عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
ما که شنگولیانِ خوش باشیم
بنده‌ی شاهدانِ قلّاشیم
بت‌پرستی نمی‌کنیم اَرنه
لعبتی بی‌نظیر بتراشیم
اصل معناست ور نه نقش کنیم
صورتی بی‌بدل که نقّاشیم
گاه دیوانه‌ایم و گه عاقل
گاه پندان شویم و گه فاشیم
دام در خاک و مرغ در افلاک
دانه‌ای بر امید می‌پاشیم
خلق اگر دوست‌اند وگر دشمن
ما نه مردانِ صلح و پرخاشیم
ایمنیم از خبر که خرسندیم
فارغیم از خرد که اوباشیم
کارِ‌ما با نزاری افتاده‌ست
چون نزاری برفت ما باشیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ما که دیوانگانِ مدهوشیم
عشق از مردمان نمی‌پوشیم
گرچه با عشق برنمی‌آییم
هم به نوعی که هست می‌کوشیم
در مقامات عشق می‌بازیم
در خرابات دُرد می‌نوشیم
بنده‌ی شاهدانِ خوش چشمیم
بل که هندویِ حلقه در گوشیم
هر که را دوست داشتیم برو
هر زمانی زمانه بفروشیم
گاه بینندگانِ بی‌چشمیم
کاه گویندگانِ خاموشیم
راه بی‌منزل است و می‌پوییم
بحر بی‌ساحل است و می‌جوشیم
حرفِ دیوانگان بیار که ما
سخنِ عاقلان بننیوشیم
چون نزاریِ مستِ لایعقل
واله و بی‌قرار و بی‌هوشیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
می‌روی ای در دلِ تنگم مقیم
بازنگر از سرِ لطفِ عمیم
مرحمتی کن چه شود گر به ما
باز کنی گوشه‌ی چشمی به نیم
از درم ای ماه درآ تا شود
اخترِ برگشته‌ی من مستقیم
بهر خدا بر منِ‌ مسکین ببخش
تا به عوض کسب کنی حا و جیم
چشمه‌ی خضرست لبت روز و شب
ساخته از دیده‌ی من یا و میم
یادِ صبا تحفه‌ی مشکِ ختا
از سرِ زلف تو فرستد نسیم
بویِ عرق‌چین تو گر بشنود
بانگ برآید زِ عظامِ رمیم
از پدر و مادرِ گیتی نزاد
چون سرِ دندانِ تو درِّ یتیم
چند کشم باده ز دردِ فراق
تا به کی از جورِ رقیبِ لئیم
دست به من ده به وفا و بگوی
بسم الله الرّحمآن الرّحیم
مهرِ نزاری نشود که به عشق
هم ره او بود زِ عهدِ قدیم
نیست به جز عکسِ خیالت حریف
نیست جز اندوهِ‌فراقت ندیم
سیم و زرش نیست بدو کی رسد
حلقه‌ی زرّین و بناگوشِ سیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
ما که مستانِ الستیم چنان مستانیم
که دگر حاجتِ آن نیست که می بستانیم
نیستی چیست نماندن نفسی بر یک حال
استحالت نکند هستی و ما هستانیم
ساکنانیم و همه طوفِ سماوات کنیم
خامشانیم و چون بلبل همه سَدْدَستانیم
گه لگد کوبِ رقیبان چو بساطِ چمنیم
گه خوش و تازه و خندان چو گلِ بستانیم
گاه در معرکه با تُرکِ فلک هم نیزه
گاه با زهره و به خلوت‌کنده هم‌دستانیم
سخن راست بیا تو زِ نزاری بشنو
بشنود هر که بداند که زِ قوهستانیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم
جامِ می بر طلعتِ جانان زنیم
چون مقارن می‌رسد ماهِ صیام
هر چه باداباد بر شعبان زنیم
بیش و کم یک هفته در پایانِ جنگ
بر سماعِ مطربان دستان زنیم
طوقِ گردن گیسویِ پرچین کنم
خاک در چشمِ خطابینان زنیم
شادیِ رندان و قلّاشانِ عشق
ما دمِ اخلاص با ایشان زنیم
کفر و ایمان پای‌بندِ عاقل است
ما به می بر کفر و بر ایمان زنیم
ترکِ نام و ننگ و دین و دل کنیم
سنگ بر قندیلِ جسم و جان زنیم
بارگاهِ فقر برگردون کشیم
سایه‌بانِ فاقه بر کیوان زنیم
قصّه کوته کن نزاری بازگوی
وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
یار با ما هر چه گوید آن کنیم
هر چه فرماید به جان فرمان کنیم
عقل و نفس و جان و جسم و دین و دل
بر هوایِ کیشِ او قربان کنیم
خویش را در کشتیِ نوح افکنیم
خویشتن را ایمن از طوفان کنیم
از مرادِ خویش بیرون آمدن
گرچه دشوارست ما آسان کنیم
گاه صورِ حسنِ جانان دردمیم
گاه بر نامحرمان تاوان کنیم
در جوابِ سایلان چون عاجزیم
هم به خاموشی بیانِ آن کنیم
چون یک‌اندازان خدنگی بفکنیم
پس چو استادان کمان پنهان کنیم
بر نمی‌آید به سعی و جهدِ ما
چاره‌ای کاین درد را درمان کنیم
منّتی نتوان نهادن گر هزار
جانِ شیرین در سرِ جانان کنیم
گر میّسر نیست کز اسرارِ حق
پیش هر کس شمّه‌ای برهان کنیم
چون نزاری گفت باید در جواب
من نمی‌دانم همین میزان کنیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
چنان آرزومندِ دیدارِ اویم
که جان می‌رسد بر لب از آرزویم
چه ها می‌رسد بر سر از دستِ هجر
به نامحرم این قصه چون باز گویم
از آن گه که محرومم از رویِ خوبش
فرو می‌رود اشکِ حسرت به رویم
شبی سدره از ژاله‌ی ارغوانی
به خون صفحه‌ی ارغوانی بشویم
اگر چه بمردم ز هجران ولیکن
عرق چین او زنده دارد به بویم
چو کحل الجواهر کشم در دو دیده
غباری گر آرند از آن خاک کویم
به جز جامِ می غم گساری ندارم
اگر چند سر در کش از عیب گویم
من و کوزه‌ی راح گو سنگ طعنه
به هم در شکن توبه‌ی چون سبویم
نزاری شکیبایی از می ندارد
زِ من کی شود باز دیرینه خویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
در کویِ دوست گر چه نه مردانه می‌رویم
هر چون که هست واله و دیوانه می‌رویم
شوریده‌ایم و شیفته بر زلف و خالِ او
در دامِ فتنه از پیِ آن دانه می‌رویم
در بحرِ عشق گر چه گران هم چو لنگریم
تا آشنا نداند بیگانه می‌رویم
روزی هزار بار اگر توبه می‌کنیم
پیمان شکسته با سرِ پیمانه می‌رویم
یک پل نه در ممالکِ فقر و چو پیل مست
در ملکِ پادشاه ملوکانه می‌رویم
باز از میانِ خلق کناری گرفته‌ایم
در جستجوی گنج به ویرانه می‌رویم
گه شمع جمع مجلس انسیم و گاه باز
پر سوخته ز شوق چو پروانه می‌رویم
چون اقتدا به پیرِ خرابات کرده‌ایم
بر جاده‌ی غرامت و شکرانه می‌رویم
بر سنّتِ نزاری اگر بر ملالِ طبع
دل تنگ می‌شویم به می‌خانه می‌رویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
می‌خواره و می‌پرست ماییم
می در سر و می به دست ماییم
در حلقه‌ی نیستان کسانی
گر نیست شدند هست ماییم
آن‌ها که گهی چو انگبین‌اند
گه تلخ‌تر از کبست، ماییم
در کوی ملایک مقرّب
هم‌خانه و هم‌نشست ماییم
آن کس که ز کفر و دین به یک‌بار
شد فارغ و برشکست ماییم
از ننگ قبول و ردّ عامه
گر طابفه‌ای برست ماییم
هر کس ز شراب مایه‌ای مست
مستان می الست ماییم
قومی که به نیش طعنه دل‌شان
هر لحظه یکی بخست ماییم
افسرده چه می‌کند ملامت
آخر ز می‌ای که مست ماییم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
ما از آن مستان که پنداری نِه‌ایم
لایقِ مستی و هشیاری نِه‌ایم
از گران‌بارانِ حملِ فطرتیم
زان گران‌جانان سرباری نِه‌ایم
گو میامیزید با ما اهلِ‌دل
زان که ما در بندِ دلداری نِه‌ایم
یار اگر بر در زند ما را رواست
زان که شایسته‌ی یاری نِه‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
مسلمانان مسلمانان مسلمانی کدام است آن
که با ما بشکند توبه چه نام است آن چه نام است آن
میی کآن را نباید ریخت جز در حلق صاحب دل
نه پنهان فاش می¬گویم حرام است آن حرام است آن
مرا بی¬هوشی فطرت چنین مدهوش می¬دارد
مده دیگر مده دیگر تمام است آن تمام است آن
کدامین جام و جم چه جم چه جام از من چه می¬پرسی
نمی¬دانم نمی¬دانم چه جام است آن چه جام است آن
میان ما و جانان جبرئیلی هست می¬دانم
بیا تا راست برگویم مدام است آن مدام است آن
ز مسجد در خرابات آمدم روزی و پرسیدم
نزاری را نمی¬دانم کدام است آن کدام است آن
اشارت کرد و گفت اینک نزاری چون نگه کردم
بدیدم خویش را گفتم خوشا مستان خوشا مستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
محروم مانده ام ز ملاقات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
بنفشه زار برآمد ز طرفِ لاله¬ستان
درونِ خطّ سیه چشمه زلال است آن
بدین قَدَر که کسی گفت بود و هست خدا
کجا خدای¬شناسی بود خیال است آن
بیا و پرده برانداز تا نگاه کنند
مقلّدان که بهشت است یا جمال است آن
مُرید راه خدا گر طمع کند به خدا
که بی دلیل به جایی رسد محال است آن
گر التجا به کسی دارد و یقین داند
که هیچ نیست به خود غایت کمال است آن
به مرد راه که حبل الله است در زن دست
به هرچه دست به خود درزنی جوال است آن
ز خون خلق گناهی حرام تر نبود
اگر به قول برادر کنی حلال است آن
نزاری ار همه حج می کنی چو نشناسی
که از کجا به کجا می روی وبال است آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
ساقی فدای جان تو بادا هزار جان
بر نیم جان تشنه ی ما زن بیار جان
مستغرق محیط خیالیم و کس نبرد
زین بحر جز به کشتی می برکنار جان
یار آن بود که چون دم اخلاص زد به صدق
در دوستی دریغ ندارد ز یار جان
خود مستعد بود به وفا هم چو یار دوست
خود معتقد کند چو در افتد نثار جان
جامی به کف گرفته و جانی فدای دوست
جز بهر دوست باز نیاید به کار جان
کو مجلسی که نبودش اغیار در کنار
تا در میان نهیم به شکرانه وار جان
ساغر بیار ساقی و گو زود نوش کن
بر باد و خاک و آب و هوای نهار جان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
بحر عشق است این و در وی موج بیم و جان
گرنداری ترک جان باری سر خود گیر هان
عاشقان در قلزم عشقند و کشتی بر کنار
تا که را بیرون برد موج هدایت از میان
طاقت موجی ندارد بد دل و از بس غرور
در دماغ افکنده چندان باد همچون بادبان
دوستانش خوار بنمایند خود را و حقیر
راز خود دارند از کوته نظر دایم نهان
سلطنت بگذشت کیخسرو جهان بدرود کرد
هرکس از حکمت نداند تا کجا رفت او چنان
مرد جانان دوست جان دشمن بود مالاکلام
بایزیدی یا یزیدی هر دو بودن کی توان
موسی و چوب و شبان فرعون و چندان سلطنت
تو ندانی لیک او را حکمتی باشد در آن
او تواند وانمود آثار صنع از سر غیب
ورنه هر گز کی توان دادن نشان از بی نشان
من نخواهم هرگز افکندن سپر از روی عجز
گرچه هر کس در نزاری می کشد تیغ زبان
آتشی دارم که میسوزاندم ای خام طبع
من به دریای محبت غرقه ام تو بر کران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان
وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان
دست مراد بردم خود با عدم سپردم
رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان
گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت
زآیینه ی وجودم زنگی زداید ای جان
بنواز جان ما را یک ره به لطف شیرین
ور نیز تلخ گویی جان می فزاید ای جان
با ما رقیب کویت صد گونه کینه دارد
نبود عجب ز عقرب گر می گزاید ای جان
چشمت به یک کرشمه گر بایدش هم این جا
باب بهشت سرمد بر ما گشاید ای جان
در گل ستان عشقت چون بلبلان نزاری
بر شاخسار شوقت خوش می سراید ای جان
وردش همین که آخر هم تو تمام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نباید ای جان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
متنعمّان چه دانند مشقت فقیران
که چگونه روز باشد شب حبس بر اسیران
به زکات حسن رویت نظری بدین گدا کن
همه خواجگان نباشند و توانگران و میران
به وثاق ما کرم کن نفسی درآ و بنشین
که مقام گنج شرط است به کنج های ویران
نه فراغتی مهیا و نه راحتی میسر
تو چنین ز من گریزان به مه دی وحزیران
همه عالم ار بگردند و طلب کنند یاری
چو تو پاک باز ناید ز میان بی نظیران
مدد حیات باقی به وصال توست جانا
چو ثبات لطف شاهان به رعایت وزیران
بر آب زندگانی چو بسوختند ما را
چه امید حوض کوثر چه .............
می و چنگ برگرفتیم به طبع و زاهدان را
به بهشت باز دادیم چو خانقه به پیران
نبود حدیث مستان ز گزند حشو خالی
نخورند چون نزاری غم ریش حرف گیران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
وه که جهان در گرفت سوزِ دمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کج‌بین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
ساخته عشق چیست فطرتِ دیوانگان
عاقله عقل چیست صحبتِ دیوانگان
تفرقه جان ومال کرده بود لامحال
هرکه کند اختیار قربتِ دیوانگان
آتشِ شوریدگان بحر درآرد به جوش
کوه در آرد ز پا هیبتِ دیوانگان
صاعقه ی رستخیز برتر و خشک افکند
هرچه شبیخون کند غیرتِ دیوانگان
بیخِ عداوت بکَن چشمِ عداوت بدوز
خوار نشد هرکه داشت عزّتِ دیوانگان
معنیِ دیوانگی عاقل بر ساخته
داشته بهلول‌وار صورتِ دیوانگان
شیفته رایی مکن پیشِ نزاریِ زار
کی ضعفا را بود قدرتِ دیوانگان