عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟
خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟
شیران جهان روبه درگاه تواند
گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
من چاکر آنم که دلی برباید
یا دل به کسی دهد که جان آساید
آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست
در ملک خدای اگر نباشد شاید
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
این ریش تو سخت زود برمی‌آید
گرچه نه مراد بود برمی‌آید
بر آتش رخسار تو دلهای کباب
از بس که بسوخت دود برمی‌آید
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
هرچند که هست عالم از خوبان پر
شیرازی و کازرونی و دشتی و لر
مولای منست آن عربی‌زادهٔ حر
کاخر به دهان حلو می‌گوید مر
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
بستان رخ تو گلستان آرد بار
وصل تو حیات جاودان آرد بار
بر خاک فکن قطره‌ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز
ور بگریزم ز دستت ای مایهٔ ناز
هر جا که روم پیش تو می‌آیم باز
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق برکن و خانه بسوز
مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
رویی که نخواستم که بیند همه کس
الا شب و روز پیش من باشد و بس
پیوست به دیگران و از من ببرید
یارب تو به فریاد من مسکین رس
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
گر دست دهد دولت ایام وصال
ور سر برود در سر سودای محال
یک بوسه برین نیمه ی خالی دهمش
از رویش و یک بوسه بر آن نیمهٔ خال
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
خورشیدرخا، من به کمند تو درم
بارت بکشم به جان و جورت ببرم
گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم
خود را بفروشم و مرادت بخرم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
هر سروقدی که بگذرد در نظرم
در هیأت او خیره بماند بصرم
چون چشم ندارم که جوان گردم باز
آخر کم از آنکه در جوانان نگرم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
شبهای دراز بیشتر بیدارم
نزدیک سحر روی به بالین آرم
می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست
در خواب رود، خیال می‌پندارم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم
وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست
چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم
چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم
دل با تو خصومت آرزو می‌کندم
تا صلح کنیم و در کنارت گیرم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم
ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
آن رفته که بود دل بدو مشغولم
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم
بازآمد و آن رونق پارینش نیست
خط خویشتن آورد که من مغرولم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت قرار گیرد جانم
هرچند که به خط جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زنخ می‌خوانم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم
چشمم به دهان توست و گوشم به سخن
وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم