عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چون کنم با دل که هیچش با خرد پیوند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گر زبان در من کشند انکار نیست
مدعی را حد این اسرار نیست
قصه ی مجنون هم از مجنون شنو
عاقلان را با مجانین کار نیست
گر زبان طعن شد بر من دراز
چون کنم کوته نظر را بار نیست
در نمیگنجد کسی با او جز او
در حریم عاشقان دیّار نیست
تا بننمایند نتوانی شناخت
علم و عقل آنجا به جز پندار نیست
تا که را روشن کند توفیق چشم
ورنه کس را زهره ی دیدار نیست
احتمال سِرِّ صاحب درد را
یار می باید و لیکن یار نیست
عاشقان هستند در کویش ولیک
بنگر اکنون چون نزاری زار نیست
خواب اگر بر دیده بیند همچو نعل
جز مژه در چشم او مسمار نیست
مدعی را حد این اسرار نیست
قصه ی مجنون هم از مجنون شنو
عاقلان را با مجانین کار نیست
گر زبان طعن شد بر من دراز
چون کنم کوته نظر را بار نیست
در نمیگنجد کسی با او جز او
در حریم عاشقان دیّار نیست
تا بننمایند نتوانی شناخت
علم و عقل آنجا به جز پندار نیست
تا که را روشن کند توفیق چشم
ورنه کس را زهره ی دیدار نیست
احتمال سِرِّ صاحب درد را
یار می باید و لیکن یار نیست
عاشقان هستند در کویش ولیک
بنگر اکنون چون نزاری زار نیست
خواب اگر بر دیده بیند همچو نعل
جز مژه در چشم او مسمار نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ما را ز تو یک نفس به سر نیست
الا در تو دری دگر نیست
از منزل تو گذر ندارم
گر هست برون شوی وگر نیست
از تو چه نشان دهد به وجهی
آن را که ز خویشتن خبر نیست
در بی خبری به وجه دیگر
سرّی است عجب که هست ور نیست
با بی خبرانِ با خبر باش
تعلیمی از این شریف تر نیست
بشتاب که سالک محقق
موقوف ولایت بشر نیست
در معرکه ی سپاه اشواق
جز تیغ نیاز کارگر نیست
بر خیل خیال نازک دوست
جز سوزن فکر را گذر نیست
خفاش و شعاع نور خورشید
این مرتبه حد بی بصر نیست
جر محو شدن دگر چه تدبیر
آنجا که مجال یک نظر نیست
با دوست مضایقت به جانی
از جانب ما بدین قدر نیست
نی نی کششی بود از آنجا
وین بیّنه زان دگر بتر نیست
بی پرتو آفتاب نوری
در صورت مظلم قمر نیست
از گلبُن امتحان نصیبت
جز خار نزاریا مگر نیست
خوش باش که برفکندگان را
میلی به جهان مختصر نیست
در پیش خدنگ غمزه ی دوست
جز سینه ی بی دلان سپر نیست
الا در تو دری دگر نیست
از منزل تو گذر ندارم
گر هست برون شوی وگر نیست
از تو چه نشان دهد به وجهی
آن را که ز خویشتن خبر نیست
در بی خبری به وجه دیگر
سرّی است عجب که هست ور نیست
با بی خبرانِ با خبر باش
تعلیمی از این شریف تر نیست
بشتاب که سالک محقق
موقوف ولایت بشر نیست
در معرکه ی سپاه اشواق
جز تیغ نیاز کارگر نیست
بر خیل خیال نازک دوست
جز سوزن فکر را گذر نیست
خفاش و شعاع نور خورشید
این مرتبه حد بی بصر نیست
جر محو شدن دگر چه تدبیر
آنجا که مجال یک نظر نیست
با دوست مضایقت به جانی
از جانب ما بدین قدر نیست
نی نی کششی بود از آنجا
وین بیّنه زان دگر بتر نیست
بی پرتو آفتاب نوری
در صورت مظلم قمر نیست
از گلبُن امتحان نصیبت
جز خار نزاریا مگر نیست
خوش باش که برفکندگان را
میلی به جهان مختصر نیست
در پیش خدنگ غمزه ی دوست
جز سینه ی بی دلان سپر نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مشتاق دوست را ره مقصد دراز نیست
تسلیم کرده را زبلا احتراز نیست
هیچش ز روزگار نباشد تمتّعی
آن کس که مبتلای بتی دلنواز نیست
هرجا که در محامد محمود دم زنند
بی آفت کرشمه ی حسن ایاز نیست
سر گرچه نزد عقل شریف است و زر عزیز
این بی شکنجه نبود و آن بی گداز نیست
کس را چه اختیار ،همه اوست، غیر او
این لقمه جز به حوصله ی اهل راز نیست
خوش روزگار سوختگان نیازمند
زاد طریق صدق و صفا جز نیاز نیست
من عاجز و حسود مسلط ولی چه سود
روزی به زور بازوی گردن فراز نیست
سیر قضا چو کن فیکون است در نفاذ
هیچ اش تعلّقی به نشیب و فراز نیست
تدبیر بد نکرد کس از بهر خویشتن
بیچاره چون کند که به خود چاره ساز نیست
گر من شکایتی کنم از دشمنان به دوست
ننگی چنین کشیدنم آخر ز ناز نیست
فریاد دف هر آینه از ضربتی بود
عیبش مکن که ناله ی نی بر مجاز نیست
بنشین نزاریا که به زاری و زور و زر
از شهر بند عشق کسی را جواز نیست
در کعبه باش و قبله به هر سو که خواه کن
هرجا که هست مرد خدا بی نماز نیست
تسلیم کرده را زبلا احتراز نیست
هیچش ز روزگار نباشد تمتّعی
آن کس که مبتلای بتی دلنواز نیست
هرجا که در محامد محمود دم زنند
بی آفت کرشمه ی حسن ایاز نیست
سر گرچه نزد عقل شریف است و زر عزیز
این بی شکنجه نبود و آن بی گداز نیست
کس را چه اختیار ،همه اوست، غیر او
این لقمه جز به حوصله ی اهل راز نیست
خوش روزگار سوختگان نیازمند
زاد طریق صدق و صفا جز نیاز نیست
من عاجز و حسود مسلط ولی چه سود
روزی به زور بازوی گردن فراز نیست
سیر قضا چو کن فیکون است در نفاذ
هیچ اش تعلّقی به نشیب و فراز نیست
تدبیر بد نکرد کس از بهر خویشتن
بیچاره چون کند که به خود چاره ساز نیست
گر من شکایتی کنم از دشمنان به دوست
ننگی چنین کشیدنم آخر ز ناز نیست
فریاد دف هر آینه از ضربتی بود
عیبش مکن که ناله ی نی بر مجاز نیست
بنشین نزاریا که به زاری و زور و زر
از شهر بند عشق کسی را جواز نیست
در کعبه باش و قبله به هر سو که خواه کن
هرجا که هست مرد خدا بی نماز نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
گر سخنی میرود در حق ما باک نیست
مریم دوشیزه را باک ز ناپاک نیست
راه به مقصد نبرد، حد عزیزان نداشت
هر که بر آن آستان خوار تر از خاک نیست
غایت ممثول ماست این مثل سر به مهر
آری مقدور را قدرت ادراک نیست
لایق تازَندگی نیست به میدان عشق
هرکه سر آرزو بسته به فتراک نیست
خاروگلی مینهد، داد و ستد میکند
تخت فریدون نگر درخور ضحاک نیست
همچو حبیب اللهی باید معراج را
بولهب ناسزا ،لایق لولاک نیست
هیچ نیی هیچ نه تا به خودی مشتغل
گر چو توئی فی المثل در خم افلاک نیست
هر که تولّا به دوست کرد و تبّرا ز غیر
زهر به خود خورده را حاجت تریاک نیست
چشمه ی خنب رز است ، مایه ی آب حیات
سعی سکندر چه سود ، جستن ازآن جاک نیست
نظم نزاری همه حکمت محض آمده ست
سفتن در سخن،صنعت حکّاک نیست
بر قلمش گر به سهو رفت خطایی رود
دامن بحر عمیق بی خس و خاشاک نیست
مریم دوشیزه را باک ز ناپاک نیست
راه به مقصد نبرد، حد عزیزان نداشت
هر که بر آن آستان خوار تر از خاک نیست
غایت ممثول ماست این مثل سر به مهر
آری مقدور را قدرت ادراک نیست
لایق تازَندگی نیست به میدان عشق
هرکه سر آرزو بسته به فتراک نیست
خاروگلی مینهد، داد و ستد میکند
تخت فریدون نگر درخور ضحاک نیست
همچو حبیب اللهی باید معراج را
بولهب ناسزا ،لایق لولاک نیست
هیچ نیی هیچ نه تا به خودی مشتغل
گر چو توئی فی المثل در خم افلاک نیست
هر که تولّا به دوست کرد و تبّرا ز غیر
زهر به خود خورده را حاجت تریاک نیست
چشمه ی خنب رز است ، مایه ی آب حیات
سعی سکندر چه سود ، جستن ازآن جاک نیست
نظم نزاری همه حکمت محض آمده ست
سفتن در سخن،صنعت حکّاک نیست
بر قلمش گر به سهو رفت خطایی رود
دامن بحر عمیق بی خس و خاشاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ما را اگر عدو بکشد هیچ باک نیست
تسلیم وحدتیم ، در این اشتکاک نیست
با اوست هرچه دارم و گویم نه با عدو
در اهتمام او ز عدو هیچ باک نیست
با درد او خوش است که بیمار عشق دوست
کی بر طبیب گردد اگر دردناک نیست
ما را بهشت و دوزخ و دنیا و دین یکی است
در عرصه ی سلوک، بلند و مغاک نیست
موقوف کفر و دین نشود مرد راه دوست
وامانده را ز قافله الّا هلاک نیست
غسلی برار و توبه کن از پیر زال حرص
بر پاک شوی عیب مکن مرده پاک نیست
او را شناس و بس که دگر هرچه هست و نیست
در اتصال وحدت حق اشتراک نیست
روشن به نور معرفت آن را که نیست چشم
دعوا کند که هست، به حق خدا ک نیست
بادش به دست ماند فردا نزاریا
در پای دوستان خدا هرکه خاک نیست
تسلیم وحدتیم ، در این اشتکاک نیست
با اوست هرچه دارم و گویم نه با عدو
در اهتمام او ز عدو هیچ باک نیست
با درد او خوش است که بیمار عشق دوست
کی بر طبیب گردد اگر دردناک نیست
ما را بهشت و دوزخ و دنیا و دین یکی است
در عرصه ی سلوک، بلند و مغاک نیست
موقوف کفر و دین نشود مرد راه دوست
وامانده را ز قافله الّا هلاک نیست
غسلی برار و توبه کن از پیر زال حرص
بر پاک شوی عیب مکن مرده پاک نیست
او را شناس و بس که دگر هرچه هست و نیست
در اتصال وحدت حق اشتراک نیست
روشن به نور معرفت آن را که نیست چشم
دعوا کند که هست، به حق خدا ک نیست
بادش به دست ماند فردا نزاریا
در پای دوستان خدا هرکه خاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
اگر دوست با ما بود باک نیست
طریق محبت خطرناک نیست
سرا پای عاشق به خون است غرق
ولیکن به خونی که ناپاک نیست
گریز از ثعابین عشق ای پسر
که این زهر را هیچ تریاک نیست
بپالود مغزم ز سودای دوست
سویدای من مار ضحاک نیست
چو زر باد در خاک تیره سری
که زر پیش چشمش کم از خاک نست
سخی باش زیرا که در آدمی
نکوهیده عیبی چو امساک نیست
گران مایه نقدی است در آدمی
که در کان و ارکان و افلاک نیست
ظهورش بود در زمان و مکان
ولیکن در اقسام ادراک نیست
زلال خضر از سکندر مخواه
چه می جویی ای ابله آنجا ک نیست
حبیب خدا راست این مرتبه
ابو جهل در خورد لولاک نیست
چو دیدی نزاری به عین الیقین
پس آنجا مجال شک و شاک نیست
طریق محبت خطرناک نیست
سرا پای عاشق به خون است غرق
ولیکن به خونی که ناپاک نیست
گریز از ثعابین عشق ای پسر
که این زهر را هیچ تریاک نیست
بپالود مغزم ز سودای دوست
سویدای من مار ضحاک نیست
چو زر باد در خاک تیره سری
که زر پیش چشمش کم از خاک نست
سخی باش زیرا که در آدمی
نکوهیده عیبی چو امساک نیست
گران مایه نقدی است در آدمی
که در کان و ارکان و افلاک نیست
ظهورش بود در زمان و مکان
ولیکن در اقسام ادراک نیست
زلال خضر از سکندر مخواه
چه می جویی ای ابله آنجا ک نیست
حبیب خدا راست این مرتبه
ابو جهل در خورد لولاک نیست
چو دیدی نزاری به عین الیقین
پس آنجا مجال شک و شاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
می ده که در خواص کم از سلسبیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
محنت سرای دهر چو جای مقام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
کیست کز سودای تو از خان و مان آواره نیست
آخر ای جان آن دلِ سنگت ز سنگ خاره نیست
بی دلان در عرصه ی کوی تو سرگردان عشق
هم چو من هستند امّا هم چو من بیچاره نیست
میرِ دادی نیست ور باشد مجال آن که راست
کز تو فریادی کند مظلوم را این یاره نیست
در جهان هستند قتّالان بی رحمت بسی
لیک همچون چشم مست شوخ تو خون خواره نیست
عاشق صادق نباشد در مراتب هر که را
همچو ستر توبه ی من دامن صد پاره نیست
در فراق یار نتوان دوست گفتن هر که را
اشک خونین بر زریز صفحه ی رخ ساره نیست
خوش نماید در تماشا گاه ساحل روی بحر
خوف بر مستغرق دریاست بر نظّاره نیست
فیض عشق است آن که صادر می شود از عقل کل
در مسیح است آن کمال نفس درگهواره نیست
با خرد گفتم که در میدان تسلیم و رضا
چیست آن کز وقت مردان کار هر عیّاره نیست
گو مکرر شو قوافی ، بانگ بر من زد خرد
گفت تا در خود نگردی محو مطلق ، چاره نیست
ما و سوز سینه و درد دل و سودای دوست
معتقد چون نقظه ی ثابت بود سیّاره نیست
ما گدایان در شاهیم و در ملک وجود
شاه ما محتاج تاج و تخت و طوق و یاره نیست
با رقیب از در در آمد دوش و بر زد دوش و گفت
مجلسی آزادگان را از گرانان چاره نیست
گفتمش نه زور و نه زر دارم الّا زاریی
در چنین محنت نزاری از در بیغاره نیست
تا به کی داری چنین ش سخره ی وهم و خیال
همّتی هم راه او کن تا شود یک باره نیست
آخر ای جان آن دلِ سنگت ز سنگ خاره نیست
بی دلان در عرصه ی کوی تو سرگردان عشق
هم چو من هستند امّا هم چو من بیچاره نیست
میرِ دادی نیست ور باشد مجال آن که راست
کز تو فریادی کند مظلوم را این یاره نیست
در جهان هستند قتّالان بی رحمت بسی
لیک همچون چشم مست شوخ تو خون خواره نیست
عاشق صادق نباشد در مراتب هر که را
همچو ستر توبه ی من دامن صد پاره نیست
در فراق یار نتوان دوست گفتن هر که را
اشک خونین بر زریز صفحه ی رخ ساره نیست
خوش نماید در تماشا گاه ساحل روی بحر
خوف بر مستغرق دریاست بر نظّاره نیست
فیض عشق است آن که صادر می شود از عقل کل
در مسیح است آن کمال نفس درگهواره نیست
با خرد گفتم که در میدان تسلیم و رضا
چیست آن کز وقت مردان کار هر عیّاره نیست
گو مکرر شو قوافی ، بانگ بر من زد خرد
گفت تا در خود نگردی محو مطلق ، چاره نیست
ما و سوز سینه و درد دل و سودای دوست
معتقد چون نقظه ی ثابت بود سیّاره نیست
ما گدایان در شاهیم و در ملک وجود
شاه ما محتاج تاج و تخت و طوق و یاره نیست
با رقیب از در در آمد دوش و بر زد دوش و گفت
مجلسی آزادگان را از گرانان چاره نیست
گفتمش نه زور و نه زر دارم الّا زاریی
در چنین محنت نزاری از در بیغاره نیست
تا به کی داری چنین ش سخره ی وهم و خیال
همّتی هم راه او کن تا شود یک باره نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
رهِ عشّاق سپردن به دل آزاری نیست
جز به دل سوزی و دل جویی و دل داری نیست
چه کنم با دل شوریده که از بدو وجود
مست جامی ست که امّید به هشیاری نیست
چون تبرّا و تولّا به مشعبد گهِ عشق
بازیی نیست که از حقّه برون آری نیست
چاره تسلیم و رضا بیش مگو از من و ما
هیچ تدبیر دگر تا که بنسپاری نیست
ما به جان حاضر وقتیم و به دل ناظر دوست
سیر عاشق به گرانی و سبک باری نیست
آب و غربال بود دعوی بی معنی و هیچ
خاک بر یاری یاری که همه یاری نیست
از نزاری تو به زاری نکنی بیزاری
شرط آزار بر آن است که بیزاری نیست
جز به دل سوزی و دل جویی و دل داری نیست
چه کنم با دل شوریده که از بدو وجود
مست جامی ست که امّید به هشیاری نیست
چون تبرّا و تولّا به مشعبد گهِ عشق
بازیی نیست که از حقّه برون آری نیست
چاره تسلیم و رضا بیش مگو از من و ما
هیچ تدبیر دگر تا که بنسپاری نیست
ما به جان حاضر وقتیم و به دل ناظر دوست
سیر عاشق به گرانی و سبک باری نیست
آب و غربال بود دعوی بی معنی و هیچ
خاک بر یاری یاری که همه یاری نیست
از نزاری تو به زاری نکنی بیزاری
شرط آزار بر آن است که بیزاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
هر چه نسیه ست جز خیالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
ابد الآبدین زوالی نیست
عدمی مطلق است ناقص را
اگرش روی در کمالی نیست
گر قناعت کند بیاسوده ست
هر که را مالی و منالی نیست
عاشقانیم و عقل ناقص را
در مقامات ما مجالی نیست
بی خود از در در آ و او را بین
زین پسندیده تر وصالی نیست
هر که او را به چشم او بیند
جام جم پیش او سفالی نیست
بستان جام ما که در چشمه
خضر را هم چنین زلالی نیست
هم ز جایی ست این اشارت ها
بشنو سرسری مقالی نیست
ای پسر بر امید نسیه مباش
هر چه نسیه است جز خیالی نیست
چون نزاری همیشه بی خود باش
زان که در بی خودی وبالی نیست
مرد آینده و گذشته نه ایم
واندرین حال نیز حالی نیست
نقد را باش اگر همه نفسی ست
آن دگر بیش قیل و قالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
ابد الآبدین زوالی نیست
عدمی مطلق است ناقص را
اگرش روی در کمالی نیست
گر قناعت کند بیاسوده ست
هر که را مالی و منالی نیست
عاشقانیم و عقل ناقص را
در مقامات ما مجالی نیست
بی خود از در در آ و او را بین
زین پسندیده تر وصالی نیست
هر که او را به چشم او بیند
جام جم پیش او سفالی نیست
بستان جام ما که در چشمه
خضر را هم چنین زلالی نیست
هم ز جایی ست این اشارت ها
بشنو سرسری مقالی نیست
ای پسر بر امید نسیه مباش
هر چه نسیه است جز خیالی نیست
چون نزاری همیشه بی خود باش
زان که در بی خودی وبالی نیست
مرد آینده و گذشته نه ایم
واندرین حال نیز حالی نیست
نقد را باش اگر همه نفسی ست
آن دگر بیش قیل و قالی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ایبها العشّاق این کار به آسانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هر کجا بی دلی و برناییست
مانده در دام عشق زیباییست
من اگر دوست را ندارم دوست
پس همه عمر من تمناییست
لایق درد عشق شیرینی
هم چو فرهاد درد پیماییست
متنعّم چو خسروِ پرویز
پس رو عشق نیست خودراییست
عدم مطلق است در باطن
گر به ظاهر وجود ماناییست
آسمان هم چو ذره سرگردان
از پی صحبت دل آراییست
بل که هر ذره یی که می بینی
دل مجروح نا شکیباییست
طمع استقامت اندر عشق
راستی را محال سوداییست
نقد را باش از آن که آینده
حالیا وعده یی به فرداییست
باش گو منتظر به پروانه
هر که را مهلتی و پرواییست
پنجه ی عشق را فرو بردن
نه به بازوی هر تواناییست
گر چنین نیست پس به هر گوشه
از چه هر روز تازه غوغاییست
آخرای دوستان نزاری زار
گر دمی می زند هم از جاییست
گر چه خفاش وار محجوب است
مولَعِ آفتاب سیماییست
مانده در دام عشق زیباییست
من اگر دوست را ندارم دوست
پس همه عمر من تمناییست
لایق درد عشق شیرینی
هم چو فرهاد درد پیماییست
متنعّم چو خسروِ پرویز
پس رو عشق نیست خودراییست
عدم مطلق است در باطن
گر به ظاهر وجود ماناییست
آسمان هم چو ذره سرگردان
از پی صحبت دل آراییست
بل که هر ذره یی که می بینی
دل مجروح نا شکیباییست
طمع استقامت اندر عشق
راستی را محال سوداییست
نقد را باش از آن که آینده
حالیا وعده یی به فرداییست
باش گو منتظر به پروانه
هر که را مهلتی و پرواییست
پنجه ی عشق را فرو بردن
نه به بازوی هر تواناییست
گر چنین نیست پس به هر گوشه
از چه هر روز تازه غوغاییست
آخرای دوستان نزاری زار
گر دمی می زند هم از جاییست
گر چه خفاش وار محجوب است
مولَعِ آفتاب سیماییست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
رجب آمد سه ماه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
هر دو بی اشتباه باید داشت
توبه ی تن درست باید کرد
بر شکستن گناه باید داشت
از پی آب روی در محشر
گونه این جا چو کاه باید داشت
راه پهلوی چاه می گذری
نظری هم به چاه باید داشت
پیش محراب بر زمین نیاز
به تضرّع جباه باید داشت
چشم باید گرفت بر واعظ
گوش بر انتباه باید داشت
گراز این ها نکرد خواهی هیچ
سر ما گاه گاه باید داشت
زود رفع خمار باید کرد
می به دست از پگاه باید داشت
چون نزاری سپیده دم بر کف
قدحی سر سیاه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
هر دو بی اشتباه باید داشت
توبه ی تن درست باید کرد
بر شکستن گناه باید داشت
از پی آب روی در محشر
گونه این جا چو کاه باید داشت
راه پهلوی چاه می گذری
نظری هم به چاه باید داشت
پیش محراب بر زمین نیاز
به تضرّع جباه باید داشت
چشم باید گرفت بر واعظ
گوش بر انتباه باید داشت
گراز این ها نکرد خواهی هیچ
سر ما گاه گاه باید داشت
زود رفع خمار باید کرد
می به دست از پگاه باید داشت
چون نزاری سپیده دم بر کف
قدحی سر سیاه باید داشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت
به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت
رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید
قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت
مریض را که اجل می برد مترسانید
ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت
مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند
به تیغ از آن قد چون تیر باز نتوان داشت
به روز اگر ز در دوست باز دارندم
به شب ز آه جهان گیر باز نتوان داشت
خوشا ز کار نزاری که از چنین سوداش
به عرضه کردن توفیر باز نتوان داشت
به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت
رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید
قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت
مریض را که اجل می برد مترسانید
ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت
مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند
به تیغ از آن قد چون تیر باز نتوان داشت
به روز اگر ز در دوست باز دارندم
به شب ز آه جهان گیر باز نتوان داشت
خوشا ز کار نزاری که از چنین سوداش
به عرضه کردن توفیر باز نتوان داشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمضان سلّمه الله به سلامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
می بیارید که طوفان ملامت بگذشت
ساقیا عارض توعید من است و غم دل
عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت
ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم
کو دگر کس که براو بوی کرامت بگذشت
حق علیم است که در مدت یک مه صد بار
هر نفس بر من بی چاره قیامت بگذشت
دیر بیدار شدیم از می غفلت افسوس
دولت عمر که بر ما به غرامت بگذشت
پیش بت خمر بخوردیم و سجود آوردیم
کار ما بر در طاعت ز اقامت بگذشت
هیچ باقی نگذاریم چو می باید رفت
تا نگویند نزاری به ندامت بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دریغ عمر که بی روی دوستان بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت
دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت
بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت
تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت
بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت
هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت
چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت
نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت
دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت
بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت
تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت
بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت
هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت
چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت
نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
چه فتنه بود که در عید گه جنان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت