عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
من کی ام تا گویمت آنِ توام
کافر غیر ار مسلمان توام
این نمی دانم ولی می دان آنک
هر چه هست از نور رخشان توام
نفس را در اهتمام من بدار
تا توانم گفت سگ بان توم
تیرباران فراغت بس نبود
کشته ی شمیشیر هجران توم
گر شوم مستغرق اندر ذات تو
شاید ار گویم همه آن توام
نه غلط این جا که گوید که شنود
بس که خواهد گفت حیران توام
نیست با ستر و ظهورم هیچ کار
عاشق پیدا و پنهان توام
مو کشان در حلقه ی مستان کشید
حلقه ی زلف پریشان توام
گر به آزادی قبولم می کنی
بنده ی مطواع فرمان توام
هر کجا چوگان حکمت می برد
در تماشاگاه میدان توام
هر چه می دانند دانایان مرا
نیست با آن کار ، نادان توام
بیش از این نتوان گفت باز
گوهر اسرار را کان توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
اگر چه هیچ نی ام هر چه هستم آن توام
مرا مران که سگ بر آستان توام
به زلتی که رود از نظر میندازم
که برگرفته ی الطاف بی کران توام
بر اعتماد قبول توام کز اول عهد
عنایت توبه من گفت ضمان توام
نماند هیچ ز من و ز تغلب سودا
هنوز بر سر بازار امتحان توام
توانم از سر جان در هوای تو برخاست
غلط شدم نتوانم که ناتوان توام
چه می کنم ز زمین و زمان و کون و مکان
همین مراد مرا بس که در زمان توام
به عون مرحمتم زین صراط برگذران
که بر سر آمده از پای نردبان توام
به آمدن چو خوشم داشتی به وقت رحیل
خوشم روان کن ازین جا که میهمان توام
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار
به هر صفت که برون آوری همان توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
من از این عهده کی برون آیم
بی دلیلی به راه چون آیم
تو بخوان تا توانم آمد من
تو ببر تا ز خود برون آیم
گر به معراج ارتقا دهی ام
سقف افلاک را ستون آیم
عدم است انتکاس و می دانم
که ز بالای سرنگون آیم
گر به رای بلند خویش روم
پس ز دو نان هنوز دون آیم
به محل از همه فریشتگان
گر توم ره دهی فزون آیم
ور به خود واگذاریم هیهات
حارث مره را زبون آیم
ور توانم ز عقل چون مجنون
در ره عشق ذوفنون آیم
باز می گو نزاریا که به خود
من از این عهد کی برون آیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ما چو از بدو ازل باده پرست آمده ایم
پس یقین است که مستان ز الست آمده ایم
قول تحیون و تموتون نه نبی فرموده ست
مست خواهیم شدن باز که مست آمده ایم
مستی ما نه ز خمرست بیا تا بینی
نیستانیم که در عالم هست آمده ایم
عاقبت صحبت خورشید ندارد خفاش
ما روانیم نه از بهر نشست آمده ایم
طاق ابروی بتان قبله گه اهل دل است
لاجرم از پی بت لات پرست آمده ایم
چون نزاری نزار از هوس مهرویان
ماهیانیم که در شست به شست آمده ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما ساغر الست به رغبت کشیده‌ایم
قالوابلی به گوشِ ارادت شنیده‌ایم
گر مستی کنیم ز بی طاقتی رواست
کآن روز کاسه هایِ لبالب کشیده‌ایم
نه نه قدح کشان دگران اند ما نه‌ایم
ما جرعه یی ز جرعه ی ایشان چشیده‌ایم
دیرست تا نهالِ مودّت به مهرِ دل
بر جویْ بارِ روضه ی جان پروده‌ایم
در پیشِ شش جهات به کاوینِ هر دوکون
خود را ز پیرِ زال جهان واخریده‌ایم
بر دل ز بارِ فاقه نداریم هیچ بار
زیرا که ما سرِ طمع اول بریده‌ایم
با کاورانیانِ مجرّد مصاحبیم
افلاس و فقر و فاقه از آن برگزیده‌ایم
بی‌پای رهسپرده و بی نطق گفته‌ایم
بی سامعه شنیده و بی دیده دیده‌ایم
یک هفته یی تعهدِ ما کن نزاریا
ما را عزیز دار که مهمن رسیده‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
پنجاه سال خون دلِ رز مکیده‌ایم
جان را چو جانِ خویش به جان پروریده‌ایم
نزدیکِ عقل هیچ دگر نیست جانِ جان
جزمی‌که ما به تجربه این جا رسیده‌ایم
از جامِ باده بارکشی ساختیم وزو
رخت وقت به منزلِ اخوان کشیده‌ایم
از همّتِ بلند بر آورده‌ایم سر
از جیبِ سدره گرچه به قامت خمیده‌ایم
از موسی و عصاش قیاسی گرفته‌ایم
وز خضر و آبِ چشمه رموزی شنیده‌ایم
لیکن نمی‌توان که توانیم گفت باز
دانی چرا که محرمِ رازی ندیده‌ایم
هرگز قیاس ورای حجابِ به حق نشد
این پرده دیر شد که به هم بر دریده‌ایم
گرما به رایِ خویش رویم از قفایِ خویش
از خود چو کِرمِ پیله به خود بر تنیده‌ایم
مستِ الست آمده و مست می‌رویم
از جرعه یی کز اولِ مبدا چشیده‌ایم
دوش از ورایِ سدره سروشی به عقل گفت
مستانِ عشق را به جهان برگزیده‌ایم
تا رستخیز دبدبه ی عشق ما زند
صوری که بر زبانِ نزاری دمیده‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گر به قلّاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم
باش گوای خواجه باری ثابت و مردانه‌ایم
وقت وقتی بی محابا گر در آتش می‌رویم
با گلِستان خلیل الله ز یک کاشانه‌ایم
گوشه چون عنقا و آتش چون سمندر والسلام
نه چو مرغِ خانگی محتاجِ آب و دانه‌ایم
عاقلان را طاقتِ نورِ ظهورِ عشق نیست
کشف بر ما می‌کند دانی چرا دیوانه‌ایم
حاضران ِ وقت و مأمورانِ امر مطلقیم
تا نپنداری که از آن آشنا بیگانه‌ایم
در نگنجد آفتاب آن جا که خلوت گاهِ ماست
گرچه با شمعِ شب‌ستانش کم از پروانه‌ایم
دیگران با نسیه خرسندند و ما با نقدِ وقت
دیگران از دوست محجوب اند و ما هم خانه‌ایم
دابه‌الارض ار جهان بر هم زند شاید که ما
چون نزاری حالیا ساکن درین کاشانه‌ایم
عیب ما در بارِ ما بینند ره گم کردگان
حاش لله زیرِ بارِ هرزه ی ایشان نه‌ایم
از خراباتی چه آید جز خرابی پس زما
هیچ معموری نیاید تا درین ویرانه‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
صبا بگوی به یارم که باز می‌آیم
به جان رسیده سویِ دل نواز می‌آیم
چو حاجیان به سویِ کعبه ی زیارتِ دوست
به دیده هر قدمی‌در نماز می‌آیم
به بر گرفته میانِ تو کی بود که چو خضر
کنارِ چشمه ی حیوان فراز می‌آیم
ز در درآیی و صحنِ سرا بیارایی
تو می‌خرامی‌و من پیش باز می‌آید
کرشمه ی تو مرا می‌رباید از من و من
به غمزه ی توبه صد اهتزاز می‌آیم
دلم که در خمِ زلفِ تو مبتلاست گواست
که من به جان ز شبانِ دراز می‌آیم
همان نزاریِ محمودم ار قبول کنی
که در مواکبِ حسنِ ایاز می‌آیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
ما از آن جامِ الستی مستیم
نیستانیم و ز هستان هستیم
رویِ هُش‌یاریِ ما ممکن نیست
رفته از دست چو تیر از شستیم
مشکلِ زهد و ورع بگشادیم
توبه چون زلفِ بتان بشکستیم
لایق حضرتِ جانان نقدی
نیست جز جان که بدو بفرستیم
در جهان چون بت ما نیست بتی
که به جایِ بتِ خود بپرستیم
اوست ممثولِ مثالاتِ دهور
ما ز تمثال و مثل وارستیم
مبتلاییم به بالاش از آن
بر سرِ کویِ بلا بنشستیم
از دل و دین و حواری و قصور
ببریدیم و بدو پیوستیم
عشق ساقی و نزاری هش‌یار
باری القصّه از آن می‌مستیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
آن چه از توحیدِ مطلق یافتیم
سرِّ حلّاج و انا الحق یافتیم
سرِّ جان بر ما ز ضمنِ نامه ای
کشف شد ، آن نامه ملصق یافتیم
باز در هر حرف از آن رمزی دگر
از رموزِ عشق مشتق یافتیم
عقلِ مسکین را به تارِ عنکبوت
ز آسمان گفتی معلّق یافتیم
راستی طاماتیانِ فضل را
امتحان کردیم و احمق یافتیم
بُن گهِ تقلیدیان جستیم باز
نه درو سامان نه رونق یافتیم
از مقیمانِ خراباتِ کمال
دعویِ وحدت مصدِّق یافتیم
در دبیرستانِ جان بر لوحِ دل
صورتِ فطرت محقّق یافتیم
چون نزاری در ضیافت گاهِ عشق
راحت از راح مروَّق یافتیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
کار این است که از کارِ جهان آزادیم
به دلی فارغ از اندیشه ی جان آزادیم
فارغیم از هوسِ خواجگی و خیل و حشم
بل‌که از نیک و بدِ کون و مکان آزادیم
دیده ای سرو که در باغ برآید ز چمن
مفرد انیم که چون سروِ روان آزادیم
گه جوان یارِ قدم بودی گه پیرِ دلیل
بعد ازین از مددِ پیر و جوان آزادیم
سرّ هر نه فلک از خلق نهان گو می باش
ما هم از خلق و هم از سرّ نهان آزادیم
در نگیرد سخنِ دوزخ و جنّت با ما
حق گواه است کزین فارغ و زان آزادیم
پیش تر بستگیِ ما ز نزاری بودی
زو هم آزاد ببودیم و همان آزادیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم
دردِ دیرینه ی دل با سرِ درمان بردیم
باده خوردیم و نخوردیم غمِ دورِ فلک
بوسه دادیم به یک دیگر و دندان بردیم
روزگاری چو سکندر طلبیدیم و چو خضر
عاقبت ره به سرِ چشمه ی حیوان بردیم
در سراپرده ی حوران شبِ خلوت تا روز
نادر آن بود که بی زحمتِ رضوان بردیم
هر شب و روز که بی دوست سرآمد بر ما
زندگی بود که بر خویش به پایان بردیم
از دلِ گم شده هرگز خبری نشنیدیم
تا به امروز که پی با درِ جانان بردیم
سر و تیغ است نزاری به ارادت هیهات
مکن انکار که یک بارِ دگر جان بردیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
تا هوایِ هوایِ می کردیم
ترکِ ترک از خلافِ وی کردیم
توبه از خمر کرده‌ایم آری
توبه از جامِ عشق کی کردیم
باز با اصل خویش گردیدیم
اقتدا هم به کلِّ شی کردیم
تا به عین الیقین عیان بینیم
فرشِ وهم و خیال طی کردیم
راحت و رنج و دین و دنیا را
اعتبار از بهار و دی کردیم
مرکبِ توبه ی نزاری را
پیش باز آمدیم و پی کردیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
با تو دارم هرچه دارم از جدید و از قدیم
باز از کونین نه امید می دارم نه بیم
چون زبهرِ دوستیِ با من دشمن اند
دشمنان خویشتن را دوست میدارم عظیم
آی دل آشفته گر به مقصد رهبری
پای مجروح است و سَیرت بر صراط مستقیم
تو مس آلوده ای و عشق کوره امتحان
کی شود پاکیزه تا در بوته نگدازند سیم
نیست ممکن وصف درد عاشقان کردن که هست
مادر دوران مگر از جنس این دولت عقیم
گر درونت نیست راه از خود برون نا آمده
تا که علت نگذرد صحت نمییابد سقیم
تا نباشی بت پرست ای یار یاری دوست دار
در فروغِ طلعتش خاصیت دست کلیم
گر بمیری هر نفس در آرزوی روی او
بازت از سر زنده گرداند به انفاس نسیم
مرد این معنی نزاری نیست دعوی مکن
پای چندانی فرو میکن که حد دارد گلیم
آتش و آب و خلیل و خضر تمثیلند و تو
قابل آب بهشتی منکر نار جهیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما نیز قیامت که بگفتند بدیدیم
با حور نشستیم و به فردوس رسیدیم
زان می که حلال است چنان مست ببودیم
کز هرچه حلال است و حرام است بریدیم
مستان الستیم ولی نفی گمان را
با خلق نمودیم که بی خود زنبیدیم
آب خضر اینجاست که ماییم ولی چشم
باریک نظر بود سر چشمه ندیدم
اول به دم اهل علو غره نبودیم
صوری به جهان در زسر جهل دمیدیم
دیگر به ورع جامه ی طامات ندوزیم
یک رنگ ببودیم و دوتایی بدریدیم
تو خود منه ای خواجه که ما هم چو گروهه
با آخر سررشته ی خود باز دویدیم
آن بار کژی بود که بی فایده عمری
از عقل به تنبیه و ستم می طلبیدیم
دیوانه ببودیم نزاری و محال است
امید به هشیاری آن می که چشیدیم
گر فایده ی دیگرت از عشق نباشد
آخر نه بدین واسطه از خود برهیدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
دیر برآمد که روی یار ندیدیم
جرعه ای از جام وصل او نچشیدیم
کار به هم برزدیم و هیچ نکردیم
از پس عمری که انتظار کشیدیم
وعده ی وصلی رسیده بود به اول
خود نرسید آن به ما و ما برسیدیم
با سر سررشته ی رضا نفتادیم
بس که به خود هم چو کرم پیله تنیدیم
با قدم اول آمدیم چو عمری
بی هده بر سمت رای خویش دویدیم
نفخه ی صورِ صدایِ عشق برآمد
جمله ز تشویش هیبتش برمیدیم
با ملک الموت عشق سود نکردیم
گرچه به زاری و زور باز چخیدیم
عاقبت الامر ترک خویش گرفتیم
وز درکات مشابهت برهیدیم
هم چو نزاری ز چارچوب طبیعت
باز سوی آشیان سدره پریدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
تا دُردیِ درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در گرفتیم
با هم نفسان درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوک یقین که بوک بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در هوسش ز دست رفتیم
گه در طلبش به سر دویدیم
در عالم عشق او عجایب
آوازه ی او بسی شنیدیم
درمان چه کنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود خود را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعله ای زد
خود را زفروغ او بدیدیم
می دان تو که ما ز آب و خاکیم
زین هر دو برون رهی گزیدیم
چه آب و چه خاک زآن چه ماییم
در پرده ی غیب ما بدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازاو بدو رسیدیم
پیوستگیی چویافت نزاری
از ننگ خود از خودی بریدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
ما متقیان توبه کاریم
در شوره حبوب توبه کاریم
هر هفته به شیوه ای و شکلی
طوفانی و فتنه ای برآریم
گه حلقه ی کعبه ی مناجات
بگرفته به دست زینهاریم
گه بر سر کوجه ی خرابات
سر پای برهنه می گساریم
می جفت حلال ماست مطلق
در سترش از آن نگاه داریم
در گردن ما حقوق دارد
حق است که باز می گزاریم
تا دست به دست عشق دادیم
انگشت نمای روزگاریم
تا سر به وفا برهنه کردیم
از دست بداده اختیاریم
هیهات نزاریا که بی دوست
ایام به هرزه میگذاریم
برخیز که رستخیز برخاست
بی هوده نشسته در چه کاریم ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
هر چه در هستی ما هست چنان در بازیم
که اگر سوزن با ما بود آن در بازیم
در وفا تا بتوانیم چه تقصیر کنیم
با تو ما را به دل آن است که جان در بازیم
جانِ جانی تو اگر جان نبود جانان هست
اصلِ سرمایه توی سود و زیان در بازیم
چون که پیدات نهان است و نهانت پیدا
شرط آن است که پیدا و نهان در بازیم
و الله ار کون و مکان بی تو پشیزی ارزد
هستیِ ما چه زند کون و مکان در بازیم
از تو ما را به بهشتی نتوان قانع شد
گل ستانی چه بود هر دو جهان در بازیم
کفر و دین هر دو به یک جو چو تو با ما باشی
هر چه غیرِ تو بود با تو روان در بازیم
بی‌تو خود سایه‌ی طوبا تفِ دورخ باشد
با تو فردوس ببخشیم و جنان در بازیم
ناز بس گر سخن این است و نزاری ماییم
دل به دیوانگی و سر به زبان در بازیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم
رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم
شهر بی‌فتنه نباشد زِچو ما شیفتگان
که بتی می‌شکنیم و دگری می‌سازیم
زاهدان را به چه زادند و چه می‌پروردند
تا به ایشان زِمیانِ دل و جان پردازیم
عقل زاید شد و مستغرقِ اوییم چنان
که دگر با خود و با عقل نمی‌پردازیم
پدرم گفت که «هان! تا به کی از شیفتگی؟»
گفتم «ای بابا! ما مستِ ابِد زآغازیم»
گر چه از شیشه‌ی تقدیر چنان مستانیم
سنگ در کارگهِ کوزه‌گران اندازیم
همچو طوطی به لطافت همه جان گفتاریم
همچو بلبل به فصاحت همه تَن آوازیم
صورت ما و معانیِ نزاری نی‌نی
که نزاری نشویم ار چو قلم بگذاریم