عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶ - ابن یمین فریومدی خراسانی
وهُوَ امیر محمود بن یمین الدین محمود فریومدی الطغرایی، در اخلاق حمیده و اوصاف پسندیده مشهور و در کمالات صوری و معنوی در السنه و افواه مذکور. از سالکان واصل و عارفان کامل. استفاضهٔ فیوضات الهیه نموده و خود در سلک حکما و عقلا مندرج بود. تحصیل معاش از رهگذر زراعت و دهقانی فرمودی و هرچه داشتی مصروف درویشان نمودی. دیوان حکمت توأمانش در سنهٔ ۷۴۳ در جنگ سربداران از میان رفته. لهذا اشعارش کم یاب و این ابیات از نتایج طبع آن جناب است:
مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه
آشنایی خلق درد سر است
منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهرِ طمع
تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سرِ دیدهها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزیست میرسانندت
٭٭٭
زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود
از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد
چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا
قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو
چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع
که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین
ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو
٭٭٭
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود
روی و نان جوی از یهود وام کنی
هزار بار از آن بِه که از پی خدمت
کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی
رباعی
آن کز پی وصل او به جان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم و من واو را من
از تنگ مجالی سخنی میگویم
رباعی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن
یا راضی شو به هرچه او با تو کند
گویند که چون ابن یمین رحلت مینمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجادهاش یافتند:
منگر که دل ابن یمین پرخون شد
بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد
مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست
با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد
مِنْقطعاته فی الحکمة و الموعظه
آشنایی خلق درد سر است
منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهرِ طمع
تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سرِ دیدهها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزیست میرسانندت
٭٭٭
زدم از کتم عدم خیمه به صحرایِ وجود
از جمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد از آنم کشش نفس به حیوانی برد
چون رسیدم به وی از وی گذری کردم و رفت
بعد از آن در صدفِ سینهٔ انسان به صفا
قطرهٔ هستی خود را گهری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعهٔ قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن ره سوی او بردم و چون ابن یمین
همه او گشتم و ترک دگری کردم و رفت
دو قرص نان اگر از گندم است وگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است وگر از نو
چهار گوشهٔ دیوار خود به خاطرِ جمع
که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه بهتر به نزد ابن یمین
ز فرِّ مملکتِ کیقباد و کیخسرو
٭٭٭
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود
روی و نان جوی از یهود وام کنی
هزار بار از آن بِه که از پی خدمت
کمر ببندی و بر مردکی سلام کنی
رباعی
آن کز پی وصل او به جان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم و من واو را من
از تنگ مجالی سخنی میگویم
رباعی
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
با هرچه رضایِ او در آن نیست مکن
یا راضی شو به هرچه او با تو کند
گویند که چون ابن یمین رحلت مینمود شب به تلاوت مشغول شد تا هنگام فوت رسید و این رباعی گفته به جوارِ رحمت حق پیوست. صبح این رباعی را بر سر سجادهاش یافتند:
منگر که دل ابن یمین پرخون شد
بنگر که ازین سرایِ فانی چون شد
مصحف به کف و چشم به ره، روی به دوست
با پیکِ اجل خنده زنان بیرون شد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷ - اثیر اخسیکتی
فاضلی آگاه و سخنوری صاحب جاه. اخسیکت از ولایت فرغانهٔ، ماوراءالنهر است. مدتها در بلخ و هرات تحصیل نمود و چندی در آذربایجان بوده، مداحی اتابک ایلدکز میکرد. آخر دستِ ارادت به حضرت شیخ نجم الدین کبری داد و در حلقهٔ اهل سلوک و سیر قدم نهاد. عارف معارف لاهوتی و سالک مسالک ملکوتی گشت. در سنهٔ ۵۵۷ در خلخال درگذشت.
آن را که چار بالش عزت میسر است
گو پنج نوبه زن که شهِ هفت کشور است
بر شطِّ حادثات برون آید از لباس
کاول برهنگی است که شرط شناور است
٭٭٭
شادم به غم تو گرچه شادی
در مذهب عاشقان حرام است
٭٭٭
از غایت حسن تو وز غیرت چشمِ خود
پیدات نمییابم پنهانت نمیبینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمیآیی
ورچه به تو میبینم چون جانت نمیبینم
٭٭٭
سوزیست مرا در دل اما نه چنان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
٭٭٭
چهار چیز که اصل فراغتست و منال
نیرزد آن به چهار دگر در آخر حال
گنه به شرم ملامت، عمل به خجلتِ عزل
بقا به تلخیِ مرگ و طمع به ذُلِّ سؤال
رباعی
گه طعمهٔ مور اژدهایی سازی
گه از پر پشهای همایی سازی
درهم شکنی کاسهٔ صد کسری را
تا دستهٔ کوزهٔ گدایی سازی
آن را که چار بالش عزت میسر است
گو پنج نوبه زن که شهِ هفت کشور است
بر شطِّ حادثات برون آید از لباس
کاول برهنگی است که شرط شناور است
٭٭٭
شادم به غم تو گرچه شادی
در مذهب عاشقان حرام است
٭٭٭
از غایت حسن تو وز غیرت چشمِ خود
پیدات نمییابم پنهانت نمیبینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمیآیی
ورچه به تو میبینم چون جانت نمیبینم
٭٭٭
سوزیست مرا در دل اما نه چنان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
٭٭٭
چهار چیز که اصل فراغتست و منال
نیرزد آن به چهار دگر در آخر حال
گنه به شرم ملامت، عمل به خجلتِ عزل
بقا به تلخیِ مرگ و طمع به ذُلِّ سؤال
رباعی
گه طعمهٔ مور اژدهایی سازی
گه از پر پشهای همایی سازی
درهم شکنی کاسهٔ صد کسری را
تا دستهٔ کوزهٔ گدایی سازی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸ - اشرف سمرقندی
اسم شریفش سید معین الدین. چون سید حسن غزنوی اشرف تخلص مینمود، سید به اشرف ثانی مشهور است. لیکن خود در اشعار اشرفی تخلص میفرموده. فاضلی فایق و حکیمی صادق است. وقتی در هرات دل به دلبری از اکابر آن شهر داد و معشوق نیز به وی اخلاص داشت. روزی با جمعی از دوستان به سیر بوستان رفتند.
از آنجا که از کوزه همان برون تراود که دروست. جناب سید به شرح حالات محبت متکلم بود و میفرمود که رابطهٔ جسمانی به سبب مناسبت روحانی است. لاجرم هر کس را در عالم ارواح با کسی مناسبت بوده، در عالم اجسام نیز دلش به الفت وی آسوده. در این حال بر شاخ سروی نالهٔ عاشقانهٔ قمری بلند و از تأثیر الحانش دل مستمعین، نژند گردید. معشوق سید گفت که اگر این مرغ عاشق سرو است اکنون که با اوست نالهاش از چیست و اگر نه عاشق سرو است معشوقش کیست و اگر از عشق بی نشانیست چرا نغمهاش زخمهٔ ترک جان است. سید گفت: فریادش از یادِ زمان دوری و نالهاش از شکایت ایّامِ مهجوری است. جوان خندید و کمان گروهه طلبید. به مهرهٔ گلی آن مرغ بی گناه را از جان و جانان مهجور ساخت و به پای آن سروِ سرکش انداخت. سید را دل سوخت و گفت هر که به خون مرغی بی گناه دلیری نماید اعتماد به وفاداری او نشاید. از وی برید و بیرون رفت. گویند در همان اوقات جوان به سفری رفت. قاطعان طریق دست ستم گشاده به زخم تیری به عالم بقاش فرستادند. سید در سنهٔ ۵۹۵ در سمرقند وفات یافت و به جنت شتافت. این دو رباعی از اوست:
ای آنکه نداری به جهان هیچ نیاز
اندر گذر از عالم تحقیق و مجاز
خوش باش که این نفس عزیز است عزیز
می نوش که این قصه دراز است دراز
٭٭٭
دلبستهٔ روزگار پر زرق شدن
یا شیفتهٔ بقایِ چون برق شدن
چون مردم اندک آشنا در گرداب
دستی زدنست و عاقبت غرق شدن
از آنجا که از کوزه همان برون تراود که دروست. جناب سید به شرح حالات محبت متکلم بود و میفرمود که رابطهٔ جسمانی به سبب مناسبت روحانی است. لاجرم هر کس را در عالم ارواح با کسی مناسبت بوده، در عالم اجسام نیز دلش به الفت وی آسوده. در این حال بر شاخ سروی نالهٔ عاشقانهٔ قمری بلند و از تأثیر الحانش دل مستمعین، نژند گردید. معشوق سید گفت که اگر این مرغ عاشق سرو است اکنون که با اوست نالهاش از چیست و اگر نه عاشق سرو است معشوقش کیست و اگر از عشق بی نشانیست چرا نغمهاش زخمهٔ ترک جان است. سید گفت: فریادش از یادِ زمان دوری و نالهاش از شکایت ایّامِ مهجوری است. جوان خندید و کمان گروهه طلبید. به مهرهٔ گلی آن مرغ بی گناه را از جان و جانان مهجور ساخت و به پای آن سروِ سرکش انداخت. سید را دل سوخت و گفت هر که به خون مرغی بی گناه دلیری نماید اعتماد به وفاداری او نشاید. از وی برید و بیرون رفت. گویند در همان اوقات جوان به سفری رفت. قاطعان طریق دست ستم گشاده به زخم تیری به عالم بقاش فرستادند. سید در سنهٔ ۵۹۵ در سمرقند وفات یافت و به جنت شتافت. این دو رباعی از اوست:
ای آنکه نداری به جهان هیچ نیاز
اندر گذر از عالم تحقیق و مجاز
خوش باش که این نفس عزیز است عزیز
می نوش که این قصه دراز است دراز
٭٭٭
دلبستهٔ روزگار پر زرق شدن
یا شیفتهٔ بقایِ چون برق شدن
چون مردم اندک آشنا در گرداب
دستی زدنست و عاقبت غرق شدن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹ - احیای همدانی
اسم شریفش میرزا محمد هاشم. حکیمی است عظیم الشأن و فاضلی است همه دان. مدت ده سال به تحصیل علوم مشغول و در فنون حکمیات قادر و به حکمت ریاضی و طبیعی به درجهٔ کمال رسید. از اصفهان به مشهد مقدس رضوی رفته، با فضلا معاشرت کرده. پس از تکمیل علوم معقول و منقول به موطن خود مراجعت و حسب الاستحقاق تدریس مدرسهٔ همدان با وی بود. بالاخره در اوان اختلال صفویه با جمعی از متعلقین به شهادت رسید. از اوست:
در کور دلی اگرچه بی انبازم
جمله چشمم به راه لطفش بازم
بر من به حقارت منگر گر مورم
من ساختهٔ صنع سلیمان سازم
در کور دلی اگرچه بی انبازم
جمله چشمم به راه لطفش بازم
بر من به حقارت منگر گر مورم
من ساختهٔ صنع سلیمان سازم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۱ - انسی سیاه دانی
اسمش عبدالرحمن بن بختیار. مردی عالم و کامل بوده. در هندوستان در نهایت تجرید سیاحت مینموده. مجذوب مطلق شد. در سنهٔ ۱۰۲۵ جذبه بر وی غالب شد و از بدنِ عنصری رست و این یک بیت و رباعی از او نوشته شد:
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۳ - امری شیرازی
قاسم نام داشته و به علوم غریبه رایت شهرت افراشته. علما او را به کفر و زندقه متهم کردند و به سلطان عصر، شاه طهماسب ماضی صفوی عرض نموده. در سنهٔ ۹۳۲ به دیدهٔ جهان بینش میل کشیدند. بالاخره عوام در شیراز هجوم کرده، شهیدش کردند. در اعداد و اسرار نقطهای بی نظیر بود و رسالهٔ ذکر و فکر و جواب «مرآت الصفا» تصنیف نموده. شهادتش در سنهٔ ۹۹۹ و این اشعار تیّمناً و تبرّکاً از نتایج طبعش قلمی شد:
در وقت شهادتش این اشعار را به خواجه محمود دهدار فرستاده:
نقص اگر دید ابوجهل نبود آن ز نبی
عکس خود بود که در آینهٔ احمد دید
کاملان بهر محیطاند و سگان جهالند
کی شود بحر محیط از دهن کلب پلید
٭٭٭
چون به فضل ایزد بی چون به حق بینا شدم
آگه از کنهِ رموزِ عَلَّمَ الأَسْما شدم
بر براق تن چو بر معراج جان کردم عروج
عارفِ اسرار سُبْحانَ الذی اَسْری شدم
جبرئیل نطق چون از عرشِ دل آورد وحی
واقف کیفیت اسرار ما اوحی شدم
چشم ظاهر چون ببستم چشم باطن باز شد
شاهبازِ عرشِ پروازِ فلک پیما شدم
طعن بی چشمی مزن بر امری ای دشمن که من
چشم خود در راه حق دادم به حق بینا شدم
رباعی اول را به خدمت سلطان فرستاده:
شاها ز لباس نور عورم کردی
وز درگه خود به جور دورم کردی
سی سال همی مدح تو گفتم شب و روز
این جایزهام بود که کورم کردی
٭٭٭
اسرار حقیقت ز دل دانا پرس
ای طالبِ حقّ نشان حقِ از ما پرس
چون وعدهٔ جمله را به فردا دادند
فردا برم آ و قصّهٔ فردا پرس
در وقت شهادتش این اشعار را به خواجه محمود دهدار فرستاده:
نقص اگر دید ابوجهل نبود آن ز نبی
عکس خود بود که در آینهٔ احمد دید
کاملان بهر محیطاند و سگان جهالند
کی شود بحر محیط از دهن کلب پلید
٭٭٭
چون به فضل ایزد بی چون به حق بینا شدم
آگه از کنهِ رموزِ عَلَّمَ الأَسْما شدم
بر براق تن چو بر معراج جان کردم عروج
عارفِ اسرار سُبْحانَ الذی اَسْری شدم
جبرئیل نطق چون از عرشِ دل آورد وحی
واقف کیفیت اسرار ما اوحی شدم
چشم ظاهر چون ببستم چشم باطن باز شد
شاهبازِ عرشِ پروازِ فلک پیما شدم
طعن بی چشمی مزن بر امری ای دشمن که من
چشم خود در راه حق دادم به حق بینا شدم
رباعی اول را به خدمت سلطان فرستاده:
شاها ز لباس نور عورم کردی
وز درگه خود به جور دورم کردی
سی سال همی مدح تو گفتم شب و روز
این جایزهام بود که کورم کردی
٭٭٭
اسرار حقیقت ز دل دانا پرس
ای طالبِ حقّ نشان حقِ از ما پرس
چون وعدهٔ جمله را به فردا دادند
فردا برم آ و قصّهٔ فردا پرس
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۴ - ابوسعید بزغش شیرازی قُدِّسَ سِرُّهُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۶ - انوری ابیوردی
حکیم اوحدالدین از فضلای زمان و از حکمای اوان خود بوده. ظهورش در انتهای ملک ملکشاه و ابتدای دولت سلطان سنجر سلجوقی بوده و مداحی آن سلطان را نموده. در طریق شعر و شاعری طرزی مرغوب و طوری مطلوب داشته و در این سیاق همت بر تتبع ابوالفرج رونی میگماشته. با رشید الدین وطواط و ادیب صابر و امیر معزی و جمعی از فصحایِ شعرای آن عهد معاصر بوده. ادیب را تمجید نموده. در فن ریاضی مهارت کلی حاصل کرده و مردم را به احکام وی وثوق بوده. حکم به طوفان بادی کرده و تخلف یافته و ابنای زمان برو شوریدند. گویند ظهور جنگیزخان را ما دل به آن حکم داشتند که طوفان وار باعث ویرانی دیار گردید. به هر صورت به اغوای حکیم سوزنی سمرقندی، فتوحی شاعر با وی کید کرده قطعه در هجو بلخ گفته و به نام حکیم شهرت داد. بلخیان از حکیم رنجیده و حکیم را از بلخ اخراج کردند. آخر یافتند که قطعه از فتوحی است و اکنون در دیوان حکیم مینویسند. غرض، احوال و اقوال او مشهور عالم است و اشعارش شاعران را مسلم. در تذکرهها اشعار حکیم مندرج است و دیوانش هم بسیار. اما چون فقیر بیشتر اشعاری که متضمن حقیقتی و نصیحتی است قلمی مینماید و از ابیات شاعرانه چشم میپوشد، از ضبط قصاید و مدایح معذور است. به چند بیتی حکیمانه از عالم نصایح و چند قطعه حاکی بر حکمت و موعظه و قناعت اکتفا کرده و العذر عِندالکرام مقبول. گویند در اواخر حال تائب شد. سلطان او را طلب کرده، حکیم نپذیرفت و این قطعه را که در صفت تجرد خود گفته و مطلعش این است. به سلطان فرستاد:
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات میبندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقشها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو میدهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ میزن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشتهام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم میشود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان میبر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی میکن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّهای را نقش میکردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد میکن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
ای آخره. غرض، وفات جناب حکیم در سنهٔ ۵۷۵.
مِنْقصایدِهِ فی الحکمه
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلافِ رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بندِ حوادث ورای چون و چراست
اگرچه نقشِ همه امهات میبندند
درین سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که در این نقشها همی بینی
ز خامه است که در دستِ جنبش آباست
به دست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کاین گوژپشتِ مینا رنگ
چگونه مولعِ آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دورِ او واقف
نه هیچ دیده بر اسرارِ حکم او بیناست
مِنْقطعاته فی الحکمه
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوماً و مسکینا
سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید
به شعری ورز حرص و آنکه یابد دیدهٔ بینا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
ولیکن از طریقِ آرزو پختن خرد داند
که با بختِ زمرد برنیاید دیدهٔ مینا
برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد
ز یأجوج تمنا رخنه در سد ولو شئنا
به استعداد یابد هر که ار ناچیزکی یابد
نه اندر بدوِ فطرت پیش از این کان الفتی طِیِنا
بلی از جاهدوا یک سر به دست تست این رشته
ولیک از جاهَدُوا هم برنخیزد هیچ، بی فِیْنا
ایضاً وله رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ
نزد طبیبِ عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاطِ آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
سوءالمزاج حرص اثر کرده در قوا
ای دل به عون مسهل سقمونیایِ صبر
وقت است اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود ازین میانه اگر حُقنهٔ دل است
اول قدم ز اکل فضول است احتما
٭٭٭
درین دو روزه توقف که بو که خود نَبُوَد
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیایِ فراز
که عقل حاصل آن درنیاورد به حسیب
چو میدهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنانکه بی خبر سیب ماه، رنگ به سیب
هزار بار اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نباید به آسیای نشیب
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به شب ز رنج شکیب
فِی الشّکایةِ عَن اَبْناءِ الزّمانِ
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانش است
چند گویی فتح بابی کو و یارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخِ کمال ازخاکِ آدم برکشید
تو زنخ میزن که در من کنج نقصانی کجاست
خاک را طوفان اگر عقلی دهد وقت آمده است
ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست
سلطان زمان انوری را طلب کرده در جواب اونوشته
کلبهای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است
هر چه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب من است
رحل و اجزا نان خشک برو
گرد خوان من و کباب من است
قلم کوته و صریرِ خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب من است
شیشهٔ حِبر من که بادا پُر
پیش من شیشهٔ شراب من است
خرقهٔ صوفیانهٔ ازرق
از هزار اطلس انتخاب من است
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب من است
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی خاک و آب من است
نیست مر بنده را زبانِ جواب
جامه و جایِ من جواب من است
وله رحمة علیه
برترین پایه مرد را عقل است
بهترین مایه مرد را تقوی است
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون ازین دو معنی نیست
چون ازین هر دو مرد خالی گشت
آدمی و بهیمه هر دویکی است
کافران را که آدمی نسبند
نصّ بَلْهُمْاَضّل ازین معنی است
وله
آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است
راضی نشود به هیچ بی نفسی
هر نفس که از نفوس انسان است
ای نَفسْبه رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزان است
شک نیست که هر که چیزکی دارد
و آن را بدهد طریقِ احسان است
لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان که مروت است در دادن
در ناستدن هزار چندان است
ایضاً مِن قطعاته
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
برجست و بر دوید بروبر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند روزهای
گفتا که هست عمر من افزونتر ازدویست
گفتا به بیست روز من از تو گذشتهام
با من بگو که کاهلیت از برای چیست
گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ گفت
کاکنون نه روز جنگ ونه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
معلوم میشود به تو نامرد و مرد کیست
٭٭٭
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه گردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دوبار
جانب شهر آمدی از سوی دشت
گفتی ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب وبُعد ازین زرینه طشت
قاقم و قندز به سرما پنج و چار
توزیِ کتّان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی برگی چه گشت
راحت هستی و رنجِ نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
٭٭٭
هرکه به ورزیدنِ کمال کند روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر ز هم ببرد کوه
گرد قناعت ز آستانش بلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند آنک
صحبتِ اهل زمانه هیچ نیرزد
در قناعت و آزادی گوید
من و آن نفس که با قحبهٔ رعنای جهان
چون خسان عشق نبازم نه به سهوونه به عمد
قدرتِ دادن اگر نیست مرا باکی نیست
قدرتِ ناستدن هست وللّه الحمد
٭٭٭
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنجِ دل بیفزاید
وگر مطیع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نزار باز آید
چو اعتقاد کند کر کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حلّ و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
٭٭٭
آن کس که به صد خون جگر شد هنر آموخت
وز دور قمر گوبنشین خونِ جگر خور
پیغامِ زنان میبر و دیبایِ به زرپوش
یا مسخرگی میکن و حلوای شکرخور
٭٭٭
انوری چند از قبول عامه بهرِ ننگ شعر
راه حکمت رو، قبولِ عامه گو هرگز مباش
٭٭٭
چهار چیز است آیین مردم هنری
که مردم هنری نیست زین چهار بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیک نامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دلِ دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاهِ گفتنِ بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی با تو در جهان بد کرد
چو عذر پیش تو آورد نام آن نبری
در شکایت از فلک و ذَمّ علم گوید
ای خواجه مکن تا بتوانی طلبِ علم
کاندر طلبِ راتب یک روزه بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔکنجی و کتابی برِ عاقل
بهتر که دو صد گنج و بسی کام روانی
گر بی خردان قیمتِ این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصّع
موسی و کلیم اللّه و چوبی و شبانی
فِی الحکمة
صفّهای را نقش میکردندنقاشان چین
بشنواین معنی کزین بهتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفّهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری ار آن نیمهٔ پرنقش نتوانی شدن
جهد میکن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
٭٭٭
عادت کن از جهان سه خصلت را
ای خواجه وقت مستی و هشیاری
دانی که چیست آن، بشنو از من
رادی و راستی و کم آزاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۷ - بندار رازی
اسمش خواجه کمال الدین و از اهل قهستان ری و صاحب اسماعیل بن عباد مربی وی. با مجد الدولهٔ دیلمی معاصر و در همهٔ فنون کمالات قادر. اشعار عربی و فارسی و دیلمی گفته و گوهر معانی به مشقت اندیشه سفته. ظهیر فاریابی که ازمعارف شعر است، او را مدیح سراست. غرض، فاضلی رفیع القدر و فرزانهای وسیع الصدر بوده. این چند بیت از اوست:
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط میگفت ماهیای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط میگفت ماهیای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۸ - باقی تبریزی علیه الرحمه
اسمش میر عبدالباقی. از فضلای زمان خود افضل، و از حکمای اوان خود اکمل. در نگارش خط ثلث مسلم بود وصیت کمالاتش در اقطار عالم و اسماع بنی آدم منتشر و با شاه عباس ماضی صفوی معاشر. در وقت بنیاد مسجد جامعِ جدیدِ عباسی شاه مغفور به جهت نوشتن کتابهٔ مسجد او را از بغداد به اصفهان طلبید. سید به سبب استغنای ذاتی قبول ننمود. ساکن بغداد و از عالم آزاد بود. بعد ازگرفتن بغداد او را به اصفهان آورده، کتابهٔ مسجد را نوشت. این بیت و دو رباعی از اوست:
ای قدم ننهاده هرگز از دلِ تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هردلی جا کردهای
رباعی
محنت کش روزگار خویشم چه کنم
درماندهٔ اضطرار خویشم چه کنم
دور است ز جبر اختیارم اما
مجبور به اختیار خویشم چه کنم
٭٭٭
در کوی جهان چنگ هوس ساز مکن
خودبینی و خودفروشی آغاز مکن
گر کامِ دلت نشد میسر مستیز
از بهر نیاز آمدهای ناز مکن
ای قدم ننهاده هرگز از دلِ تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هردلی جا کردهای
رباعی
محنت کش روزگار خویشم چه کنم
درماندهٔ اضطرار خویشم چه کنم
دور است ز جبر اختیارم اما
مجبور به اختیار خویشم چه کنم
٭٭٭
در کوی جهان چنگ هوس ساز مکن
خودبینی و خودفروشی آغاز مکن
گر کامِ دلت نشد میسر مستیز
از بهر نیاز آمدهای ناز مکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۹ - بدیهی سجاوندی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۰ - بهاءالدین زکریای ملتانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۲ - حافظ شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ فخرالمتألّهین، خواجه شمس الدین محمد الحافظ بن شیخ کمال الدین شیخ غیاث الدین. آبا و اجدادش از علما و فضلا بودهاند و خود تحصیل مراتب حکمیه پیش مولانا شمس الدین عبداللّه شیرازی که از معاریف فضلاست نموده و ظهورش در زمان دولت آل مظفر بوده. حکیمی است صاحب مایه و عارفی است بلندپایه. از فحول محققین و از اماجد کاملین. صاحب علم الیقین. با شیخ عماد فقیه و شاه نعمة اللّه ماهانی و شیخ علی کلاءِ شیرازی و زین الدین خوافی و شاه داعی اللّه و سید ابوالوفای شیرازی و جمعی کثیر از عرفا و فضلا معاصر بوده. ولی ثابت نیست که نسبت ارادت به کدام کامل درست نموده. اشعار حکمت آثارش چنان در دل هر طایفه نشسته که اکثر فِرَق مختلفه او را هم مسلک خویش دانستهاند. وقتی در محفل یکی از عرفا مذکور شد که جامی در نفحات نوشته که حافظ پیری نداشته، فرمود که اگر بی پیر چون حافظ توان شد، کاش مولوی جامی هم پیر نداشتی. بعضی گویند که این بیت خواجه حافظ در جواب بیت سید نورالدین نعمت اللّه ماهانی قُدِّسَ سِرُّه دلالت کند بر اخلاص او به خدمت سید. زیرا که سید نعمت اللّه ولی گفته است:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
هر درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
و حافظ گوید:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ماکنند
به هر صورت در جلالت قدر خواجه مجالِ سخن نیست. از سخنانش ظاهر است که مشرب عالی داشته و دیوان معرفت بنیانش در همهٔ آفاق رایت شهرت افراشته. او را جهت جذبه بر سلوک غالب و روش رندی را طالب بوده، چنان که سلطان احمد جلایر مکرر التماس مجالست وی کرده، مقبول نیفتاد و وقتی که امیر تیمور او را ملاقات نمود لباس وی در کمال اندراس بود. مجملاً فرزانهای است یگانه و مدقق و فاضلی است بینا و محقق. وفاتش در سنهٔ ۷۹۱ واقع گردید. مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه ارباب نیاز است. دیوانش ابیات ملحقهٔ بسیار دارد، گویند شاه قاسم انوار اغلب دیوان ایشان را مطالعه میفرموده. اگرچه فی الحقیقه همگیِ اشعار دیوان آن جناب عارفانه واقع شده. لیکن بنا بر تنگی حوصلهٔ این کتاب به بعضی از آن قناعت شد:
فی الغزلیّات
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شبی تاریک و بیم موج، گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
٭٭٭
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید که باز بینیم دیدار آشنا را
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
٭٭٭
ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون
رو به سوی خانهٔ خمار آرد پیر ما
عقلاگرداند کهدلدربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیر ما
٭٭٭
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش
خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را
ترسم آن قوم که بر دردکشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را
٭٭٭
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بی خبر ز لَذّتِ شربِ مدام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نانِ حلال شیخ ز آب حرام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
٭٭٭
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمارا
٭٭٭
با دل آرامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
٭٭٭
گر چه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ ونام را
٭٭٭
رازِ درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
٭٭٭
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کانجا همیشه باد به دست است دام را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
٭٭٭
شب تار است و رهِ وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا وعدهٔ دیدار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرمِ اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجایی و ملامتگرِ بیکار کجاست
٭٭٭
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسیِ مریم با اوست
٭٭٭
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
و آن می که در آنهاست حقیقت نه مجاز است
٭٭٭
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی بِه ز مال اوقاف است
٭٭٭
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرارِ بولهبی است
٭٭٭
غلام همت آنم که زیرِ چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
٭٭٭
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر کسی که میشنوم نامکرر است
در راه او شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن راه دیگر است
٭٭٭
قلندران طریقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام او نه لب لعل و خط زنگاری است
٭٭٭
وقت آن شیرین قلندرخوش که دراطوارسیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت
٭٭٭
زمانه افسر شاهی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم درین کله دانست
٭٭٭
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
٭٭٭
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سر ماست
٭٭٭
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
٭٭٭
طمع خام بین که قصّهٔ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
٭٭٭
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
مستور و مست جمله چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند، فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
٭٭٭
اگر به زلفِ سیاهِ تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
٭٭٭
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علماء هم ز علم بی عملی است
٭٭٭
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه زیان
همه عالم گواهِ عصمت اوست
٭٭٭
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است
٭٭٭
من آن نیام که دهم نقدِ دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانهٔ تست
٭٭٭
یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
دیدن روی ترا دیدهٔ جان بین باید
این کجا مرتبهٔ چشم جهان بین من است
٭٭٭
عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ روی حبیب هست
٭٭٭
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست
٭٭٭
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز اینکه بسپارند چاره نیست
فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
٭٭٭
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
اینچهاستغناستیاربوینچه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست
هرچه هست از قامت ناسازِ بی اندامِ ماست
ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست
بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
٭٭٭
رندان تشنه لب را آبی نمیدهدکس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکبِ هدایت
این راه را نهایت صورت نمیتوان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
٭٭٭
شیدا ز آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و روببست
حافظ هر آنکه عشق نورزید ووصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
٭٭٭
حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتی است که از روزگارِ هجران گفت
٭٭٭
شرح مجموعهٔ گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
٭٭٭
به دُرد و صاف ترا حکم نیست دم درکش
که هرچه ساقیِ ما ریخت عینِ الطاف است
٭٭٭
من هم اول که سرِ زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
٭٭٭
گرپیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
٭٭٭
معشوقه عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
٭٭٭
ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه
گدایِ خاک در دوست پادشاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
٭٭٭
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
٭٭٭
میدمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست
٭٭٭
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد گر رود سرِ ما بر هوا رود
٭٭٭
گنج زر گر نبود کُنجِ قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسی است جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
٭٭٭
ما و می و زاهدان و تقوی
تا یار سرِ کدام دارد
٭٭٭
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
٭٭٭
اگر به بادهٔ رنگین دلم کشد شاید
که بویِ خیر ز زهد و ریا نمیآید
مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سرِ زلف یار بگشاید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
نخواهد این چمن از سرو ولاله خالی ماند
یکی همی رود و دیگری همی آید
٭٭٭
به خیر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که بر افسر شهی آورد
٭٭٭
منظر دل نیست جایِ صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صالح و طالح متاعِ خویش نمودند
تا که ز چشم افتد و که در نظر آید
٭٭٭
به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد
گداییِ در میخانه طُرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی خاکِ زر توانی کرد
جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبارِ ره بنشان تانظر توانی کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس راست
که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد
٭٭٭
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
٭٭٭
مردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
٭٭٭
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا چه موج بی کران دارد
٭٭٭
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
پندِ حکیم عین صوابست و محض لطف
فرخنده بخت آنکه به سمعِ رضا شنید
٭٭٭
بس تجربه کردیم درین دیرِ مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
٭٭٭
بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه
که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
٭٭٭
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خونِ جگر شود
صد نکته غیر حسن بباید که تاکسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
٭٭٭
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
٭٭٭
مرا تو عهدشکن خواندهای و میترسم
که با تو روزِ قیامت همین خطاب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود
٭٭٭
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این راه صد بحر بی کران است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است در حق او کس این گمان ندارد
٭٭٭
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف توام گامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کِش خویش
که مگو حالِ دل سوخته با خامی چند
زاهد از حلقهٔ رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
٭٭٭
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
بپوش دامنِ عفوی به ذلت منِ مست
که آبروی شریعت به این قدر نرود
خستگان را که طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
٭٭٭
گر من از میکده همت طلبم عیب مکن
پیر ما گفت که در صومعه همت نبود
٭٭٭
عجب راهی است راه عشق کانجا
کسی سر برکند کش سر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علمِ عشق در دفتر نباشد
٭٭٭
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه درو دست اهرمن باشد
٭٭٭
آن شرحِ بی نهایت کز حسن دوست گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خرقهٔ می آلود
کاین پیرِ پاک دامن بهر زیارت آمد
٭٭٭
آنچه سعی است من اندر طلبت خواهم کرد
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
٭٭٭
در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
٭٭٭
عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی
عشق داند که درین دایره سرگردانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان
بعد ازین خرقهٔ صوفی به گرو نستانند
٭٭٭
بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر
کز آتشِ درونم دود از کفن درآید
٭٭٭
ساقیا جام می ام ده که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آنکه بر نقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
٭٭٭
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهٔ صوفی میِ انگوری کرد
٭٭٭
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تکفیر میکنند
گویند رازِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
ما از برونِ پرده گرفتار صد فریب
تا خود درون پرده چه تصویر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
٭٭٭
بی خود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
٭٭٭
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند
ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم
چون رهِ آدم خاکی به یکی دانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ آن خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
٭٭٭
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
٭٭٭
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دو ساله بود
٭٭٭
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود
منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکنِ طرّهٔ گیسویِ تو بود
٭٭٭
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
٭٭٭
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جانِ من برهانِ نادانی بود
٭٭٭
به خط و خال گدایان مده خزانهٔ دل
به دست شاه وشی ده که محترم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرمِ دل ره درین حرم دارد
نه هر درختِ تحمل کند جفایِ خزان
غلام همّتِ سروم که این قدم دارد
٭٭٭
شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت
مگر آنکه شمعِ رویت به رَهَم چراغ دارد
٭٭٭
بس آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک موجش به صد گوهرنمیارزد
٭٭٭
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
کسی که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
٭٭٭
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد
عقل میخواست کزین شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
٭٭٭
رطلِ گرانم ده ای مرید خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
گوشهٔ ابروی تست منزلِ جانم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هرکه در این آستانه راه ندارد
٭٭٭
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد
٭٭٭
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام میِ مغانه هم با مغان توان زد
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیلِ راه قدم
که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید
٭٭٭
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه محنتی نکشید
٭٭٭
در این خیال به سر شد دریغ عمر عزیز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
٭٭٭
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گم شدگان لبِ دریا میکرد
فیضِ روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
٭٭٭
ای خوشا حالت آن مست که درپایِ حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
٭٭٭
پیر یکرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
٭٭٭
سرِّ سودای تو اندر سرِما میگردد
تو ببین در سرِ شوریده چهها میگردد
هرکه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست
لاجرم، گوی صفت بی سر و پا میگردد
٭٭٭
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
٭٭٭
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یارانِ شهر بی گنهاند
جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهاند
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهاند
٭٭٭
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد
در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
مرغِ زیرک نشود در چمنش نکته سرای
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد
٭٭٭
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد
صنعت مکن که هر که محب تو است راست
عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد
٭٭٭
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد
شاهِ ترکان سخنِ مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد
٭٭٭
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
٭٭٭
عشقت نه سر سریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود
عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم
با شیراندرون شد و با جان به در شود
دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او
هر چند سعی بیش کنی بیشتر شود
٭٭٭
عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد
حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود
یک فروغِ رخ ساقی است که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سرّ غمش در دهنِ عام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دل سوخته بدنام افتاد
٭٭٭
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحقِ کرامت گناهکارانند
٭٭٭
سر ز حیرت به درِ میکدهها میکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود
٭٭٭
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فنِّ شریف
چون عملهایِ دگر موجب حرمان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود
٭٭٭
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا
دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد
کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سرِ دگر دارد
٭٭٭
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
٭٭٭
طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کانست که بود
٭٭٭
در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود
کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد
جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد
غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
٭٭٭
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
٭٭٭
برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی
گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد
٭٭٭
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد
٭٭٭
برین مست و پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
٭٭٭
نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرفست
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آان کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتویِ من نماز کنید
٭٭٭
صوفی مباش منکر رندان که سرّ عشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
زاهد از این حیات ندارد تمتّعی
امروز نیز وعدهٔ فرداش میدهند
٭٭٭
کس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
٭٭٭
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد
من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد
٭٭٭
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمتِ شعیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهلِ دل است
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند
٭٭٭
زاهد و عجب و نماز و من و رندی و نیاز
تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
٭٭٭
غلامِ همت آن رندِ عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روشِ بنده پروری داند
٭٭٭
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار
بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند
خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
و له ایضاً قدّس سرّه
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
٭٭٭
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد
٭٭٭
حسن عالم سوز او چندان که عاشق میکشد
فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر میکنند
٭٭٭
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند
٭٭٭
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
٭٭٭
حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
٭٭٭
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سر رشته تا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد
٭٭٭
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور
٭٭٭
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
٭٭٭
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شراب خوار
٭٭٭
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کارِدگر
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازار دگر
٭٭٭
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خورده مگیر
٭٭٭
ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من
در میان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز
٭٭٭
طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتیِ عشقش درست نیست نماز
ز خوف بادیه دل بد مکن ببند احرام
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
٭٭٭
غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
٭٭٭
ما قصّهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
٭٭٭
فلک به مردم نادان دهد زمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
٭٭٭
به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
٭٭٭
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
از درِ خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
٭٭٭
گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش
٭٭٭
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش
٭٭٭
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفایِ خار هجران صبر بلبل بایدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
٭٭٭
در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف
جهدی کن و سر حلقهٔ رندان جهان باش
٭٭٭
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهایِ سخت خویش
٭٭٭
ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایتِ لطف اله باش
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه وگو شیخ راه باش
مردِ خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش
٭٭٭
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
آن قدر ای دل که توانی بکوش
٭٭٭
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا
نرود در حرم دل نشود خاص الخاص
٭٭٭
هنر نمیخرد ایام غیر اینم نیست
کجا روم به تجارت به این کساد متاع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بویِ خیر از این اوضاع
٭٭٭
از خمِ ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که درین خیالِ کجا عمر عزیز شد تلف
٭٭٭
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچست
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
٭٭٭
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
٭٭٭
توی آن گوهر پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکر خیر تو بود حاصلِ تسبیح ملک
٭٭٭
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
٭٭٭
ترک ماسوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
٭٭٭
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشمم در رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند بر خون قتیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پا اندرین ره بی دلیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
٭٭٭
حلاج بر سرِدار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل
٭٭٭
پیرِ میخانه سحر جام جهان بینم داد
وندران آینه از حسنِ تو کرد آگاهم
٭٭٭
با منِ راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
٭٭٭
کاری کنیم ورنه خجالت برآورد
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
٭٭٭
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
٭٭٭
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست
که بدان دست که می پروردم میرویم
٭٭٭
یکی از عشق می لافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
٭٭٭
چون صوفیان به حالت وجدند و مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
٭٭٭
از جرعهٔ تو خاک و زمین دُرّ و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
٭٭٭
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دست گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چارهٔ تیره شب وادیِ ایمن چه کنم
٭٭٭
چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
٭٭٭
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همتم
هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشنایِ عشق شدم ز اهل حرمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
٭٭٭
چنین که در دل من داغِ زلف سرکشِ تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
به هر نظر بتِ من جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
٭٭٭
گوهرِ معرفت اندوز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطانِ رجیم
٭٭٭
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که یاد خویش گم شد از ضمیرم
فراوان گنجها در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم
٭٭٭
همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس
که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم
٭٭٭
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
زلفِ دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام
٭٭٭
من آدم بهشتیام اما در این قفس
حالی اسیر عشقِ جوانانِ مهوشم
بخت ار مدد کند که کشم رخت ازین دیار
گیسویِ حور گرد فشاند ز مفرشم
٭٭٭
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم
٭٭٭
مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ورنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم
٭٭٭
این تقوایم بس است که چون واعطان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
٭٭٭
رهروِ منزل عشقیم وز سرحدِّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمدهایم
سبزهٔ خطّ تو دیدیم ز بستانِ بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه آمدهایم
٭٭٭
در خرمن صد زاهد و واعظ زند آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم
المنة اللّه که چو ما بیدل و دین بود
آن را که خرد پرور و فرزانه نهادیم
در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود
بنیادش ازین شیوهٔ رندانه نهادیم
٭٭٭
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
٭٭٭
مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایرِ قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولایِ تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگی کون ومکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
وله رحمة اللّه علیه
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم
شرممان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش
که به این فضل و کرم نام کرامت بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجلت که ازین حاصل اوقات بریم
٭٭٭
در شأن من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم
شهبازِ دست پادشهم یارب از چه روست
کز یاد بردهاند هوایِ نشیمنم
عیان نشد که کجا آمدم کجا بودم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی میان پیرهنم
٭٭٭
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
٭٭٭
آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد
کز ساکنان درگهِ پیر مغان شدم
٭٭٭
گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
حاش للّه که نیم معتقد طاعتِ خویش
این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
خرقه پوشی من ازغایتِ دینداری نیست
پردهای بر سرِ صد عیب نهان میپوشم
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی به دهست
من که بی نام جهانم چه صلاح اندیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا درین خرقه ببینی که چه نادرویشم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام
خونِ دل عکس برون میدهد از رخسارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم
هر دوعالم یک فروغ از رویِ دوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسأله بی چون و چرا میبینم
در رهِ عشق از آن سویِ اجل صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
میکشم چون قدحِ لاله شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر جا که هست بااویم
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنانکه پرورشم میدهند میرویم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد درین دیر خراب آبادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم
برِ هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
در راهِ عشق وسوسهٔ اهرمن بسی است
هشدار و گوشِ دل به پیامِ سروش کن
زاهد از این نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه وسوز و گداز من
قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافِریست رنجیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
چندانکه گفتیم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
فرصت شمار صحبت کز این دو روزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
دراز دستیِ این کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند
دماغ کبر گدایان و خوشه چینان بین
پیرِ پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به سرچشمهٔ خورشید رسی چرخ زنان
دلق گدای عشق را گنج بود در آستین
زود به سلطنت رسد هرکه بود گدایِ تو
بهشت اگرچه نه جای گناه کاران نیست
بیار باده که مستظهرم به رحمت او
بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
مکن به چشم حقارت نگاه بر منِ مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی
گوشِ سخن شنو کجا دیدهٔ اعتبار کو
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
ما را به رندی افسانه کردند
پیرانِ جاهل شیخان گمراه
آیین تقوی ما نیز دانیم
لکن چه چاره با بخت گمراه
در رهِ منزل لیلی که خطرهاست در او
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضهٔ رضوان به درآیی
تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده
در هر قدمی صومعهای هست و کنشتی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفترِ بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
برتو گر جلوه کند شاهد ما ای واعظ
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد
آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی
دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در عینِ خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندی چالاکی است و چستی
تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
بر آستانِ جانان از آسمان میندیش
کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
بر حشمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
هر درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
و حافظ گوید:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ماکنند
به هر صورت در جلالت قدر خواجه مجالِ سخن نیست. از سخنانش ظاهر است که مشرب عالی داشته و دیوان معرفت بنیانش در همهٔ آفاق رایت شهرت افراشته. او را جهت جذبه بر سلوک غالب و روش رندی را طالب بوده، چنان که سلطان احمد جلایر مکرر التماس مجالست وی کرده، مقبول نیفتاد و وقتی که امیر تیمور او را ملاقات نمود لباس وی در کمال اندراس بود. مجملاً فرزانهای است یگانه و مدقق و فاضلی است بینا و محقق. وفاتش در سنهٔ ۷۹۱ واقع گردید. مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه ارباب نیاز است. دیوانش ابیات ملحقهٔ بسیار دارد، گویند شاه قاسم انوار اغلب دیوان ایشان را مطالعه میفرموده. اگرچه فی الحقیقه همگیِ اشعار دیوان آن جناب عارفانه واقع شده. لیکن بنا بر تنگی حوصلهٔ این کتاب به بعضی از آن قناعت شد:
فی الغزلیّات
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شبی تاریک و بیم موج، گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
٭٭٭
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید که باز بینیم دیدار آشنا را
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
٭٭٭
ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون
رو به سوی خانهٔ خمار آرد پیر ما
عقلاگرداند کهدلدربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیر ما
٭٭٭
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش
خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را
ترسم آن قوم که بر دردکشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را
٭٭٭
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بی خبر ز لَذّتِ شربِ مدام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نانِ حلال شیخ ز آب حرام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
٭٭٭
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمارا
٭٭٭
با دل آرامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
٭٭٭
گر چه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ ونام را
٭٭٭
رازِ درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
٭٭٭
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کانجا همیشه باد به دست است دام را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
٭٭٭
شب تار است و رهِ وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا وعدهٔ دیدار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرمِ اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجایی و ملامتگرِ بیکار کجاست
٭٭٭
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسیِ مریم با اوست
٭٭٭
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
و آن می که در آنهاست حقیقت نه مجاز است
٭٭٭
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی بِه ز مال اوقاف است
٭٭٭
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرارِ بولهبی است
٭٭٭
غلام همت آنم که زیرِ چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
٭٭٭
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر کسی که میشنوم نامکرر است
در راه او شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن راه دیگر است
٭٭٭
قلندران طریقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام او نه لب لعل و خط زنگاری است
٭٭٭
وقت آن شیرین قلندرخوش که دراطوارسیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت
٭٭٭
زمانه افسر شاهی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم درین کله دانست
٭٭٭
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
٭٭٭
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سر ماست
٭٭٭
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
٭٭٭
طمع خام بین که قصّهٔ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
٭٭٭
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
مستور و مست جمله چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند، فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
٭٭٭
اگر به زلفِ سیاهِ تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
٭٭٭
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علماء هم ز علم بی عملی است
٭٭٭
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه زیان
همه عالم گواهِ عصمت اوست
٭٭٭
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است
٭٭٭
من آن نیام که دهم نقدِ دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانهٔ تست
٭٭٭
یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
دیدن روی ترا دیدهٔ جان بین باید
این کجا مرتبهٔ چشم جهان بین من است
٭٭٭
عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ روی حبیب هست
٭٭٭
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست
٭٭٭
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز اینکه بسپارند چاره نیست
فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
٭٭٭
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
اینچهاستغناستیاربوینچه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست
هرچه هست از قامت ناسازِ بی اندامِ ماست
ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست
بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
٭٭٭
رندان تشنه لب را آبی نمیدهدکس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکبِ هدایت
این راه را نهایت صورت نمیتوان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
٭٭٭
شیدا ز آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و روببست
حافظ هر آنکه عشق نورزید ووصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
٭٭٭
حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتی است که از روزگارِ هجران گفت
٭٭٭
شرح مجموعهٔ گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
٭٭٭
به دُرد و صاف ترا حکم نیست دم درکش
که هرچه ساقیِ ما ریخت عینِ الطاف است
٭٭٭
من هم اول که سرِ زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
٭٭٭
گرپیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
٭٭٭
معشوقه عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
٭٭٭
ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه
گدایِ خاک در دوست پادشاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
٭٭٭
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
٭٭٭
میدمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست
٭٭٭
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد گر رود سرِ ما بر هوا رود
٭٭٭
گنج زر گر نبود کُنجِ قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسی است جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
٭٭٭
ما و می و زاهدان و تقوی
تا یار سرِ کدام دارد
٭٭٭
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
٭٭٭
اگر به بادهٔ رنگین دلم کشد شاید
که بویِ خیر ز زهد و ریا نمیآید
مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سرِ زلف یار بگشاید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
نخواهد این چمن از سرو ولاله خالی ماند
یکی همی رود و دیگری همی آید
٭٭٭
به خیر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که بر افسر شهی آورد
٭٭٭
منظر دل نیست جایِ صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صالح و طالح متاعِ خویش نمودند
تا که ز چشم افتد و که در نظر آید
٭٭٭
به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد
گداییِ در میخانه طُرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی خاکِ زر توانی کرد
جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبارِ ره بنشان تانظر توانی کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس راست
که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد
٭٭٭
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
٭٭٭
مردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
٭٭٭
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا چه موج بی کران دارد
٭٭٭
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
پندِ حکیم عین صوابست و محض لطف
فرخنده بخت آنکه به سمعِ رضا شنید
٭٭٭
بس تجربه کردیم درین دیرِ مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
٭٭٭
بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه
که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
٭٭٭
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خونِ جگر شود
صد نکته غیر حسن بباید که تاکسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
٭٭٭
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
٭٭٭
مرا تو عهدشکن خواندهای و میترسم
که با تو روزِ قیامت همین خطاب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود
٭٭٭
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این راه صد بحر بی کران است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است در حق او کس این گمان ندارد
٭٭٭
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف توام گامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کِش خویش
که مگو حالِ دل سوخته با خامی چند
زاهد از حلقهٔ رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
٭٭٭
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
بپوش دامنِ عفوی به ذلت منِ مست
که آبروی شریعت به این قدر نرود
خستگان را که طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
٭٭٭
گر من از میکده همت طلبم عیب مکن
پیر ما گفت که در صومعه همت نبود
٭٭٭
عجب راهی است راه عشق کانجا
کسی سر برکند کش سر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علمِ عشق در دفتر نباشد
٭٭٭
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه درو دست اهرمن باشد
٭٭٭
آن شرحِ بی نهایت کز حسن دوست گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خرقهٔ می آلود
کاین پیرِ پاک دامن بهر زیارت آمد
٭٭٭
آنچه سعی است من اندر طلبت خواهم کرد
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
٭٭٭
در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
٭٭٭
عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی
عشق داند که درین دایره سرگردانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان
بعد ازین خرقهٔ صوفی به گرو نستانند
٭٭٭
بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر
کز آتشِ درونم دود از کفن درآید
٭٭٭
ساقیا جام می ام ده که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آنکه بر نقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
٭٭٭
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهٔ صوفی میِ انگوری کرد
٭٭٭
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تکفیر میکنند
گویند رازِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
ما از برونِ پرده گرفتار صد فریب
تا خود درون پرده چه تصویر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
٭٭٭
بی خود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
٭٭٭
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند
ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم
چون رهِ آدم خاکی به یکی دانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ آن خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
٭٭٭
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
٭٭٭
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دو ساله بود
٭٭٭
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود
منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکنِ طرّهٔ گیسویِ تو بود
٭٭٭
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
٭٭٭
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جانِ من برهانِ نادانی بود
٭٭٭
به خط و خال گدایان مده خزانهٔ دل
به دست شاه وشی ده که محترم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرمِ دل ره درین حرم دارد
نه هر درختِ تحمل کند جفایِ خزان
غلام همّتِ سروم که این قدم دارد
٭٭٭
شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت
مگر آنکه شمعِ رویت به رَهَم چراغ دارد
٭٭٭
بس آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک موجش به صد گوهرنمیارزد
٭٭٭
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
کسی که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
٭٭٭
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد
عقل میخواست کزین شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
٭٭٭
رطلِ گرانم ده ای مرید خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
گوشهٔ ابروی تست منزلِ جانم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هرکه در این آستانه راه ندارد
٭٭٭
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد
٭٭٭
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام میِ مغانه هم با مغان توان زد
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیلِ راه قدم
که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید
٭٭٭
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه محنتی نکشید
٭٭٭
در این خیال به سر شد دریغ عمر عزیز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمیآید
٭٭٭
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گم شدگان لبِ دریا میکرد
فیضِ روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
٭٭٭
ای خوشا حالت آن مست که درپایِ حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
٭٭٭
پیر یکرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
٭٭٭
سرِّ سودای تو اندر سرِما میگردد
تو ببین در سرِ شوریده چهها میگردد
هرکه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست
لاجرم، گوی صفت بی سر و پا میگردد
٭٭٭
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
٭٭٭
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یارانِ شهر بی گنهاند
جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهاند
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهاند
٭٭٭
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد
در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
مرغِ زیرک نشود در چمنش نکته سرای
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد
٭٭٭
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد
صنعت مکن که هر که محب تو است راست
عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد
٭٭٭
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد
شاهِ ترکان سخنِ مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد
٭٭٭
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
٭٭٭
عشقت نه سر سریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود
عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم
با شیراندرون شد و با جان به در شود
دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او
هر چند سعی بیش کنی بیشتر شود
٭٭٭
عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد
حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود
یک فروغِ رخ ساقی است که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سرّ غمش در دهنِ عام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دل سوخته بدنام افتاد
٭٭٭
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحقِ کرامت گناهکارانند
٭٭٭
سر ز حیرت به درِ میکدهها میکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود
٭٭٭
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فنِّ شریف
چون عملهایِ دگر موجب حرمان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود
٭٭٭
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا
دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد
کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سرِ دگر دارد
٭٭٭
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
٭٭٭
طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کانست که بود
٭٭٭
در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود
کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد
جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد
غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
٭٭٭
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
٭٭٭
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
٭٭٭
برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی
گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد
٭٭٭
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد
٭٭٭
برین مست و پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
٭٭٭
نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرفست
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آان کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتویِ من نماز کنید
٭٭٭
صوفی مباش منکر رندان که سرّ عشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
زاهد از این حیات ندارد تمتّعی
امروز نیز وعدهٔ فرداش میدهند
٭٭٭
کس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
٭٭٭
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد
من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد
٭٭٭
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمتِ شعیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهلِ دل است
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند
٭٭٭
زاهد و عجب و نماز و من و رندی و نیاز
تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
٭٭٭
غلامِ همت آن رندِ عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روشِ بنده پروری داند
٭٭٭
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار
بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند
خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
و له ایضاً قدّس سرّه
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
٭٭٭
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد
٭٭٭
حسن عالم سوز او چندان که عاشق میکشد
فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر میکنند
٭٭٭
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند
٭٭٭
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
٭٭٭
حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
٭٭٭
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سر رشته تا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد
٭٭٭
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور
٭٭٭
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
٭٭٭
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شراب خوار
٭٭٭
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کارِدگر
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازار دگر
٭٭٭
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خورده مگیر
٭٭٭
ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من
در میان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز
٭٭٭
طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتیِ عشقش درست نیست نماز
ز خوف بادیه دل بد مکن ببند احرام
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
٭٭٭
غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
٭٭٭
ما قصّهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
٭٭٭
فلک به مردم نادان دهد زمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
٭٭٭
به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
٭٭٭
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
از درِ خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
٭٭٭
گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش
٭٭٭
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش
٭٭٭
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفایِ خار هجران صبر بلبل بایدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
٭٭٭
در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف
جهدی کن و سر حلقهٔ رندان جهان باش
٭٭٭
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهایِ سخت خویش
٭٭٭
ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایتِ لطف اله باش
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه وگو شیخ راه باش
مردِ خداشناس که تقوی طلب کند
خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش
٭٭٭
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
آن قدر ای دل که توانی بکوش
٭٭٭
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا
نرود در حرم دل نشود خاص الخاص
٭٭٭
هنر نمیخرد ایام غیر اینم نیست
کجا روم به تجارت به این کساد متاع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بویِ خیر از این اوضاع
٭٭٭
از خمِ ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که درین خیالِ کجا عمر عزیز شد تلف
٭٭٭
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچست
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
٭٭٭
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
٭٭٭
توی آن گوهر پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکر خیر تو بود حاصلِ تسبیح ملک
٭٭٭
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
٭٭٭
ترک ماسوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
٭٭٭
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشمم در رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند بر خون قتیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پا اندرین ره بی دلیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
٭٭٭
حلاج بر سرِدار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل
٭٭٭
پیرِ میخانه سحر جام جهان بینم داد
وندران آینه از حسنِ تو کرد آگاهم
٭٭٭
با منِ راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
٭٭٭
کاری کنیم ورنه خجالت برآورد
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
٭٭٭
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
٭٭٭
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست
که بدان دست که می پروردم میرویم
٭٭٭
یکی از عشق می لافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
٭٭٭
چون صوفیان به حالت وجدند و مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
٭٭٭
از جرعهٔ تو خاک و زمین دُرّ و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
٭٭٭
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دست گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چارهٔ تیره شب وادیِ ایمن چه کنم
٭٭٭
چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
٭٭٭
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همتم
هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشنایِ عشق شدم ز اهل حرمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
٭٭٭
چنین که در دل من داغِ زلف سرکشِ تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
به هر نظر بتِ من جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
٭٭٭
گوهرِ معرفت اندوز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطانِ رجیم
٭٭٭
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که یاد خویش گم شد از ضمیرم
فراوان گنجها در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم
٭٭٭
همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس
که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم
٭٭٭
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
زلفِ دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام
٭٭٭
من آدم بهشتیام اما در این قفس
حالی اسیر عشقِ جوانانِ مهوشم
بخت ار مدد کند که کشم رخت ازین دیار
گیسویِ حور گرد فشاند ز مفرشم
٭٭٭
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم
٭٭٭
مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ورنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم
٭٭٭
این تقوایم بس است که چون واعطان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
٭٭٭
رهروِ منزل عشقیم وز سرحدِّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمدهایم
سبزهٔ خطّ تو دیدیم ز بستانِ بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه آمدهایم
٭٭٭
در خرمن صد زاهد و واعظ زند آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم
المنة اللّه که چو ما بیدل و دین بود
آن را که خرد پرور و فرزانه نهادیم
در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود
بنیادش ازین شیوهٔ رندانه نهادیم
٭٭٭
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
٭٭٭
مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایرِ قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولایِ تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگی کون ومکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
وله رحمة اللّه علیه
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم
شرممان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش
که به این فضل و کرم نام کرامت بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجلت که ازین حاصل اوقات بریم
٭٭٭
در شأن من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم
شهبازِ دست پادشهم یارب از چه روست
کز یاد بردهاند هوایِ نشیمنم
عیان نشد که کجا آمدم کجا بودم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی میان پیرهنم
٭٭٭
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
٭٭٭
آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد
کز ساکنان درگهِ پیر مغان شدم
٭٭٭
گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
حاش للّه که نیم معتقد طاعتِ خویش
این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
خرقه پوشی من ازغایتِ دینداری نیست
پردهای بر سرِ صد عیب نهان میپوشم
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی به دهست
من که بی نام جهانم چه صلاح اندیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا درین خرقه ببینی که چه نادرویشم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام
خونِ دل عکس برون میدهد از رخسارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم
هر دوعالم یک فروغ از رویِ دوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مسأله بی چون و چرا میبینم
در رهِ عشق از آن سویِ اجل صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
میکشم چون قدحِ لاله شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر جا که هست بااویم
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنانکه پرورشم میدهند میرویم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد درین دیر خراب آبادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم
برِ هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
در راهِ عشق وسوسهٔ اهرمن بسی است
هشدار و گوشِ دل به پیامِ سروش کن
زاهد از این نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه وسوز و گداز من
قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافِریست رنجیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
چندانکه گفتیم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
فرصت شمار صحبت کز این دو روزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
دراز دستیِ این کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند
دماغ کبر گدایان و خوشه چینان بین
پیرِ پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به سرچشمهٔ خورشید رسی چرخ زنان
دلق گدای عشق را گنج بود در آستین
زود به سلطنت رسد هرکه بود گدایِ تو
بهشت اگرچه نه جای گناه کاران نیست
بیار باده که مستظهرم به رحمت او
بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
مکن به چشم حقارت نگاه بر منِ مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی
گوشِ سخن شنو کجا دیدهٔ اعتبار کو
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
ما را به رندی افسانه کردند
پیرانِ جاهل شیخان گمراه
آیین تقوی ما نیز دانیم
لکن چه چاره با بخت گمراه
در رهِ منزل لیلی که خطرهاست در او
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضهٔ رضوان به درآیی
تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده
در هر قدمی صومعهای هست و کنشتی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفترِ بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
برتو گر جلوه کند شاهد ما ای واعظ
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد
آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی
دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در عینِ خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندی چالاکی است و چستی
تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
بر آستانِ جانان از آسمان میندیش
کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
بر حشمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۳ - حسین یزدی نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
و هو زبدة الفضلاء و العلما قاضی میر حسین میبدی. از اعاظم محققین و اماجد مدققین. حکیمی است بی نظیر و سالکی است صافی ضمیر. در فنون علوم مشهور و معروف. عربیاً و فارسیاً تصانیف مفیده دارد. مانند: شرح هدایه و شرح کافیه و طوالع و شمسیه و شرح دیوان ولایت توأمان حضرت امیرالمؤمنین. گاهی شعر میگفته. وفاتش در سنهٔ ۹۱۰. از اوست:
رباعی
دانا که به رای دوستان در کار است
پیوسته ز شاخِ عمر برخوردار است
هرچند ترا دولت و نصرت یار است
صد دوست کم است و دشمنی بسیار است
آن دل که تو دیدیش ز غم خون شد و رفت
وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوایِ عشق سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
رباعی
دانا که به رای دوستان در کار است
پیوسته ز شاخِ عمر برخوردار است
هرچند ترا دولت و نصرت یار است
صد دوست کم است و دشمنی بسیار است
آن دل که تو دیدیش ز غم خون شد و رفت
وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوایِ عشق سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۴ - حارثی مروی عَلَیهِ الرَّحمة
فاضلی دانشور و شیخی معرفت گستر است. مدتها در مرو و بلخ شیخ اسلامی نموده. از محبان صدق اندیش و سخن سنجان مدحت کیش اهل بیت رسالتؐحضرت ائمهٔ معصومین بوده و از همگنان گوی مفاخرت ربوده. قصاید بسیار به زبان عربی در مدایح آن بزرگواران منظوم کرده. غالب اشعارش به آن زبان است. این دو رباعی از اوست:
حالی باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
با ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکش و من همی کشم تا چه شود
یارب منِ تشنه جامِ خون چند کشم
بارِ ستمِ چرخ نگون چند کشم
از بهر دو لقمهای که هم دادهٔ تست
من منت هر ناکس دون چند کشم
حالی باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
با ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکش و من همی کشم تا چه شود
یارب منِ تشنه جامِ خون چند کشم
بارِ ستمِ چرخ نگون چند کشم
از بهر دو لقمهای که هم دادهٔ تست
من منت هر ناکس دون چند کشم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۵ - حسن غزنوی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ سید اشرف الدین حسن بن ناصر. از اعاظم سادات غزنین. از اهل ریاضت و فضیلت ممتاز و به تشریف حکمت و معرفت سرافراز. زبدهٔ فضلا و قدوهٔ عرفا. هادیِ اهل سلوک و قبلهٔ میر و ملوک. نیکو صفات، حمیده اخلاق و در زهد وورع یگانهٔ آفاق. چون طالبان و قابلان زمان خود را به مقامات بلند و قرب محبوب حقیقی ارجمند و واصل میساخت و در هدایت اهل غوایت رایت اشتهار برافراخت. روزی هفتاد هزار نفر در پای منبر وی جمع بودند که اکثر به شرف ارادت اختصاص داشتند. سلطان بهرام شاه غزنوی از کثرت مریدین سید خوفناک شد. دو شمشیر و یک غلاف به پیش وی فرستاد. یعنی جای دو سلطان در یک شهر ممتنع است. سید مطلب را دریافت و روانهٔ حجاز گردید و در مشرف شدن به زیارت حضرت سید کائنات و اشرف موجودات قصیدهٔ غرایی ساخته و در شرف روضهٔ متبرکه قصیده را به آواز بلند خوانده و از خدمت حضرت، صله و خلعت خواسته. ناگهان جامهٔ خلعتی پیش او گذاشته شد. برداشته و بر سر گذاشته و بعد از زیارت بیرون آمده. سلاطین عصر او را در محفّهٔ طلا مینشانیدهاند. چنانچه با محفّهٔ طلا به بغداد آمده و پادشاه بغداد نیز با محفّهٔ طلا به استقبال او شتافته و صحبت او را دریافته و از آنجا به خراسان آمده، در سنهٔ ۵۳۵ در جوین اسفراین به جوار رحمت حق پیوسته، رَحمةُ اللّهِ عَلَیهِ رَحْمَةً واسِعَةً و از آن جناب است:
مِنْغزلیّاته و رباعیّاته
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
من کیستم که صافی وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت به من رسید
بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز
که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
دل را به دمی شاد نمییارم کرد
از قید غم آزاد نمییارم کرد
دارم سخن و یاد نمییارم کرد
فریاد که فریاد نمییارم کرد
و له ایضاً مِن رباعیّاته
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راهِ آسمان برگیرم
این دست دل از دامنِ تن باز کشم
این بارِتن از گردنِ جان برگیرم
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
ایضاً مِن رباعیّاته
زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی
دیدم همه را و آزمودم تو بهی
مِنْغزلیّاته و رباعیّاته
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
من کیستم که صافی وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت به من رسید
بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز
که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
دل را به دمی شاد نمییارم کرد
از قید غم آزاد نمییارم کرد
دارم سخن و یاد نمییارم کرد
فریاد که فریاد نمییارم کرد
و له ایضاً مِن رباعیّاته
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راهِ آسمان برگیرم
این دست دل از دامنِ تن باز کشم
این بارِتن از گردنِ جان برگیرم
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
ایضاً مِن رباعیّاته
زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی
دیدم همه را و آزمودم تو بهی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۶ - حسامی خوارزمی علیه الرّحمة
چون در قراکولِ خوارزم توطن کرده بوده به حسامی قراکولی شهرت نموده. مردی عالی مشرب و نیکو مذهب. مجرد و موحد و قناعت کیش بوده. در مدت شصت و سه سال عمر از ملبوسات به دوکَپَنک قناعت نموده. با وجود این محمد خان شیبانی در وقت ارادهٔ تسخیر خراسان به دیدن بابا حسامی رفته. بابا بنا بر استغنای طبع اصلاً به وی التفات و اعتنا نکرده به دوختن کپَنَک خود مشغول بود و این بیت را بدیهةً گفته، بر محمد خان فروخواند و خان مذکور در حیرت فروماند:
حسامی را ز شاهان مجازی نیست پروایی
چراکز بخیههای ژنده،او هم لشکری دارد
بالجمله جناب بابا در سنهٔ ۹۲۳ در قراکول به جوار رحمت حق پیوست. از اشعار اوست:
بجو ای دیده در دریای دل آن دُرّ دلجو را
در آبت غوطه خواهم داد تا پیدا کنی او را
وله ایضاً
هرکس که رسد بر سر آن کوی کشندش
زنهار حسامی برس و مگذر از آنجا
عالم آب چو بیرون برد از دل غم را
غم نداریم اگر آب برد عالم را
محبت باعث رسوایی بسیار میگردد
به کویِ عشق اگر جبریل آید خوار میگردد
همچو نی در غم او چهرهٔ زردی دارم
گر بنالم عجبی نیست که دردی دارم
از هرچه بدو میلِ دلِ غافل ماست
جز حیرت و حسرت چه دگر حاصل ماست
سبحان اللّه همه خوشیهای جهان
گویی ز برای ناخوشیِّ دلِ ماست
حسامی را ز شاهان مجازی نیست پروایی
چراکز بخیههای ژنده،او هم لشکری دارد
بالجمله جناب بابا در سنهٔ ۹۲۳ در قراکول به جوار رحمت حق پیوست. از اشعار اوست:
بجو ای دیده در دریای دل آن دُرّ دلجو را
در آبت غوطه خواهم داد تا پیدا کنی او را
وله ایضاً
هرکس که رسد بر سر آن کوی کشندش
زنهار حسامی برس و مگذر از آنجا
عالم آب چو بیرون برد از دل غم را
غم نداریم اگر آب برد عالم را
محبت باعث رسوایی بسیار میگردد
به کویِ عشق اگر جبریل آید خوار میگردد
همچو نی در غم او چهرهٔ زردی دارم
گر بنالم عجبی نیست که دردی دارم
از هرچه بدو میلِ دلِ غافل ماست
جز حیرت و حسرت چه دگر حاصل ماست
سبحان اللّه همه خوشیهای جهان
گویی ز برای ناخوشیِّ دلِ ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۷ - حسین خوانساری علیه الرّحمة
اعلم علماء و افضل فضلای زمان خود بوده. سالها در اصفهان مولویّت نموده. چون والدش آقا جمال و ولدش نیز آقا جمال نام داشته، او را ذوالجمالین خواندند. تحصیل علوم در خدمت فاضل نحریر خلیفه سلطان و سایر فضلا کرده. در زمان شاه سلیمان کمال اعزاز و اکرام یافته و شاه سلیمان را به قاعدهٔ امامیه که مجتهد نایب امام است و سلطان نایب مجتهد، مولانا را به نیابت خود بر تخت نشانید. چنانکه شاه سلطان حسین صفوی را جناب علّامهٔ محدّث مجلسی مولانا محمد باقر را نایب مناب خود کرده. غرض، آن جناب از مجتهدین و محققین زمان و تصانیف عالیهاش مدار علیّهٔ علمای دوران است. گاهی شعر میگفته. این رباعی از اوست:
ای باد صبا طرب فزا میآیی
از طوفِ کدامین کفِ پا میآیی
از کوی که برخاستهای راست بگو
ای گرد به چشم آشنا میآیی
ای باد صبا طرب فزا میآیی
از طوفِ کدامین کفِ پا میآیی
از کوی که برخاستهای راست بگو
ای گرد به چشم آشنا میآیی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۸ - حسن دهلوی قُدِّسَ سِرّه
و هُوَ شیخ نجم الدین حسن. از فضلا و عرفا و مرید شاه نظام اولیاست. به کمند جذبهٔ محبت امیر خسرو دهلوی مقید و به دلالت او به خدمت شیخ نظام رسید و مآل کارش به حقایق و معارف مختوم گردید. عارفی محقق و کاملی مدقّق است. اشعار خوب دارد. تیمنّاً و تبرّکاً در ضمن حالش چند بیتی از مقالش نوشته شد:
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد
عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد میبینم کجا پرویز داشت
عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای
از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی
آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی
ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی
بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی
و له ایضاً رحمة اللّه
مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نهای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نهای
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد
عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد میبینم کجا پرویز داشت
عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای
از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی
آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی
ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی
بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی
و له ایضاً رحمة اللّه
مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نهای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۹ - حکیمی طبسی علیه الرّحمه