عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شراب یاس به جام و سبوی ما بگذار
شکسته رنگیِ ما را به روی ما بگذار
اگر شراب، اگر خون دل، اگر الماس
تو گوشه گیر و به کام گلوی ما بگذار
به کشتزار غم، ای اشک، صد نظر دارم
به ذوق گریه که آبی به جوی ما بگذار
ز نوحه وا نتوان داشت گریه مستان را
تغافلی کن و ما را به خوی ما بگذار
مکن سراغ سراسیمه گان شوق را ای خضر
نه آهنین قدمی، جست و جوی ما بگذار
نهفته نذر تو ای محتسب دو جامی هست
صراحی همه بشکن، سبوی ما بگذار
به بیع گاه مذلت چنین مبر عرفی
تو این معامله با آبروی ما بگذار
شکسته رنگیِ ما را به روی ما بگذار
اگر شراب، اگر خون دل، اگر الماس
تو گوشه گیر و به کام گلوی ما بگذار
به کشتزار غم، ای اشک، صد نظر دارم
به ذوق گریه که آبی به جوی ما بگذار
ز نوحه وا نتوان داشت گریه مستان را
تغافلی کن و ما را به خوی ما بگذار
مکن سراغ سراسیمه گان شوق را ای خضر
نه آهنین قدمی، جست و جوی ما بگذار
نهفته نذر تو ای محتسب دو جامی هست
صراحی همه بشکن، سبوی ما بگذار
به بیع گاه مذلت چنین مبر عرفی
تو این معامله با آبروی ما بگذار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۰
برو ای غم خبری از دل آواره بیار
آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار
من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام
ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار
ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن
یا برو رخصت از آن غمزهٔ خونخواره بیار
آتش طور، بهشت است، چنین نیست حلال
عشق اگر می طلبی رو دل صد پاره بیار
عرفی این گونه دل جان مفشانی هرگز
جمع کن هر چه به هیچ ارزد و یکباره بیار
آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار
من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام
ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار
ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن
یا برو رخصت از آن غمزهٔ خونخواره بیار
آتش طور، بهشت است، چنین نیست حلال
عشق اگر می طلبی رو دل صد پاره بیار
عرفی این گونه دل جان مفشانی هرگز
جمع کن هر چه به هیچ ارزد و یکباره بیار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۳
جان رفت و سوزد از تو دل ناتوان هنوز
شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
ای عالم فراغ، مروت، که هست زان
جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم
افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده از آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت به خلوت سرای خاک
بندد رهم ز خوی تو راه فغان هنوز
شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
ای عالم فراغ، مروت، که هست زان
جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم
افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده از آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت به خلوت سرای خاک
بندد رهم ز خوی تو راه فغان هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مده تسلی ام از صلحِ بیم دار هنوز
که می شوم به فریبت امیدوار هنوز
مباد روز قیامت، به وعده گاه بیا
که دل نشسته در آن جا به انتظار هنوز
به دست بوس تو از ذوق، جان برآمد، لیک
نبرده زخم از این لذت، شکار هنوز
فروگرفت در و بام دیده را حیرت
نگشته گرم نگاه به روی یار هنوز
شوم فدای تو ای دل، که جمله خوبی، لیک
ز یاد غمزهٔ او می شوی فگار هنوز
خزان گرفت گلستان عیش را، عرفی
ندیده خرمی فصل نو بهار هنوز
که می شوم به فریبت امیدوار هنوز
مباد روز قیامت، به وعده گاه بیا
که دل نشسته در آن جا به انتظار هنوز
به دست بوس تو از ذوق، جان برآمد، لیک
نبرده زخم از این لذت، شکار هنوز
فروگرفت در و بام دیده را حیرت
نگشته گرم نگاه به روی یار هنوز
شوم فدای تو ای دل، که جمله خوبی، لیک
ز یاد غمزهٔ او می شوی فگار هنوز
خزان گرفت گلستان عیش را، عرفی
ندیده خرمی فصل نو بهار هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۷
داغ داغم کرد یأس و طالب کامم هنوز
دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل
اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز
بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
تربتم ویران تر از کاشانه شد از بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشهٔ بامم هنوز
دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل
اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز
بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
تربتم ویران تر از کاشانه شد از بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشهٔ بامم هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کونین مست و بادهٔ نابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۸
تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش
بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است
که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش
عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت
زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است
که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم
که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر
که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش
بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است
که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش
عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت
زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است
که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم
که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر
که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۲
جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش
وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است
کو راز من غمزده یک چند نهان باش
می آید و می بارد ازو ناز و تعافل
ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
عرفی مشو آزرده هنوز اول صلح است
گو عشوه همان، غمزه همان، ناز همان باش
وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است
کو راز من غمزده یک چند نهان باش
می آید و می بارد ازو ناز و تعافل
ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
عرفی مشو آزرده هنوز اول صلح است
گو عشوه همان، غمزه همان، ناز همان باش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۶
رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم
خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش
شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا
بازآورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان
بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم
خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش
شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا
بازآورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان
بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۹
به عمرها ننهم پا برون ز خانهٔ خویش
نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش
در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش
در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۹
غم می گزد لب من، من می گزم لب عشق
میرم به تلخی غم، نازم به مشرب عشق
دانای شهر و ده کیست، کاز طنز ما نرنجد
خندند بر فلاتون، طفلان مکتب عشق
داروی صحت عشق در حکمت ازل نیست
اما ز سردی عقل، زایل شود تب عشق
ناکامی دمی عشق پروردهٔ مراد است
در آفتاب غرق است شام من و شب عشق
در دیر و کعبه سایل، با کفر و دین مقابل
با نوش و نیش یک دل، این است مشرب عشق
تا ریخت خون عرفی، از چشم خلق شد گم
زان جلوه ها تو گویی، این بود مطلب عشق
میرم به تلخی غم، نازم به مشرب عشق
دانای شهر و ده کیست، کاز طنز ما نرنجد
خندند بر فلاتون، طفلان مکتب عشق
داروی صحت عشق در حکمت ازل نیست
اما ز سردی عقل، زایل شود تب عشق
ناکامی دمی عشق پروردهٔ مراد است
در آفتاب غرق است شام من و شب عشق
در دیر و کعبه سایل، با کفر و دین مقابل
با نوش و نیش یک دل، این است مشرب عشق
تا ریخت خون عرفی، از چشم خلق شد گم
زان جلوه ها تو گویی، این بود مطلب عشق
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۱
صد مُهر می نهم به لب گفت و گوی دل
تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
دامن به سلسبیل نیالاید آن که او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد
برداشتیم دست غم از زیر و روی دل
عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
دامن به سلسبیل نیالاید آن که او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد
برداشتیم دست غم از زیر و روی دل
عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹