عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
پند گوی تو چه‌ها تا به تو فهمانیده
کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی
مژه‌ها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران
تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست
باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
می‌کشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق
سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی
خویش را کس به عبث این همه سوزانیده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند
تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوش‌تر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست
با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست
که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل
گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا
یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد
زلف نو سلسله‌اش سلسله بر پای همه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
نمی‌دانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه
ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود
که شب تا صبح دم می‌گردمش بر گرد سر یانه
به گوشت هیچ می‌گوید که اینک می‌رسد از پی
چو باد صرصر آن دیوانهٔ صحرا سپر یا نه
به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را
به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم
ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی
که باید بازگشتن بی‌توقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمی‌دانم
که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامه‌بر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا
به بین بر لشگر غم می‌کنم آخر ظفر یا نه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ای
بی‌تاب مرا گنهی نام کرده‌ای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند
ایذای من به نامه و پیغام کرده‌ای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا
راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ای
در غین مهر این که مرا کشته‌ای نهان
تقلید مهربانی ایام کرده‌ای
ترسم دمار از من بی‌ته برآورد
مرد آزمایی که تو در جام کرده‌ای
چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق
روی مرا به شبهه شبه فام کرده‌ای
از قتل محتشم همه احرام بسته‌اند
در دفع وی ز بس که تو ابرام کرده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
از قید عهد بنده تو خود رسته بوده‌ای
عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش
در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو
گویا تو بی‌محل ز کمین جسته بوده‌ای
آورده‌ای بپرسش حالم رقیب را
خوش ملتفت به حال من خسته بوده‌ای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است
در خانهٔ دلم که تو پیوسته بوده‌ای
گفتی دلت که برده ندانسته‌ام بگو
در دلبری تو این همه دانسته بوده‌ای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب
ای محتشم تو این همه بایسته بوده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
بیش از دی گرم استغنا زدن گردیده‌ای
غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا
این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است
چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم
آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ای
چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی
حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ای
پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ
این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو
کشته‌ای او را و پنداری که آمرزیده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
آبرویم بردی و بی‌اعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی
در هلاک خویشتن بی‌اختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ
کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم
کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو می‌جستم مدام
چاره‌ام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم
لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون
بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بی‌غیرتی چون من
رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا می‌دانند
چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوت‌ها شدی در غیرت و بی‌غیرتی پیدا
اگر آن بی‌تفاوت یار از اغیار دانستی
سیه‌چشمی که درخوابست از کید بداندیشان
چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دل‌داری نمی‌داند
نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن
اگر ازار او را محتشم آزار دانستی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر می‌کند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی
غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژه‌ام زان فراق نامه سترد
که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو می‌داد دست عهد ابد
ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم
که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده
تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم
تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار
چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی
رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی
ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست
یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی
بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل
که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی
غیر من بوی می هر که درین بزم شنید
همه را گل به بغل نقل به دامن دادی
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام
سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی
تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل
تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی
محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز
نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که می‌ترسم
در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشن‌تر از آیینهٔ صبح است می‌خواهم
که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بی‌جرمی به تیغ بی‌دریغم می‌کنی بسمل
چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید
که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم
الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را
به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمی‌گذارم، که زیر تیغم، برآوری دم
مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم
به خواب کس را نمی‌گذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم
نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفته‌ام خو، به خاک از آن رو، نهاده‌ام رو
که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل
ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
زد به درونم آتش تنگ قبا سواری
دست به خونم آلود ماه لقا نگاری
دام فریب دل گشت طره دل‌فریبی
صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری
گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف
نیست به شهریاری همچو تو شهریاری
نرگس چشمت ای گل می‌فکند دمادم
در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
روز و شب از خیالت با دل خویش دارم
کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری
پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز
شکر که ما نداریم قدری و اعتباری
گفته محتشم را زیور گوش جان کن
کز گوهر معانی ساخته گوشواری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بسته‌ای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کرده‌ای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خورده‌ای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکل‌ترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیده‌ای صابر
به صبر این درد پیدا می‌کند بهبود پنداری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
این طلعت و رخسار که دارد که تو داری
این قامت و رفتار که دارد که تو داری
لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان
این شهر شکربار که دارد که تو داری
چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد
این نرگس خون خوار که دارد که تو داری
ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار
این گلبن بی‌خار که دارد که تو داری
قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست
این لطف به اغیار که دارد که تو داری
پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان
زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری
داری همه دم محتشم آزار دل از یار
این یار دل آزار که دارد که تو داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک می‌کندت محتشم امشب
بی‌لنگری شعلهٔ آهی که تو داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری
چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو می‌سوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید می‌بویم و می‌گویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید
ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
باز بر من نظر افکنده شکار اندازی
به شکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز
گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب
از لبش خنده‌ای از گوشهٔ چشمش نازی
سخن مجلسیش می‌کشد از ذوق مرا
چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی
به زکات قدمت بر لب بام آی امشب
چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت
آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی
محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار
برحذر باش که واقف نشود غمازی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی
دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامن‌کشان واندم
به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست می‌یابد
گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی
هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم
که در خون‌خواریش امروز ناپرهیزتر سازی
ز نایابی در وصل تو قیمت یاب‌تر گردد
محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی
به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم
خطابت را اگر با من عتاب‌آمیزتر سازی
نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم
اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی