عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت
چون ژنده ی درویش، بلا در تنم آویخت
درگردن دلدار نیاویخته‌، دستم
بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت
آن طفل که پرورده ی دل بود چو اغیار
افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت
بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت
بیغاره ی حساد به پیرامنم آویخت
ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر
وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت
بلبل‌صفت آفات سخن گفتن شیرین
در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت
چون منطق شیرین مرا دید زمانه
از طاق فلک در قفس آهنم آویخت
بگداخت تنم شمع‌صفت وین دل سوزان
چون شعله ی فانوس به پیراهنم آویخت
هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر
چون پرده ی تاری به در روزنم آویخت
تاربکی افکار حریفان چو حجابی
گرد آمد و درییش دل روشنم آویخت
حلاج‌ صفت‌، تا ز چه گفتم سخن حق
از دار بلا این فلک ریمنم آویخت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس‌، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ای‌بهار ار به‌حقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
باد بر آن دو سر طرهٔ شبرنگ افتاد
حذر ای دل که میان دو سپه جنگ افتاد
خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود
آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد
خون دل شد عوض باده به کام من مست
بس که در ساغرم از بام فلک سنگ افتاد
گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه
وه که آه از اثر و ناله ز آهنگ افتاد
پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک
گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد
داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید
شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد
گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش‌ ، بهار
هرکه را نسخه‌ای از شعر تو در چنگ افتاد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نکاهدم بار، فزایدم درد
نخواهدم یار، چه بایدم کرد
غبار راهی‌، شدم که گاهی
زکوی دلدار برآیدم گرد
به هرکجا بخت کشاندم رخت
سپهر دوّار نمایدم طرد
فلک چو بازی به گرم تازی
فشاردم خوار ربایدم سرد
جهان به دستان درین گلستان
خلاندم خار نمایدم ورد
کجا شوم‌ پیش‌ غمم‌ شود بیش
تن آیدم زار رخ آیدم زرد
گر از غم نان به لب رسد جان
ز خوان اغیار نشایدم خورد
به لعب دشمن کجا دهم تن
اگر دو صد بارگشایدم نرد
قسم به ایران کزین امیران
یکی به دیدار نیایدم مرد
بهار مضطر خمش کزین درد
نکاهدم بار فزایدم درد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ملک جهان چون سویس باغ ندارد
لالهٔ باغ سویس داغ ندارد
جز دل ایرانیان خسته درین ملک
یک دل غمگین کسی سراغ ندارد
مست نشاطند خلق و جز من بیمار
کیست که دایم به کف ایاغ ندارد
یک دل افسرده در تمام ژنو نیست
یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد
وادی بی‌آب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد
شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن
مرکز ایران به شب چراغ ندارد
بلبل گویا به باغ گرم سرود است
لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد
عاشق آزرده از رقیب نباشد
بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد
از غم ایران دلم گرفته به‌نوعی
کز پی درمان خود فراغ ندارد
جای غزل گفتن بهار همین‌جاست
حیف که مسکین ملک دماغ ندارد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
درغمش هرشب به گردون پیک آهم می‌رسد
صبرکن ای دل شبی آخر به ما هم می‌رسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود
کزپس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد
صبرکن گر سوختی ای دل ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد
گر گنه کردم عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژده ی عفو گناهم می‌رسد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دعوی چه کنی داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کزکاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران‌، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
میان ابرو و چشم توگیر و داری بود
من این میانه شدم کشته این چه کاری بود
تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار
بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود
مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتاب جمال تو زلف شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود
به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل
قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت
زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مدنیت به باد می‌دادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کنون که کار دل از زلف یار نگشاید
سزد گر از من آشفته کار نگشاید
بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار
چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
ز روزگار در این‌ بستگی‌ چه‌ شکوه کنم
دری که بست قضا روزگار نگشاید
در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد
دربغ از آن که در انتظار نگشاید
به اختیار دل این کار بسته بگشایم
ولی زمانه در اختیار نگشاید
ز اشگ بگذرم و دیده شعله بار کنم
که کارم از مژهٔ اشکبار نگشاید
گل وفا ز نکویان طمع مدار بهار
که غنچهٔ هوس از این بهار نگشاید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از ما به جز از وفا نیاید
وز یار به جز جفا نیاید
دلبر چه بلا بودکه هرگز
نزد من مبتلا نیاید
حرزی است مرا نهان کزان حرز
در خانهٔ ما بلا نیاید
من کوه غم توام ولیکن
زین کوه دگر صدا نیاید
در خانهٔ ما نیایی آری
منعم بر بینوا نیاید
شادان‌، خبر غمی نپرسد
سلطان به سر گدا نیاید
و آن را که قدم به فرش دیباست
در خانه ی بوربا نیاید
آخر ز خدا بترس اگر هیچ
از روی منت حیا نیاید
گوبی که ز عشق دست بردار
این کار ز دست ما نیاید
من زلف تو مشک چین نخوانم
کز اهل ادب خطا نیاید
بر ما قلبت چرا نسوزد؟
بر ما رحمت چرا نیاید؟
بیگانه بود «‌بهار» آنجا
کاوازهٔ آشنا نیاید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
حیله‌ها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ‌دلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آن‌همه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراسته‌اند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دل‌آرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل‌، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت‌ من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بی‌دل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل‌ خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه‌، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
نیست کسی را نظر به حال کس امروز
وای به مرغی که ماند در قفس امروز
گر دهدت دست خیز و چارهٔ خودکن
داد مجو زان که نیست دادرس امروز
آن که به پیمان و عهد او شدم از راه
نیست بجزکشتن منش هوس امروز
وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت
بین که چه آهسته می کشد نفس امروز
همتی ای دل که پس نمانی از اغیار
پیش نیفتدکسی که ماند پس امروز
خانه خداگو به فکر خانهٔ خود باش
زان که یکی گشته دزد با عسس امروز
ملت جاهل مکن مجادله با بخت
فروبزرگی به دانش است وبس امروز
خود غم خود می‌خور ای بهارکه هرگز
کس نکند فکری از برای کس امروز
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز نار هجر می‌سوزم ز درد عشق می‌نالم
خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم
به حال و روز مشتاقان زدم بس طعنه تا امشب
ز زلفی شد سیه روزم‌، ز خالی شد تبه حالم
بسی بگذشت سال و مه به‌من در عشق تا آخر
غم هجران نصیب آمد ز دوران مه و سالم
مرا پرکنده سیل عشق‌، بنیاد شکیبایی
گواه صادق ار خواهی ببین در اشک سیالم
مرا تنها نه از امروز باید خورد خون دل
من از اول چنین بودستم و این است اقبالم
گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر
خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم
ز دست دشمنان گویی اگر نالم‌، معاذالله
که کر نالم من مسکین ز دست دوستان نالم
نشید عشق برخواند به جای پوزش یزدان
اگر بر قبلهٔ زاهد فرو بندند تمثالم
به بام بارگاه دوست روزی بال بگشایم
اگر اندر هوای او فرو ریزد پر و بالم
خروس روستایی را چه جای همسری با من
که من شهباز دست شاهم و نیز است چنگالم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم
ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم
خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم
سری به‌دست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم
چو رشته‌ای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم
ز بی‌حیایی اغیار و بی‌وفایی یار
به جان دوست که یکباره دل‌شکسته شدیم
من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
صبا ز طرهٔ جانان من چه می‌خواهی
ز روزگار پریشان من چه می‌خواهی‌؟
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه می‌خواهی‌؟
دوباره آمدی ای سیل غم‌، نمی‌دانم
دگر ز کلبهٔ ویران من چه می‌خواهی‌؟
جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند
صبا دگر ز گلستان من چه می‌خواهی‌؟
کمال یافت نهالت ز آب چشم «‌بهار»
جز اینقدر، گل خندان من چه می‌خواهی‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱ - ترجمه یک شعرترکی
هرکرا دوست شدم دشمن جان گشت مرا
بخت من دشمن من بود عیان گشت مرا
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴ - در مرثیه و مادهٔ تاریخ فوت پدر
دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون
بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما
دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا
که بردرند ز غم جامه صبوری ما
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
به خانقاه غم آمد دل سروری ما
تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او
چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما
چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان
فغان و ناله که شد دور دور کوری ما
بهار با دل غمگین خود چنین می گفت
که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما
سری‌ ز جان برآورد و این‌ چنین‌ به‌سرود
بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶ - مادر ذوق و ادب
مادر باباشمل رفت از جهان
هفته‌ای باباشمل بربست لب
مرگ مادر خاطرش افسرده کرد
گشت خاموش آن تنور ملتهب
لیک با این‌ سوگواری‌های سخت
ماتم مادر نباشد بلعجب
با غم کشور، غم مادرکجاست‌؟‌!
چون که‌ مرگ آمد فرامش گشت‌ تب
کشوری ویران و دزدان گرم کار
از خراسان تا لب شط‌ّ العرب
داغ میهن داغ مادر را ز دل
بسترد ، کان‌ واجبست‌ این‌ مستحب
ایها البابا برفت ار مادرت
جهد کن و آمرزش مادر طلب
از پی تاریخ فوت مام تو
دوستان جستند بیتی منتخب
گوشه گیری از ادب برداشت سر
گفت‌: مرگ مادر ذوق و ادب
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - دختر ناکام
چه شد که نرگس مستش ز آب دیده تر است
چه شد که لالهٔ رویش به رنگ معصفر است
چرا سعادت از‌بن تازه دختر ناکام
بریده مهر و از او سال و ماه بی‌خبر است
نه روی خانه - نه یارای دیدن یاران
اسیر کنج خرابات و خوار و دربدر است
ز بیوفایی صیاد بلهوس این مرغ
از آشیانه جدا، خسته‌بال و کنده‌پر است
چه شد که این چمن نوشکفته گشته خراب
«‌بهار» این همه تقصیر مادر و پدر است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - پروانه
آن شمع دل‌افروز من از خانهٔ من رفت
پروای گلم نیست که پروانهٔ من رفت
دارم‌ صدف‌آسا کف‌ خالی و لب خشک
تا ازکفم آن گوهر یکدانهٔ من رفت
چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم
زبن شاخه پرگل که زگلخانهٔ من رفت