عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۵
ای آمده جان هر شکسته
می ده ز شکسته بر شکسته
نشکسته ام از تو هیچ عهدی؟
ای عهد ببسته بر شکسته!
کم کرده درست هیچ عاشق
وصفی ز لبت، مگر شکسته
گل خنده لعل شکرینت
قدر گل و گل شکر شکسته
تا طوق سگ تو سازد ایام
عشاق ترا کمر شکسته
نشکسته به هیچ زر ز تو کس
الا که به روی زر شکسته
دریاب که خسرو از هویت
مانده ست چو مرغ پر شکسته
می ده ز شکسته بر شکسته
نشکسته ام از تو هیچ عهدی؟
ای عهد ببسته بر شکسته!
کم کرده درست هیچ عاشق
وصفی ز لبت، مگر شکسته
گل خنده لعل شکرینت
قدر گل و گل شکر شکسته
تا طوق سگ تو سازد ایام
عشاق ترا کمر شکسته
نشکسته به هیچ زر ز تو کس
الا که به روی زر شکسته
دریاب که خسرو از هویت
مانده ست چو مرغ پر شکسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۷
ای غالیه گرد ماه سوده
آراسته شمع را زدوده
برداشته نسخه ای ز خورشید
آیینه که روی تو نموده
یک خنده ز لعل شکرینت
زنگار هزار دل زدوده
جان تازه شود ز گرد خنگت
کان خاک مفرحی ست سوده
هر روز به کوی تو جوانان
جان کاشته و جگر دروده
هر روز به دیدن رخ تو
جان داده و عمر تو فزوده
بیگانه شد آن کسی که بوده ست
وقتی به دل خراب بوده
هر شب دل من حدیث دردت
هم گفته و هم ز خود شنوده
کس در غم تو نداده پندم
جز آنکه غمی نیازموده
بسته به عطای او دل خویش
خسرو که میان خون غنوده
آراسته شمع را زدوده
برداشته نسخه ای ز خورشید
آیینه که روی تو نموده
یک خنده ز لعل شکرینت
زنگار هزار دل زدوده
جان تازه شود ز گرد خنگت
کان خاک مفرحی ست سوده
هر روز به کوی تو جوانان
جان کاشته و جگر دروده
هر روز به دیدن رخ تو
جان داده و عمر تو فزوده
بیگانه شد آن کسی که بوده ست
وقتی به دل خراب بوده
هر شب دل من حدیث دردت
هم گفته و هم ز خود شنوده
کس در غم تو نداده پندم
جز آنکه غمی نیازموده
بسته به عطای او دل خویش
خسرو که میان خون غنوده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۱
ای قبله ابروی تو محراب ابرار آمده
محرابیان در کوی تو از قبله بیزار آمده
هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو
هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده
وه کان کمند عنبرین مشک خم اندر خم و چین
از بهر آن مویی ببین جانی گرفتار آمده
زیبا تو بر بام آنچنان شوخی و عیاری کنان
ای آفتاب عاشقان از تو به دیوار آمده
تا دیدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب
گر هست جویم روز و شب در چشم بیدار آمده
تو سرکش و من بیدلم، افتاده کار مشکلم
حاصل ز دست حاصلم صد رنج و تیمار آمده
نازی ست اندر سر ترا خشمی ست بر چاکر ترا
وان خوی نازک مرترا از چشم بیمار آمده
خسرو گرفتار هوس، دیوانه روی تو بس
وز خون مژگان هر نفس آلوده رخسار آمده
محرابیان در کوی تو از قبله بیزار آمده
هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو
هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده
وه کان کمند عنبرین مشک خم اندر خم و چین
از بهر آن مویی ببین جانی گرفتار آمده
زیبا تو بر بام آنچنان شوخی و عیاری کنان
ای آفتاب عاشقان از تو به دیوار آمده
تا دیدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب
گر هست جویم روز و شب در چشم بیدار آمده
تو سرکش و من بیدلم، افتاده کار مشکلم
حاصل ز دست حاصلم صد رنج و تیمار آمده
نازی ست اندر سر ترا خشمی ست بر چاکر ترا
وان خوی نازک مرترا از چشم بیمار آمده
خسرو گرفتار هوس، دیوانه روی تو بس
وز خون مژگان هر نفس آلوده رخسار آمده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۲
عید است و ساقی در قدح جام مصفا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۳
جانا، روان کن راحتی، ای راحت جان همه
با ما همه تلخی مکن، ای شکرستان همه
تو مست و غلتان تو به تو، زلف پریشان مو به مو
جان بادگران سو به سو، گرد سرت جان همه
غم دارم و دل ریش از آن، بیخوابی من بیش از من
میگفت حالم پیش از آن خواب پریشان همه
زان روی چون مهتاب خوش یکدم نکردم خواب خوش
از تو نخوردم آب خوش، ای آب حیوان همه
تو خفته شبها بیخبر خلقی به فریاد سحر
من جان خود سازم سپر در پیش پیکان همه
ای درد تو مهمان من، مهمان دردت جان من
درد تو تنها ز آن من، درمان تو ران همه
خسرو ز جان سوخته گم گشته صبر آموخته
وقتی شد آخر دوخته چاک گریبان همه
با ما همه تلخی مکن، ای شکرستان همه
تو مست و غلتان تو به تو، زلف پریشان مو به مو
جان بادگران سو به سو، گرد سرت جان همه
غم دارم و دل ریش از آن، بیخوابی من بیش از من
میگفت حالم پیش از آن خواب پریشان همه
زان روی چون مهتاب خوش یکدم نکردم خواب خوش
از تو نخوردم آب خوش، ای آب حیوان همه
تو خفته شبها بیخبر خلقی به فریاد سحر
من جان خود سازم سپر در پیش پیکان همه
ای درد تو مهمان من، مهمان دردت جان من
درد تو تنها ز آن من، درمان تو ران همه
خسرو ز جان سوخته گم گشته صبر آموخته
وقتی شد آخر دوخته چاک گریبان همه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۷
همه شب رود رهی رو به ره صبا نشسته
همه کس به خواب راحت، من مبتلا نشسته
غرضی ورای امکان چه خیال فاسد است این
هوش جمال سلطان به دل گدا نشسته
نفسی فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زیم من به در هوا نشسته
تو در آی و غمزه ای زن که نهند پیش بت سر
به ستانه ای که باشد صف پارسا نشسته
ببر، ای دل اسیران، به کجا گریزم از تو
به حوالی دو چشمت حشم بلا نشسته
همه شب صبا به بویت، من سوخته چه گویم؟
که چهاست در دل من ز دم صبا نشسته
تو ز ناله من از من سزد ار جدا نشینی
که ز دست خویش من هم ز خودم جدا نشسته
اگرست رسم خوبان که به سر شوند راضی
منم این که اندرین ره به ره رضا نشسته
سر کوی تست خسرو شب و روز، چون کنم من
که توام نمی گذاری نفسی به ما نشسته
همه کس به خواب راحت، من مبتلا نشسته
غرضی ورای امکان چه خیال فاسد است این
هوش جمال سلطان به دل گدا نشسته
نفسی فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زیم من به در هوا نشسته
تو در آی و غمزه ای زن که نهند پیش بت سر
به ستانه ای که باشد صف پارسا نشسته
ببر، ای دل اسیران، به کجا گریزم از تو
به حوالی دو چشمت حشم بلا نشسته
همه شب صبا به بویت، من سوخته چه گویم؟
که چهاست در دل من ز دم صبا نشسته
تو ز ناله من از من سزد ار جدا نشینی
که ز دست خویش من هم ز خودم جدا نشسته
اگرست رسم خوبان که به سر شوند راضی
منم این که اندرین ره به ره رضا نشسته
سر کوی تست خسرو شب و روز، چون کنم من
که توام نمی گذاری نفسی به ما نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۹
خسروا گر عاشقی جام بلا پیش نه
داغ عقوبت بیار بر جگر رویش نه
تابه تیره ست عقل صیقل او کن ز عشق
تا به چو آیینه گشت دم مزن و پیش نه
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر
عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
جان که نماند مقیم در صف عشاق باز
سر که نداری به راه در ره درویش نه
بو که ز چشم بتان سیریت آید گهی
آن همه ناوک بیار بر دل بدکیش نه
چشم ستیزنده را چابک تادیب زن
ظلم رساننده را لشکر فرویش نه
خون که می عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پی دل پیش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نیش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خویش کن
لقمه که بایسته تر، پیش بد اندیش نه
داغ عقوبت بیار بر جگر رویش نه
تابه تیره ست عقل صیقل او کن ز عشق
تا به چو آیینه گشت دم مزن و پیش نه
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر
عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
جان که نماند مقیم در صف عشاق باز
سر که نداری به راه در ره درویش نه
بو که ز چشم بتان سیریت آید گهی
آن همه ناوک بیار بر دل بدکیش نه
چشم ستیزنده را چابک تادیب زن
ظلم رساننده را لشکر فرویش نه
خون که می عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پی دل پیش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نیش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خویش کن
لقمه که بایسته تر، پیش بد اندیش نه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۰
از لب او، ای خیال، نقل لب ما مده
مرغ خسک خواره را پسته و خرما مده
من که به نامش کنم وصف جمالش بگو
غرق یکی قطره را غوطه دریا مده
رند خراباتیم می به سفالیم رسان
دردکش کهنه را جام مصفا مده
گر گذری، ای صبا، از پیش چشم بیار
خاکی از آن پا ولی بوسه به آن پا مده
تا که زید با مرادکش تو نوازش کنی
کشته امروز را وعده فردا مده
دل که مرا بسوخته ست آمده در زلف تو
تا که نسوزد چو من، پیش خودش جا مده
بهر توام می کشند، هدیه من روی تو
جلوه به عاشق بده، هدیه بده یا مده
جور تو خوش تر ز داد نزد دلی کو دل است
گر به جفا جان دهیم، داد دل ما مده
جان و دل خسرو است در ره سودای تو
هر چه بری خوش ببر، قیمت کالا مده
مرغ خسک خواره را پسته و خرما مده
من که به نامش کنم وصف جمالش بگو
غرق یکی قطره را غوطه دریا مده
رند خراباتیم می به سفالیم رسان
دردکش کهنه را جام مصفا مده
گر گذری، ای صبا، از پیش چشم بیار
خاکی از آن پا ولی بوسه به آن پا مده
تا که زید با مرادکش تو نوازش کنی
کشته امروز را وعده فردا مده
دل که مرا بسوخته ست آمده در زلف تو
تا که نسوزد چو من، پیش خودش جا مده
بهر توام می کشند، هدیه من روی تو
جلوه به عاشق بده، هدیه بده یا مده
جور تو خوش تر ز داد نزد دلی کو دل است
گر به جفا جان دهیم، داد دل ما مده
جان و دل خسرو است در ره سودای تو
هر چه بری خوش ببر، قیمت کالا مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۳
ماییم و مجلس می خوبی سه چار ساده
من در میانه پیری دین را به باد داده
مجلس میان بستان گل با صبا به بازی
نرگس به ناز خفته، سرو سهی ستاده
خوبان به باده خوردن، من جرعه نوش مجلس
هر جرعه ای که خورده سر بر زمین نهاده
من بی خبر ز ساقی وز چشم من به مجلس
چون جرعه های مستان خون خور بجای باده
ساقی، چو من ز باده مست و خراب میرم
بفرست خشت گورم، بستان سفال باده
سیراب خونست دایم زان می زند به سرخی
آن سبزه کت برآید گرد لبان ساده
مویت به زلف در هم نه خاسته نه خفته
چشمت به خواب مستی نی بسته نی گشاده
زان دم که دید خلقی مستانه خفت و خیزش
ما جاء کل شی رأسا علی بناده
چون راست است آخر با تو طریق خسرو
او نامراد مسکین تو شوخ خود مراده
من در میانه پیری دین را به باد داده
مجلس میان بستان گل با صبا به بازی
نرگس به ناز خفته، سرو سهی ستاده
خوبان به باده خوردن، من جرعه نوش مجلس
هر جرعه ای که خورده سر بر زمین نهاده
من بی خبر ز ساقی وز چشم من به مجلس
چون جرعه های مستان خون خور بجای باده
ساقی، چو من ز باده مست و خراب میرم
بفرست خشت گورم، بستان سفال باده
سیراب خونست دایم زان می زند به سرخی
آن سبزه کت برآید گرد لبان ساده
مویت به زلف در هم نه خاسته نه خفته
چشمت به خواب مستی نی بسته نی گشاده
زان دم که دید خلقی مستانه خفت و خیزش
ما جاء کل شی رأسا علی بناده
چون راست است آخر با تو طریق خسرو
او نامراد مسکین تو شوخ خود مراده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۵
روزی به لاغ گفتم کت نسبتی ست با مه
من بد لست حیا من شدة الندامه
گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم
فی کل ما یعری حلافنا ادامه
چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش
لم تعتبر حدیثی والعجم فی التهامه
ماییم و کعبه جان مردن به وادی غم
والله فر منی یا طالب السلامه
خسرو ز طعن ترسی، اینجاست بازی جان
بالحیف لحقه من خافه ملامه
من بد لست حیا من شدة الندامه
گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم
فی کل ما یعری حلافنا ادامه
چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش
لم تعتبر حدیثی والعجم فی التهامه
ماییم و کعبه جان مردن به وادی غم
والله فر منی یا طالب السلامه
خسرو ز طعن ترسی، اینجاست بازی جان
بالحیف لحقه من خافه ملامه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۶
شمع فلک برآید با آتشین زبانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه
کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه
چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه
می نیم خورد خود ده ور پاره برنجی
دل بر لب تو دارم، می خواستن بهانه
نی نی که از رخ خود بیهوش کن که باری
یکدم خلاص یابم از محنت زمانه
رو تا رویم بیرون دستم به گردن تو
تو بیخود صبوحی، من بیهش زمانه
ای مه غلام حسنت، چون در خمار باشی
نی رو ز خواب شسته نه موی کرده شانه
مطرب به رود خود زن دستی به ابر باران
وین زهد خشک ما راتر کن به یک ترانه
خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنین نشاطی یک رقص عاشقانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه
کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه
چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه
می نیم خورد خود ده ور پاره برنجی
دل بر لب تو دارم، می خواستن بهانه
نی نی که از رخ خود بیهوش کن که باری
یکدم خلاص یابم از محنت زمانه
رو تا رویم بیرون دستم به گردن تو
تو بیخود صبوحی، من بیهش زمانه
ای مه غلام حسنت، چون در خمار باشی
نی رو ز خواب شسته نه موی کرده شانه
مطرب به رود خود زن دستی به ابر باران
وین زهد خشک ما راتر کن به یک ترانه
خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنین نشاطی یک رقص عاشقانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۱
به کوی عقل مرو، گر به عشوه بردی راه
وگر ز عقل گذشتی، بگوی بسم الله
هزار بار به گوش دلم رسید از غیب
که عشوه راهنمایست و عقل مانع راه
وگر به سلسله عشق مبتلا شده ای
برو به میکده وز پیر دیر همت خواه
به یک پیاله رهاند ز بند عقل ترا
من آزموده ام ار نشنوی، مرا چه گناه
بیا به مجلس رندان و بر کف ساقی
قران چشمه خورشید بین به یک شبه ماه
مجو مجو قدح باده در جهان، خسرو
که آب بوالهوسان ریخت حب منصب و چاه
وگر ز عقل گذشتی، بگوی بسم الله
هزار بار به گوش دلم رسید از غیب
که عشوه راهنمایست و عقل مانع راه
وگر به سلسله عشق مبتلا شده ای
برو به میکده وز پیر دیر همت خواه
به یک پیاله رهاند ز بند عقل ترا
من آزموده ام ار نشنوی، مرا چه گناه
بیا به مجلس رندان و بر کف ساقی
قران چشمه خورشید بین به یک شبه ماه
مجو مجو قدح باده در جهان، خسرو
که آب بوالهوسان ریخت حب منصب و چاه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۲
مدار جان من از بهر جان ما روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۳
مهی در آمده و در درونه جا کرده
برفته جان و به تو جای خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده
نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون
هزار جانت فزون یوسفان بها کرده
نعوذبالله گویم که پیش چشم تو باد
هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده
خیالت آمده هر دم ز بهر کشتن من
دویده گریه من پیش و مرحبا کرده
نپرسد از تو کسی گر چه از کرشمه و ناز
قصاص می کنی و بر گناه ناکرده
مرا به سایه بالای خود یکی بنواز
که سرو نیز گهی سایه بر گیا کرده
تو خیره دیدنی من نگر که هر باری
غبار خنگ من درویزه از صبا کرده
به جان خزیده دلم از تو بوسه ها، وان را
ذخیره بهر زمین بوس پادشا کرده
دعای خسرو جز دیدن جمال تو نیست
به پیش دیده خود هر کجا دعا کرده
برفته جان و به تو جای خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده
نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون
هزار جانت فزون یوسفان بها کرده
نعوذبالله گویم که پیش چشم تو باد
هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده
خیالت آمده هر دم ز بهر کشتن من
دویده گریه من پیش و مرحبا کرده
نپرسد از تو کسی گر چه از کرشمه و ناز
قصاص می کنی و بر گناه ناکرده
مرا به سایه بالای خود یکی بنواز
که سرو نیز گهی سایه بر گیا کرده
تو خیره دیدنی من نگر که هر باری
غبار خنگ من درویزه از صبا کرده
به جان خزیده دلم از تو بوسه ها، وان را
ذخیره بهر زمین بوس پادشا کرده
دعای خسرو جز دیدن جمال تو نیست
به پیش دیده خود هر کجا دعا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۹
ای رخت شمع حسن برکرده
شب عشاق را سحر کرده
مه به زلف تو گم شده، خود را
می بجوید چراغ بر کرده
لب تو بر شکر نهاده خراج
چشم تو اندکی نظر کرده
تن من نی شد و خیال لبت
بند بندم چو نیشکر کرده
عکس دندان تو به طرف دهن
قطره اشک را سحر کرده
پختگی دلم که پر خون است
دمبدم از غم تو سر کرده
بی خبر کرد ناله گوش مرا
لیک گوش ترا خبر کرده
بینمت یک شبی به خانه خویش
چو مهی سر به عقده در کرده
تو چو آب حیات بر سر من
من به پای تو دیده تر کرده
خسرو اندر میانت پیچیده
موی را خم ز مو کمر کرده
شب عشاق را سحر کرده
مه به زلف تو گم شده، خود را
می بجوید چراغ بر کرده
لب تو بر شکر نهاده خراج
چشم تو اندکی نظر کرده
تن من نی شد و خیال لبت
بند بندم چو نیشکر کرده
عکس دندان تو به طرف دهن
قطره اشک را سحر کرده
پختگی دلم که پر خون است
دمبدم از غم تو سر کرده
بی خبر کرد ناله گوش مرا
لیک گوش ترا خبر کرده
بینمت یک شبی به خانه خویش
چو مهی سر به عقده در کرده
تو چو آب حیات بر سر من
من به پای تو دیده تر کرده
خسرو اندر میانت پیچیده
موی را خم ز مو کمر کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۳
در اوصاف خود عقل را ره مده
بهشت برین را به ابله مده
جهان مست و دیوانه کردی به زلف
نسیمی به باد سحرگه مده
غم عاشقان بشنو، اما به ناز
جواب سخن گه ده و گه مده
چگویم به تو راز پنهان خویش
خودش بشنو و سوی خود ره مده
گر انصاف، جوید دل ظالمم
مده هیچش انصاف، والله مده
زنخ می نمایی و خون می خورم
چنین شربتم زانچنان چه مده
رقیب ار کشد خسرو خسته را
زبان را در آن رخصت «نه » مده
بهشت برین را به ابله مده
جهان مست و دیوانه کردی به زلف
نسیمی به باد سحرگه مده
غم عاشقان بشنو، اما به ناز
جواب سخن گه ده و گه مده
چگویم به تو راز پنهان خویش
خودش بشنو و سوی خود ره مده
گر انصاف، جوید دل ظالمم
مده هیچش انصاف، والله مده
زنخ می نمایی و خون می خورم
چنین شربتم زانچنان چه مده
رقیب ار کشد خسرو خسته را
زبان را در آن رخصت «نه » مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۴
قلاشم، ای منکر، مرا دربانی میخانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده
من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده
پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده
مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده
بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده
ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده
چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده
من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده
پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده
مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده
بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده
ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده
چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۷
ای دل، ار تو عاشقی، زین غم خلاص جان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه
از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه
بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه
یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر
نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه
دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه
شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی
بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه
از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه
تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی
دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه
خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست
گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه
من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق
آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه
زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر
ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه
از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه
بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه
یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر
نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه
دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه
شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی
بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه
از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه
تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی
دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه
خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست
گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه
من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق
آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه
زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر
ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۴
هر روز کافتاب برآرد زبانه ای
بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای
نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت
باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای
از دوستی تو به سر کوی تو نماند
ناشسته ز آب دیده من آستانه ای
افتاده راه من به دل و گنج معرفت
گشت از خیال سیمبران دردخانه ای
سوز درون کز او جگر من کباب شد
بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای
مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی
یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای
بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار
باشیم گه خراب چو مست شبانه ای
خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم
آغاز کن ز لازمه من فسانه ای
خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی
مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای
بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای
نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت
باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای
از دوستی تو به سر کوی تو نماند
ناشسته ز آب دیده من آستانه ای
افتاده راه من به دل و گنج معرفت
گشت از خیال سیمبران دردخانه ای
سوز درون کز او جگر من کباب شد
بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای
مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی
یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای
بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار
باشیم گه خراب چو مست شبانه ای
خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم
آغاز کن ز لازمه من فسانه ای
خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی
مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای