عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای غمت در جان من آویخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
گره مشک، بر سمن چه زنی
لشگر زنگ، برختن چه زنی
چون ز لعل تو، بوسه ئی طلبم
بر شکر لولوء عدن چه زنی
صد گریبان دریده است از تو
چاک، برطرف پیرهن چه زنی
چون تو گوئی، که جان نفس نزنم
من چه گویم، که بوسه تن چه زنی
بر لب اوست خط اجره ی تو
دست بر زلف پرشکن چه زنی
عاشقی ای اثیر و یارت اوست
همه دانند لاولن چه زنی
پسرا، هست روز آن که تو روی در وفا کنی
ز من ار پند بشنوی، ره وحشت رها کنی
نه چنان پای در گلم، که ز تو مهر بگسلم
چو خبر داری از دلم، بوفا گر صفا کنی
بکند چشم آشنا، همه شب در سرشک خون
اگرش با خیال خود، نفسی آشنا کنی
دو جهان نهد سر بدین، سرای بو که تا مگر
قدمی بر سمک نهی، گذری بر سما کنی
ز رخ تو آفتاب و مه، بحدق برند جمله ره
تو در این موکب وسپه، نکنی تا یکجا کنی
طمع بوسه است و بس، زلب تو اثیر را
بسر تو، گر که اینقدر طمع او ادا کنی
لشگر زنگ، برختن چه زنی
چون ز لعل تو، بوسه ئی طلبم
بر شکر لولوء عدن چه زنی
صد گریبان دریده است از تو
چاک، برطرف پیرهن چه زنی
چون تو گوئی، که جان نفس نزنم
من چه گویم، که بوسه تن چه زنی
بر لب اوست خط اجره ی تو
دست بر زلف پرشکن چه زنی
عاشقی ای اثیر و یارت اوست
همه دانند لاولن چه زنی
پسرا، هست روز آن که تو روی در وفا کنی
ز من ار پند بشنوی، ره وحشت رها کنی
نه چنان پای در گلم، که ز تو مهر بگسلم
چو خبر داری از دلم، بوفا گر صفا کنی
بکند چشم آشنا، همه شب در سرشک خون
اگرش با خیال خود، نفسی آشنا کنی
دو جهان نهد سر بدین، سرای بو که تا مگر
قدمی بر سمک نهی، گذری بر سما کنی
ز رخ تو آفتاب و مه، بحدق برند جمله ره
تو در این موکب وسپه، نکنی تا یکجا کنی
طمع بوسه است و بس، زلب تو اثیر را
بسر تو، گر که اینقدر طمع او ادا کنی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دیدی چگونه ما را، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
والله که به بیباکی، ناموس جهان بردی
حقا که به چالاکی، آرام روان بردی
آورد بر این زلفت، چون کان می کردون
رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی
جان بود که میگفتم بند سر زلفینش
رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی
تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم
هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی
دشنام دهان از من چون بر گذری گویم
یارب من و آن، کاخر نامم بزبان بردی
کم بار دهی بازم بر درگه بار خود
این رسم چنین دانم، زان تنگ دهان بردی
گفتی فرهت ندهم، صد نقش گر آوردی
و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی
در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم
روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی
گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری
حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی
حقا که به چالاکی، آرام روان بردی
آورد بر این زلفت، چون کان می کردون
رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی
جان بود که میگفتم بند سر زلفینش
رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی
تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم
هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی
دشنام دهان از من چون بر گذری گویم
یارب من و آن، کاخر نامم بزبان بردی
کم بار دهی بازم بر درگه بار خود
این رسم چنین دانم، زان تنگ دهان بردی
گفتی فرهت ندهم، صد نقش گر آوردی
و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی
در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم
روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی
گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری
حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
دل ببری، تن بزنی، اینت بلائی که توئی
شوخ رگی، سخت دلی سست وفائی که توئی
چرخ بدان بوالعجبی دهر بدین حیله گری
بوی نبردند چنین، رنگ نمائی که توئی
برد بغارت غم تو، جان و تن و دین و دلم
چشم بدان دور، زهی جمله ربائی که توئی
خود دهدت دل کله ئی، نقش چو من یکدله ئی
اینت دوروئی، دوزبانی، دو هوائی که توئی
یک ره این صحبت ما، با تو بپایان نرسد
راستی از دیک فلک، چرب ربائی که توئی
بوسه بها جان طلبی این ببری آن ندهی
شرم ز روی تو، زهی نیک ادائی که توئی
بخت بخواهم که کند، راه بگوئی که منم
داد نیارد که نهد، کام بجائی که توئی
دستخوش حکم توام، سست حریفی که منم
بررصد همچومنی، سخت دغائی که توئی
آتش بیدادی تو، گرد بر آورد ز من
داد، کی آید زچنان، آب و هوائی که توئی
جمله مرغان جهان، صید اثیرند ولی
یارب زنهار، ز تو سخت بلائی که توئی
شوخ رگی، سخت دلی سست وفائی که توئی
چرخ بدان بوالعجبی دهر بدین حیله گری
بوی نبردند چنین، رنگ نمائی که توئی
برد بغارت غم تو، جان و تن و دین و دلم
چشم بدان دور، زهی جمله ربائی که توئی
خود دهدت دل کله ئی، نقش چو من یکدله ئی
اینت دوروئی، دوزبانی، دو هوائی که توئی
یک ره این صحبت ما، با تو بپایان نرسد
راستی از دیک فلک، چرب ربائی که توئی
بوسه بها جان طلبی این ببری آن ندهی
شرم ز روی تو، زهی نیک ادائی که توئی
بخت بخواهم که کند، راه بگوئی که منم
داد نیارد که نهد، کام بجائی که توئی
دستخوش حکم توام، سست حریفی که منم
بررصد همچومنی، سخت دغائی که توئی
آتش بیدادی تو، گرد بر آورد ز من
داد، کی آید زچنان، آب و هوائی که توئی
جمله مرغان جهان، صید اثیرند ولی
یارب زنهار، ز تو سخت بلائی که توئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
جانم فدای توست، که جانان من توئی
شمع وثاق و تازه گلستان من توئی
هستند شاهدان شکر لب بعهد تو
لیکن از آنمیانه بدندان من توئی
جان بر سر غم تو نهم، وزمن این سخن
بی حرمتی است جان، چه بود، جان من توئی
در عشق تو بخدمت سلطان برآمدم
ای مه، سعادت تو که سلطان من توئی
آنکس که گفت اثیر، بزنگان چه میکنی
زین نکته غافل است، که زنگان من توئی
شمع وثاق و تازه گلستان من توئی
هستند شاهدان شکر لب بعهد تو
لیکن از آنمیانه بدندان من توئی
جان بر سر غم تو نهم، وزمن این سخن
بی حرمتی است جان، چه بود، جان من توئی
در عشق تو بخدمت سلطان برآمدم
ای مه، سعادت تو که سلطان من توئی
آنکس که گفت اثیر، بزنگان چه میکنی
زین نکته غافل است، که زنگان من توئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
زلف چون بر عذار میفکنی
لیل را در نهار میفکنی
چون لبت مست لطف میگردد
باده را در خمار میفکنی
جانی آویخته است برفتراک
تا نظر بر شکار میفکنی
هر کجا مهر در میان آمد
خویشتن بر کنار میفکنی
خرما با تو کی دود که بجور
اسب بر روزگار میفکنی
همچو سوزن، اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار میفکنی
صف ناموس تو شکست آرد
زانکه در چنگ یار میفکنی
لیل را در نهار میفکنی
چون لبت مست لطف میگردد
باده را در خمار میفکنی
جانی آویخته است برفتراک
تا نظر بر شکار میفکنی
هر کجا مهر در میان آمد
خویشتن بر کنار میفکنی
خرما با تو کی دود که بجور
اسب بر روزگار میفکنی
همچو سوزن، اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار میفکنی
صف ناموس تو شکست آرد
زانکه در چنگ یار میفکنی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار تو از دست بشد عهد جوانی
من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم
شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
نی نی برو از تنگدلان یاد میاور
آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی
هجردهن تنک تواکنون که ضروری است
بگذار بما تنگ دل ما به نشانی
صد عهد به بستی و هم آنگه بشکستی
ما را به از این بود بعهد تو گمانی
گفتی گل رخساره ی من خاص تو باشد
دیدی که چو سوسن بسزا جمله زبانی
بردی دل بیچاره اثیر از سر شوخی
خوش باش که گر جان ببری، هم دل و جانی
ای کزان چشمه جان بخش و دولب جان منی
کوری جمله حسودان جهان، آن منی
جان اگر همچو دلم پای تو آرد برکاب
زان عنان باز نتابم، که تو جانان منی
لب و دندان تو را، سجده برم چون پروین
کز جهان ای مه تابان، تو بدندان منی
چشم من ابر بهار است، که می گرید زار
تا تو در فصل زمستان گل خندان منی
زان دوزلفین پریشان، که جهان فتنه اوست
مایه فتنه احوال پریشان منی
من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم
شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
نی نی برو از تنگدلان یاد میاور
آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی
هجردهن تنک تواکنون که ضروری است
بگذار بما تنگ دل ما به نشانی
صد عهد به بستی و هم آنگه بشکستی
ما را به از این بود بعهد تو گمانی
گفتی گل رخساره ی من خاص تو باشد
دیدی که چو سوسن بسزا جمله زبانی
بردی دل بیچاره اثیر از سر شوخی
خوش باش که گر جان ببری، هم دل و جانی
ای کزان چشمه جان بخش و دولب جان منی
کوری جمله حسودان جهان، آن منی
جان اگر همچو دلم پای تو آرد برکاب
زان عنان باز نتابم، که تو جانان منی
لب و دندان تو را، سجده برم چون پروین
کز جهان ای مه تابان، تو بدندان منی
چشم من ابر بهار است، که می گرید زار
تا تو در فصل زمستان گل خندان منی
زان دوزلفین پریشان، که جهان فتنه اوست
مایه فتنه احوال پریشان منی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی
رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او
جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود
غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان
گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان
بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی
ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی
در سر نیم آه من سوختن ولایتی
هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من
گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی
جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی
در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود
عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی
رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او
جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود
غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان
گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان
بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی
ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی
در سر نیم آه من سوختن ولایتی
هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من
گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی
جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی
در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود
عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
رخ تو فتنه جهان بودی
گر نه، از دیده نهان بودی
دل و دین رفت در سر غم تو
کاش باری امید جان بودی
ز رخت یادگار خواستمی
گرنه اشکم چو ارغوان بودی
دل، به خستی بجان ز دست غمت
گرنه رویم چو زعفران بودی
میزبانی است تازه وعده تو
گرنه در لقمه استخوان بودی
عشوه ئی میدهی که آن توام
کی چنین بودی، ار چنان بودی
خوردمی، بر زخاک کوی تو دوش
گر نه فریاد پاسبان بودی
در رکابم فلک پیاده شدی
چون قبول تو هم عنان بودی
از مقیمان آستان غمت
فخر گردی گر آسمان بودی
زان لطافت که در دل است تو را
کاشکی هیچ در زبان بودی
سرما گر به هیچ ارزیدی
خاک آن فرخ آستان بودی
دوش گفتی اثیر از آن من است
نه چنین بودی ار چنان بودی
گر نه، از دیده نهان بودی
دل و دین رفت در سر غم تو
کاش باری امید جان بودی
ز رخت یادگار خواستمی
گرنه اشکم چو ارغوان بودی
دل، به خستی بجان ز دست غمت
گرنه رویم چو زعفران بودی
میزبانی است تازه وعده تو
گرنه در لقمه استخوان بودی
عشوه ئی میدهی که آن توام
کی چنین بودی، ار چنان بودی
خوردمی، بر زخاک کوی تو دوش
گر نه فریاد پاسبان بودی
در رکابم فلک پیاده شدی
چون قبول تو هم عنان بودی
از مقیمان آستان غمت
فخر گردی گر آسمان بودی
زان لطافت که در دل است تو را
کاشکی هیچ در زبان بودی
سرما گر به هیچ ارزیدی
خاک آن فرخ آستان بودی
دوش گفتی اثیر از آن من است
نه چنین بودی ار چنان بودی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صبحدم آن روی چون نگارچه شوئی
ابر نئی روی لاله زار چه شوئی
آب حیات است غبغب تو فسرده
پس تو بدین آب خاکسار چه شوئی
جوشن شمشاد لاله بوی چه بندی
صدره نسرین کامکار چه شوئی
آتش روی تو در پناه خم زلف
هست بزنهار زینهار چه شوئی
مشک ز ثاثیر نم بباد دهد بوی
پس تو دو زلفین مشکبار چه شوئی
گیسوی شام سیاهگار چه سائی
چهره ی صبح سفید کار چه شوئی
ترک تتاری مزاج مشک شناسی
مشک تتاری به پود و تار چه شوئی
آتش این سینه شو که زود نمیرد
آتش آن روی آبدار چه شوئی
روی تو مینوست آشکار چه داری
گیر که میدادی آشکار چه شوئی
نم زد و چشم اثیر بر، که دو چشمه است
زلف بهر آب بد گوار چه شوئی
ابر نئی روی لاله زار چه شوئی
آب حیات است غبغب تو فسرده
پس تو بدین آب خاکسار چه شوئی
جوشن شمشاد لاله بوی چه بندی
صدره نسرین کامکار چه شوئی
آتش روی تو در پناه خم زلف
هست بزنهار زینهار چه شوئی
مشک ز ثاثیر نم بباد دهد بوی
پس تو دو زلفین مشکبار چه شوئی
گیسوی شام سیاهگار چه سائی
چهره ی صبح سفید کار چه شوئی
ترک تتاری مزاج مشک شناسی
مشک تتاری به پود و تار چه شوئی
آتش این سینه شو که زود نمیرد
آتش آن روی آبدار چه شوئی
روی تو مینوست آشکار چه داری
گیر که میدادی آشکار چه شوئی
نم زد و چشم اثیر بر، که دو چشمه است
زلف بهر آب بد گوار چه شوئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بس کاین دل زار ریش کردی
گفتم زینهار بیش کردی
دل شیشه نازک و غمت سنگ
آسان شکند چوریش کردی
فرمان هوای خویشتن را
بر تیر جفا چو کیش کردی
وین طرفه که در کنام شیران
خونریز به چشم میش کردی
خورشیدی و در دل نژندم
خاصیت ماه و جیش کردی
اول همه نوش عرضه کردم
پس زود به غم سریش کردی
این جان سریش باز کرده
پس زود ز غم سپریش کردی
خون میخور و با جفاش میسازد
کاین کار بدست خویش کردی
دوش از طرب خیال بر سر
بر باد خرد پریش کردی
چون پیش اثیر خود رسیدی
بی باکی و عشوه بیش کردی
گفتم زینهار بیش کردی
دل شیشه نازک و غمت سنگ
آسان شکند چوریش کردی
فرمان هوای خویشتن را
بر تیر جفا چو کیش کردی
وین طرفه که در کنام شیران
خونریز به چشم میش کردی
خورشیدی و در دل نژندم
خاصیت ماه و جیش کردی
اول همه نوش عرضه کردم
پس زود به غم سریش کردی
این جان سریش باز کرده
پس زود ز غم سپریش کردی
خون میخور و با جفاش میسازد
کاین کار بدست خویش کردی
دوش از طرب خیال بر سر
بر باد خرد پریش کردی
چون پیش اثیر خود رسیدی
بی باکی و عشوه بیش کردی