عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
وقت وقتی گر شوم شوریدهسر
عیب نَبوَد بر من ای کوته نظر
راست باش و راست بین و راست رو
گو جهان زیر و زبر شو غم مخور
گرت باید تا دلی آری به دست
بایدت خوردن بسی خونِ جگر
تا شوی مستغرق از حق در محق
در سلوک از حقّ و باطل در گذر
گر نظر برگیری از خود مرحبا
در جمالِ دوست بیخود مینگر
محو باید شد درو مردانهوار
تا کی از تعظیمِ اشخاص و صور
عشق اگر ناگه درآید از درت
بُن گهِ عقلت کند زیر و زبر
پرتوی باید ز نورِ معرفت
تا برونآیی ازین ظلمت مگر
گوش کن پندِ نزاری گوش کن
بشنو ای فرزندِ جانی از پدر
پسروِ رأی و قیاسِ خود مباش
الحذر از بتپرستی الحذر
عیب نَبوَد بر من ای کوته نظر
راست باش و راست بین و راست رو
گو جهان زیر و زبر شو غم مخور
گرت باید تا دلی آری به دست
بایدت خوردن بسی خونِ جگر
تا شوی مستغرق از حق در محق
در سلوک از حقّ و باطل در گذر
گر نظر برگیری از خود مرحبا
در جمالِ دوست بیخود مینگر
محو باید شد درو مردانهوار
تا کی از تعظیمِ اشخاص و صور
عشق اگر ناگه درآید از درت
بُن گهِ عقلت کند زیر و زبر
پرتوی باید ز نورِ معرفت
تا برونآیی ازین ظلمت مگر
گوش کن پندِ نزاری گوش کن
بشنو ای فرزندِ جانی از پدر
پسروِ رأی و قیاسِ خود مباش
الحذر از بتپرستی الحذر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
هرگز گمان مبر که کنم با تو دل دگر
با تو بر آن سرم که برم دوستی به سر
ما را به اختلافِ زمان التفات نیست
بر ما به هیچ نقصِ مودّت گمان مبر
نهنه روا مدار که بعد از وفایِ عهد
هرگز کند خلافی تو بر خاطرم گذر
گر اقتضایِ دور کند هفتهای خلاف
تشنیع بر قضا نتوان زد بدین قدر
در بابِ عرضِ بندگی ات گر مقصّرم
آن به که با مشاهده اندازم این سمر
با لطفِ خود بگوی که چون زابتدا مرا
کردی قبول باز مگیر آخر آن نظر
تا حاسدان گویند از بیقدم گریز
تا طاعنان نگویند از بیوفا حذر
روی و ریا نه کارِ محبّانِ صادق است
هر جا محبّت است دل از دل دهد خبر
گر بند بند باز گشایند چون قباش
صادق چو کوه بسته بود در وفا کمر
سالک درین منازل و مرحل کسی بود
کز خویشتن به پای ارادت کند سفر
آری نزاریا من و ما چیست جز حجاب
از خویشتن به در شو و از خود به در نگر
تا بر تو باز صورتِ فطرت شود عیان
وز برزخِ مخیّله بیرون شوی مگر
ماییم و دوستی غمِ دشمن نمیخوریم
مَی میخوریم نه غم تو نیز غم مخور
با تو بر آن سرم که برم دوستی به سر
ما را به اختلافِ زمان التفات نیست
بر ما به هیچ نقصِ مودّت گمان مبر
نهنه روا مدار که بعد از وفایِ عهد
هرگز کند خلافی تو بر خاطرم گذر
گر اقتضایِ دور کند هفتهای خلاف
تشنیع بر قضا نتوان زد بدین قدر
در بابِ عرضِ بندگی ات گر مقصّرم
آن به که با مشاهده اندازم این سمر
با لطفِ خود بگوی که چون زابتدا مرا
کردی قبول باز مگیر آخر آن نظر
تا حاسدان گویند از بیقدم گریز
تا طاعنان نگویند از بیوفا حذر
روی و ریا نه کارِ محبّانِ صادق است
هر جا محبّت است دل از دل دهد خبر
گر بند بند باز گشایند چون قباش
صادق چو کوه بسته بود در وفا کمر
سالک درین منازل و مرحل کسی بود
کز خویشتن به پای ارادت کند سفر
آری نزاریا من و ما چیست جز حجاب
از خویشتن به در شو و از خود به در نگر
تا بر تو باز صورتِ فطرت شود عیان
وز برزخِ مخیّله بیرون شوی مگر
ماییم و دوستی غمِ دشمن نمیخوریم
مَی میخوریم نه غم تو نیز غم مخور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
به آواز تو خرسندم که باری بشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بیتو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمییابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جاییست میدانم
کهام روز آمدم اینجا و فردا میروم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بیعشق زنده کی بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بیتو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمییابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جاییست میدانم
کهام روز آمدم اینجا و فردا میروم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بیعشق زنده کی بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور
عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم
که منم شیفته و شیفته باشد معذور
طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی
نشنیدی صفتِ حالِ کلیمالله و طور
نظری از طرفِ سَتر برون کرد و مرا
بیخبر کرد چنین در صفتِ کشف و ظهور
من و پروایِ کسی این چه حدیث است خموش
آخر آنجا که تواند که کند میل به حور
از من آن حال مپرسید که چون بود و چه رفت
مست و لایعقلم از جرعۀ آن جامِ طهور
نه از آنم که به غیری متعلّق باشم
مغز را گرم کند عاقبتالامر غرور
مردۀ جهل نشد زنده وگرنه نافخ
دیر شد تا به جهان در بدمیدهست این صور
من و کنجِ خود و گنجِ سخن و نقدالوقت
تو و موعودِ می و منتظرِ حور و قصور
آه از دستِ نزاری که سری پر سودا
میکند رازِ دلم فاش و نترسد ز غیور
خوش دلم زان که نباشند محبّان خَصمم
روزِ محشر که برآرند سر از خاکِ قبور
عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم
که منم شیفته و شیفته باشد معذور
طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی
نشنیدی صفتِ حالِ کلیمالله و طور
نظری از طرفِ سَتر برون کرد و مرا
بیخبر کرد چنین در صفتِ کشف و ظهور
من و پروایِ کسی این چه حدیث است خموش
آخر آنجا که تواند که کند میل به حور
از من آن حال مپرسید که چون بود و چه رفت
مست و لایعقلم از جرعۀ آن جامِ طهور
نه از آنم که به غیری متعلّق باشم
مغز را گرم کند عاقبتالامر غرور
مردۀ جهل نشد زنده وگرنه نافخ
دیر شد تا به جهان در بدمیدهست این صور
من و کنجِ خود و گنجِ سخن و نقدالوقت
تو و موعودِ می و منتظرِ حور و قصور
آه از دستِ نزاری که سری پر سودا
میکند رازِ دلم فاش و نترسد ز غیور
خوش دلم زان که نباشند محبّان خَصمم
روزِ محشر که برآرند سر از خاکِ قبور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
بس که خوردیم تازیانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور
تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود
در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور
این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو
حاجت نباشدت به سرافیل و نفخِ صور
گر بشنوی به گوش ارادت حدیثٍ صدق
افعالِ ماست مالک و اشخاصِ ما قبور
گر هیچ صبر داری تا ساقی بهشت
فردا نهد به دستِ تو بر ساغرِ طهور
نیکو و گرنه حالی خالی مدار کف
زان آبِ آتشین که بخارش بود بخور
راحی که هست رایحۀ او حیاتٍ محض
روحی که هست جاذبۀ او غذایِ حور
نوری که هست مقتبس از شمعِ آفتاب
بل آفتاب کرده ازو اقتباسِ نور
گویند در بهشت شراب است و شهد و شیر
تا خود که را دهند ولی آخرالامور
هر کو بهشتِ وایۀ خود میکند طلب
پس غیبت از خودیِ خودش بهتر از حضور
ای خودپرست بیش مشو مشتغل به خویش
نزدیکِ خود مباش که افتی ز دست دور
پندِ محقّقان نکند نیکبخت رد
بر من ز حاسدان مشنو افترا و زور
من وعظ میکنم نه جدل میزنم چه غم
گر مدّعی قبول کند ور شود نفور
صبر و ثبات عادت و خو کن نزاریا
باشد ظفر هر آینه از جانبِ صبور
تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود
در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور
این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو
حاجت نباشدت به سرافیل و نفخِ صور
گر بشنوی به گوش ارادت حدیثٍ صدق
افعالِ ماست مالک و اشخاصِ ما قبور
گر هیچ صبر داری تا ساقی بهشت
فردا نهد به دستِ تو بر ساغرِ طهور
نیکو و گرنه حالی خالی مدار کف
زان آبِ آتشین که بخارش بود بخور
راحی که هست رایحۀ او حیاتٍ محض
روحی که هست جاذبۀ او غذایِ حور
نوری که هست مقتبس از شمعِ آفتاب
بل آفتاب کرده ازو اقتباسِ نور
گویند در بهشت شراب است و شهد و شیر
تا خود که را دهند ولی آخرالامور
هر کو بهشتِ وایۀ خود میکند طلب
پس غیبت از خودیِ خودش بهتر از حضور
ای خودپرست بیش مشو مشتغل به خویش
نزدیکِ خود مباش که افتی ز دست دور
پندِ محقّقان نکند نیکبخت رد
بر من ز حاسدان مشنو افترا و زور
من وعظ میکنم نه جدل میزنم چه غم
گر مدّعی قبول کند ور شود نفور
صبر و ثبات عادت و خو کن نزاریا
باشد ظفر هر آینه از جانبِ صبور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
باز آمدیم در سر از آشوبِ عقل شور
بر آتش از حرارتِ دل سینه چون تنور
ما بس نیازمندِ وصالیم و راه نیست
آری گرانبهاست مراد و مرید عور
مارانِ موش حرص رقیبانِ کویِ دوست
هر چند عیشِ شیرین بر ما کنند شور
آیا به کامِ ما بود آن درجِ لعلپوش
یارب به دستِ ما رسد آن حقّۀ بلور
آری رقیب گو به تسلّط بر آردست
تو آن نگر که کینهکش آمد ز شیر مور
معهود نیست دیو به دربانیِ ملک
سلطان نه لایق است به غمخواریِ ستور
آنجا که جلوه کرد خیالِ جمالِ او
نه شمعِ مهر نور دهد نه چراغِ هور
او را کسی ندید مگر هم به چشمِ او
یوسف قیاس کن که نشستهست پیشِ کور
آنجا نیاز عشق نه آز و امل برند
زاری نزاریا چو نه زر داری و نه زور
بر آتش از حرارتِ دل سینه چون تنور
ما بس نیازمندِ وصالیم و راه نیست
آری گرانبهاست مراد و مرید عور
مارانِ موش حرص رقیبانِ کویِ دوست
هر چند عیشِ شیرین بر ما کنند شور
آیا به کامِ ما بود آن درجِ لعلپوش
یارب به دستِ ما رسد آن حقّۀ بلور
آری رقیب گو به تسلّط بر آردست
تو آن نگر که کینهکش آمد ز شیر مور
معهود نیست دیو به دربانیِ ملک
سلطان نه لایق است به غمخواریِ ستور
آنجا که جلوه کرد خیالِ جمالِ او
نه شمعِ مهر نور دهد نه چراغِ هور
او را کسی ندید مگر هم به چشمِ او
یوسف قیاس کن که نشستهست پیشِ کور
آنجا نیاز عشق نه آز و امل برند
زاری نزاریا چو نه زر داری و نه زور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
در جهان دبدبهٔ عشقِ من افتاد چو صور
شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور
من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور
متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور
رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور
رؤیتی کز نظرِ اهلِ ریا باشد دور
هر نظر طاقتِ آن نور ندارد به ظهور
دیدهور دارد نادیدهوران را معذور
ناید از راهِ نظر در نظرِ ما منظور
سَترِ ما پاره و او از نظرِ ما مستور
خلقِ عالم شده مستغرقِ دریایِ غرور
طالبِ گوهر و گنجور نهنگانِ غیور
شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور
من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور
متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور
رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور
رؤیتی کز نظرِ اهلِ ریا باشد دور
هر نظر طاقتِ آن نور ندارد به ظهور
دیدهور دارد نادیدهوران را معذور
ناید از راهِ نظر در نظرِ ما منظور
سَترِ ما پاره و او از نظرِ ما مستور
خلقِ عالم شده مستغرقِ دریایِ غرور
طالبِ گوهر و گنجور نهنگانِ غیور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
مرا ز کوی تو آواره کرد بخت نفور
ز روی خوب تو دورم که چشم بد ز تو دور
به کام دشمنم از کوی دوست آواره
ز دوستان حسود و ز دشمنان غیور
به اتفاق امم حور در بهشت بود
ولی بهشت من آنجا بود که باشد حور
شمایل تو در آیینهٔ دو چشم من است
به حکم عشق نه تو غایبی نه من مهجور
کدام یک تویی اینجا کدام من هیهات
کدام نیست تویی ناظر و تویی منظور
دگر به روی که بینم نظر چگونه کنم
به مهر و مه چو ز چشمم برفته باشد نور
اگر چو زلف تو درهم شدم ز تاب فراق
که دیدهای که بر آتش حمول بود و صبور
وگر چو چشم تو دور از لبت شدم بیمار
که خورد می که سرانجام ازو نشد مخمور
خراب کردهٔ چشمان می پرست توام
که گاه مست خرابم کنند و گه مخمور
و گر شکیب ندارد نزاری معتوه
مباش گو و بدارید عاقلان معذور
از آن تتّبع عاقل نمیکند مجنون
که عاقلان همه در تیه غفلتاند و غرور
ز روی خوب تو دورم که چشم بد ز تو دور
به کام دشمنم از کوی دوست آواره
ز دوستان حسود و ز دشمنان غیور
به اتفاق امم حور در بهشت بود
ولی بهشت من آنجا بود که باشد حور
شمایل تو در آیینهٔ دو چشم من است
به حکم عشق نه تو غایبی نه من مهجور
کدام یک تویی اینجا کدام من هیهات
کدام نیست تویی ناظر و تویی منظور
دگر به روی که بینم نظر چگونه کنم
به مهر و مه چو ز چشمم برفته باشد نور
اگر چو زلف تو درهم شدم ز تاب فراق
که دیدهای که بر آتش حمول بود و صبور
وگر چو چشم تو دور از لبت شدم بیمار
که خورد می که سرانجام ازو نشد مخمور
خراب کردهٔ چشمان می پرست توام
که گاه مست خرابم کنند و گه مخمور
و گر شکیب ندارد نزاری معتوه
مباش گو و بدارید عاقلان معذور
از آن تتّبع عاقل نمیکند مجنون
که عاقلان همه در تیه غفلتاند و غرور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
خمار چشم تو دادهست چشمها را نور
تو چشم خویش نگهدار تا شود مستور
مگر که چشمهٔ حیوان ندیدهای جانا
چو خضر باش طلب گر که هست بادیه دور
تو عالمی و علمدار توست شیطانی
تو عِلم گوی که شیطان شود ز تو مقهور
چو راست گفتی و دیگر مکن تو کذّابی
که جای این بر نارست و جای آن بر حور
ز چشم چشمهٔ معنی گشای و نیکوبین
که چشمهها همه از چشم ما شود معمور
چو چشم خویش وطن ساز از تکِ ظلمات
که راهِوی به بهشت است نزد حور و قصور
بگیر دستهٔ نرگس نزاریِ خوشگو
بخور تو بادهٔ مستانه از لبِ خَنّور
تو چشم خویش نگهدار تا شود مستور
مگر که چشمهٔ حیوان ندیدهای جانا
چو خضر باش طلب گر که هست بادیه دور
تو عالمی و علمدار توست شیطانی
تو عِلم گوی که شیطان شود ز تو مقهور
چو راست گفتی و دیگر مکن تو کذّابی
که جای این بر نارست و جای آن بر حور
ز چشم چشمهٔ معنی گشای و نیکوبین
که چشمهها همه از چشم ما شود معمور
چو چشم خویش وطن ساز از تکِ ظلمات
که راهِوی به بهشت است نزد حور و قصور
بگیر دستهٔ نرگس نزاریِ خوشگو
بخور تو بادهٔ مستانه از لبِ خَنّور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
ز نامردی ندارم طاقت نور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاوردهست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاوردهست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
زان پیش کآفتاب ز مشرق کند ظهور
آثار فیض حق متجلّی شود ز طور
ای ساقیای که رشک برند و خجل شوند
از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور
زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت
سقف دماغ پر کند از دودهٔ بخور
بر آتشم زن آبی کز عکس برق او
گردد سواد سینهٔ مخمور غرق نور
تا من به کام دل غزل حسب حال خویش
اینجا ادا کنم چو سرایندهٔ زبور
شد خاطرم به تربیت عاقلان نفور
دیوانه میشوم ز محال دل صبور
از ناصحان مصلحت اندیش دوربین
نزدیک شد کز اسلام افتم به کفر دور
از زاهدان عهد نیاموختم مگر
فسق و فساد و فحش و فسون و فن و فجور
باری نصیحتی نکنندم جماعتی
کافتادهاند و بوده چو من در چنین فتور
من در قیامتم ز ملامتگران عشق
کو در دمید قصّهٔ من در جهان چو صور
تا چند خاطر از می و مطرب فریفتن
بر بوی آنک خیر بود آخر الامور
چون اهل روزگار نیام سخرهٔ مجاز
نه راغب حواری و نه طالب قصور
آزادم از بهشت اضافی و فارغم
از هر که دل فریفته گردد بدین غرور
گر دوزخ و بهشت ندانی نزاریا
تأویل آن زمن بشنو غیبت و حضور
آثار فیض حق متجلّی شود ز طور
ای ساقیای که رشک برند و خجل شوند
از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور
زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت
سقف دماغ پر کند از دودهٔ بخور
بر آتشم زن آبی کز عکس برق او
گردد سواد سینهٔ مخمور غرق نور
تا من به کام دل غزل حسب حال خویش
اینجا ادا کنم چو سرایندهٔ زبور
شد خاطرم به تربیت عاقلان نفور
دیوانه میشوم ز محال دل صبور
از ناصحان مصلحت اندیش دوربین
نزدیک شد کز اسلام افتم به کفر دور
از زاهدان عهد نیاموختم مگر
فسق و فساد و فحش و فسون و فن و فجور
باری نصیحتی نکنندم جماعتی
کافتادهاند و بوده چو من در چنین فتور
من در قیامتم ز ملامتگران عشق
کو در دمید قصّهٔ من در جهان چو صور
تا چند خاطر از می و مطرب فریفتن
بر بوی آنک خیر بود آخر الامور
چون اهل روزگار نیام سخرهٔ مجاز
نه راغب حواری و نه طالب قصور
آزادم از بهشت اضافی و فارغم
از هر که دل فریفته گردد بدین غرور
گر دوزخ و بهشت ندانی نزاریا
تأویل آن زمن بشنو غیبت و حضور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ساقی بیار می که فلک میکند ظهور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح میکند
همچون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما میشود مسا
بیچنگ روح در تن ما میشود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آنها که در بدایت فطرت نمردهاند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازهای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن میکشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بیخبرند از بهشت و حور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
گر مرا عقل کشد پای و سر اندر زنجیر
نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر
میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو
همچنان است که آتش متعلق به اثیر
هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است
راستی در نظر همّت من هست قصیر
این توان گفت که خورشید غلام رخ توست
در نکویی به تو چیزی نتوان کرد نظیر
گر به دامن کشیاش تربیتی فرمایی
هر شب از چرخ ببوسد قدمت بدر منیر
از سر زلف به عطّار صبا ده تاری
تا دماغ من بیمغز کند پر ز عبیر
ناف آهوی خَتن خشک شود در شکمش
گر به چین برگذرد باد ز کویت شب گیر
مرده از بوی عرقچین تو جان یابد باز
قرطهٔ یوسف یعقوب نکرد این تأثیر
هم ز جایی بود آشوب نزاری آری
بلبل شیفته بر هرزه نیاید به نفیر
نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر
میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو
همچنان است که آتش متعلق به اثیر
هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است
راستی در نظر همّت من هست قصیر
این توان گفت که خورشید غلام رخ توست
در نکویی به تو چیزی نتوان کرد نظیر
گر به دامن کشیاش تربیتی فرمایی
هر شب از چرخ ببوسد قدمت بدر منیر
از سر زلف به عطّار صبا ده تاری
تا دماغ من بیمغز کند پر ز عبیر
ناف آهوی خَتن خشک شود در شکمش
گر به چین برگذرد باد ز کویت شب گیر
مرده از بوی عرقچین تو جان یابد باز
قرطهٔ یوسف یعقوب نکرد این تأثیر
هم ز جایی بود آشوب نزاری آری
بلبل شیفته بر هرزه نیاید به نفیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
یار با ما امتحانی کرد باز
لیک با بیگانه نتوان گفت راز
گر چه میکوشیم و جهدی میکنیم
تا کنیم از خودنمایی احتراز
خود اگر در خانه آبی میخوریم
بر سر بازار میگویند باز
مردمان گویند خودبینی مکن
راست با ما در میان آ کژ مباز
آن یکی گوید بیا رویت مکن
وین دگر گوید برو خود بر مساز
دیگری گوید نزاری نیست آن
کو طریقی پیش گیرد بر مجاز
راست میگویند هم آن و هم این
باطنی برلات و ظاهر در نماز
ای مسلمانان مسلمانی کجاست
میشتابم در طلب شیب و فراز
گو که میگوید که دارد گو بگوی
با من است ای یار گرد سر متاز
پای مردی گر به دست آید چنین
یافتم رضوان و حاصل شد جواز
ورنه دست از دامن کوته کنید
معرفت باید نه دستار دراز
ای دریغا گر نزاری داشتی
محرمی مشفق، امینی دلنواز
چون ندارد لاجرم برداشتهاست
از سر بیچارگی دست نیاز
لیک با بیگانه نتوان گفت راز
گر چه میکوشیم و جهدی میکنیم
تا کنیم از خودنمایی احتراز
خود اگر در خانه آبی میخوریم
بر سر بازار میگویند باز
مردمان گویند خودبینی مکن
راست با ما در میان آ کژ مباز
آن یکی گوید بیا رویت مکن
وین دگر گوید برو خود بر مساز
دیگری گوید نزاری نیست آن
کو طریقی پیش گیرد بر مجاز
راست میگویند هم آن و هم این
باطنی برلات و ظاهر در نماز
ای مسلمانان مسلمانی کجاست
میشتابم در طلب شیب و فراز
گو که میگوید که دارد گو بگوی
با من است ای یار گرد سر متاز
پای مردی گر به دست آید چنین
یافتم رضوان و حاصل شد جواز
ورنه دست از دامن کوته کنید
معرفت باید نه دستار دراز
ای دریغا گر نزاری داشتی
محرمی مشفق، امینی دلنواز
چون ندارد لاجرم برداشتهاست
از سر بیچارگی دست نیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
مرا چیزهایی نمودند باز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نهای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بیجواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نهای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بیجواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
مرا که دست به روی خرد نهادم باز
به تَرهاتِ دگر مشتغل ندارد باز
ترا ز من چه خبر در مقام وجد که درد
به حضرت ملکی میبرم که داند راز
نفاذِ امر به جز عشق را مسلم نیست
چه بانگ چنگ به نزدیک کر چه بانگ نماز
به هرزه عمر گران مایه میکنی ضایع
مکن که مرگ یقین بهتر از حیات مجاز
عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب
به چکسه باز نیاید چو اوج گیرد باز
ازین نشیب نشیمن طلب گذر که مگر
بر آشیانهٔ وحدت پری به بال نیاز
بر آستانی و با راستان نهای هیهات
اگر به سیم نهای ملتفت چو زر مگداز
به خویشتن چه شوی معجب ای مجاز پرست
سری به دست که آنگاه گردنی بفراز
مصاحبی طلب اندر مسالک تحقیق
که جانب تو رعایت کند به صد اعزاز
اگر ز پای در آیی ز دست نگذارد
و گر ز چشم بیفتی نظر نگیرد باز
نزاریا نظر از اهل روزگار ببر
به صبر خو کن و با درد خویشتن میساز
به تَرهاتِ دگر مشتغل ندارد باز
ترا ز من چه خبر در مقام وجد که درد
به حضرت ملکی میبرم که داند راز
نفاذِ امر به جز عشق را مسلم نیست
چه بانگ چنگ به نزدیک کر چه بانگ نماز
به هرزه عمر گران مایه میکنی ضایع
مکن که مرگ یقین بهتر از حیات مجاز
عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب
به چکسه باز نیاید چو اوج گیرد باز
ازین نشیب نشیمن طلب گذر که مگر
بر آشیانهٔ وحدت پری به بال نیاز
بر آستانی و با راستان نهای هیهات
اگر به سیم نهای ملتفت چو زر مگداز
به خویشتن چه شوی معجب ای مجاز پرست
سری به دست که آنگاه گردنی بفراز
مصاحبی طلب اندر مسالک تحقیق
که جانب تو رعایت کند به صد اعزاز
اگر ز پای در آیی ز دست نگذارد
و گر ز چشم بیفتی نظر نگیرد باز
نزاریا نظر از اهل روزگار ببر
به صبر خو کن و با درد خویشتن میساز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
راز سر بسته اگر راست نمیگویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بیفایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بیفایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ما را به دام عشق درافکند دیده باز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
بیچاره دل ز دیده گرفتار میشود
ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز
دل خود برفت و جان برود نیز لامحال
آنجا که از نظر نرود هیچ احتراز
آری چه دل چه سر که همه کاینات را
مقدار نیست در نظر یار پاک باز
در عشق فتنه باشد و در عقل عافیت
آری ولی کجا به حقیقت رسد مجاز
عیب و هنر یکی نشود پیش مدعی
تا ننگرد به دیدهٔ محمود در ایاز
ما همچو حلقه بر درو خوش در حرم رقیب
حیف است دست مردم کوته نظر دراز
گفتم که با فراق شکایت کنم ز وصل
هرگز که کرد سینهٔ دشمن محلِّ راز
صد ساله از مطالعهٔ خلد خوشترست
یک لحظه در مشاهدهٔ یار دل نواز
مشرق ز قبله باز ندانم که در خیال
مستغرقم چه گونه به مسجد برم نماز
من خود به جان دوست که هرگز نخواستم
از بینیاز حور و قصور و نعیم و ناز
پر کن قدح بده به نزاری که مست عشق
از دوزخ ایمن است و ز فردوس بینیاز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
بیچاره دل ز دیده گرفتار میشود
ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز
دل خود برفت و جان برود نیز لامحال
آنجا که از نظر نرود هیچ احتراز
آری چه دل چه سر که همه کاینات را
مقدار نیست در نظر یار پاک باز
در عشق فتنه باشد و در عقل عافیت
آری ولی کجا به حقیقت رسد مجاز
عیب و هنر یکی نشود پیش مدعی
تا ننگرد به دیدهٔ محمود در ایاز
ما همچو حلقه بر درو خوش در حرم رقیب
حیف است دست مردم کوته نظر دراز
گفتم که با فراق شکایت کنم ز وصل
هرگز که کرد سینهٔ دشمن محلِّ راز
صد ساله از مطالعهٔ خلد خوشترست
یک لحظه در مشاهدهٔ یار دل نواز
مشرق ز قبله باز ندانم که در خیال
مستغرقم چه گونه به مسجد برم نماز
من خود به جان دوست که هرگز نخواستم
از بینیاز حور و قصور و نعیم و ناز
پر کن قدح بده به نزاری که مست عشق
از دوزخ ایمن است و ز فردوس بینیاز