عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نه ز آب و گلت ای نخل جوان ساختهاند
که سراپای تو از روح روان ساختهاند
بر لب چشمه چشمم به تفرج به نشین
کآب این چشمه برای تو روان ساختهاند
من کجا صبر کجا بیتو که درد و غم هجر
دل و جانم تهی از تاب و توان ساختهاند
پیرم وز این طلبم وصل جوانان کین قوم
داده یک بوسه و صد پیر جوان ساختهاند
غمزهات رهزن خلقست چه طفلی که ترا
آفت جان دل پیر و جوان ساختهاند
بگذر از کعبه و بتخانه که در وادی عشق
این دو را سنگ ره راهروان ساختهاند
من و میخانه که صدمرتبه اهلش مشتاق
گشتهام پیر و بجامیم جوان ساختهاند
که سراپای تو از روح روان ساختهاند
بر لب چشمه چشمم به تفرج به نشین
کآب این چشمه برای تو روان ساختهاند
من کجا صبر کجا بیتو که درد و غم هجر
دل و جانم تهی از تاب و توان ساختهاند
پیرم وز این طلبم وصل جوانان کین قوم
داده یک بوسه و صد پیر جوان ساختهاند
غمزهات رهزن خلقست چه طفلی که ترا
آفت جان دل پیر و جوان ساختهاند
بگذر از کعبه و بتخانه که در وادی عشق
این دو را سنگ ره راهروان ساختهاند
من و میخانه که صدمرتبه اهلش مشتاق
گشتهام پیر و بجامیم جوان ساختهاند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سختتر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
نالهام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساختهام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانهای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سختتر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
نالهام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساختهام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانهای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
سازوبرگ طرب از ساغر و مینا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
بیتو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
نیست در چشم من آنقطره که دریا نشود
دل روشن رسدش از در و دیوار شکست
صرفه سنگ در آنست که مینا نشود
منکه در خون کشدم ناخن بیمت چون تیغ
به که از رشته کارم گرهی وا نشود
از من گم شده جوئی چه نشان در ره عشق
هرکه گم گشت درین بادیه پیدا نشود
مگذر از خاک در پیر خرابات کجاست
کشد آن کور که این سرمه و بینا نشود
عزم رفتن نکنم هرگز از آنکو مشتاق
که مرا پاس وفا سلسله پا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
بیتو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
نیست در چشم من آنقطره که دریا نشود
دل روشن رسدش از در و دیوار شکست
صرفه سنگ در آنست که مینا نشود
منکه در خون کشدم ناخن بیمت چون تیغ
به که از رشته کارم گرهی وا نشود
از من گم شده جوئی چه نشان در ره عشق
هرکه گم گشت درین بادیه پیدا نشود
مگذر از خاک در پیر خرابات کجاست
کشد آن کور که این سرمه و بینا نشود
عزم رفتن نکنم هرگز از آنکو مشتاق
که مرا پاس وفا سلسله پا نشود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
می دو چشم تو ندانم ز چه پیمانه زدند
که ره دین و دل عاقل و دیوانه زدند
توئی آنشمع که هر شام ملایک تا صبح
در هوای تو پروبال چو پروانه زدند
کشم از دیر چسان پا که در آن مغبچگان
ره دین و دلم از جلوه مستانه زدند
خسرو ملک جنونم بر من مجنون کیست
کاول این قرعه بنام من دیوانه زدند
سوخت جامی ز می عشقم و پیداست که چیست
حال آنان که از این می دوسه پیمانه زدند
که ره دین و دل عاقل و دیوانه زدند
توئی آنشمع که هر شام ملایک تا صبح
در هوای تو پروبال چو پروانه زدند
کشم از دیر چسان پا که در آن مغبچگان
ره دین و دلم از جلوه مستانه زدند
خسرو ملک جنونم بر من مجنون کیست
کاول این قرعه بنام من دیوانه زدند
سوخت جامی ز می عشقم و پیداست که چیست
حال آنان که از این می دوسه پیمانه زدند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ناله بکوی او دلم بهر چه بس نمیکند
یار ستیزه کار من یاری کس نمیکند
نیست بفکر سینهام گم شده دل که چون رهد
مرغ اسیر از قفس یاد قفس نمیکند
گرنه ضعیف ما خود و همت ما بود قوی
بهر چه عنکبوت ما صید مگس نمیکند
منع مکن ز نالهام کانچه بمن جدا ز تو
سوز فراق میکند شعله بخس نمیکند
نیست دم مرا اثر ورنه قفای محملش
میکنم آنقدر که من ناله جرس نمیکند
دل مگرت خبر دهد گاه ز حالم از طپش
ورنه ضعیف نالهام کار نفس نمیکند
دل کشد از نگاه او آنچه بمست روز و شب
بیم جفای شحنه و جور عسس نمیکند
یار ستیزه کار من یاری کس نمیکند
نیست بفکر سینهام گم شده دل که چون رهد
مرغ اسیر از قفس یاد قفس نمیکند
گرنه ضعیف ما خود و همت ما بود قوی
بهر چه عنکبوت ما صید مگس نمیکند
منع مکن ز نالهام کانچه بمن جدا ز تو
سوز فراق میکند شعله بخس نمیکند
نیست دم مرا اثر ورنه قفای محملش
میکنم آنقدر که من ناله جرس نمیکند
دل مگرت خبر دهد گاه ز حالم از طپش
ورنه ضعیف نالهام کار نفس نمیکند
دل کشد از نگاه او آنچه بمست روز و شب
بیم جفای شحنه و جور عسس نمیکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بلب صدبار جانم در رهش گر ز انتظار آید
از آن خوشتر که همراه رقیب آن گلعذار آید
بکف دامانش آوردم بصد سعی و رها کردم
ز دستم جز بهم سودن بگو دیگر چکار آید
غباری هر کجا از دور بینم پیش ره گیرم
به امیدی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
نرفتم یکره از کوی تو خوشدل باشم آن عاشق
که هر بار از نخست آزردهتر از کوی یار آید
نشاندی چون براه و عدهام زان سر گران رفتن
بلب دانستم آخر جان من از انتظار آید
روم چند از درت نومیدتر ز اول خوش آن عاشق
که آید از سر کوی تو و امیدوار آید
بدان امید نخلی را توان صد سال پروردن
که شیرین گردد از وی کام تلخی چون ببار آید
جفاهای ترا چون بشمرم کز صد یکی ماند
همان نشمرده از جور تو و روز شمار آید
مکن مشتاق را منع از می وصلت چه خواهد شد
کشد زین باده مخموری و بیرون از خمار آید
از آن خوشتر که همراه رقیب آن گلعذار آید
بکف دامانش آوردم بصد سعی و رها کردم
ز دستم جز بهم سودن بگو دیگر چکار آید
غباری هر کجا از دور بینم پیش ره گیرم
به امیدی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
نرفتم یکره از کوی تو خوشدل باشم آن عاشق
که هر بار از نخست آزردهتر از کوی یار آید
نشاندی چون براه و عدهام زان سر گران رفتن
بلب دانستم آخر جان من از انتظار آید
روم چند از درت نومیدتر ز اول خوش آن عاشق
که آید از سر کوی تو و امیدوار آید
بدان امید نخلی را توان صد سال پروردن
که شیرین گردد از وی کام تلخی چون ببار آید
جفاهای ترا چون بشمرم کز صد یکی ماند
همان نشمرده از جور تو و روز شمار آید
مکن مشتاق را منع از می وصلت چه خواهد شد
کشد زین باده مخموری و بیرون از خمار آید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
عزیزش دار چون گل هرچه در چشم تو خار آید
بجای خویش اگر سنگست اگر گوهر بکار آید
چه حاصل گر برون آید ز صد گرداب آن کشتی
که در گل مینشیند از میان تا برکنار آید
بود کشت محبت را چه خاک تلخ حیرانم
که گر کارند آنجا نیشکر حنظل ببار آید
من آن مرغم که سر در زیربال و پرزدل گیری
برون نارم رود گر صد خزان و صد بهار آید
ز شوق ناوکش خون شد دلم ای بخت امدادی
که ترکش بسته بهر صیدم آن عاشق شکار آید
فغان از شوقت ای گل کز تن آید گر برون جانم
محالست اینکه از جانم برون این خارخار آید
خطت گر سر زد و شور من افزون شد عجب نبود
شود دیوانهتر دیوانه چون فصل بهار آید
کند گر باده با این سرگرانی در قدح ساقی
بلب مشتاق جانم دانم از رنج خمار آید
بجای خویش اگر سنگست اگر گوهر بکار آید
چه حاصل گر برون آید ز صد گرداب آن کشتی
که در گل مینشیند از میان تا برکنار آید
بود کشت محبت را چه خاک تلخ حیرانم
که گر کارند آنجا نیشکر حنظل ببار آید
من آن مرغم که سر در زیربال و پرزدل گیری
برون نارم رود گر صد خزان و صد بهار آید
ز شوق ناوکش خون شد دلم ای بخت امدادی
که ترکش بسته بهر صیدم آن عاشق شکار آید
فغان از شوقت ای گل کز تن آید گر برون جانم
محالست اینکه از جانم برون این خارخار آید
خطت گر سر زد و شور من افزون شد عجب نبود
شود دیوانهتر دیوانه چون فصل بهار آید
کند گر باده با این سرگرانی در قدح ساقی
بلب مشتاق جانم دانم از رنج خمار آید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
گر همین خون مرا یار خورد نوشش باد
ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد
شد شب تار اگر روز من از شام خطش
روز روشن شبم از صبح بناگوشش باد
کرده از جلوه بسی پیرهن صبر قبا
جان فدای روش سرو قبا پوشش باد
بر سر این دست که هر شب ز فراقش دارم
شبی امید که تا صبح در آغوشش باد
چه شود مست و کند میل که خونم نو شد
خون من در قدح لعل قدح نوشش باد
گفتمش گوش بافسانه اغیار مده
گوهر پند من امید که در گوشش باد
مدعی کیست که از شهد لبش گیرد کام
نیشها در جگر از حسرت آن نوشش باد
صد سخن نرگس گویاش بمن دارد نیز
سخنی قسمتم از غنچه خاموشش باد
در قدح دوش می از خون دلم کرد و بخورد
سرخوش امشب که الهی ز می دوشش باد
گرچه با من سخن از ناز نگوید مشتاق
طرف حرف لبم با لب خاموشش باد
ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد
شد شب تار اگر روز من از شام خطش
روز روشن شبم از صبح بناگوشش باد
کرده از جلوه بسی پیرهن صبر قبا
جان فدای روش سرو قبا پوشش باد
بر سر این دست که هر شب ز فراقش دارم
شبی امید که تا صبح در آغوشش باد
چه شود مست و کند میل که خونم نو شد
خون من در قدح لعل قدح نوشش باد
گفتمش گوش بافسانه اغیار مده
گوهر پند من امید که در گوشش باد
مدعی کیست که از شهد لبش گیرد کام
نیشها در جگر از حسرت آن نوشش باد
صد سخن نرگس گویاش بمن دارد نیز
سخنی قسمتم از غنچه خاموشش باد
در قدح دوش می از خون دلم کرد و بخورد
سرخوش امشب که الهی ز می دوشش باد
گرچه با من سخن از ناز نگوید مشتاق
طرف حرف لبم با لب خاموشش باد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
سرکوی اوست جائی که صبا گذر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
چه کسی که هر که گردد بتو چون هدف مقابل
اگرش بتیر دوزی ز تو چشم بر ندارد
شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید
چه دلست یارب آن دل که درو اثر ندارد
نه همین منم برویت نگران کجاست چشمی
که بصد هزار حسرت برخت نظر ندارد
ز جفای غیر مشتاق اگر از درت کشد پا
بکجا رود که راهی بدر دگر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
چه کسی که هر که گردد بتو چون هدف مقابل
اگرش بتیر دوزی ز تو چشم بر ندارد
شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید
چه دلست یارب آن دل که درو اثر ندارد
نه همین منم برویت نگران کجاست چشمی
که بصد هزار حسرت برخت نظر ندارد
ز جفای غیر مشتاق اگر از درت کشد پا
بکجا رود که راهی بدر دگر ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نشاطانگیز آفاقست اگر صاحبدمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمیخندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بیدردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمیخندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمیخندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بیدردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمیخندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
رستنش از دامت احتمال ندارد
مرغ اسیریست دل که بال ندارد
آن قدر و رفتار بین که سرو خرامان
جلوه جانبخش این نهال ندارد
روی تو ماهست لیک در خم ابرو
ماه برخ عنبرین هلال ندارد
خسته دلم صید کودکیست که هرگز
رحم بمرغ شکسته بال ندارد
نالم و دانم که ره بگوش تو ای گل
ناله مرغ ضعیف نال ندارد
زینت حسن است تیره بختی عاشق
روی توحاجت به خط و خال ندارد
ساخته مشتاق با گدائی کویت
داعیه حشمت و جلال ندارد
مرغ اسیریست دل که بال ندارد
آن قدر و رفتار بین که سرو خرامان
جلوه جانبخش این نهال ندارد
روی تو ماهست لیک در خم ابرو
ماه برخ عنبرین هلال ندارد
خسته دلم صید کودکیست که هرگز
رحم بمرغ شکسته بال ندارد
نالم و دانم که ره بگوش تو ای گل
ناله مرغ ضعیف نال ندارد
زینت حسن است تیره بختی عاشق
روی توحاجت به خط و خال ندارد
ساخته مشتاق با گدائی کویت
داعیه حشمت و جلال ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
خوانم او را دعا همین باشد
وز دعا مدعا همین باشد
بس درین محفلم می و معشوق
تا همانست و تا همین باشد
رودم دل کجا ز کنج لبت
گوشه دلگشا همین باشد
در وداع تو تا دل و جان هست
تا همانست و تا همین باشد
چون پی محملت ننالد دل
ناقهات را درا همین باشد
دردمند توام دوا چه کنم
من ودردت دوا همین باشد
از در او کجا رود مشتاق
شه همان و گدا همین باشد
وز دعا مدعا همین باشد
بس درین محفلم می و معشوق
تا همانست و تا همین باشد
رودم دل کجا ز کنج لبت
گوشه دلگشا همین باشد
در وداع تو تا دل و جان هست
تا همانست و تا همین باشد
چون پی محملت ننالد دل
ناقهات را درا همین باشد
دردمند توام دوا چه کنم
من ودردت دوا همین باشد
از در او کجا رود مشتاق
شه همان و گدا همین باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
از آن غم را دل ما خانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید
که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید
دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی
چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید
اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش
ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید
بدیار یار باشم نگران که مدتی شد
نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید
چکنیم دور از آن کو دل هرزه گرد خود را
که دگر نه آن دلست این که بکار ما بیاید
بجز آنکه دیده ما ز غمش سفید گردد
سحری کی از قفای شب تار ما بیاید
سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا براهش
چه عجب که هرچه گوئی زنگار ما بیاید
که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید
دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی
چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید
اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش
ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید
بدیار یار باشم نگران که مدتی شد
نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید
چکنیم دور از آن کو دل هرزه گرد خود را
که دگر نه آن دلست این که بکار ما بیاید
بجز آنکه دیده ما ز غمش سفید گردد
سحری کی از قفای شب تار ما بیاید
سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا براهش
چه عجب که هرچه گوئی زنگار ما بیاید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
از دم باد صبا بوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
خیزد از ما چه درین دام که بییاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی میآید
کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی میآید
نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی میآید
در رهت بیخبر از حال دلم لیک بگوش
ناله زاریم از باز پسی میآید
در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم بحال مگسی میآید
خسته عشقم و خواموش نگردم ز فغان
میکنم ناله ز من تا نفسی میآید
آورد یاری اشگم چه به کویت گوئی
که به بحر از مدد سیل خسی میآید
مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی میرود و روز بسی میآید
در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی میآید
عشق آن شاهسواریست که بیتحریکش
کی درین عرصه بجولان فرسی میآید
خوش دلم میطپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
خیزد از ما چه درین دام که بییاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی میآید
کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی میآید
نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی میآید
در رهت بیخبر از حال دلم لیک بگوش
ناله زاریم از باز پسی میآید
در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم بحال مگسی میآید
خسته عشقم و خواموش نگردم ز فغان
میکنم ناله ز من تا نفسی میآید
آورد یاری اشگم چه به کویت گوئی
که به بحر از مدد سیل خسی میآید
مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی میرود و روز بسی میآید
در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی میآید
عشق آن شاهسواریست که بیتحریکش
کی درین عرصه بجولان فرسی میآید
خوش دلم میطپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی میآید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
خواهد آورد خط و ترک جفا خواهد کرد
گر کند عمر وفا یار وفا خواهد کرد
خواهد از سرکشی آن گلبن ناز آید باز
رحم بر بلبل بیبرگونوا خواهد کرد
خواهد از رشته کارم گره از لطف گشود
چاره عقدهام آن عقدهگشا خواهد کرد
خواهد افتاد در اندیشه ناکامی من
کامهای دلم از لطف روا خواهد کرد
خواهد از رشته هجران شدنم عقدهگشا
گرهی را که بکارم زده واخواهد کرد
خواهد آمد بسرم همچو قبا وز غیرت
جامه هستی اغیار قبا خواهد کرد
مهربانش بمن خسته خدا خواهد ساخت
گر ترحم نکند یار خدا خواهد کرد
ثمری گر ندهد آه فغان خواهد داد
اثری گر نکند ناله دعا خواهد کرد
خواهد از جاذبه عشق بمن مایل شد
رفت اگر از بر من رو بقفا خواهد کرد
گر پسندد که دهم جان ز غمش نیست غمی
هرکه این درد بمن داد دوا خواهد کرد
برنتابم ز درش روی که آخر مشتاق
شاه من رحم بر احوال گدا خواهد کرد
گر کند عمر وفا یار وفا خواهد کرد
خواهد از سرکشی آن گلبن ناز آید باز
رحم بر بلبل بیبرگونوا خواهد کرد
خواهد از رشته کارم گره از لطف گشود
چاره عقدهام آن عقدهگشا خواهد کرد
خواهد افتاد در اندیشه ناکامی من
کامهای دلم از لطف روا خواهد کرد
خواهد از رشته هجران شدنم عقدهگشا
گرهی را که بکارم زده واخواهد کرد
خواهد آمد بسرم همچو قبا وز غیرت
جامه هستی اغیار قبا خواهد کرد
مهربانش بمن خسته خدا خواهد ساخت
گر ترحم نکند یار خدا خواهد کرد
ثمری گر ندهد آه فغان خواهد داد
اثری گر نکند ناله دعا خواهد کرد
خواهد از جاذبه عشق بمن مایل شد
رفت اگر از بر من رو بقفا خواهد کرد
گر پسندد که دهم جان ز غمش نیست غمی
هرکه این درد بمن داد دوا خواهد کرد
برنتابم ز درش روی که آخر مشتاق
شاه من رحم بر احوال گدا خواهد کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
مرا بخت سبز از فلک دوش بود
که آن سرو نازم در آغوش بود
ز غمخواری وصل او در دلم
غم هر دو عالم فراموش بود
نگاهش بمن در سوال و جواب
سراپا زبان جمله تن گوش بود
چگویم پس از هجر از وصل وی
که آن جمله نیش این همه نوش بود
لبش داشت صد رنگ با من سخن
نه چون غنچه از ناز خاموش بود
ز صهبای وصلش دلم تا سحر
برنگ خم باده در جوش بود
ز سیل سرشکم چو شبهای هجر
گهی تا کمرگاه و تا دوش بود
چه فیض امشب از وصل مشتاق دید
کز این باده تا صبح بیهوش بود
که آن سرو نازم در آغوش بود
ز غمخواری وصل او در دلم
غم هر دو عالم فراموش بود
نگاهش بمن در سوال و جواب
سراپا زبان جمله تن گوش بود
چگویم پس از هجر از وصل وی
که آن جمله نیش این همه نوش بود
لبش داشت صد رنگ با من سخن
نه چون غنچه از ناز خاموش بود
ز صهبای وصلش دلم تا سحر
برنگ خم باده در جوش بود
ز سیل سرشکم چو شبهای هجر
گهی تا کمرگاه و تا دوش بود
چه فیض امشب از وصل مشتاق دید
کز این باده تا صبح بیهوش بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خدات خواهی اگر از بلا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایهات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایهات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بوسهای دوش ز لعل تو براتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کاخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلطیدم
چه شد از دیده تر شط فراتم دادند
پایبست توام از تن نکنم شکوه چه سود
گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند
برنخیزم شوم ار خاک نظر کن برهت
چهقدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند
در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت
چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند
مفلس عشق ترا جز تو نباید چکنم
نقد کونین گرفتم بزکاتم دادند
رهبرم گشت ز هر رنگ به بیرنگی ذات
نشاء گرمی صدرنگ صفاتم دادند
خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق
چون شدم پست علو درجاتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کاخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلطیدم
چه شد از دیده تر شط فراتم دادند
پایبست توام از تن نکنم شکوه چه سود
گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند
برنخیزم شوم ار خاک نظر کن برهت
چهقدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند
در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت
چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند
مفلس عشق ترا جز تو نباید چکنم
نقد کونین گرفتم بزکاتم دادند
رهبرم گشت ز هر رنگ به بیرنگی ذات
نشاء گرمی صدرنگ صفاتم دادند
خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق
چون شدم پست علو درجاتم دادند