عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۲
خه از کجاها می رسی آلوده می همچنین
در خون شده زلف آنچنان، رخسار پر خوی همچنین
چون دشمنانم، می کشی، من خود شدم کشته، ولی
آخر مسلمانی ست این، ای دوست، تا کی همچنین
سختی جانم بین که چون، سوز ترا تاب آورم
ناچیز گردد، گر فتد یک شعله در نی همچنین
از بهر جانی در رخت، کی گویم این کز جور بس؟
می کن تو تا من می کشم جور پیاپی همچنین
هر شب خورم در بزم غم، گه خون دل، گاهی جگر
وه چون خرابی نآردم، نقل آنچنان، می همچنین
چون من گرفتارت شدم، زانم چه کآرندم خبر؟
ماهی ست در روم آنچنان، خوبی ست در ری همچنین
خسرو که نالد گه گهی از جور و از بیداد تو
گه لاف عشقت می زند، نپسندم از وی همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۳
از خانه دشمن خاست دل، فریاد کردن چون توان؟
بی صبرم از بی خان و مان، بر باد کردن چون توان؟
ای دوست، چندین غم مخور بهر خرابی دلم
تا دولت خوبان بود، آباد کردن چون توان؟
هر چند کوشیدم به جان دل بازماندن از بتان
شاگرد ما زد دوست را، استاد کردن چون توان؟
گفتم «دلم آزاد کن » گفتا «به بازی بستدم »
زینسان گران داده بها، آزاد کردن چون توان؟
غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حیران در رهش
سلطان چو خود خنجر کشد، فریاد کردن چون توان؟
گفتی که از جان یاد کن، از من چه حیران مانده ای؟
آنجا که حاضر تو شوی، در یاد کردن چون توان؟
هجران کشیده تیغ کین، تو، سست پیمان، دل دهی
بر اعتماد چون تویی، دل شاد کردن چون توان؟
من خودکشم جورت، ولی تو خود بگویی بی وفا
چندین به روی دوستان بیدار کردن چون توان؟
خسرو ز دل غرقه به خون یاران به تیمار منش
در روز طوفان خانه را بنیاد کردن چون توان؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۶
صد ره گذری هر دم بر جان خراب من
رحمت نکنی هرگز بر چشم پر آب من
بر زد ز دماغم دود از شربت عشق، آری
بی درد سری نبود مستی شراب من
هر چند دلم خون شد، سوزاک من افزون شد
کشته نشد این آتش از آب کباب من
جانم به گداز آمد، کو آن همه عیش من؟
شبهای دراز آمد، کو آن همه خواب من؟
چون گریه کند چشمم، ماتمکده ای باید
تا بر سر همدردان ریزند گلاب من
می سوزد دل تنگم، ای هجر، مگر زین سو
بر بوی کباب آید آن مست خراب من
در دوزخ اگر سوزم، زین نیست مرا دردی
هستی تو بهشتی رو، این است عذاب من
یک تار قبایم ده خلعت ز پی خسرو
دران نبود باری تشریف جواب من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۹
آه ازین تنگ قبایان شده تنگم دامان
که نه سر ماند مرا در غم ایشان نه امان
لب گشایند و نباتی ندهندم، آری
کام خود را نتوان یافتن از خودکامان
گر برم در برشان دست، بدزدند اندام
سیم دزدی عجبی نیست ز سیم اندامان
رخ چو آتش بنمایند و جگر پخته کنند
این دل پخته من سوخته شد زین خامان
خسرو از بهر تو بدنام شد، از وی بگریز
نیکنامی نبود در روش بدنامان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۲
ای آشنا، درین چه بی بن نظاره کن
تا اندرو نگون نفتادی کناره کن
تا کی به جهد چاره مال و درم کنی؟
گر ممکنت بود ز پی عمر چاره کن
تاج سر فلک چه نظاره کنی به فرق
چون خشت زیر سر نهد آنگه نظاره کن
بر لوح خاک احسن تقویم چون تویی
در خویشتن شمار سپهر و ستاره کن
بگذر ز دهر و عنصر و اجرام، چرخ را
پیش عروس همت خود پیشکاره کن
چون ز آفتاب و مه تو بهی، گر شوی چراغ
سیلی به نور گو، به زبان صد حراره کن
ور خار بهر مطبخ تجرید می کشی
طوبی و سدره بشکن و بر پشتواره کن
دل گوهری ست، گر به رگ راست بندیش
آن رشته را بتاب و درین سنگ پاره کن
خسرو، به سیم معنی اگر در رسیده ای
آن سیم را به گوش دلت گوشواره کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۳
چون همی دانی که تن چون جان نهان خواهد شدن
تن چو جان جاوید کن کز کوشش آن خواهد شدن
ز آسمان خضروش چون چشمه عمر آمده ست
کین حیات از بیشتر هم بر کران خواهد شدن
بهر چه گردد، گر انبار اندرین راه دراز
کاروانی کان به سوی آن جهان خواهد شدن
این بلندیهای صورت خواستن از بهر چیست؟
چون زمین است آدمی پی آسمان خواهد شدن
کوش در لعبی که از ماتت به قایم ره برد
چون سراسر مهره هایت رایگان خواهد شدن
تا کی آرایش کنی، گاه از در و گاه از گهر
در نگین دانی که آخر خاکدان خواهد شدن
پیش ازان طعمه مکن پیش سگان حرص و آز
قالبی کاندر نهایت استخوان خواهد شدن
حق صحبت را غنیمت دار با هم صحبتان
چون همی دانی جدایی در میان خواهد شدن
نکته خسرو گران دری ست، ور خوش نآیدت
تو مکن در گوش، گوش تو گران خواهد شدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۴
ای غمت خوش تر ز شادی کسان
از غم خود هر دمم شادی رسان
چون کسان گر لایق خدمت نه ایم
لعنتی بفرست بر ما ناکسان
پاره پاره کن مرا بر فرق خویش
تا همه زاغان برند و کرکسان
هر کسی در کعبه وصلت رسید
من بمردم در میان واپسان
مهربانی زو مجو، خسرو، از آنک
شعله را رحمت نیاید بر خسان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۶
از آن خویش کنم من که جان دهم بستان
که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان
بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری
حلال بادت شیری که خوردی از پستان
چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی
چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان
برون خرام که تا پارسای ثابت حال
فدم درست نیارد نهاد چون مستان
مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود
به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن
من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان
صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست
چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان
غلام ناله دیوانگان روی توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان
گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی
دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۳
منم و خیال بازی شب و روز با جوانان
ز خط خوش تو با خود ورقم خیال جوانان
که زید به شهر ازینان که اسیر تو جهانی
تو چو خونیان ظالم ز کرشمه تیغ رانان
تو که پیر زهد و تقوی به خرامشی کشد صد
چه غمت بود عفاالله ز هلاکت جوانان
سخن فراقت از دل، هوس هلاک من شد
چو نفیر و آه و جانم به حضور ناتوانان
من و حیرت و خموشی، تو نشناسی این معما
که حدیث خوش نگفتی به زبان بی زبانان
چه کنم، چه حیله سازم که به جان رسید کارم
که ز طعن خلق نادان، به زبان کاردانان
تو اگر چه گاه گاهی نکنی نگه به خسرو
چه خوش است، وه که جانش به حدیث بدگمانان!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۷
دو رخ بنمای و بازار کواکب بشکن از هر دو
که گردد تافته خورشید و ماهت روشن از هر دو
ببندند ار کمر نیشکر و نی پیش بالایت
تو بنما قامت خویش و کمرها بشکن از هر دو
ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی
که جان و دل ز یک دیگر به رشکند و من از هر دو
کشیدند آن دو لب فتوای خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو
ببین، ای یوسف جان، گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو
دو همدم می دهد پندم، ولی چون من گرفتارم
به حق دوستی نزدیک من به دشمن از هر دو
عمارتهای عمر و عقل چون شد بی خلل از وی
بیا زود، ای اجل، بنیاد هستی بر کن از هر دو
مرا منمای دو عالم جزای طاعت، ای زاهد
که من کردم گریبان چاک و چیدم دامن از هر دو
اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۱
آن کیست که می آید صد لشکر دل با او
درویش جمالش ما، سلطان دل ما او
بی صبح و شبی خواهم کو را غم خود گیرم
من گویم و او خندد، تنها من و تنها او
مستم ز خیال او من با وی و وی با من
یارب، چه خیال است این، اینجا من و آنجا او
هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زین پس
تا سوخته نگذارم، یا من به جهان یا او
مهتاب چه خوش بودی، گر بودی و من تنها
لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او
گویند مرا آخر دیوانگیت خو شد
دیوانه چرا نبوم، ماه من شیدا او
من خسرو او زیبا بنگر که چه ننگ است این
دیباچه دلها من، آیینه جانها او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۳
تا به زمانه شد خبر از مه با کمال تو
شیفته گشت عالمی ز ابروی چون هلال تو
تا به دو هفته ماه اگر راست کند جمال تو
تیز نگاهش اوفتد هر شبی از کمال تو
از خطت ار چه کشته شد خلق بترس از خدا
نامه او سیاه باد از رقم وبال تو
قرعه دروغ می زنم بهر صبوری، ارنه کو
دولت آنکه بنگرم روی خجسته فال تو
دور ز بندگی تو گر چه خیال گشته ام
از دل و دیده می کنم بندگی خیال تو
گیر که ذره بر رود، کی رسد آفتاب را
همت مدبری چو من، پس هوس وصال تو
خال تو گشت و چشم من رهزن خال چون منی
کافر سرخ چشم من دزد دلم خیال تو
نخل قد تو دردلم کاب همی خورد ز خون
بین که چه میوه می دهد زین خورشم نهال تو
عمر به کنج فرقتم رفت و نگفتیم گهی
این قدری که خسروا، چیست به گوشه حال تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۰
پر زخم است و شکست زلف گرانبار تو
زانکه هزاران دل است بسته هر بار تو
خط که بر آن لب کشید از سر کلک قضا
نقش فنا زد رقم بر لب خونخوار تو
زنده به کویش نماند، وه که چه مردم کش است
همچو طبیبان خام نرگس بیمار تو
فاتحه خوان است خلق سوی سرایش که هست
خاک شهیدان عشق کهگل دیوار تو
هر که زبان می کشید از پی تو سوی من
همچو من بی زبان گشت گرفتار تو
ای سر خسرو ترا مژده که هر بامداد
فتنه به قصابیست بر سر بازار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۴
ای خرد مست لعل چون می تو
ما ز آزاده ابروی خوی تو
می مرا ده که لب به گوش برم
بس که مستم ز لعل چون می تو
چون کنی وعده، باز گویی «کی »
من به صد جان غلام آن کی تو
چون غمت بکشدم، بگویی «هی »
روح بخشد به تن همان می تو
گوییم مردن تو از پی کیست
هم به جان و سر تو از پی تو
گفتم از تو حیات دارم، گفت
«تو نگر و آن حیات لاشی تو»
خسروا، چون سزای سوختنی
مهربانی ست شعله بر نی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۷
لاله دمد از خون شهیدان غم او
تا حشر در آیند به خوان علم او
از جور و وفا و ستم هر که بپرسی
در عشق مساوی ست وجود و عدم او
می زد رقم غالیه نقاش سیه کار
بشکست ز رشک خط سبزت قلم او
در پای خم امروز چو من صاف دلی نیست
جز درد که پیوسته بود در قدم او
خسرو چو خورد می ز سفال سگ کویش
جمشید حسد می برد از جام جم او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۳
همی گویم که وقتی، ز آن مشتاقان مجنون شو
تو، نافرمان بدخو را نمی گویم که اکنون شو
چه حاجت نامه های درد ما را مهر و اکردن
ببین عنوان خون آلوده و بر حرف مضمون شو
من امشب جان شیرین در سر و کار وفا کردم
تو در دولت بمان جاوید هر روزی بر افزون شو
بده سر جرعه و درکش ز جام شوق، ای زاهد
پس آنگه پای کوبان پیش آن لبهای میگون شو
به دیوار خرابات اوفگندم خرقه رسمی
حلالت کردم، ای دزد، از درون بستان و بیرون شو
مسافر می شود مهمان و دل همراه او، ای جان
هنوز او فرصتی دارد تو باری پیش ازو خون شو
نیاید عاقلان را، خسروا، سودای تو باور
گر این را محرمی خواهی، به گورستان مجنون شو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۴
بیا، ای باغ جان، تا بنگرم سرو روان تو
مرا، دربان، رها کن تا بمیرد باغبان تو
ز فریادم بنالد کوه و ره ندهی به سوی خود
تعالی الله چه سنگ است این دل نامهربان تو
بسوزم و آه برنارم، گرفتم مردمی آمد
نه آخر دوستم من، چون روا دارم زیان تو
بخواهی دید کز ظلم تو ناگه بهترین روزی
من مظلوم خواهم هر دو دست اندر عنان تو
مرا گفتی «که باشی تو که بوسی آستان من »
گر آن گستاخیم بخشی، غلام رایگان تو!
وگر زین ننگ می داری که خود را ز آن تو گفتم
من تنها از آن خود، دل و جانم از آن تو
تو آگه نی و من با تو ازینسان عشق می سازم
که خود را گه گهی دشنام گویم از زبان تو
رقیبا، گفتیم کو گفت خاکم در دهان کردی
تو گر این راست می گویی، شکر اندر دهان تو
به حیله زیستی خسرو که دی پیش آمد و دیدی
کنون باز آمد آن مردم کش، اینک بهر جان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۵
امشب، ای باد، یکی جانب آن بستان شو
سر آن زلف پریشان کن و مشک افشان شو
من که زان بوی شوم کشته و خواهی بروم
از پی بوی دگر جانب آن بستان شو
چون شدی، ای دل بدخو، که نمودت این راه
که بر آن سرکش خودکامه و بی سامان شو؟
تشنه خون دل ماست دو چشم مستت
هر دم، ای دیده من، ساقی آن مستان شو
صنما، رفت چو جانم به غمت لطفی کن
تا شوم زنده ز سر، هم تو درین تن جان شو
همه در مجلس شاهان نتوان خورد کباب
یکی شبی بر جگر سوخته هم مهمان شو
آرزو دارم کامی ز لبت یک روزی
تا مگر گویی که غارتگر خوزستان شو
رکن دین آصف ثانی حسن آن کش به دعا
آسمان گفت که فرمان ده چار ارکان شو
گر همی خواهی در دیده کشندت خوبان
گفت خسروست که خاک در خسرو خان شو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۸
دلی دارم چو دامان گل از غم چاک گردیده
سری بر آستان او ز محنت خاک گردیده
ز بس کز غمزه او تیغ بیداد آمده بر من
سراسر سینه ام چون دامن او چاک گردیده
به تاباک افگند پروانه را شمع وفا پیشش
که گرد سر هنوزش اندر آن تاباک گردیده
به آن شکل و شمایل با وجود حسن خورشیدی
ندیده چون تویی هر چند در افلاک گردیده
عجب گر شادمان گردد درونها بعد ازین هرگز
دل خلقی چنین کز درد من غمناک گردیده
ز به زهر هجر خسرو جان نخواهی داد دور از وی
از آن رویی کز آیین وفا تریاک گردیده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۲
ای از رقم شبگون دیباچه مه کرده
صد نامه پاکان را خط تو سیه کرده
چاه ذقنت کانجا جانها به حیل گنجد
طرفه که هزاران دل خون گشته به چه کرده
جولان خیالت را چشم تو به یک غمزه
اندر دل تنگ من بشکافته ره کرده
هر کس رخ زیبایی بیند به نظر هر سو
من دیده خیانت را هر سو که نگه کرده
خاک در تو صوفی بیزد به کلاه خود
خاک در ایشان هم تعظیم کله کرده
اول دل من خود را خون کرد به صد زاری
وانگاه به صد زاری یاد تو چو مه کرده
شد پخته دل خسرو کش خام همی خواندی
تو سوخته سر تا پا پر خاک سیه کرده