری عطّار بهار
نافۀ مشک خطا بگشادست
میزبا نیست چمن خندان روی
غنچه زان بند قبا بگشادست
دل سوسن ز که آزرده شدست
که زبانرا بجفا بگشادست
از تهی دستی، بیچاره چنار
دست خواهش چو گدابگشادست
تا گلش خردکی زر بخشد
پنجه پیشش بدعا بگشادست
ابر را گر نه برو دل سوزست
آبش از دیده چرا بگشادست؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دلم در آرزوی عشق روی جانانست
بعشق می نرسم این همه بلا زانست
همه ازین سوی عشقست هر چه رنج و بلاست
چو جان بعشق گروکشت کار اسانست
چو اهل عشق نباشی و لاف عشق زنی
تو آن کمال شناسی و عین نقصانست
نخست شرط ره عشق دیدة بیناست
که عشق چهرة خوبان نه کار کورانست
چو دیده ور شدی آنگه حجاب بسیارست
که شرح هر یک از آنها ببایدت دانست
چو از حجاب بروتی برون شدی یک یک
حجاب هستی تو صد هزار چندانست
چو هستی تو ز پیش تو رخت بر بندد
کلوخ آینة حسن روی جانانست
چو در سراچۀ عشق آمدی ز مدخل صدق
گناه طاعت محضست و کفر ایمانست
غمان بیهده از دل بعشق دفع شود
چو عشق صدق بود درد عین درمانست
بجان عشق توان زنده جاودان بودن
خنک دلی که حیاتش بلطف این جانست


کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آنکه سرم بر خط فرمان اوست
گوی دلم در خم چوگان اوست
دل بغمش دادم و جان هم دهم
گر لب و دندان لب و دندان اوست
حال دلم هر چه پریشانیست
پرتو آن زلف پریشان اوست
زهره و مه چونکه ببینی بهم
دانی که زه و گوی گریبان اوست
تشنه بمیرد چو دلم هر که او
در طلب چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید بدان آب روی
قطره یی از چاه زنخدان اوست
صبر چنان سخت کمان در غمش
سست تر از عقدۀ پیمان اوست
دل که چنان سینه همی کرد وی
دیدمش او هم نه ز مردان اوست
شاید اگر دل نه بفرمان ماست
زانکه بهر حال که هست آن اوست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
تا بکف جام می توانم دید
زهد و سالوس کی توانم دید؟
نکنم یاد زهد و صومعه هیچ
تا رخ ترک فی توانم دید
هر دم از باد پیچش افتاده
در تهی گاه نمی توانم دید
از قدح باده چون فروغ زند
در عدم نقش شی توانم دید
ز اندرون قدح بچشم صفا
راز پنهان می توانم دید
بر گل عارض نکو رویان
شبنم از رشح خوی توانم دید
در سر زلفشان دل شده را
نیم شب نقش پی توانم دید
نه نه، کز زهد چنگ بدرک را
رگ گسته ز پی توانم دید
شیشۀ بد مزاج نازک را
زامثلا کرده قی توانم دید
ورصراحی نه در رکوع بود
ریخته خون وی توانم بود
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد
به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت
پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر
کنون که پای طلب در میان کا نهاد
هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق
گناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد
ز تنگنای دلم چون بجست قطرۀ اشک
ز راه دیده روان سر بکوی یار نهاد
هر آن سیه گریی کان دوزلف با من کرد
برفت و یک یک بر دست آن نگار نهاد
ز بیم تنگی اندر حصار ینه دلم
ذخیرۀ غم و اندوه بی شمار نهاد
مرا بخون دل خود چو تشنه دید فلک
بدست گریه ام این کام در کنار نهاد
هم از نوا در ایّام دان که نرگس تو
مرا بسان گل از نوک غنزه خار نهاد
کسی که نام فراق تو بر زبان آورد
چنان بود که زبان در دهان مار نهاد
وصال را چه کنم زین سپس؟ که مایۀ عمر
فراق او همه در راه انتظار نهاد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلبرم رسم خود چنین دارد
که دل دوستان غمین دارد
از پی یک حدیث دامن گیر
صد جواب اندر آستین دارد
حلقة زلف او ز بلعجبی
چرخ پیروزه در نگین دارد
زلف پرچین زنگی آسایش
حکم بر زنگبار و چین دارد
نز تواضع، ز سرکشی باشد
سر که پیش تو بر زمین دارد
نشود خود به کوی او نزدیک
هر که او عقل دوربین دارد
گرد کوی وی آنکسی گردد
که ملالش ز عقل و دین دارد
نخورد هیچ غم بهستی خویش
هر که دلدار نازنین دارد
تن مومین نپرورد چون شمع
هر که او جان آتشین دارد
برهاند ترا ز هستی خویش
عشق خود خاصیت همین دارد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر که چون روی تو رویی دارد
سر بسر راحت دنیی دارد
هر که دارد دهن و زلف و خطت
کوثر و سدره و طوبی دارد
از جهان دوست ترا دارد دل
آری چون دارد باری دارد
زنده کن مرده دلم را بدمی
که دهانت دم عیسی دارد
دم زلف تو گرفتست دلم
ابلها کو دم افعی دارد
چشم تو خون دلم کرد حلال
و آنک از خطّ تو فتوی دارد
هر دم آویزد در من غم تو
خود نگوید که چه دعوی دارد
بهر بوسی که ز تو خواسته ام
بر منت خشم چرا می دارد؟
ندهی خود ندهی حکم تراست
خشم و دشنام چه معنی دارد؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد


کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
مکن ای دوست اگر بتوان کرد
هر چه از شور وز شر بتوان کرد
نه دل من که بیک غمزۀ تو
عالمی زیر و زبر بتوان کرد
چون سر زلف تو از مشک سیاه
دلی از خون جگر بتوان کرد
نبود لعل وگرنی چو لبت
لبی از تنگ شکر بتوان کرد
توز من روی نهان کرده و پس
گویی اندوه مخور، بتوان کرد؟
صبر تا چند کنم از رخ تو؟
صبر آخر چقدر بتوان کرد؟
جگرم خستی و خونم خوردی
دل ببردی، چه دگر بتوان کرد؟
نیم جانی که بماندست اکنون
به منش بخش اگر بتوان کرد
بهر آن بد گه کنی خرسندم
که از آن نیز بتر بتوان کرد
با رخ تو همه کاری چون زر
بتوان مرد و بزر بتوان کرد
رحمتی از تو توقّع دارم
به بیندیش مگر بتوان کرد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
باد بر خاک ترک تازی کرد
با عروسان خفته بازی کرد
ابر از آب دیده وقت سحر
جامۀ شاخ را نمازی کرد
غنچه را بر سماع بلبل مست
وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد
من چو نرگس ندیده ام هرگز
خاک پایی که سرفرازی کرد
اندرین هفته باد ناسودست
بس که هر گونه کارسازی کرد
نرگسانرا کلاه زر بخشید
غنچه را برگ دلنوازی کرد
چون زبان بنفشه کوته یافت
سوسن آنجا زبان درازی کرد
گل که اوّل ز برگ و ساز تمام
بر سر شاخ ترک نازی کرد
وز غرور توانگریّ و جمال
بلبلان را جگر گدازی کرد
عاقبت خاک بر دهان افکند
زانکه دعوی بی نیازی کرد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد
زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد
بگسترند عروسان باغ دامن خویش
چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد
خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند
ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد
ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش
دلم چو بوی بباد هوا درآویزد
کسی که آفت هستیّ خویش بشناسد
بپای مستی از گوی عقل بگریزد
هوای طبع تو سر پوش آتش شوقست
چو باد حرص تو بنشست شوق برخیزد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
جان بسی کدم و در سینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند
خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند
دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند
گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند