عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای نگاه شفقت آمیزت مرا از جان لذید
هرچه باشد در جهان خوشتر مرا از آن لذیذ
هست در کامم گوارا تلخی زهر غمت
گر چه باشد در مذاق هر گدائی نان لذیذ
من گرفتارم کنون با درد بی درمان تو
شربتی بیمار را کی باشد از درمان لذیذ؟!
جانب ما مستمندان کن خدا را یک نظر
هیچ نبود در جهان نیکوتر از احسان لذیذ!
مردم از فریادت ای رشک بتان کابلی
گوئیا باشد به گوشت ناله افغان لذیذ!
حرفی از لعل تو باشد گوهر قیمتبها
می نباشد هر متاعی کش بود ارزان لذیذ
در سخن طغرل طریق پختگان را پیشه کن
میوه ات گر خام باشد نیست در دندان لذیذ!
هرچه باشد در جهان خوشتر مرا از آن لذیذ
هست در کامم گوارا تلخی زهر غمت
گر چه باشد در مذاق هر گدائی نان لذیذ
من گرفتارم کنون با درد بی درمان تو
شربتی بیمار را کی باشد از درمان لذیذ؟!
جانب ما مستمندان کن خدا را یک نظر
هیچ نبود در جهان نیکوتر از احسان لذیذ!
مردم از فریادت ای رشک بتان کابلی
گوئیا باشد به گوشت ناله افغان لذیذ!
حرفی از لعل تو باشد گوهر قیمتبها
می نباشد هر متاعی کش بود ارزان لذیذ
در سخن طغرل طریق پختگان را پیشه کن
میوه ات گر خام باشد نیست در دندان لذیذ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
هر کجا گر گردبادی حلقه می سازد غبار
حلقه های دام امید است چشم انتظار
می رود دل از برم هر دم به یاد جلوه اش
وز خرامش نیست در دستم عنان اختیار
باختم با آب حیوان من به لعل او گرو
تا شود روشن خفای این سخن از لعل یار
می گدازد همچو روغن شمع رخسارش دلم
می کشد گر نبض زلفش روغن از دود شرار
روز وصل است ای نگه گیر از رخ او لذتی
تا که در ایام هجرانت تو را آید به کار!
دانه تخم امید تیشه فرهاد را
کی کند تمهید غیر از دامن این کوهسار؟!
قامت سرو سهی انگشت حیرت می شود
بیندش اندر چمن گر شوخی رفتار یار
از صدای نغمه این آواز می آید به گوش
نیست جز تنبور دیگر یک حریف پرده دار
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن
شانه ای در کار دارد ریشخند روزگار!
حلقه های دام امید است چشم انتظار
می رود دل از برم هر دم به یاد جلوه اش
وز خرامش نیست در دستم عنان اختیار
باختم با آب حیوان من به لعل او گرو
تا شود روشن خفای این سخن از لعل یار
می گدازد همچو روغن شمع رخسارش دلم
می کشد گر نبض زلفش روغن از دود شرار
روز وصل است ای نگه گیر از رخ او لذتی
تا که در ایام هجرانت تو را آید به کار!
دانه تخم امید تیشه فرهاد را
کی کند تمهید غیر از دامن این کوهسار؟!
قامت سرو سهی انگشت حیرت می شود
بیندش اندر چمن گر شوخی رفتار یار
از صدای نغمه این آواز می آید به گوش
نیست جز تنبور دیگر یک حریف پرده دار
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن
شانه ای در کار دارد ریشخند روزگار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
در دل خیال آن قد رعنا نگاه دار
یاد پری نمودی تو مینا نگاه دار
آمد قماش حسن به بازار اعتبار
سودای یوسفش به زلیخا نگاه دار
شرط تکلفات شرف شد ترا ادب
هر جا اگر نشینی تو آنجا نگاه دار!
گه شکوه فراق تمنا کند دلم
یارب ازین خیال تو ما را نگاه دار!
در مهره های نرد غم اوست برد و بای
دستی بکش ز دامن او یا نگاه دار!
ضبط عنان دل نبود ای هوس به ما
ما را به ما گذار و دل ما نگاه دار!
چون شمع تیغ عشق ببرد سر ترا
شرط مروت است تو هم پا نگاه دار!
ساقی به یادگاری ایام وصل او
قدری ز باده در ته مینا نگاه دار
طغرل خجل ز مصرع زیبای بیدلم
مشت عرق به منع تقاضا نگاه دار!
یاد پری نمودی تو مینا نگاه دار
آمد قماش حسن به بازار اعتبار
سودای یوسفش به زلیخا نگاه دار
شرط تکلفات شرف شد ترا ادب
هر جا اگر نشینی تو آنجا نگاه دار!
گه شکوه فراق تمنا کند دلم
یارب ازین خیال تو ما را نگاه دار!
در مهره های نرد غم اوست برد و بای
دستی بکش ز دامن او یا نگاه دار!
ضبط عنان دل نبود ای هوس به ما
ما را به ما گذار و دل ما نگاه دار!
چون شمع تیغ عشق ببرد سر ترا
شرط مروت است تو هم پا نگاه دار!
ساقی به یادگاری ایام وصل او
قدری ز باده در ته مینا نگاه دار
طغرل خجل ز مصرع زیبای بیدلم
مشت عرق به منع تقاضا نگاه دار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
آنقدر دارد صفا آئینه رخسار یار
عکس چون نظاره از لغژش نمی گیرد قرار!
جوهر فرد دهانش جزو بی اجزاء بود
از جوار قسمت او مدعی شد شرمسار
با یکی هجران دو روز وصل فال توأم است
در رهش تا دیده ام شد ز انتظاری ها دچار
سبزه لعل لبش ز اعجاز یاقوتی دهد
نسخ تعلیق برات عاشق از خط غبار
شهره آفاق شد از عشق شیرین کوهکن
نام مجنون است از سودای لیلی یادگار
اختیار روضه جنت ندارم از درش
آشیان مرغ عنقا کی بود شاخ چنار؟!
طغرل از گفتار رنگین تو چون اوراق گل
می سزد جزو تو را شیرازه از رنگ بهار!
عکس چون نظاره از لغژش نمی گیرد قرار!
جوهر فرد دهانش جزو بی اجزاء بود
از جوار قسمت او مدعی شد شرمسار
با یکی هجران دو روز وصل فال توأم است
در رهش تا دیده ام شد ز انتظاری ها دچار
سبزه لعل لبش ز اعجاز یاقوتی دهد
نسخ تعلیق برات عاشق از خط غبار
شهره آفاق شد از عشق شیرین کوهکن
نام مجنون است از سودای لیلی یادگار
اختیار روضه جنت ندارم از درش
آشیان مرغ عنقا کی بود شاخ چنار؟!
طغرل از گفتار رنگین تو چون اوراق گل
می سزد جزو تو را شیرازه از رنگ بهار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تا شنیدم از صبا افسانه های زلف یار
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پرده صبح نگه را بر رخ دلدار در
توتیا با چشم خود از خاک این دربار بر
رنگ زردم از طلا گشتن به وصلش راه برد
نقد سودای محبت شد درین بازار زر
بس که از سر تا به پای او لطافت می چکد
وصف او سازی دهانت گردد از گفتار تر
از غبار خاک پایش کرده ام کحل بصر
سرمه کی باشد به چشم انتظارم کارگر؟!
ساقیا در بزم ما پیمانه را لبریز کن
مجلس طغرل بود بی ساغر سرشار شر!
توتیا با چشم خود از خاک این دربار بر
رنگ زردم از طلا گشتن به وصلش راه برد
نقد سودای محبت شد درین بازار زر
بس که از سر تا به پای او لطافت می چکد
وصف او سازی دهانت گردد از گفتار تر
از غبار خاک پایش کرده ام کحل بصر
سرمه کی باشد به چشم انتظارم کارگر؟!
ساقیا در بزم ما پیمانه را لبریز کن
مجلس طغرل بود بی ساغر سرشار شر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
در حریم یار گر آری گذر
ای صبا از من به او پیغام بر!
از تو احوال مرا پرسد بگو
بنده خود را ز محنت باز خر!
گر بگوید نقد عشقش صرف کیست؟
گوی سودای تو را دارد به سر
ورد من پرسد فراموشت مباد
گوی می گوید ز غیرت الحذر!
از که عشق آموخت گوید گو ز من
عشقبازی من است ارث پدر
از غمم فریاد دارد گفت اگر
گوی با یاد تو هر شام و سحر
زاد راه عشق گوید چیست گو
توشه عاشق بود لخت جگر!
در فراقم گفت می ریزد سرشک؟
ابر کی خالی بود گو از مطر؟!
از قضا پرسد ز آغاز غمم
گوی انجام محبت از قدر
میوه نخلم اگر گوید که چیست؟
گوی ثروت را جفا باشد ثمر!
ور بگوید با چه می ماند دلم؟
سنگ را گفتن توان گو مومتر!
جوید اندر نرمی خویش نظیر
تو حایت سر کن از نار شرر
عارضم روشن اگر گوید ز چیست؟
در جوابش گوی روشن از قمر
خواهد او با نرگس مستش شبیه
بی توقف پرده بادام در!
با خط لعلش اگر جوید عدیل
گوی آندم داستان نیلوفر
وز لبش ار گفتگوئی آورد
در میان آور تو حرف نیشکر
باز ای باد صبا زنهار گو
از چه دور انداخت ما را از نظر؟!
گر بود مقصود او نقد عیار
چون صدف دارم ولی پر از گهر
خاطر او را اگر میل طلاست
چهره زرد مرا بشمار زر!
صبح رویش از بداهت دم زند
بی تأمل گوی فیهی النظر
در فراقش گر مثل خواهد بگو
قطعه ای باشد ز هجرانت سقر!
مسکنم پرسد گر آن لیلی اساس
گوی مجنون را نمی باشد مقر!
نسبت خود را ز خوبان جست گو
امتیاز بیت طغرل از شکر!
ای صبا از من به او پیغام بر!
از تو احوال مرا پرسد بگو
بنده خود را ز محنت باز خر!
گر بگوید نقد عشقش صرف کیست؟
گوی سودای تو را دارد به سر
ورد من پرسد فراموشت مباد
گوی می گوید ز غیرت الحذر!
از که عشق آموخت گوید گو ز من
عشقبازی من است ارث پدر
از غمم فریاد دارد گفت اگر
گوی با یاد تو هر شام و سحر
زاد راه عشق گوید چیست گو
توشه عاشق بود لخت جگر!
در فراقم گفت می ریزد سرشک؟
ابر کی خالی بود گو از مطر؟!
از قضا پرسد ز آغاز غمم
گوی انجام محبت از قدر
میوه نخلم اگر گوید که چیست؟
گوی ثروت را جفا باشد ثمر!
ور بگوید با چه می ماند دلم؟
سنگ را گفتن توان گو مومتر!
جوید اندر نرمی خویش نظیر
تو حایت سر کن از نار شرر
عارضم روشن اگر گوید ز چیست؟
در جوابش گوی روشن از قمر
خواهد او با نرگس مستش شبیه
بی توقف پرده بادام در!
با خط لعلش اگر جوید عدیل
گوی آندم داستان نیلوفر
وز لبش ار گفتگوئی آورد
در میان آور تو حرف نیشکر
باز ای باد صبا زنهار گو
از چه دور انداخت ما را از نظر؟!
گر بود مقصود او نقد عیار
چون صدف دارم ولی پر از گهر
خاطر او را اگر میل طلاست
چهره زرد مرا بشمار زر!
صبح رویش از بداهت دم زند
بی تأمل گوی فیهی النظر
در فراقش گر مثل خواهد بگو
قطعه ای باشد ز هجرانت سقر!
مسکنم پرسد گر آن لیلی اساس
گوی مجنون را نمی باشد مقر!
نسبت خود را ز خوبان جست گو
امتیاز بیت طغرل از شکر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای غنچه دهن لب تو شکر
دندان تو همچو در و گوهر!
ای عارض تو حریر از گل
وی زلف سیاه تو معنبر!
ای نخل قدت برابر جان!
رخسار مهت به جان برابر!
چشمت به کرشمه ریخت خونم
مژگانت برم کشیده خنجر!
خوبان جهان فزون ولیکن
مانند تو کس ندیده دلبر!
خوبی به تو ختم عشق با من
این هر دو شد از قضا مقرر!
هم کشور حسن را امیری
هم ملک قلوب را تو صفدر!
شرمنده ز چهره نکویت
گر دیده همه بتان آذر
طغرل به حواله دو چشمت
در دشت فراق گشته ششدر
دندان تو همچو در و گوهر!
ای عارض تو حریر از گل
وی زلف سیاه تو معنبر!
ای نخل قدت برابر جان!
رخسار مهت به جان برابر!
چشمت به کرشمه ریخت خونم
مژگانت برم کشیده خنجر!
خوبان جهان فزون ولیکن
مانند تو کس ندیده دلبر!
خوبی به تو ختم عشق با من
این هر دو شد از قضا مقرر!
هم کشور حسن را امیری
هم ملک قلوب را تو صفدر!
شرمنده ز چهره نکویت
گر دیده همه بتان آذر
طغرل به حواله دو چشمت
در دشت فراق گشته ششدر
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
باز جانم شد فدای چشم خمار دگر
مشکلم افتاد در دست ستمگار دگر
بارها بودم ز عشق خوبرویان چون کمان
قاتلی دوشم به تیر افکند کین بار دگر
جای مرحم آمد و آزردم از وصل رقیب
بر جراحت زار زخمم ماند آزار دگر
تار ساز وصلش ار بگسست دارد جای آن
نغمه زیر و بم هجرش بسی تار دگر
دعوی عشق ورا اثبات وحدت می کنم
زانکه نبود رتبه منصور دلدار دگر
نزد یار خویش با رغم عدو یاری مپرس
بر گمان آنکه نبود یار را یار دگر
چشم من بی چشم شوخش از رمد بیمار بود
با طبیب عشق گفتم گفت بیمار دگر
خوبرویان نقد حسن خود به بازار آورند
نقد حسنش را بود هر روز بازار دگر
طغرل آسانش اگر خواهی تو اندر روزگار
دست خود کوتاه کن جز عشق از کار دگر!
مشکلم افتاد در دست ستمگار دگر
بارها بودم ز عشق خوبرویان چون کمان
قاتلی دوشم به تیر افکند کین بار دگر
جای مرحم آمد و آزردم از وصل رقیب
بر جراحت زار زخمم ماند آزار دگر
تار ساز وصلش ار بگسست دارد جای آن
نغمه زیر و بم هجرش بسی تار دگر
دعوی عشق ورا اثبات وحدت می کنم
زانکه نبود رتبه منصور دلدار دگر
نزد یار خویش با رغم عدو یاری مپرس
بر گمان آنکه نبود یار را یار دگر
چشم من بی چشم شوخش از رمد بیمار بود
با طبیب عشق گفتم گفت بیمار دگر
خوبرویان نقد حسن خود به بازار آورند
نقد حسنش را بود هر روز بازار دگر
طغرل آسانش اگر خواهی تو اندر روزگار
دست خود کوتاه کن جز عشق از کار دگر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا خیال صورتش شد دیده ام را جلوه گر
چشم نگشایم به سوی نقش و تصویر دگر
بخت واژون را به تخت پادشاهی کی دهم
سایه بال هما گر بخشدم تاجی به سر؟!
چون گهر در کسوت ما نیست جیب و دامنی
غیر عریانی نباشد جامه ای ما را به بر!
کم نگردد گرمی یک روز بازار و شبش
در دل پروانه نبود غیر سودای شرر
دام صید مطلب ما گشت قلاب نفس
نیست در مرغ امید ما هوای بال و پر!
گر چه تفصیل گلستان جمالش می کنم
می نمایم حرف مضمون دهانش مختصر
شد ز دست کفر زلفش کشور دینم خراب
چشم مستش کرد اقلیم دلم زیر و زبر
جلوه و ناز و خرام نخل او دیدم به باغ
نیست در سرو قد او غیر آزادی ثمر!
فال بد باشد اگر چه صحبت عقرب به ماه
کاش ای هم صحبت تان در عقربش بینم قمر!
بس که از بهر سرشکم نیست امکان عبور
بگذری زین آب پرس از مردم چشمم گذر
کم نمی گردد صداع عاشق از صبح امید
می شود افزون ز صندل عاقبت این درد سر
خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم
بس که در وصف تو او چون قلم بستم کمر
نیست جز شهد معانی بس که سامان دلم
می برد طبعم گرو از بند بند نیشکر
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته تر!
چشم نگشایم به سوی نقش و تصویر دگر
بخت واژون را به تخت پادشاهی کی دهم
سایه بال هما گر بخشدم تاجی به سر؟!
چون گهر در کسوت ما نیست جیب و دامنی
غیر عریانی نباشد جامه ای ما را به بر!
کم نگردد گرمی یک روز بازار و شبش
در دل پروانه نبود غیر سودای شرر
دام صید مطلب ما گشت قلاب نفس
نیست در مرغ امید ما هوای بال و پر!
گر چه تفصیل گلستان جمالش می کنم
می نمایم حرف مضمون دهانش مختصر
شد ز دست کفر زلفش کشور دینم خراب
چشم مستش کرد اقلیم دلم زیر و زبر
جلوه و ناز و خرام نخل او دیدم به باغ
نیست در سرو قد او غیر آزادی ثمر!
فال بد باشد اگر چه صحبت عقرب به ماه
کاش ای هم صحبت تان در عقربش بینم قمر!
بس که از بهر سرشکم نیست امکان عبور
بگذری زین آب پرس از مردم چشمم گذر
کم نمی گردد صداع عاشق از صبح امید
می شود افزون ز صندل عاقبت این درد سر
خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم
بس که در وصف تو او چون قلم بستم کمر
نیست جز شهد معانی بس که سامان دلم
می برد طبعم گرو از بند بند نیشکر
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته تر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای خرام ناز تو چون جلوه طاووس نر
طائر نظاره را اندر هوایت بال و پر
گر چه شد محو از سرشکم نسخه های غم ولی
گشته بر لوح دلم خط تو نقش کالحجر
جز به فرمان تو نبود رنگ نافرمانیم
بشکفد گر از لب دریای اشکم نیلوفر
در کتاب غم ورق گردانی ایام نیست
کی رسد در خاطر مجنون غم شام و سحر؟!
عاشق آن باشد که هر سو دیده خود وا کند
صورت یارش بود چون مردمک مد نظر
نیست در جوش تلاطم ناخدا غیر از خدا
کشتی ما گر فتد صدبار در موج خطر
از عرق تمهید گوهر کرده ام تا کرده ام
آرزوی مهر او از شبنم این چشم تر
در پی شهد وصالش ز هر هجران توأم است
انگبینش بس که جای نوش دارد نیشتر
بس که دارد گوش او با ناله من الفتی
هر قدر کم باشد افغانم جفایش بیشتر
نیست از باغ تمنا حاصلی سامان من
عاقبت نخل مرادم داد نومیدی ثمر
فهم کن از شرح تمکین بس که درس خاموشی
معنی ای دارد که هرگز نشنود جز گوش کر
بید مجنون کی شود از تربیت چون نارون؟!
طبع موزون نیست اصلا با کس از ارث پدر
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
در گریبان تأمل قطره ها دارد گهر
طائر نظاره را اندر هوایت بال و پر
گر چه شد محو از سرشکم نسخه های غم ولی
گشته بر لوح دلم خط تو نقش کالحجر
جز به فرمان تو نبود رنگ نافرمانیم
بشکفد گر از لب دریای اشکم نیلوفر
در کتاب غم ورق گردانی ایام نیست
کی رسد در خاطر مجنون غم شام و سحر؟!
عاشق آن باشد که هر سو دیده خود وا کند
صورت یارش بود چون مردمک مد نظر
نیست در جوش تلاطم ناخدا غیر از خدا
کشتی ما گر فتد صدبار در موج خطر
از عرق تمهید گوهر کرده ام تا کرده ام
آرزوی مهر او از شبنم این چشم تر
در پی شهد وصالش ز هر هجران توأم است
انگبینش بس که جای نوش دارد نیشتر
بس که دارد گوش او با ناله من الفتی
هر قدر کم باشد افغانم جفایش بیشتر
نیست از باغ تمنا حاصلی سامان من
عاقبت نخل مرادم داد نومیدی ثمر
فهم کن از شرح تمکین بس که درس خاموشی
معنی ای دارد که هرگز نشنود جز گوش کر
بید مجنون کی شود از تربیت چون نارون؟!
طبع موزون نیست اصلا با کس از ارث پدر
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
در گریبان تأمل قطره ها دارد گهر
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای روی تو آفتاب خاور
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آه ازان روزی که گردیدم من از وصل تو دور
هوشم از سر رفت و طاقت از دل و از دیده نور
باد هجران در بهار وصل یغما پیشه کرد
دولت دیدار را از این حشم آمد فطور
بی دم صبح وصالت در پس شام غمم
سینه صد چاک من کی بی رخت دارد سرور؟!
در درون دیده ام چون مردمک جا داشتی
گشته ام دور از تو چون مرآت عاری از شعور
طغرل ایامی که بودم از دلارامم جدا
نظم کردم این غزل در قبر عیوب صبور
هوشم از سر رفت و طاقت از دل و از دیده نور
باد هجران در بهار وصل یغما پیشه کرد
دولت دیدار را از این حشم آمد فطور
بی دم صبح وصالت در پس شام غمم
سینه صد چاک من کی بی رخت دارد سرور؟!
در درون دیده ام چون مردمک جا داشتی
گشته ام دور از تو چون مرآت عاری از شعور
طغرل ایامی که بودم از دلارامم جدا
نظم کردم این غزل در قبر عیوب صبور
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
قامتم خم گشت آخر از غم بالای ناز
یک سر مو کم مبادا از سرم سودای ناز!
این چه سامان است یارب در غرور آباد حسن
هر سر موی تو باشد ناز بر بالای ناز؟!
در چمن گر سرو او از ناز گردد جلوه گر
بشکند قد صنوبر از قد زیبای ناز
گر چه باشد رخصت نظاره بر رویش ولی
ساغر چشمش بود لبریز از صهبای ناز
بس که آئین نگاهش با تغافل توأم است
خفته گویا نرگسش بر بستر دیبای ناز
رایت منصور حسنش گر به بر دارد علم
بگذراند از فلک از همت والای ناز
گر شود بازار امکان پر ز جوش مشتری
نیست اندر چارسوی حسن جز سودای ناز!
پیش استاد محبت در سلوک عاشقی
خوانده ای درس تغافل لیک سر تا پای ناز!
انتهای کار ما آخر چها خواهد شدن
این بود گر ابتدای بی نیازی های ناز؟!
گر همین باشد سلوک عشوه نتوان یافتن
از بساط حسن او یک ذره خالی جای ناز!
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
یک سر مو کم مبادا از سرم سودای ناز!
این چه سامان است یارب در غرور آباد حسن
هر سر موی تو باشد ناز بر بالای ناز؟!
در چمن گر سرو او از ناز گردد جلوه گر
بشکند قد صنوبر از قد زیبای ناز
گر چه باشد رخصت نظاره بر رویش ولی
ساغر چشمش بود لبریز از صهبای ناز
بس که آئین نگاهش با تغافل توأم است
خفته گویا نرگسش بر بستر دیبای ناز
رایت منصور حسنش گر به بر دارد علم
بگذراند از فلک از همت والای ناز
گر شود بازار امکان پر ز جوش مشتری
نیست اندر چارسوی حسن جز سودای ناز!
پیش استاد محبت در سلوک عاشقی
خوانده ای درس تغافل لیک سر تا پای ناز!
انتهای کار ما آخر چها خواهد شدن
این بود گر ابتدای بی نیازی های ناز؟!
گر همین باشد سلوک عشوه نتوان یافتن
از بساط حسن او یک ذره خالی جای ناز!
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گر چه در راه محبت در تک و تازم هنوز
نیست مضرابم برون پرده سازم هنوز
بس که بودم از بهار حسن گلچین وفا
از شکست بوی گل یابی تو آوازم هنوز
از کمند جذبه عشقش رهائی مشکل است
چون نگه دامیست شوخی های پروازم هنوز
نیست آزادی ز زلفش باشدم عمر ابد
بی خبر از سرنوشت خط آغازم هنوز
گر بود عالم پر از افسانه عشقم ولی
شمه ای واقف نشد یک آدم از رازم هنوز
گر چه نبود حاصلی جز یأس از وصلش مرا
بی اباء همچون نگه هر سوی می تازم هنوز
سربلندی شد نصیبم عاقبت از پای دار
رایت منصورم و در عشق ممتازم هنوز
در بساط عشق از هجرش اگر چه ششدرم
دانه های مهره این نرد می بازم هنوز
صورت موج خرام ناز او اندر چمن
جلوه تیهو بود در دیده بازم هنوز
شبنم آسا سرد شد از دهر دست طاقتم
گرمی مهر که دارد شوخی نازم هنوز؟!
غمزه های چشم او شد محرم راز دلم
زان سبب آئینه سان در سلک غمازم هنوز
کی به آزادی رسد از خون تیغش گردنم
خویشتن را هر طرف چون بسمل اندازم هنوز!
نیست یک کس تا کند شیرازه جزو سخن
بوی سعدی می دمد از خاک شیرازم هنوز
حبذا طغرل که می گوید جناب بیدلی
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز
نیست مضرابم برون پرده سازم هنوز
بس که بودم از بهار حسن گلچین وفا
از شکست بوی گل یابی تو آوازم هنوز
از کمند جذبه عشقش رهائی مشکل است
چون نگه دامیست شوخی های پروازم هنوز
نیست آزادی ز زلفش باشدم عمر ابد
بی خبر از سرنوشت خط آغازم هنوز
گر بود عالم پر از افسانه عشقم ولی
شمه ای واقف نشد یک آدم از رازم هنوز
گر چه نبود حاصلی جز یأس از وصلش مرا
بی اباء همچون نگه هر سوی می تازم هنوز
سربلندی شد نصیبم عاقبت از پای دار
رایت منصورم و در عشق ممتازم هنوز
در بساط عشق از هجرش اگر چه ششدرم
دانه های مهره این نرد می بازم هنوز
صورت موج خرام ناز او اندر چمن
جلوه تیهو بود در دیده بازم هنوز
شبنم آسا سرد شد از دهر دست طاقتم
گرمی مهر که دارد شوخی نازم هنوز؟!
غمزه های چشم او شد محرم راز دلم
زان سبب آئینه سان در سلک غمازم هنوز
کی به آزادی رسد از خون تیغش گردنم
خویشتن را هر طرف چون بسمل اندازم هنوز!
نیست یک کس تا کند شیرازه جزو سخن
بوی سعدی می دمد از خاک شیرازم هنوز
حبذا طغرل که می گوید جناب بیدلی
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بس که از زلف تو من خاطر پریشانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رفت جان بر باد و دور از وصل جانانم هنوز
رهنورد ساحت صحرای هجرانم هنوز
پر شد از دور قضا پیمانه ام از عهد او
با وفای عشق او در عهد و پیمانم هنوز
کفر زلفش می کند هر دم ز من تاراج دین
باز می گویم که من از اهل ایمانم هنوز
ماه را کردم شبیه عارضش هنگام بدر
لیک از آن کرده بیجا پشیمانم هنوز!
با ادیب عشق خواندم سالها درس جنون
در سلوک عاشقی طفل دبستانم هنوز!
سینه صد چاک شد با تیر مژگانش هدف
زان سبب زحمتکش خار مغیلانم هنوز
داشتم طغرل خیال کاکلش شب تا سحر
از تصورهای گیسویش پریشانم هنوز
رهنورد ساحت صحرای هجرانم هنوز
پر شد از دور قضا پیمانه ام از عهد او
با وفای عشق او در عهد و پیمانم هنوز
کفر زلفش می کند هر دم ز من تاراج دین
باز می گویم که من از اهل ایمانم هنوز
ماه را کردم شبیه عارضش هنگام بدر
لیک از آن کرده بیجا پشیمانم هنوز!
با ادیب عشق خواندم سالها درس جنون
در سلوک عاشقی طفل دبستانم هنوز!
سینه صد چاک شد با تیر مژگانش هدف
زان سبب زحمتکش خار مغیلانم هنوز
داشتم طغرل خیال کاکلش شب تا سحر
از تصورهای گیسویش پریشانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
در غمت جان دادم و اما تو در نازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای عارض گلگون تو از باده گهر ریز
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
هر چه جز عشقش مرا عار است و بس
مدعا از یاری ام یار است و بس
نیست بار دیگری بر دوش من
قامت خم زیر این بار است و بس!
کی رسم در وصل او از بخت بد
پیش رویم بس که دیوار است و بس؟!
آنقدر در عشق او خون شد دلم
اشک من چون دانه نار است و بس
نیست کاری در جهان جز عاشقی
کارهای دهر بیکار است و بس!
جان شیرین می کند در بی ستون
قسمت فرهاد کوهسار است و بس!
پیش چشم عاشق مجنون ما
کوه و صحرا جمله هموار است و بس!
نیست حق دعوای هر کس در جهان
یک سر منصور بردار است و بس!
بی سبب کی می رود موسی به تور؟!
مطلبش یک عرض دیدار است و بس!
حلقه های کفر زلفش دم به دم
برهمن را تار زنار است و بس
گفت هر کس دید چشم و ابرویش
در رواق کعبه معمار است و بس
مدعا حاصل نشد از باغ دهر
جای گل در دشت من خار است و بس
طره اش هرگه که بر دوش افکند
در نظر چون حلقه مار است و بس
حبذا طغرل که بیدل گفته است
چشم وا کن شش جهت یار است و بس
مدعا از یاری ام یار است و بس
نیست بار دیگری بر دوش من
قامت خم زیر این بار است و بس!
کی رسم در وصل او از بخت بد
پیش رویم بس که دیوار است و بس؟!
آنقدر در عشق او خون شد دلم
اشک من چون دانه نار است و بس
نیست کاری در جهان جز عاشقی
کارهای دهر بیکار است و بس!
جان شیرین می کند در بی ستون
قسمت فرهاد کوهسار است و بس!
پیش چشم عاشق مجنون ما
کوه و صحرا جمله هموار است و بس!
نیست حق دعوای هر کس در جهان
یک سر منصور بردار است و بس!
بی سبب کی می رود موسی به تور؟!
مطلبش یک عرض دیدار است و بس!
حلقه های کفر زلفش دم به دم
برهمن را تار زنار است و بس
گفت هر کس دید چشم و ابرویش
در رواق کعبه معمار است و بس
مدعا حاصل نشد از باغ دهر
جای گل در دشت من خار است و بس
طره اش هرگه که بر دوش افکند
در نظر چون حلقه مار است و بس
حبذا طغرل که بیدل گفته است
چشم وا کن شش جهت یار است و بس