عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش
ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش
هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست
وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش
این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست
بخت چون برداردش گر دوست گوید بفکنش
عیسی از امّت چو شد بیزار ترسا را چه سود
گر چو رشته بگذرد بر چشمۀ سوزن تنش
گر زبان در می کشد جاهل مشو در خشم ازو
رحم کن بر چشمِ نابینا و طبعِ کودنش
مفلس ار داند که این دُر از کدامین بحر خاست
خوش کند کامِ نهنگ اندر به دست آوردنش
خشک مغز از همّتِ صاحب ولایت غافل است
در شود وز موجِ دریا تر نگردد دامنش
گنبد فیروزۀ گردون چو شب گردد سیاه
دودِ آهِ عاشقان گر بگذرد بر روزنش
قمریِ طوبا نشین و دانۀ دنیایِ دون
بالله ار جمله جهان در چشمِ جان یک ارزنش
دل برین وحشت سرایِ دهر ننهد معتقد
چون بود روح القدس را کنجِ گلخن مسکنش
هر که شد حاشا کُم الله زالِ دنیا را زبون
مرد نَبوَد بل که کم دانند مردان از زنش
شیشۀ بایست و نا بایست را چون زلفِ دوست
گر نمی خواهی که باشی زن صفت بر هم زنش
یار بت روی است و می گوید نزاری غیرِ من
گر همه میثاقِ اسلام است چون بت بشکنش
مَرغ زارِ دهر پر شیرست و ناممکن بود
بی سمومِ قاتل ار خواهی نسیمِ گلشنش
ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش
هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست
وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش
این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست
بخت چون برداردش گر دوست گوید بفکنش
عیسی از امّت چو شد بیزار ترسا را چه سود
گر چو رشته بگذرد بر چشمۀ سوزن تنش
گر زبان در می کشد جاهل مشو در خشم ازو
رحم کن بر چشمِ نابینا و طبعِ کودنش
مفلس ار داند که این دُر از کدامین بحر خاست
خوش کند کامِ نهنگ اندر به دست آوردنش
خشک مغز از همّتِ صاحب ولایت غافل است
در شود وز موجِ دریا تر نگردد دامنش
گنبد فیروزۀ گردون چو شب گردد سیاه
دودِ آهِ عاشقان گر بگذرد بر روزنش
قمریِ طوبا نشین و دانۀ دنیایِ دون
بالله ار جمله جهان در چشمِ جان یک ارزنش
دل برین وحشت سرایِ دهر ننهد معتقد
چون بود روح القدس را کنجِ گلخن مسکنش
هر که شد حاشا کُم الله زالِ دنیا را زبون
مرد نَبوَد بل که کم دانند مردان از زنش
شیشۀ بایست و نا بایست را چون زلفِ دوست
گر نمی خواهی که باشی زن صفت بر هم زنش
یار بت روی است و می گوید نزاری غیرِ من
گر همه میثاقِ اسلام است چون بت بشکنش
مَرغ زارِ دهر پر شیرست و ناممکن بود
بی سمومِ قاتل ار خواهی نسیمِ گلشنش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
زلفت ز رشک تیره شود چشمِ روشنش
ور بت پرست رویِ تو بیند به اعتقاد
لازم شود چو توبۀ من بت شکستنش
روح الامین اگر تنِ او بیند از خیال
هم در خیالِ آن چو خیالی شود تنش
وصلت که دید چون به خیالت نمی رسد
کس تا نمی کند غمِ هجرت چو سوزنش
صیدِ کندِ زلفِ تو شد هر کجا دلی ست
لطفی بکن به دوش دگربار مفکنش
گر ماه در کمندِ تو باشد غریب نیست
خورشید نادرست کمندی به گردنش
رویت ز بیمِ فتنه که غوغا شود مگر
با خلق از آن سبب بنمایی نهفتنش
اشکم ز شوقِ حلقۀ گوشت برون جهد
از دیده هر زمان و بگیرم به دامنش
عکسِ خیالِ تست جگر گوشۀ دلم
ز آن بر کنارِ دیده نشانم مُمکَنش
نقشِ توام ز دیدۀ ظاهر نمی رود
الّا به می که بی خبرم می کند فنش
گلشن کند چو می به نزاری رسد ز شوق
یادِ تو کلبۀ دلِ تاریک روشنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
زلفت ز رشک تیره شود چشمِ روشنش
ور بت پرست رویِ تو بیند به اعتقاد
لازم شود چو توبۀ من بت شکستنش
روح الامین اگر تنِ او بیند از خیال
هم در خیالِ آن چو خیالی شود تنش
وصلت که دید چون به خیالت نمی رسد
کس تا نمی کند غمِ هجرت چو سوزنش
صیدِ کندِ زلفِ تو شد هر کجا دلی ست
لطفی بکن به دوش دگربار مفکنش
گر ماه در کمندِ تو باشد غریب نیست
خورشید نادرست کمندی به گردنش
رویت ز بیمِ فتنه که غوغا شود مگر
با خلق از آن سبب بنمایی نهفتنش
اشکم ز شوقِ حلقۀ گوشت برون جهد
از دیده هر زمان و بگیرم به دامنش
عکسِ خیالِ تست جگر گوشۀ دلم
ز آن بر کنارِ دیده نشانم مُمکَنش
نقشِ توام ز دیدۀ ظاهر نمی رود
الّا به می که بی خبرم می کند فنش
گلشن کند چو می به نزاری رسد ز شوق
یادِ تو کلبۀ دلِ تاریک روشنش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
آن را که گمان شود یقینش
برخاست همه جهان به کینش
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
برخاست همه جهان به کینش
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
مشتری و زهره در عین قران بوده ست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
پیر خرابات به من گفت دوش
ای پسر از خویش مگوی و خموش
گر سر ما داری و پروای ما
ناز مکن درد کش و دُرد نوش
سوخته باید که بود مرد کار
خام بود هرکه نخوردهست جوش
ساکن و تن دار و گران بار باش
نی چو سبک مغز برآور خروش
مرد برانداخته دنیا و دین
محرم راز آمد و اسرار پوش
هیچ ندانند و همه مدعی
رای پرستان عبادت فروش
پس رو رندان خرابات باش
باز نمانی ز رفیقان بکوش
شیوه چالاک مجانین خوش است
بی خبر از مصلحت عقل و هوش
ترک زبان آوری و قصه گیر
چشم رضا بر کُن و بگشای گوش
هیچ نیی خواجه نزاری برو
بیش ز ابلیس مگو وز سروش
ای پسر از خویش مگوی و خموش
گر سر ما داری و پروای ما
ناز مکن درد کش و دُرد نوش
سوخته باید که بود مرد کار
خام بود هرکه نخوردهست جوش
ساکن و تن دار و گران بار باش
نی چو سبک مغز برآور خروش
مرد برانداخته دنیا و دین
محرم راز آمد و اسرار پوش
هیچ ندانند و همه مدعی
رای پرستان عبادت فروش
پس رو رندان خرابات باش
باز نمانی ز رفیقان بکوش
شیوه چالاک مجانین خوش است
بی خبر از مصلحت عقل و هوش
ترک زبان آوری و قصه گیر
چشم رضا بر کُن و بگشای گوش
هیچ نیی خواجه نزاری برو
بیش ز ابلیس مگو وز سروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
با شمع درآمد از درم دوش
می در سر و سر ز می پر از جوش
افکند کمند مشک بر عاج
یعنی که نغوله بر بنا گوش
پر بر کف من نهاد جامی
گوشم بگرفت و گفت هین نوش
گفتم به یکی معاف دارم
گفت این چه سخن یکی دگر نوش
القصه چو کاله جوش ره یافت
در کاسه کله دعا گوش
فریاد برآمد از حسودم
هم عقل ز من برفت و هم هوش
گفت ار نظریت هست با ما
بر روی نیفکنی در آن کوش
بی خویشتنی مکن بیارام
بر ما به ستم جهان بمفروش
در دوستی من ار به تیغت
دشمن بزند منال و مخروش
گفتم به حیا نباید آمد
در حلقه عارفان مدهوش
عیبی نبود گرفته عاشق
معشوقه خویش را در آغوش
تا با تو فتاده ایم خود را
کردیم نزاریا فراموش
می در سر و سر ز می پر از جوش
افکند کمند مشک بر عاج
یعنی که نغوله بر بنا گوش
پر بر کف من نهاد جامی
گوشم بگرفت و گفت هین نوش
گفتم به یکی معاف دارم
گفت این چه سخن یکی دگر نوش
القصه چو کاله جوش ره یافت
در کاسه کله دعا گوش
فریاد برآمد از حسودم
هم عقل ز من برفت و هم هوش
گفت ار نظریت هست با ما
بر روی نیفکنی در آن کوش
بی خویشتنی مکن بیارام
بر ما به ستم جهان بمفروش
در دوستی من ار به تیغت
دشمن بزند منال و مخروش
گفتم به حیا نباید آمد
در حلقه عارفان مدهوش
عیبی نبود گرفته عاشق
معشوقه خویش را در آغوش
تا با تو فتاده ایم خود را
کردیم نزاریا فراموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
آمد بر من نگار من دوش
افکنده دو زلف شست بر دوش
با من به عتاب و ناز می گفت
ای کرده وفا و عهد فرموش
گویی ز کجایی و چرایی
با مدعیان ما هم آغوش
من می خورم از تو زهر غصه
تو می به خلاف من کنی نوش
تقصیر نمی کنی چو مردان
در نقض وفا و عهد می کوش
شرمت نبود ز من زهی چشم
دردت نکند سخن زهی گوش
گفتم سخنان تلخ گفتن
حیف است از آن لب شکر نوش
دستانِ چنین مبند بر من
بهتانِ چنین مگوی خاموش
دشمن چو خلاف دوستان است
بر ما سخن رقیب منیوش
ور نیز ز ما خیانتی رفت
دامان عنایتی بر آن پوش
از خواب در آمدم چو مستی
مستی و چه مست رفته از هوش
دل گفت به من که ای نزاری
اسرار نگاه دار و مخروش
در خواب خیال های مشکل
بینند مولِّهانِ مدهوش
نقدی ست گران بها که دیدی
ارزان ارزان به هیچ مفروش
افکنده دو زلف شست بر دوش
با من به عتاب و ناز می گفت
ای کرده وفا و عهد فرموش
گویی ز کجایی و چرایی
با مدعیان ما هم آغوش
من می خورم از تو زهر غصه
تو می به خلاف من کنی نوش
تقصیر نمی کنی چو مردان
در نقض وفا و عهد می کوش
شرمت نبود ز من زهی چشم
دردت نکند سخن زهی گوش
گفتم سخنان تلخ گفتن
حیف است از آن لب شکر نوش
دستانِ چنین مبند بر من
بهتانِ چنین مگوی خاموش
دشمن چو خلاف دوستان است
بر ما سخن رقیب منیوش
ور نیز ز ما خیانتی رفت
دامان عنایتی بر آن پوش
از خواب در آمدم چو مستی
مستی و چه مست رفته از هوش
دل گفت به من که ای نزاری
اسرار نگاه دار و مخروش
در خواب خیال های مشکل
بینند مولِّهانِ مدهوش
نقدی ست گران بها که دیدی
ارزان ارزان به هیچ مفروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
سرمست درآمد ز درم نیمه شبی دوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
ای عهد خود و عهدهء ما کرده فراموش
درپای وی افتادم و گفتم که زمانی
بنشین به سرم تا بنشیند دلم از جوش
برخاست چو بنشست قیامت ز وجودم
آهسته به من گفت که ساکن شو و مخروش
وآن گه به سوی دست کسی کرد اشارت
گفتا چه درو می نگری باده بدو نوش
بر باده یکی شیشه برون کرد که در حال
خلوتگه من کلبه عطار شد از بوش
گفتم رمضان گفت که امشب شب قدر ست
بستان و مکن خرخشه آغاز و سبک نوش
تو تشنه دیرینه و من ساقی مجلس
عیدی به از این عذر مگو بیهده خاموش
آرام دلم حاضر و دولت شده ناظر
بر طاعت و عصیان و بد و نیک زدم دوش
گه نار برش بردم و گه سیب زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش
او ایمن از آسیب رقیبان خوش و خندان
من بی خبر از هر دو جهان واله و مدهوش
کس چون تو شبی روز نکرده ست نزاری
ور با تو کسی گفت که کرده ست تو منیوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
ای عهد خود و عهدهء ما کرده فراموش
درپای وی افتادم و گفتم که زمانی
بنشین به سرم تا بنشیند دلم از جوش
برخاست چو بنشست قیامت ز وجودم
آهسته به من گفت که ساکن شو و مخروش
وآن گه به سوی دست کسی کرد اشارت
گفتا چه درو می نگری باده بدو نوش
بر باده یکی شیشه برون کرد که در حال
خلوتگه من کلبه عطار شد از بوش
گفتم رمضان گفت که امشب شب قدر ست
بستان و مکن خرخشه آغاز و سبک نوش
تو تشنه دیرینه و من ساقی مجلس
عیدی به از این عذر مگو بیهده خاموش
آرام دلم حاضر و دولت شده ناظر
بر طاعت و عصیان و بد و نیک زدم دوش
گه نار برش بردم و گه سیب زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش
او ایمن از آسیب رقیبان خوش و خندان
من بی خبر از هر دو جهان واله و مدهوش
کس چون تو شبی روز نکرده ست نزاری
ور با تو کسی گفت که کرده ست تو منیوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
ای دل از گردش ایام مخالف مخروش
با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش
غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست
حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش
دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری
نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش
من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست
با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش
صبر نیک است ولیکن ننشیند واله
پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش
رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم
من نه آنم که مزوَّز خرم از زرق فروش
من ز تصنیف معاند متغیر نشوم
هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش
تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی
تو که اسما ز مُسما نشناختی خاموش
گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست
کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش
آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام
هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش
وای از دست نزاری که سبک بار چنین
برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش
هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم
دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش
با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش
غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست
حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش
دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری
نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش
من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست
با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش
صبر نیک است ولیکن ننشیند واله
پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش
رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم
من نه آنم که مزوَّز خرم از زرق فروش
من ز تصنیف معاند متغیر نشوم
هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش
تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی
تو که اسما ز مُسما نشناختی خاموش
گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست
کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش
آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام
هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش
وای از دست نزاری که سبک بار چنین
برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش
هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم
دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
نگارا پری زاده ای یا سروش
اگر آدمی زاده ای رخ مپوش
ز چین عرق چین مشکین تو
ختا در فغان است و چین در خروش
درون لبت چشمه روح بخش
خَضِر بر کنار و میان پر ز نوش
دل اهل دل را پریشان مدار
به آزردن بی گناهان مکوش
گذشت از فلک ناله داد خواه
تو در خواب و از غفلت آکنده گوش
بر افتادگان مرحمت واجب است
ز فریاد خواهان سخن می نیوش
مرا رایگانی بدادی ز دست
بود رنج نابرده ارزان فروش
چو من هرکه مست از الست آمده
به صور قیامت نیاید به هوش
نشان گروهی که هم فطرت اند
چو بیند مرا باز بیند دروش
بدم دوش تا روز در رستخیز
بسا شب که تا روز بودم چو دوش
کنارم شود تا میان پر سرشک
به موج از میانم برآید به دوش
چو عکس خیالت درآمد ز در
همین تا بدیدم برفتم ز هوش
چو خور برزند سر ز جیب افق
نظر را نماند نه تاب و نه توش
نزاری نیی مرد میدان عشق
و گر گویم افسرده ای بر مجوش
محیط محبت ندارد کران
مکن دعوی آشنایی خموش
اگر آدمی زاده ای رخ مپوش
ز چین عرق چین مشکین تو
ختا در فغان است و چین در خروش
درون لبت چشمه روح بخش
خَضِر بر کنار و میان پر ز نوش
دل اهل دل را پریشان مدار
به آزردن بی گناهان مکوش
گذشت از فلک ناله داد خواه
تو در خواب و از غفلت آکنده گوش
بر افتادگان مرحمت واجب است
ز فریاد خواهان سخن می نیوش
مرا رایگانی بدادی ز دست
بود رنج نابرده ارزان فروش
چو من هرکه مست از الست آمده
به صور قیامت نیاید به هوش
نشان گروهی که هم فطرت اند
چو بیند مرا باز بیند دروش
بدم دوش تا روز در رستخیز
بسا شب که تا روز بودم چو دوش
کنارم شود تا میان پر سرشک
به موج از میانم برآید به دوش
چو عکس خیالت درآمد ز در
همین تا بدیدم برفتم ز هوش
چو خور برزند سر ز جیب افق
نظر را نماند نه تاب و نه توش
نزاری نیی مرد میدان عشق
و گر گویم افسرده ای بر مجوش
محیط محبت ندارد کران
مکن دعوی آشنایی خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
به گوش هوش شنیدم که بر زبان سروش
به من ندای فقروا الی الله آمد دوش
که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده
که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش
چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول
چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش
بسوختند چو عودت هزار بار ای خام
بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش
تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز
بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش
نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد
جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش
زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی
ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
اگرچه طاقت این می نیاورد دریا
ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن نوش
همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه
همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش
نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی
که راز با تو بماند زبان گفت و خموش
به من ندای فقروا الی الله آمد دوش
که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده
که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش
چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول
چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش
بسوختند چو عودت هزار بار ای خام
بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش
تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز
بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش
نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد
جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش
زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی
ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
اگرچه طاقت این می نیاورد دریا
ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن نوش
همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه
همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش
نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی
که راز با تو بماند زبان گفت و خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
بهشت است خمخانه می فروش
فرو مایه چون شیره گو بر مجوش
نه در خلد جوی شراب است پاک
قیامت از آن کرد خواهند نوش
چو بر یاد اهل قیامت خوریم
چه غم محتسب گو برآور خروش
ز مشتی گدا پیشه خود ستای
عداوت خران عبادت فروش
چه آید به جز فحش و فسق و فجور
نگهدار خود را از ایشان بکوش
جهان دیده گان اند نادیده هیچ
همه هرزه گوی و فسانه نیوش
در این نیز سرّی بود تا چرا
کر و کور باشند با چشم و گوش
حقیقت ندانند بازار مجاز
ندانند ابلیس باز از سروش
اگر مرد عارف بود در میان
چه در نخ نسیج و چه پشمینه پوش
مرا در خرابات مردان طلب
چنین گفت بامن به الهام دوش
نزاری مرو بیش گستاخ وار
نمی ترسی از فاش کاری خموش
اگر می خوری می به ترتیب خور
نه چندان که زایل کند عقل و هوش
فرو مایه چون شیره گو بر مجوش
نه در خلد جوی شراب است پاک
قیامت از آن کرد خواهند نوش
چو بر یاد اهل قیامت خوریم
چه غم محتسب گو برآور خروش
ز مشتی گدا پیشه خود ستای
عداوت خران عبادت فروش
چه آید به جز فحش و فسق و فجور
نگهدار خود را از ایشان بکوش
جهان دیده گان اند نادیده هیچ
همه هرزه گوی و فسانه نیوش
در این نیز سرّی بود تا چرا
کر و کور باشند با چشم و گوش
حقیقت ندانند بازار مجاز
ندانند ابلیس باز از سروش
اگر مرد عارف بود در میان
چه در نخ نسیج و چه پشمینه پوش
مرا در خرابات مردان طلب
چنین گفت بامن به الهام دوش
نزاری مرو بیش گستاخ وار
نمی ترسی از فاش کاری خموش
اگر می خوری می به ترتیب خور
نه چندان که زایل کند عقل و هوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش
نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش
برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش
سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش
آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش
جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش
یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش
با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش
گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش
خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکردهست مرا سرو قبا پوش
جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش
نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش
برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش
سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش
آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش
جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش
یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش
با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش
گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش
خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکردهست مرا سرو قبا پوش
جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
خوش عالم عاقلان مدهوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
همه را شادی و مارا غم جانانه خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
مردانه وار بر گذر از آرزوی خویش
دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش
روی دل کسان نتوان دید و روی دوست
گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش
ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک
بیرون مشو ز جدول پرگار کوی خویش
دعوی دوستی تو در دوستی دوست
آنگه مسلم است که باشی عدوی خویش
تا از نسیم دوست شوی ممتلی دماغ
باید که بر نتابی از باد بوی خویش
بگذشتن از مراتب اکوان دیو چیست
باز آمدن به خوی ملایک ز خوی خویش
برخوان نزاریا که صموت از جواب به
تا وا رهی ز مظلمه گفتگوی خویش
دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش
روی دل کسان نتوان دید و روی دوست
گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش
ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک
بیرون مشو ز جدول پرگار کوی خویش
دعوی دوستی تو در دوستی دوست
آنگه مسلم است که باشی عدوی خویش
تا از نسیم دوست شوی ممتلی دماغ
باید که بر نتابی از باد بوی خویش
بگذشتن از مراتب اکوان دیو چیست
باز آمدن به خوی ملایک ز خوی خویش
برخوان نزاریا که صموت از جواب به
تا وا رهی ز مظلمه گفتگوی خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
بیا که فصل ربیع است و وقت عیش و نشاط
چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط
چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
با دل در احتسابم و با دیده در نزاع
از بیم روز هجر و نهیب شب وداع
سودای عشق بازی و قلب پس آمده
ننگ محققان ز کساد چنین متاع
از هم جدا دگر نتوان کرد عشق و دل
ملکی ست عشق و دل که بود تا ابد مشاع
تا دیده بر بگشایم و بینم جمال دوست
و رنه فوایدی ز نظر نیست جز صداع
تا هم ز دوستان شنوم نام دوستان
ور نه چرا به کار شود سمع و استماع
مجنون برگرفته ز چشم غزال چشم
در چشمش آدمی ننماید به جز سباع
نتوان گرفت اگر همه در بزم جنتی
نه چشم بر نظاره و نه گوش بر سماع
در رستخیز چند توان بود منتظر
تا کی شود میسرم اسباب اجتماع
بیچاره چون کند که به تکلیف می برند
تقدیر اشتیاقش و زنجیر التیاع
در جان ما محبت یوسف نهان چنانک
دربار ابن یامین و اویی خبر زصاع
ای دوست بر نزاری مسکین مگیر عیب
بر حال او هنوز نیفتاده اطلاع
غره مشو به شوکت و قوت حمول باش
کاندر مصاف عشق فرو شد بسی شجاع
از بیم روز هجر و نهیب شب وداع
سودای عشق بازی و قلب پس آمده
ننگ محققان ز کساد چنین متاع
از هم جدا دگر نتوان کرد عشق و دل
ملکی ست عشق و دل که بود تا ابد مشاع
تا دیده بر بگشایم و بینم جمال دوست
و رنه فوایدی ز نظر نیست جز صداع
تا هم ز دوستان شنوم نام دوستان
ور نه چرا به کار شود سمع و استماع
مجنون برگرفته ز چشم غزال چشم
در چشمش آدمی ننماید به جز سباع
نتوان گرفت اگر همه در بزم جنتی
نه چشم بر نظاره و نه گوش بر سماع
در رستخیز چند توان بود منتظر
تا کی شود میسرم اسباب اجتماع
بیچاره چون کند که به تکلیف می برند
تقدیر اشتیاقش و زنجیر التیاع
در جان ما محبت یوسف نهان چنانک
دربار ابن یامین و اویی خبر زصاع
ای دوست بر نزاری مسکین مگیر عیب
بر حال او هنوز نیفتاده اطلاع
غره مشو به شوکت و قوت حمول باش
کاندر مصاف عشق فرو شد بسی شجاع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
بیا که می کند از مشرق آفتاب طلوع
بیار باده و بگذار عذر نا مسموع
حرام نیست به دینِ حکیم خمر بیار
حکیم خود نکند هیچ کار نا مشروع
که را رسد که کند فرق در حلال و حرام
مگر کسی که خبر دارد از اصول و فروع
زبان طعنه چرا می کشند در قومی
که جز به میکده ایشان نمی کنند رجوع
چنانم از شَرهِ باده ی کهن تشنه
که نوجوان رمضان مشتهی ز غایت جوع
من از تعصب صاحب غرض نیندیشم
که کف برآورد از خشم راست چون مصروع
نیاز می کن و با دوستان قدح می کش
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
سجود پیش ملایک سزد که استاده ست
در آرزوی زمین بر شش آسمان به رکوع
ادای نظم نزاری ز معدن جان است
بصیر گوهر کانی بداند از مصنوع
سخن حقیقت و حکمت بود چو دُر باید
الخصوص که باشد مهذب و مطبوع
بیار باده و بگذار عذر نا مسموع
حرام نیست به دینِ حکیم خمر بیار
حکیم خود نکند هیچ کار نا مشروع
که را رسد که کند فرق در حلال و حرام
مگر کسی که خبر دارد از اصول و فروع
زبان طعنه چرا می کشند در قومی
که جز به میکده ایشان نمی کنند رجوع
چنانم از شَرهِ باده ی کهن تشنه
که نوجوان رمضان مشتهی ز غایت جوع
من از تعصب صاحب غرض نیندیشم
که کف برآورد از خشم راست چون مصروع
نیاز می کن و با دوستان قدح می کش
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
سجود پیش ملایک سزد که استاده ست
در آرزوی زمین بر شش آسمان به رکوع
ادای نظم نزاری ز معدن جان است
بصیر گوهر کانی بداند از مصنوع
سخن حقیقت و حکمت بود چو دُر باید
الخصوص که باشد مهذب و مطبوع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
خروس بانگ برآورد و صبح کرد طلوع
صبوح لازم حال است در اصول و فروع
گزیر نیست ز شرب مدام و مادامم
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
حکیم نیست که گوید نمی خورم باده
به نزد عقل روا نیست عذر نا مسموع
چو بوی می به دماغم رسد دلِ مستم
شود کف افکن از اضطراب چون مصروع
غلام همت آن نیک نفس خوش نفسم
که خاطری متفرق همی کند مجموع
ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست
شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع
بیاورید و به پیکار در کشید مرا
که من ز نسخه دیوان فطرتم موضوع
چو مست آمدم از خنب خانه مبدا
مکن ملامتم این جا مگوی نا مشروع
در اعتقاد نزاری خلاف جایز نیست
که گفته اند که با اصل خود کنند رجوع
صبوح لازم حال است در اصول و فروع
گزیر نیست ز شرب مدام و مادامم
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
حکیم نیست که گوید نمی خورم باده
به نزد عقل روا نیست عذر نا مسموع
چو بوی می به دماغم رسد دلِ مستم
شود کف افکن از اضطراب چون مصروع
غلام همت آن نیک نفس خوش نفسم
که خاطری متفرق همی کند مجموع
ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست
شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع
بیاورید و به پیکار در کشید مرا
که من ز نسخه دیوان فطرتم موضوع
چو مست آمدم از خنب خانه مبدا
مکن ملامتم این جا مگوی نا مشروع
در اعتقاد نزاری خلاف جایز نیست
که گفته اند که با اصل خود کنند رجوع