عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۴۹ - سؤال دیگر از زبان غلام
گفت شاها چو فیض جود تو داد
قابلان را قبول استعداد
این تفاوت چراست در قابل
این چرا مدبر است وان مقبل
نظر لطف سوی قابل کن
هر که را مدبر است مقبل کن
جامی : دفتر اول
بخش ۵۰ - جواب
گفت اعیان همه صفات مرا
صورتند و شئون ذات مرا
وان صفات و شئون مذکوره
صور ذات و ذات ذوالصوره
نیست ذوالصوره را تغیر حال
در صور هم نفوذ جعل محال
صورت آن صور که اعیانند
هم بدان سیرت و بدانسانند
اختلافی که در صفات و شئون
بود در مستقر عز بطون
گشت در عین این و آن ساری
غیر آن چون شود دگر طاری
کی دهد دست جعل جاعل را
که موافق کند قوابل را
جامی : دفتر اول
بخش ۵۱ - سؤال دیگر
گفت شاها چو فعل و نیت من
هست بر وفق قابلیت من
قابلیت به جعل جاعل نیست
فعل و فاعل خلاف قابل نیست
هر چه قابل به حسن استعداد
خواست فاعل به غیر آنش نداد
چون شناسا شدم بدین معنی
دستم از کار داشتن اولی
آنچه در من سرشته شد ز ازل
چون نیاید جز آن به فعل و عمل
جنبش و فعل من چه کار آید
کوشش و سعی من چه افزاید
تا به کی روزگار فرسودن
خواهم از کار و بار آسودن
چون ندانم که پی به گنج برم
بی طلب در طلب چه رنج برم
جامی : دفتر اول
بخش ۵۳ - مخاطبة مع المکاشفین بسر القدر
ای مکاشف شده به سر قدر
پرده جد و اجتهاد مدر
بگذار از خویش و در خدای گریز
بگسل از خویش و در خدای آویز
گر چه تو ز اختیار مأموری
لیک در اختیار مجبوری
بین درین کارگاه وهم و خیال
خویش را در مجاری افعال
قالبی ز اختیار خود عاری
گشته افعال حق بر او جاری
هر چه جاری شود بر او ز افعال
بنگر کز دو نیست بیرون حال
یا ز اسباب قرب رضوان است
یا ز آثار بعد و خذلان است
گر ز قسم نخست باشد کار
نعمت حق شمار و شکرگزار
اذ من الشکر عم آلاؤه
و من الشکر دام نعماؤه
شکر باشد کلید گنج مزید
گنج خواهی مده ز دست کلید
ور ز قسم دوم بود کارت
شمر از نفس زشت کردارت
جرم و عصیان به سوی خویش افکن
سر شرمندگی به پیش افکن
معذرت پیشه گیر و استغفار
عجز و فقر و شکستگی پیش آر
کای خدا بنده گنهکارم
گرد خود کوهها گنه دارم
نیست غیر از تو عذر خواه تو کس
عذر من عفو کرده و کاه تو بس
جامی : دفتر اول
بخش ۵۴ - اشارة الی ما قاله بعض کبراء العارفین فی معنی قوله تعالی «یا ایها الناس اتقوا ربکم » الایة ان الامر ذم و حمد فکونوا وقایته فی الذم واجعلوه وقایتکم فی الحمد تکونوا ادباء عالمین
متقی نفس خویش را چو شناخت
در شرورش وقایه حق ساخت
سپری شد به پیش حق که مدام
دارد او را نگه ز تیر ملام
هر چه آمد ز جنس نقصان پیش
داشت مسند به نفس ناقص خویش
گر چه در کیش صاحب تفرید
آن تقاضا همی کند توحید
که همه فعل ها چه زشت و چه خوب
بی وسایط به حق بود منسوب
لیک از آنجا که شیوه ادب است
نسبت فعل شر به حق عجب است
همچنین از مقوله افعال
هر چه دید از قبیل خیر و کمال
ساخت خاطر تهی ز وایه خویش
کرد حق را در آن وقایه خویش
نزد از نفس و فعل نفس نطق
داشت بی واسطه مضاف به حق
تا نیفتد در آن فساد و خلل
از ظهور و غرور نفس دغل
نزند سر ریا و عجب ازوی
گرددش نامه رعونت طی
جامی : دفتر اول
بخش ۵۶ - تحریض علی طلب الادب و تحریض علی ادب الطلب
ادبوا النفس ایها الاصحاب
طرق العشق کلها آداب
مایه دولت ابد ادبست
پایه رفعت خرد ادبست
جز ادب نیست در دل ابدال
جز ادب نیست دأب اهل کمال
چیست ادب داد بندگی دادن
بر حدود خدای ایستادن
قول و فعل و شنیدن و دیدن
به موازین شرع سنجیدن
با حق و خلق و شیخ و یار و رفیق
ره سپردن به مقتضای طریق
حرکات جوارح و اعضا
راست کردن به حکم دین هدی
خطرات خواطر و اوهام
پاک کردن ز شوب نفس تمام
در ادای حدود بی تغییر
از غلو دور بودن و تقصیر
نه به افراط هیچ افزودن
نه ز تفریط هیچ فرسودن
دین و اسلام در ادب طلبیست
کفر و طغیان ز شوم بی ادبیست
گوش کن قصه نصاری را
که چو کردند قبله عیسی را
بس که در شأن او غلو کردند
دین و ملت فدای او کردند
سر زد از سر جان شان ناگاه
کالمسیح بن مریم ابن الله
. . .
. . .
گفت در مدحت علی سخنان
که نیاید جز از دروغ زنان
هست قدر علی ازان اعلی
که رسد فهم . . . آنجا
خود علی را چه ننگ ازان افزون
کش ستایش کنند مشتی دون
دون مگو بل ز دون بسی دونتر
در کمی از کم از کم افزون تر
همه را از ردی به دوش ردی
به حدیث نبی و نص نبی
جامی : دفتر اول
بخش ۵۸ - حکایت آن . . . که یکی از فضلا التماس کرد که علی را تعریف کن و پرسیدن آن فاضل که کدام علی را آن علی را که معتقد توست یا آن علی را که معتقد ماست
آن یکی پیش عالمی فاضل
گفت کای در علوم دین کامل
بازگو رمزی از علی ولی
که تو را یافتم ولی علی
گفت کای در ولای من واهی
از کدامین علی سخن خواهی
زان علی کش تویی ظهیر و معین
یا ازان کش منم رهی و رهین
گفت من گر چه اندکی دانم
در دو عالم علی یکی دانم
شرح این نکته را تمام بگوی
آن کدام است و این کدام بگوی
گفت آن کو بود گزیده تو
نیست جز نقش نو کشیده تو
پیکری آفریده ای به خیال
گذرانیده ای بر او احوال
پهلوانی بروت مالیده
بهر کین در دغا سگالیده
. . .
. . .
بنده نفس خویش چون من و تو
فارغ از دین و کیش چون من و تو
در خیبر به زور خود کنده
برده تا دوش و دورش افکنده
به خلافت دلش بسی مایل
شد ابوبکر در میان حایل
بعد بوبکر خواست دیگر بار
لیکن آن بر عمر گرفت قرار
چون ازین ورطه رخت بست عمر
شد خلافت نصیب یار دگر
در تک و پوی بهر این مطلوب
همه غالب شدند و او مغلوب
با چنین وهم و ظن ز نادانی
اسدالله غالبش خوانی
این علی را در شماره که و مه
خود نبوده ست ور نباشد به
وان علس کش منم به جان بنده
سبلت نفس شوم را کنده
بر صف اهل زیغ با دل صاف
بهر اعدای دین کشیده مصاف
بوده از غایت فتوت خویش
خالی از حول خویش و قوت خویش
قوت و فعل حق ازو زده سر
کنده بی خویشتن در خیبر
خود چه خیبر که چنبر گردون
پیش آن دست و پنجه بود زبون
دید ز آفات، خود خلافت را
بی ضرورت نخواست آفت را
هر چه بر دل نشیند از وی گرد
هست در چشم مرد آفت مرد
چیست گرد آنکه از ظهور وجود
زو مکدر شود صفای شهود
تا کسی بود ز انحراف مصون
کاید آن کار را ز عهده برون
بود با او موافق و منقاد
در جنگ و مخالفت نگشاد
چون همه روی در نقاب شدند
ذره سان محو آفتاب شدند
غیر از او کس ز خاص و عام نبود
که تواند به آن قیام نمود
لاجرم نصرت شریعت را
متکفل شد آن ودیعت را
بود سر کمال مصطفوی
گشت ختم خلافت نبوی
بود ختم رسل نبی وز پی
شد علی خاتم خلافت وی
جمعی از بیعتش ابا کردند
و اندر آن سرکشی خطا کردند
سر کشیدن ز امر اهل کمال
هست ناشی ز سر نقص و وبال
در جهان شاه و رهبری چو علی
گر کسی سر کشد زهی دغلی
این علی در کمال خلق و سیر
. . .
نیست در هیچ معنی و جهتی
. . . را به او مشابهتی
او به موهوم خویش دارد رو
زانکه موهوم اوست در خور او
علیی بهر خود تراشیده
خاطر از مهر او خراشیده
جامی : دفتر اول
بخش ۵۹ - در بیان آنکه اکثر خلق عالم روی پرستش در موهوم و مخیل خود دارند
خلق عالم همه درین کارند
رو به وهم و خیال خود دارند
همه اندر خداپرستی فاش
لیکن آزر صفت خدای تراش
هر کسی بر امید بهبودی
بسته با خود خیال معبودی
روی تعظیم خود در او کرده
مهر او در درونه پرورده
به عبادت اگر چه مشغول است
عابد آن اله مجعول است
روز حشر که بر عموم بشر
حق تجلی کند به جمله صور
آن تجلی ز حضرت احدش
نبود جز به وفق معتقدش
جز در آن صورت ار شود ظاهر
گردد آن را ز جاهلی منکر
چون تجلی که در معاد بود
همه بر طبق اعتقاد بود
مکن او را به اعتقادی خاص
شو ز قید هر اعتقاد خلاص
نیست حصری خدای را و حدی
که مقید شود به معتقدی
تخته خامه عقاید باش
در همه صورتش مشاهد باش
شو هیولای جمله معتقدات
بو که یابی ز قید و حصر نجات
جامی : دفتر اول
بخش ۶۰ - اشارة الی تفسیر قوله تعالی فاینما تولوا فثم وجه الله
از نبی اینما تولوا خوان
ثم وجه اللاه ش متمم دان
یعنی آن سو که روی قصد آری
تا حق بندگیش بگزاری
وجه حق کان بود حقیقت او
باشد آنجا به سوی او کن رو
هیچ جا را نکرد استثنا
پس بود عین حق عیان همه جا
عارف حق شناس را باید
که به هر سو که دیده بگشاید
بیند آنجا جمال حق پیدا
نگسلد از جمال حق قطعا
رو به هر چیز کاورد هر دم
در فضای حوایج عالم
هیچ شغلی حجاب او نشود
پرده آفتاب او نشود
در حوایج خدای را بیند
جز شهود خدای نگزیند
زانکه معلوم بنده نیست که کی
به سر آید حیات فانی وی
دم آخر کسی کز اهل جهان
داد بر هیأت مشاهده جان
چون برآرد سر از نشمین خاک
چشم و جانش بود به حضرت پاک
وان کزین منزل خراب گشت
لیک با ظلمت حجاب گذشت
خیزد از قبر تیره خوار و خجل
پشت بر آفتاب و رو در ظل
تا ابد مایل هوا و هوس
ناکس الرأس ماند آن ناکس
جامی : دفتر اول
بخش ۶۱ - در بیان آنکه ملازمت مصلی مر شطر مسجد حرام را بنا به انقیاد امر حق و اتباع شریعت اوست و الا هویت حق سبحانه چنانکه در قبله مصلی هست در جمیع جهات هست
گر مصلی کند به وقت صلاة
روی در کعبه از جمیع جهات
باشد از حق بدان جهت مأمور
ور نه حق نیست اندر آن محصور
روی در روی او بود هیچ کس
نیست در قبله مصلی و بس
گر چه در هر جهت بود موجود
لیک در یک جهت شود مسجود
حق بود چون محیط و کعبه چو شط
نیست این دور ازان به هیچ نمط
تا کنی در محیط زان شط ره
گفت ولوا وجوهکم شطره
ره ز شط در محیط ببریدن
هست در شط محیط را دیدن
جامی : دفتر اول
بخش ۶۲ - در بیان آنکه در جهت بودن حق سبحانه و تعالی به اعتبار تنزل است به مرتبه جسم و جسمانیات و الا من حیث هو مبراست از جمیع امکنه و جهات
چون نه جسم است حق نه جسمانی
نه هیولاست نی هیولانی
باشد از حیز و جهت بیرون
وز حدود مشابهت بیرون
هست من حیث ذاته الأقدس
صفت او همین تجرد و بس
لیک چون در مراتب امکان
گشت ظاهر به صورت اعیان
در جهان هر صفت که معروف است
بی تقید به جمله موصوف است
هر چه باشد ز جنس خیر و جمیل
بین ز اوصاف ذات او بی قیل
وانچه نقصی بود در آن واقع
نیست قطعا به سوی حق راجع
بلکه هست آن به ذوق اهل سداد
از قصور قبول استعداد
پس دلالت بر آنکه وصف کمال
هست ز اوصاف ایزد متعال
حمد حق باشد و ستایش او
قابل مستعد ستایش گو
وانکه از قابل است شر و قبیح
نه ز حق بهر حق بود تسبیح
پی اظهار این مراد و مرام
وارد است از نبی علیه سلام
انما الخیر کله بیدیک
لکن الشر لا یعود الیک
حق هم از بهر کشف این مقصود
در کلام مجید خود فرمود
هیچ چیزی ز نامی و جامد
نیست الا مسبح و حامد
جامی : دفتر اول
بخش ۶۳ - در بیان آنکه تسبیح موجودات به لسان حال می باشد چنانکه گذشت و ارباب کشف و نظر در آن متفقند و به زبان مقال نیز می باشد چنانکه اصحاب کشف و عیان بدان قایلند و در احادیث نیز واقع است
حمد تسبیح حق بدین قانون
که رسانیده شد به عرض اکنون
به لسان دلالت آمد و حال
نه به ترتیب لفظ و حرف و مقال
وین به سمع خرد شود مدرک
واندر این نیست هیچ کس را شک
لیک ارباب کشف و اهل عیان
در جماد و نبات و هر حیوان
نطق دیگر همی کنند اثبات
در جمیع مواطن و اوقات
همه مستند زنده و گویا
خالق خویش را به جان جویا
حمد و تسبیح حق همی گویند
راه قرب و رضا همی پویند
تیزگوشان که سمعشان مبدل
شد به سمع دگر ز نور ازل
حمد و تسبیح شان همی شنوند
گر چه اهل نظر نمی گروند
مرتضی گفت با رسول خدا
رفتم از مکه جانب صحرا
هیچ سنگ و درخت نامد پیش
که نگفتی سلام بی کم و بیش
ابن مسعود گفت وقت طعام
می شنیدیم از طعام کلام
به زبان فصیح و لفظ صریح
خوش همی گفت بهر حق تسبیح
جامی : دفتر اول
بخش ۶۴ - در بیان معنی کلام و بیان مراتب و اقسام آن و بیان آنکه کدام قدیم است و کدام حادث و بیان آنکه کلام جمادات و نباتات از کدام قبیل است
گر چه آمد بسیط اصل کلام
باشد آن را مراتب و اقسام
هست اصل بسیط آن ز صفات
ز صفاتی که هست لازم ذات
حق تعالی حقایق اسرار
چون کند بهر قایلان اظهار
صفتی را که هست مبداء آن
کرده نامش کلام اهل لسان
پیش آن کو بود به علم علم
این کلام است متصف به قدم
باشد آری به حکم عقل سلیم
صفت ذات همچو ذات قدیم
گاهی آن بی توسط گفتار
آید اندر مراتب و اطوار
چون دلالات جمله موجودات
بر کمال صفات و وحدت ذات
گاهی اندر لباس لفظ و حروف
که مر او را قوالبند و ظروف
وین دو قسم است زانکه حرف و مقال
یا به حسن مدرک است یا به خیال
آنچه مدرک همی شود به حواس
ظاهر آمد به پیش عقل و قیاس
وانچه باشد حواس ازان قاصر
هست بر اهل کشف بس ظاهر
موطنش عالم مثال بود
آلت سمع آن خیال بود
گردد از سمع باطن آن مفهوم
سمع ظاهر بود ازان محروم
گفت و گوی فرشتگان با هم
باشد از حرف و صوت آن عالم
هر ملک را در او مثالی هست
که دهدشان در آن مقالی دست
متجسد شود در او ارواح
متروح شود در او شباح
هر چه آید فرو ز عالم جان
قالبی باشدش در آن میدان
وانچه بالا رود ز عالم گل
صورتی یابد اندر آن منزل
وحی تنزیل و رؤیت جبریل
هست احکام آن جهان بی قیل
نطق و تسبیح کز جماد و نبات
بشنوی یا ز عجم حیوانات
همه هست از خواص آن عالم
سمع و حس نیست اندر آن محرم
هر که را شد گشاده راه خیال
اندر آن عالمش دهند مجال
کانچه باشد شنیدنی شنود
رغم محجوب را بدان گرود
وانچه باشد ز دیدنی بیند
دامن از منکر دنی چیند
نسبت این جهان به آن چون است
از حد عقل و فهم بیرون است
گفت شارع کحلقت تلقی
فی فلات بعیدة الأرجا
شرح آن را کسی چه سان سنجد
نیست زانسان که در بیان گنجد
چون سخن را کشید رشته دراز
به سر رشته باید آمد باز
بود سر رشته ذکر بی ادبان
از پی عبرت ادب طلبان
جامی : دفتر اول
بخش ۶۶ - حکایت ساده دلی که در خواب دزد جامه ها و دستارش ببرد و ازارش گذاشت و او ازار از پای کشید و در سر بست تا سرش برهنه نباشد
ابلهی رخت خود به خواب سپرد
رختش از تن کشید و دزد ببرد
جز ازاری که بودش اندر پای
کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
چون متاعی که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عیاری او
کند از دزد پاسداری او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
دید گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوی سر دو سه بار
نه کله باز یافت نی دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بی عمامگی شد چاک
زانکه نبود به چشم هیچ گروه
مرد را بی عمامه فر و شکوه
چون نیارست سر برهنه نشست
کرد بیرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشیدنش ضرورت بود
بی ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
همچنین زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقیق
فرض باشد به شرع اهل طریق
می گذارد ولی به غسل و وضو
می کند گاه شست و شوی غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شوید او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد
جامی : دفتر اول
بخش ۶۸ - حکایت شیخ محقق با مرید موسوس
راهدانی مرید خود را دید
که به قصد نماز می کوشید
بهر تحریمه دست برمی داشت
باز ناکرده اش همی انگاشت
همچنین بارها مکرر کرد
شیخ را حال او مکدر کرد
گفت ای جاهل این طریقه کیست
امر حق یا نه قول و فعل نبیست
نیست کار تو کسب جمعیت
رو همی گو که کی کنم نیت
که سزاوار ریش و سبلت خویش
یا به مقدار حول و قوت خویش
یک دو گانه نماز بگزارم
صورت ظاهرش به جای آرم
پس به تکبیر دست ها بردار
کز تو کافی بود همین مقدار
تو کیی کز تو آن نماز آید
که قبول خدای را شاید
هر پریشان کجا به آسانی
جمع داند شد از پریشانی
سالها خون دیده باید خورد
تا شود فرد یکدم از خود مرد
جامی : دفتر اول
بخش ۶۹ - در ذکر اصحاب تفرقه علی طبقاتهم
خدمت مولوی چه صبح و شام
دارد اندر کتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقی
در خیالش ز هر ورق سبقی
نه شبش را فروغی از مصباح
نه دلش را گشادی از مفتاح
نه به جانش طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
کرده کشاف بر دلش مستور
نور کشف و شهود و ذوق و حضور
از مقاصد ندیده کسب نجات
بی خبر از مواقف عرصات
از هدایه فتاده در خذلان
وز بدایه نهایتش حرمان
بی فروغ وصول تیره و تار
از فروع و اصول کرده شعار
گرد خانه کتابهای سره
از خری همچو خشت کرده خره
سوی هر خشت از آن که رو کرده
در فیضی به رخ برآورده
قصر شرع نبی و حکم نبی
جز بر آن خشت ها نکرده بنی
زان به مجلس زبان چو بگشاید
سخنش جمله قالبی آید
صد مجلد کتاب بنهاده
در عذاب مخلد افتاده
از مجلد ندیده غیر از پوست
پی نبرده به مغزها که در اوست
پوست آمد نصیب اهل حجاب
مغزها بهره اولواالالباب
مرد دانا ز خوان چو میوه خورد
افکند پوست تا بهیمه چرد
وان که باشد بهیمه سیرت و خوی
پوست چیند همی ز برزن و کوی
پوست جز کثرت برونی نیست
مغز جز وحدت درونی نیست
هر که را رو به کثرت است و برون
پشت او سوی وحدت است و درون
او به کثرت گرفته است آرام
کی رسد بوی وحدتش به مشام
تا نتابد ز صوب کثرت روی
در نیابد ز جذب وحدت بوی
سر وحدت همیشه وحدانیست
هر چه کثرت همه پریشانیست
مرد را سالها ز کثرت فرد
روی باید به سر وحدت کرد
تا شود جمع هم و همت وی
آفتابش رهد ز ظلمت فی
یکدم از خود جدا تواند بود
بی خود و با خدا تواند بود
سر پر اندیشه های گوناگون
لب پر افسانه دل پر از افسون
آید از طعن عامه احیانا
سوی مسجد جناب مولانا
با چنین حال باطن معمور
نیز خواهد زهی خیال و غرور
می کند بر دل این تمنا خوش
شرم باشد ازان عمامه و فش
با تو گفتم حدیث اشرف ناس
حال اراذل را ازان بشناس
این بود سیرت خواص انام
چون بود حال عام کالانعام
عام را خود ز شام تا به سحر
نیست جز خورد و خواب ذکر دگر
صلح و جنگش برای این باشد
نام و ننگش فدای این باشد
سخن از دخل و خرج داند و بس
شهوت بطن و فرج داند و بس
همتش نگذرد ز فرج و گلو
داند از امر فانکحوا و کلوا
گر تجارت کند نبندد بار
جز به عزم فریب شهر و دیار
ظلم او بر سر اجیر و رفیق
کم نباشد ز قاطعان طریق
ور زراعت کند به دشت و دره
یا به ده یا به شهر و باغ و تره
تخم حرص و هوای او یکسر
ندهد جز نکال و خسران بر
ور بود اهل صنعت و پیشه
غیر آتش نباشد اندیشه
که چه صنعت کند که سیم و زری
برباید ز دست بی هنری
ور بود اهل کیل و وزن و ذراع
نبودش ز آفتاب صدق شعاع
ز دلش غیر ازین نجوشد غم
که خرد بیش یا فروشد کم
این که گفتم حلال خوارانند
راستکاران و رستگارانند
گوش کن سیرت عوانان را
به تغلب درم ستانان را
نه چه گویم دگر مجالم نیست
بیش ازین قوت مقالم نیست
حرف ایشان خرد هجی نکند
زانکه اندیشه همگری نکند
کم دونان و سست دینان گیر
هم از آنان قیاس اینان گیر
جامی : دفتر اول
بخش ۷۴ - در بیان آنکه آدمی کمال و نقصان خود را نمی داند زیرا که او مخلوق از برای خود نیست بلکه از برای غیر خود است فالذی خلقه انما خلقه لنفسه لاله فما اعطاه الا ما یصلح ان یکون له تعالی فلو علم انه مخلوق لربه لعلم ان الله خلق الخلق علی اکمل صورة تصلح لربه اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین
آدمی را همیشه معتقد است
که مگر آفریده بهر خود است
هر چه او را فتد مناسب حال
داندش از قبیل خیر و کمال
وانچه پنداردش منافی آن
داردش از مقوله نقصان
لیکن این اعتقاد عین خطاست
زانکه او آفریده بهر خداست
حق پی هر چه آفرید او را
نیست امکان بر آن مزید او را
در حقیقت کمال او آنست
کز وجودش مراد یزدانست
حق نخواهد ز هستی اشیا
جز ظهور صفات یا اسما
هر چه در عرصه جهان پیداست
هدف حکم اسمی از اسماست
گر نباشد وجود او بالفرض
حکم آن اسم کی پذیرد عرض
ولهذا رسول کرد خطاب
پیش ازین با معاشر اصحاب
گفت اگر ناید از شما عملی
که در آن باشد از گنه خللی
آفریند خدا خطاکیشان
که گناه آید و خطا زیشان
تا کنند از گناه استغفار
حکم غفار را کنند اظهار
جامی : دفتر اول
بخش ۷۵ - در بیان آنکه نشئه ملکیه ادراک این معنی نمی کرد و لهذا زبان طعن بر آدم علیه السلام گشادند و بر وی به فساد و سفلک گواهی دادند
بود بیرون ز نشئه املاک
که کنند این دقیقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
می زدند از غرور و دعوی دم
کای خدا با مسبحیم تو را
سبحه خوانان مصلحیم چرا
ز آب و گل صورتی برانگیزی
کاید از وی فساد و خونریزی
فاضل اینجا به پیشگاه قبول
چیست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آید
پیش عنقا مگس چه کار آید
علم الله آدم الأسما
کلها ای حقایق الأشیا
اسم حق پیش صاحب عرفان
نیست الا حقایق اعیان
کرد اسما تمام تعلیمش
کرد اوصاف ذات تفهیمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئونی بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرینش ما
رحمت توست علم و بینش ما
هر چه ما را نموده ای دانیم
هیچ بر وی فزود نتوانیم
پس به آدم رسید بار دوم
از خدا این ندا که انبئهم
بالأسامی التی بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها یکایک داد
زانکه هست از تمامی اشیا
آدمی کل و مابقی اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نیست در هیچ جزو کل به کمال
هست در کل جمیع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نیز مدرک خویش
ننهد پا ز دانش خود پیش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل
جامی : دفتر اول
بخش ۷۶ - در بیان آنکه آدمی کل است و سایر اشیا به مثابه اجزا
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق در او واقع
نسخه مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بیچونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
یک صفت نیست از صفات خدا
که نه در ذات او بود پیدا
هم علیم است و هم سمیع و بصیر
متکلم مرید و حی و قدیر
همچنین از حقایق عالم
همه چیزی بود در او مدغم
خواهی افلاک و خواهی ارکان گیر
خواه کان یا نبات و حیوان گیر
صورت نیک و بد نوشته در او
سیرت دیو و دد سرشته در او
گرنه مرآت وجه باقی بود
از چه رو شد فرشته را مسجود
بود عکس جمال حضرت پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
هر چه در گنج کنت کنز نهان
بود، در وی خدا نمود عیان
خلق را در ظهور پیدایی
هستی اوست علت غایی
زانکه عرفان بود سبب آن را
و اوست مظهر کمال عرفان را
جامی : دفتر اول
بخش ۷۷ - داوود علیه السلام با حضرت حق سبحانه در مناجات خود گفت یا رب لم خلقت الخق؟ حضرت سبحانه در جواب وی گفت کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف
گفت داوود با خدای به راز
کای مبرا ز افتقار و نیاز
چیست حکمت در آفرینش خلق
که ازان قاصر است بینش خلق
گفت بودم پر از گهر گنجی
مخفی از چشم هر گهر سنجی
خود به خود در خود آن همه گوهر
دیدمی بی توسط مظهر
خواستم کان جواهر مکنون
بنمایم ز ذات خود بیرون
تا که بیرون ازین نشیمن راز
گردد احکامشان ز هم ممتاز
همه یابند سوی هستی راه
از خود و غیر خود شوند آگاه
آفریدم گهرشناسی چند
تا گشایند ازان گهرها بند
گوهر حسن را کنند اظهار
تا شود گرم عشق را بازار
روی خوبان بداند بیارایند
عشق عشاق ازان بیفزایند
چیست آن گنج، گنج ذات خدا
وان جواهر، جواهر اسما
بود اسما نهفته اندر ذات
شد عیان از ظهور موجودات
داشت اسما جمال پنهانی
لیکن از رتبه های امکانی
شد ز یک جلوه آن جمال نهان
ظاهر اندر مظاهر امکان
هر جمال و کمال فرخنده
که بود در جهان پراکنده
پرتو آن کمال دان و جمال
بهر تفصیل رتبه اجمال
صفت علم را ببین مثلا
جلوه گر در مجالی علما