عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جور خوبان غمزدای جان غمناک من است
در محبت آنچه زهر غیر تریاک من است
از غمش شادم و زین غمگین که قدر افزون برش
جیب چاک غیر را از سینه چاک من است
از هوایش آتشم افروخت وقت آمد تمام
ریزد از چشم ترم آبی که در خاک من است
هست در عشقت دلیل پاکی دامان من
هر نشان کز خون دل بر دامن پاک من است
برق گو سوزد مرا تنها که گر آلایشی
هست در دامان این صحرا ز خاشاک من است
شهسوار وادی عشقم نیم فربه شکار
صید اگر لاغر نباشد ننگ فتراک من است
چون نگیرد سیل اشگم بی‌تو عالم را که هست
هر کجا بحری نمی از چشم نمناک من است
آخر این مشتاق کز تیغ بتان گشتم شهید
دردمندان را شفا از تربت پاک من است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
بکوی یار مرا بار در گل افتاده است
فتاده بار من اما بمنزل افتاده است
چگونه آورد او را بدام بیخود عشق
که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است
خوشم که کار مرا دوست بسته میخواهد
وگرنه عقده من سخت مشکل افتاده است
بخون خویش طپم تا ابد که مرگش نیست
ز تیغ جور تو مرغی که بسمل افتاده است
ز تن فتاده بکویش اگر سر مشتاق
باین خوش است که درپای قاتل افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یک گل بساحت چمن و طرف باغ نیست
کز غیرت عذار تو چون لاله داغ نیست
دارم ز ساغر تهی فقر سر خوشی
مستم ز باده‌ای که مرا در ایاغ نیست
خون میچکد ز ناله مرغ قفس چرا
خارش اگر بدل ز تمنای باغ نیست
مهر تو پرتوم بدل افکنده خانه‌ام
روشن ز نور شمع و فروغ چراغ نیست
مقصود عالمی تو و در تست آنچه هست
جوید چه رهروی که تو را در سراغ نیست
این درد دیگرم که بکوی غمت مرا
الماس بهر زخم و نمک بهر داغ نیست
تو آتشی و ما ز تو بی‌تاب چون سپند
از ما تو فارغ و ز تو ما را فراغ نیست
آشفته مغز ما نه همین از شمیم اوست
زان زلف کو کسی که پریشان دماغ نیست
مشتاق رفت از سر کویت ز جوش غیر
صد حیف ازین چن که درو غیر زاغ نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
عشق آمد و غیر یار نگذاشت
آتش اثری ز خار نگذاشت
تیغ تو فکند سر ز هر تن
یک دوش بزیر بار نگذاشت
دل را افسرد آه سردم
زاتش گده یک شرار نگذاشت
بودم منظور کنج چشمی
چشم بد روزگار نگذاشت
زنگ از دلها زدود اشگم
یک آینه در غبار نگذاشت
تا دست تو ز آستین برآمد
در دست کس اختیار نگذاشت
عشقم گلچین این چمن کرد
روزی که گلی ببار نگذاشت
مشتاق ترا گرفت از غیر
بلبل گل را بخار نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
از جسم بکوی یار جان رفت
مرغی ز قفس به آشیان رفت
از رفتن همرهان صد افسوس
تنها ماندیم و کاروان رفت
مرغی نگشوده پر بشاخی
صد باغ بغارت خزان رفت
صد بار بتیر حسرتم کشت
تا یار به خانه کمان رفت
تا بر سر زد گلی ز شاخی
صد خار بپای باغبان رفت
کاین مرغ اسیر در قفس ماند
چندانکه ز یادش آشیان رفت
مشتاق ز قید او نخواهد
هرگز بسراغ آشیان رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گلی و گل رخی تا در چمن هست
خروش بلبل و افغان من هست
دلم در سینه خون گشت و نگفتی
که یعقوبی درین بیت الحزن هست
چه با کوه غمت سازم گرفتم
بدستم تیشه‌ای چون کوه‌کن هست
گلستانیست کویت از شهیدان
که هر گامش دوصد خونین کفن هست
مرا در کوی او ره نیست مشتاق
وگرنه بلبلی در هر چمن هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دلم بی‌او صفا هرگز ندیده است
لبم بی‌او نوا هرگز ندیده است
من آن حاجت طلب در کوی عشقم
که تأثیر از دعا هرگز ندیده است
نشاید خواندم بلبل که آن گل
نوا زین بی‌نوا هرگز ندیده است
مرا عشق تو در راهی فکنده است
که رهرو رهنما هرگز ندیده است
مرا چشمیست کز عشق نکویان
نگاه آشنا هرگز ندیده است
عجب ملکیست استغنا که چشمی
درین کشور گدا هرگز ندیده است
چه باغست اینکه مرغی برگ عیشی
درین بستان‌سرا هرگز ندیده است
پر از اغیار بزمت دایم اما
درو مشتاق جا هرگز ندیده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ننالم در قفس ایگل ز جور خار هجرانت
از آن نالم که نالد مرغ دیگر در گلستانت
جفا بس رحم کن بر این تن نازک مباد ایگل
برسم دادخواهان خاری آویزد بدامانت
درین وادی ز هر مشت گل آید بوی خون گویا
صبا افشانده هر سو گردی از خاک شهیدانت
کشیدم زیر تیغت ناله اما چه میکردم
خدا ناکرده گر میکرد از قتلم پشیمانت
مکن مشتاق ترک او ز رشگ مدعی ورنه
بزودی میکشد صبر کم و درد فراوانت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آنکه درمان دل خسته عالم با اوست
رفت و داغم بجگر ماند که مرهم با اوست
نه بزرگیست به دولت که سلیمان نشود
دیو هرچند که روزی دو سه خاتم با اوست
چون مسیح آنکه کند زنده جهان را بدمی
غیر تیغ تو دگر کیست که این دم با اوست
خواهد ارخون من آن دلبر ترسا بچه ریخت
نیست با کم که دم عیسی مریم با اوست
نبود از داغ جفایش گله‌ام زین داغم
که بداغم نمک افشاند و مرهم با اوست
ز آن سپاهی بچه فریاد که آن نرگس شوخ
کز نگاهی شکند قلب دو عالم با اوست
چه حذر میکند از آتش دوزخ مشتاق
روز محشر اگر این دیده پر نم با اوست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خونم ز لب بوسه فریب تو هوس ریخت
آخر ز غمت خون مرا بین که چه کس ریخت
با حسرت گلشن چه کند مرغ گرفتار
صیاد چه شد گل به در و بام قفس ریخت
از عشق تو داد آنکه مرا شب همه شب‌پند
در آتش سوزان همه خار و همه خس ریخت
آن بیدل مستم که ز تمهید تو آخر
شب خون مرا بر سر کوی تو عسس ریخت
از گرد یتیمی چو گهر زنده بگورم
گردون ز غمت بر سر من خاک ز بس ریخت
زین باغ مجو خاطر آزاده که صیاد
از غنچه بهر شاخ گلی رنگ قفس ریخت
مشتاق ز پا ماند به راه طلب آخر
پر زد ز بس از شوق شکر بال مگس ریخت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دلم ز خاک ره آن غیرت پری برداشت
ز دستم این گهر افتاد و گوهری برداشت
از آن بداغ جنون سرخوشم که نتواند
زمانه از سرم این تاج سروری برداشت
فغان ز جنس گساد وفا که می‌یابد
ز سود آن نظر از قحط مشتری برداشت
ز ترک مهر مه من بخواجه ماند
که دست از روش بنده‌پروری برداشت
رهین منت دون همتان مشو که بتن
ز پیله‌ور نتوان نازجوهری برداشت
بتی که چاشنی لطف داشت بیدادش
ز ما چه دید که دست از ستمگری برداشت
باین خوشم که پس از قتل خویشتن مشتاق
که خون ما پی آن ترک لشگری برداشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زان در کجا توان رفت از بی‌پناهی ایدوست
با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ایدوست
رحمی که از جفایت در لجه محبت
وقتست کشتی ما گردد تباهی ایدوست
دور از زلال وصلت در خاک میطپد دل
چون از جدائی آب لب تشنه ماهی ایدوست
در گلستان عشقت از سرخ و زدر ما را
اشگیست ارغوانی رنگیست کاهی ایدوست
ما دادخواه عشق و تو پادشاه حسنی
پیش تو لب چه بندیم از دادخواهی ایدوست
روزیست کز غمت صبح گردد شب حیاتم
روزی که خواهد انداخت داغم سیاهی ایدوست
یک بنده‌ات چو من نیست کاول بر آستانت
خود بندگی گزیدم بر پادشاهی ایدوست
پیشت بشکوه مشتاق زان لب نمی‌گشاید
کز جور خویش دانی حالش کماهی ایدوست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
سوی غربت آن بت خودکام محمل بست و رفت
طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت
پای من برناید از گل ورنه در راه طلب
سوی منزل رهروی هر گام از گل رست و رفت
نه دل ما را همین از نیش غم افکار ساخت
هر طرف ان سر و سیم اندام صد دل خست و رفت
گر حجاب از دیدنش مانع نبودش پس چرا
ساخت پیش چهره گلفام حایل دست و رفت
گر نبود از باده امشب سرگران با من چرا
گشت در بزم من ناکام داخل مست و رفت
ریخت خونم را و بر خاکم فکند افغان که ساخت
از ره کینم چو نقش گام قاتل پست و رفت
از کمندش جستی و شد ورد مشتاق این سخن
طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
منم که داغ عزیزان هر دیارم سوخت
فلک زآتش دوری هزار بارم سوخت
ز دوریت منم آن ره‌طلب به کوی فنا
که داغ حسرت شمع سر مزارم سوخت
چو من در آتش آوارگی نسوزد کس
بسنگ حسرت آسایش شرارم سوخت
مرا چه شکوه ز برق آن گیاه تشنه لبم
که داغ حسرت باران نوبهارم سوخت
ز گرمی تو باغیار چون سپند ببین
که سوخت آتش رشک و چه بیقرارم سوخت
تو را نشست بدامن سزد که از تف رشک
بیاد کوی تو آمیزش غبارم سوخت
ز خاک شعله زد آهم پس از وفات این است
سپهر سفله چراغی که بر مزارم سوخت
درین ریاض من آن بی‌نصیب گلچینم
که دور دیدن گلها بشاخسارم سوخت
منم به خاک طپان ماهبی که دور از آب
فلک در آتش هجران جویبارم سوخت
بیا بر آتشم از بوسه بزن آبی
که داغ حسرت آن لعل آبدارم سوخت
مرا چه شکوه ز آتش چو خاروخس مشتاق
که برق جلوه آن آتشین عذارم سوخت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بدل چگونه توان داغ عشق پنهان است
به پنبه آتش‌سوزان نهفته نتوان داشت
نشد نصیبم از آن بوسه چه حالست این
که تشنه مردم و لعل تو آب حیوان داشت
به خون عاشق از اظهار عشق تشنه شوی
فغان که درد ترا باید از تو پنهان داشت
نگین سلطنتست از دو کون کندن دل
گمان مکن که چنین خاتمی سلیمان داشت
بیا که در تن ما بی‌رخ تو شکوه جان
شکایتست که یوسف ز رنج زندان داشت
خوش آن مریض که در بستر رضا جان داد
نه انتظار طبیب و نه فکر درمان داشت
رود زیاد بساحل رسیده را حالی
که از طلاطم دریا بروز طوفان داشت
کنون نه دیده من در طلسم حیرت ازوست
مرا چو آینه رویت همیشه حیران داشت
دمید صبح شب عمر و دم نزد صبحم
خوش آنزمان که شب انتظار پایان داشت
فکند ناله مشتاق در جهان آتش
ز داغها که بجان از فراق جانان داشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
اگر حرم بود ار دیرخانه خانه تست
بهر دری که نهم سر بر آستانه تست
چه طایری تو که طوبی سزد که رشگ برد
بر آن درخت که بر شاخش آشیانه تست
مرا تو مردمک دیده مکش زینهار
قدم ز خانه چشمم که خانه خانه تست
چه احتیاج بغواصیم درین قلزم
مراکه دل صدف گوهر یگانه تست
مکش سر از کفم ای زلف یار سوزم چند
بداغ حسرت سرپنجه‌ای که شانه تست
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار چراست
زبانم ارنه کلید در خزانه تست
بسلسبیل نشویم ز رخ غبار درت
که آب روی من از خاک آستانه تست
تو خود چه نغمه‌سرائی که بر فلک مشتان
برقص زهره ز گلبانگ عاشقانه تست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبح‌گاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گوشت کجا بناله‌ام ای‌دل فریب هست
آن گلبنی که صد چو منت عندلیب هست
در وادیی که شوق بود راهبر چه باک
گر هر قدم هزار فراز و نشیب هست
دعوای ناتوانیت ای خسته کی سزاست
تا قوت کشیدن ناز طبیب هست
کوشش چه لازمست که از خوان وصل یار
خواهد رسید قسمت ما گر نصیب هست
نالم کی از جفای تو داغم از این که نیست
بهر منت وفا و برای رقیب هست
مشتاق را ز ناله مکن منع بر درت
هرجا گلیست زمزمه عندلیب هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
جز عشق که اشرف بود از جمله کمالات
دیگر بکمالی نتوان کرد مباهات
جویم بدعا چندت و خوانم بمناجات
من ذره تو خورشید من و وصل تو هیهات
ماجمله بتو قایم و تو قایم با لذات
تو شخصی و ما عکس تو عالم همه مرآت
از طلعت یار است ظهور همه عالم
خورشید بود آینه جلوه ذرات
بیخود همه کونین ز صهبای صفاتند
تا چیست شرابی که بود در قدح ذات
گردد سرم آسوده ز سودای تو حاشا
فارغ شودم دل ز تمنای تو هیهات
هرگز دل موری مخراش ار نتوانی
اول به کف آری سپر تیغ مکافات
گر باده باندازه خوری نیست و بالت
این نکته چه خوش گفت به من پیر خرابات
حیرانیم از عشق کنون نیست که عمریست
در بازی شطرنج محبت شده‌ام مات
مشتاق من و خدمت میخانه که در عشق
نه عقده‌ام از زهد گشاید نه ز طامات
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از دوست قالب من دیوانه پرشده است
جسمم ز جان تهی وز جانانه پر شده است
خون دل از غمت همه در چشمم آمده است
مینا تهی ز باده و پیمانه پر شده است
گردد چگونه سبز بکوی تو آشنا
کین گلستان ز سبزه بیگانه پر شده است
آن نکته نشنوند که دارد حقیقتی
از بسکه گوش خلق ز افسانه پر شده است
گردت ز بسکه طایر دلها فشانده بال
پای چراغت از پر پروانه پر شده است
ما را ز حلقه نرسد بیش از این کمند
ازبس بعهد زلف تو دیوانه پر شده است
نبود دلم رهین فروغی ز مهر و ماه
کز پرتو جمال تو این خانه پر شده است
هرگز دل خراب بدهر اینقدر نبود
از سیل اشگ ماست که ویرانه پر شده است
محروم زخم ماست از آن زلف عنبرین
ورنه ز مشگ چاک دل شانه پر شده است
مشتاق را ز اشگ غمت تار هر مژه
چون رشته بود که ز دردانه پر شده است