عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۲
من شبی در خواب عکس روی او گردیدمی
زیر نعلین تو چون خاک رهت گردیدمی
گر مرا بودی مجال خاک بوس حضرتت
صد هزاران دردت از سر تا قدم برچیدمی
ور صبا از کوی تو بویی نیاوردی برم
کی چو غنچه من ز شادی صبحدم خندیدمی
گر نه بوی یوسف مصرم وزیدی گاه گاه
همچو یعقوب از غمت صد پیرهن بدریدمی
سرو آزاد قد او جانم ار کردی قبول
بنده وار از جان به گرد قامتت گردیدمی
ورنه سودایی شدی از زلف او دل چون قلم
سرزنش از خلق عالم این همه نشنیدمی
ورنه بر امّید عفوش جان بدی امّیدوار
ای جهان چون خرّمی، مهر از جهان ببریدمی
چون چنارم گر بدی دستی به سرو قامتت
با وجود دست بالا پای تو بوسیدمی
کاج مویی بودمی از زلف تو تا روز و شب
گرد ماه روشن روی تو درپیچیدمی
زیر نعلین تو چون خاک رهت گردیدمی
گر مرا بودی مجال خاک بوس حضرتت
صد هزاران دردت از سر تا قدم برچیدمی
ور صبا از کوی تو بویی نیاوردی برم
کی چو غنچه من ز شادی صبحدم خندیدمی
گر نه بوی یوسف مصرم وزیدی گاه گاه
همچو یعقوب از غمت صد پیرهن بدریدمی
سرو آزاد قد او جانم ار کردی قبول
بنده وار از جان به گرد قامتت گردیدمی
ورنه سودایی شدی از زلف او دل چون قلم
سرزنش از خلق عالم این همه نشنیدمی
ورنه بر امّید عفوش جان بدی امّیدوار
ای جهان چون خرّمی، مهر از جهان ببریدمی
چون چنارم گر بدی دستی به سرو قامتت
با وجود دست بالا پای تو بوسیدمی
کاج مویی بودمی از زلف تو تا روز و شب
گرد ماه روشن روی تو درپیچیدمی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
چرخ کی گردد به کام ما دمی
تا زداید از دل تنگم غمی
تا نهد بر جان مجروحم ز لطف
از شب وصل نگارم مرهمی
باشدم هردم غمی بر دل ز هجر
چون کنم در غم ندارم همدمی
جان بدادم از غم عشقت کنون
ای مسیحای زمان در دم دمی
این دل مسکین شد از هجر تو خون
چون تواند دم کشیدن دم دمی
گر خرامیدی چو سروی سوی ما
من جهان دردم فدایش کردمی
گرچه ماه نو بود در عید خوب
هم ندارد همچو ابرویت خمی
ای عزیز من نمی ارزد چرا
با غم روی تو پیشم عالمی
گرچه مهرت نیست با ما دلبرا
هم ز روی لطف بنوازم دمی
تا زداید از دل تنگم غمی
تا نهد بر جان مجروحم ز لطف
از شب وصل نگارم مرهمی
باشدم هردم غمی بر دل ز هجر
چون کنم در غم ندارم همدمی
جان بدادم از غم عشقت کنون
ای مسیحای زمان در دم دمی
این دل مسکین شد از هجر تو خون
چون تواند دم کشیدن دم دمی
گر خرامیدی چو سروی سوی ما
من جهان دردم فدایش کردمی
گرچه ماه نو بود در عید خوب
هم ندارد همچو ابرویت خمی
ای عزیز من نمی ارزد چرا
با غم روی تو پیشم عالمی
گرچه مهرت نیست با ما دلبرا
هم ز روی لطف بنوازم دمی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
بتا تا کی کنی این سرگرانی
چرا با ما چنین نامهربانی
زدم در دامن لطف تو دستی
چو گرد از دامنم تا کی فشانی
درون خستگان هجر مخراش
به تیغ زجر جانا تا توانی
مرا بر دل غم عشقت قضا بود
که گرداند قضای آسمانی
تن مسکینم از چشم تو آموخت
دوای نور چشمم ناتوانی
بیا بر دیده ی ما جای خود کن
که ما خاکیم و تو سرو روانی
بیا کاندر سر کار تو کردم
من مسکین تن و جان و جوانی
تو را باشد فراوان بنده لیکن
نباشد چون منت یک بنده جانی
ندارم در جهان غیر از تو یاری
ز روی عجز گفتم تا تو دانی
اگرچه فارغی از حال زارم
به جان تو که چون جان جهانی
بیا خوش دار ما را یک زمانک
نگارینا به جام ارغوانی
چرا با ما چنین نامهربانی
زدم در دامن لطف تو دستی
چو گرد از دامنم تا کی فشانی
درون خستگان هجر مخراش
به تیغ زجر جانا تا توانی
مرا بر دل غم عشقت قضا بود
که گرداند قضای آسمانی
تن مسکینم از چشم تو آموخت
دوای نور چشمم ناتوانی
بیا بر دیده ی ما جای خود کن
که ما خاکیم و تو سرو روانی
بیا کاندر سر کار تو کردم
من مسکین تن و جان و جوانی
تو را باشد فراوان بنده لیکن
نباشد چون منت یک بنده جانی
ندارم در جهان غیر از تو یاری
ز روی عجز گفتم تا تو دانی
اگرچه فارغی از حال زارم
به جان تو که چون جان جهانی
بیا خوش دار ما را یک زمانک
نگارینا به جام ارغوانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
الا ای سرو ناز بوستانی
به غایت دلفریب و دلستانی
جهان بادت به کام ای سرو آزاد
که تو آرایش این گلستانی
به روی گل بناز ای بلبل مست
که تو با عاشقان همداستانی
نگردانم سر از فرمان و رایت
گرم بوسی دهی ور جان ستانی
به میدان وفا در چرخت آرم
اگر خود رستم زابلستانی
مگر لطفی کنی ای دوست یک شب
ز دست هجر خویشم واستانی
ز دستان و فنش ای دل همیشه
ز بدنامی به عالم داستانی
جهانی بر در او بار دارند
چرا باری تو دور از آستانی
به غایت دلفریب و دلستانی
جهان بادت به کام ای سرو آزاد
که تو آرایش این گلستانی
به روی گل بناز ای بلبل مست
که تو با عاشقان همداستانی
نگردانم سر از فرمان و رایت
گرم بوسی دهی ور جان ستانی
به میدان وفا در چرخت آرم
اگر خود رستم زابلستانی
مگر لطفی کنی ای دوست یک شب
ز دست هجر خویشم واستانی
ز دستان و فنش ای دل همیشه
ز بدنامی به عالم داستانی
جهانی بر در او بار دارند
چرا باری تو دور از آستانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
تو مرا دردی و تو درمانی
نور چشمی و راحت جانی
من ندارم بجز تو در عالم
هیچکس جان من تو می دانی
جان به پای تو کردم از سر شوق
تا به کی دست بر من افشانی
تا دو دیده به زلف تو بستم
نشدم خالی از پریشانی
برده ای خواب و هوش و صبر و قرار
از من ای دلپذیر تا دانی
دل ببردی و قصد جان کردی
نازنینا به چشم و پیشانی
جان و دل در سر غمت کردم
من مسکین ز روی نادانی
تو ندانی غمم مگر روزی
که به درد فراق درمانی
آبرو برده ای مرا تا کی
بر سر خاک راه بنشانی
آتش عشق تو ز باد هوا
شد فروزان نگار روحانی
تو سبک روحی و لطیف و ظریف
چون کنم بیش ازین گرانجانی
تو خداوندی و جهان از جان
بر درت هست بنده جانی
من جهان در سر غمش کردم
فارغ آن دلبر از جهانبانی
نور چشمی و راحت جانی
من ندارم بجز تو در عالم
هیچکس جان من تو می دانی
جان به پای تو کردم از سر شوق
تا به کی دست بر من افشانی
تا دو دیده به زلف تو بستم
نشدم خالی از پریشانی
برده ای خواب و هوش و صبر و قرار
از من ای دلپذیر تا دانی
دل ببردی و قصد جان کردی
نازنینا به چشم و پیشانی
جان و دل در سر غمت کردم
من مسکین ز روی نادانی
تو ندانی غمم مگر روزی
که به درد فراق درمانی
آبرو برده ای مرا تا کی
بر سر خاک راه بنشانی
آتش عشق تو ز باد هوا
شد فروزان نگار روحانی
تو سبک روحی و لطیف و ظریف
چون کنم بیش ازین گرانجانی
تو خداوندی و جهان از جان
بر درت هست بنده جانی
من جهان در سر غمش کردم
فارغ آن دلبر از جهانبانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
دل من درد غمت دارد و تو درمانی
زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی
بخور آخر غم احوال دل نیک دلان
مکن ای دوست که ناگه به غمی درمانی
ای صبا نکهت عنبر ز کجا آوردی
تو همانا ز سر کوی غم جانانی
گر گذاری فتدت بر سر کویش زنهار
پرسشی از من بیچاره بکن پنهانی
از منش گوی که جان در سر و کارت کردم
ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی
از غم هجر تو جانم به لب آمد یک دم
نظری سوی من خسته مگر نتوانی
در جهان دست چو در دامن مهرت زده ام
مکن از دامنم ای دوست چو گردافشانی
زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی
بخور آخر غم احوال دل نیک دلان
مکن ای دوست که ناگه به غمی درمانی
ای صبا نکهت عنبر ز کجا آوردی
تو همانا ز سر کوی غم جانانی
گر گذاری فتدت بر سر کویش زنهار
پرسشی از من بیچاره بکن پنهانی
از منش گوی که جان در سر و کارت کردم
ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی
از غم هجر تو جانم به لب آمد یک دم
نظری سوی من خسته مگر نتوانی
در جهان دست چو در دامن مهرت زده ام
مکن از دامنم ای دوست چو گردافشانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
چو حال زار من خسته دل تو می دانی
به شرح حال چه حاجت که در دل و جانی
به سرّ سینه مردان که از میانه جمع
به لطف خویش برون بر تو این پریشانی
بگیر دامن اخلاص و نیک مخلص باش
دلا خلاص نیابی یقین به پیشانی
چو آب روی من خسته برده ای تا کی
بر آتش غم عشقم چو دود بنشانی
به اوّل ار نکنی فکر عاقبت ای دل
به آخرت نبود هیچ جز پشیمانی
چو من ز روی ارادت تو را ثنا خوانم
مرا چرا تو به خواری ز پیش می رانی
ز دامن تو ندارم به تیغ دست امید
که گر به قهر برانی به لطف وا خوانی
گرم به قهر برانی ز درگهت نروم
کجا رود ز در لطف بنده جانی
مراد دل همه در کام نامرادی دان
که در جهان همه حالی تو نیک می دانی
به شرح حال چه حاجت که در دل و جانی
به سرّ سینه مردان که از میانه جمع
به لطف خویش برون بر تو این پریشانی
بگیر دامن اخلاص و نیک مخلص باش
دلا خلاص نیابی یقین به پیشانی
چو آب روی من خسته برده ای تا کی
بر آتش غم عشقم چو دود بنشانی
به اوّل ار نکنی فکر عاقبت ای دل
به آخرت نبود هیچ جز پشیمانی
چو من ز روی ارادت تو را ثنا خوانم
مرا چرا تو به خواری ز پیش می رانی
ز دامن تو ندارم به تیغ دست امید
که گر به قهر برانی به لطف وا خوانی
گرم به قهر برانی ز درگهت نروم
کجا رود ز در لطف بنده جانی
مراد دل همه در کام نامرادی دان
که در جهان همه حالی تو نیک می دانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۹
دلم را درد و درمانی مرا تو مونس جانی
من بیچاره را تا کی به درد دل برنجانی
چو درد ما تو می دانی ز روی لطف جان پرور
به سوی ما گذاری کن ز روی لطف پنهانی
ز من پرسی که در هجران ما چونی بگویم چه
چو حال زارم ای دلبر ز من بهتر تو می دانی
منم دل خسته هجران طبیبم نیک می داند
که درد بی دوایم را تو درمانی تو درمانی
نگارینا جفاکاری مکن زین بیشتر بر من
که ناگه همچو من روزی به درد عشق درمانی
مرانم بیش ازین از در مکن نومیدم ای دلبر
که در عالم کجا باشد چو من بگزیده جانی
نکویی کن به هر حالی چو عمر از دست خواهد رفت
که از بد کردنت آخر نباشد جز پشیمانی
به چشمانت که از هجران نیاید خواب در چشمم
شب دوشین نخوابیدم چو زلفت از پریشانی
به نادانی مکن خوارم مجو زین بیش آزارم
که چون من بنده جانی نیابی هیچ تا دانی
من بیچاره را تا کی به درد دل برنجانی
چو درد ما تو می دانی ز روی لطف جان پرور
به سوی ما گذاری کن ز روی لطف پنهانی
ز من پرسی که در هجران ما چونی بگویم چه
چو حال زارم ای دلبر ز من بهتر تو می دانی
منم دل خسته هجران طبیبم نیک می داند
که درد بی دوایم را تو درمانی تو درمانی
نگارینا جفاکاری مکن زین بیشتر بر من
که ناگه همچو من روزی به درد عشق درمانی
مرانم بیش ازین از در مکن نومیدم ای دلبر
که در عالم کجا باشد چو من بگزیده جانی
نکویی کن به هر حالی چو عمر از دست خواهد رفت
که از بد کردنت آخر نباشد جز پشیمانی
به چشمانت که از هجران نیاید خواب در چشمم
شب دوشین نخوابیدم چو زلفت از پریشانی
به نادانی مکن خوارم مجو زین بیش آزارم
که چون من بنده جانی نیابی هیچ تا دانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
تو عهدی کرده ای جانا که از من سر نگردانی
تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی
قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابستان
از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی
بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت
ولی چاره نمی دانم چو دردم را تو درمانی
بکن درمان درد ما طبیبا از کرم روزی
که می ترسم به درد خویشتن ناگه فرو مانی
دماغم عنبرآگین شد به بوی زلف شبرنگت
بگو ای باد جان پرور مگر از کوی جانانی
تو عمری و نمی باشد به عمر امّید چندانی
و اگر باشد مرا از تو، تو دانی آن هم ز نادانی
دلم هر لحظه می گوید که ترک عشق بازی کن
جوابش می دهم کای دل مگو چیزی که نتوانی
چو یاد زلف مشکینت به خاطر آورم جانا
جهان را باز نشناسم به جانت از پریشانی
جهان از دست جور تو به جان آمد ز غم خوردن
ازین بهتر نشاید کرد تدبیر جهانبانی
تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی
قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابستان
از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی
بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت
ولی چاره نمی دانم چو دردم را تو درمانی
بکن درمان درد ما طبیبا از کرم روزی
که می ترسم به درد خویشتن ناگه فرو مانی
دماغم عنبرآگین شد به بوی زلف شبرنگت
بگو ای باد جان پرور مگر از کوی جانانی
تو عمری و نمی باشد به عمر امّید چندانی
و اگر باشد مرا از تو، تو دانی آن هم ز نادانی
دلم هر لحظه می گوید که ترک عشق بازی کن
جوابش می دهم کای دل مگو چیزی که نتوانی
چو یاد زلف مشکینت به خاطر آورم جانا
جهان را باز نشناسم به جانت از پریشانی
جهان از دست جور تو به جان آمد ز غم خوردن
ازین بهتر نشاید کرد تدبیر جهانبانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۱
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۳
فراموشت چرا شد مهربانی
مگر حال من بی دل ندانی
مرا چون دیده ای ای نور دیده
دلم را جانی و جانم روانی
تو را چون من فراوان بنده باشد
مرا چون تو نباشد کس تو دانی
چرا ای دلبر طناز باری
دلم را بردی و در قصد جانی
مرنجانم به هجران ای نگارین
به وصلم چاره ای می کن نهانی
به باغ جان نظر کردیم و دیدیم
به چشم ما تو چون سرو روانی
به هجرم گر برانی چاره ای نیست
به وصلم گر نوازی می توانی
منه بر خاطر ما بار هجران
چه باشد کز فراقم وارهانی
ز رویت تا جدا گشتم به ناکام
ندیدم در جهان من شادمانی
مگر حال من بی دل ندانی
مرا چون دیده ای ای نور دیده
دلم را جانی و جانم روانی
تو را چون من فراوان بنده باشد
مرا چون تو نباشد کس تو دانی
چرا ای دلبر طناز باری
دلم را بردی و در قصد جانی
مرنجانم به هجران ای نگارین
به وصلم چاره ای می کن نهانی
به باغ جان نظر کردیم و دیدیم
به چشم ما تو چون سرو روانی
به هجرم گر برانی چاره ای نیست
به وصلم گر نوازی می توانی
منه بر خاطر ما بار هجران
چه باشد کز فراقم وارهانی
ز رویت تا جدا گشتم به ناکام
ندیدم در جهان من شادمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی
مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی
چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا
که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی
مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد
طبیب من تویی آخر چرا فارغ ز درمانی
دل و جان و قرار و هوش و صبر و عقل
به باد عشق بردادم تمام از روی نادانی
مرا بر باد بردادی و آتش در من افکندی
نه گویی تا به کی ما را چو خاک از دامن افشانی
مکن بر من ستم زین پس که کس این ظلم نپسندد
کنون ترسم که همچون من به درد دل فرو مانی
من بیچاره می دانم که باری تا غم هجران
نهادی بر دلم داغی که آن داغیست سلطانی
چو بلبل در قفس دایم چرا داری دلم در بند
قفس را بشکند روزی ز بار غصّه زندانی
جهانی سر به سر اندوه و بار غصّه می بینم
چرا این نازنین آخر ملولی از جهانبانی
مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی
چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا
که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی
مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد
طبیب من تویی آخر چرا فارغ ز درمانی
دل و جان و قرار و هوش و صبر و عقل
به باد عشق بردادم تمام از روی نادانی
مرا بر باد بردادی و آتش در من افکندی
نه گویی تا به کی ما را چو خاک از دامن افشانی
مکن بر من ستم زین پس که کس این ظلم نپسندد
کنون ترسم که همچون من به درد دل فرو مانی
من بیچاره می دانم که باری تا غم هجران
نهادی بر دلم داغی که آن داغیست سلطانی
چو بلبل در قفس دایم چرا داری دلم در بند
قفس را بشکند روزی ز بار غصّه زندانی
جهانی سر به سر اندوه و بار غصّه می بینم
چرا این نازنین آخر ملولی از جهانبانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
تو راست بر مه تابنده از شکر دهنی
قدی چو سرو روان سرو را ز گل بدنی
سزد که سرو خرامان ز پای بنشیند
به ناز اگر بخرامی به گوشه ی چمنی
به تنگنای دهانت سخن نمی گنجد
در آن دهن که تو داری که را رسد سخنی
میان مجمع خوبان نگاه می کردم
تو آفتابی و خوبان ز انجم انجمنی
به حکم حبّ وطن ای دل غریب ضعیف
ز کوی عشق تو خوشتر نباشدش وطنی
ز شوق بر در عشّاق در فراق رخت
هزار جامه قبا شد چه جای پیرهنی
من و هزار چو من طالب وصال تواند
ز درد عشق تو هریک فتاده در محنی
هزار حیلت و دستان و مگر و فن دانم
نمی رسم به وصالت به هیچ مکر و فنی
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
به وصل همچو تویی خود کجا رسد چو منی
قدی چو سرو روان سرو را ز گل بدنی
سزد که سرو خرامان ز پای بنشیند
به ناز اگر بخرامی به گوشه ی چمنی
به تنگنای دهانت سخن نمی گنجد
در آن دهن که تو داری که را رسد سخنی
میان مجمع خوبان نگاه می کردم
تو آفتابی و خوبان ز انجم انجمنی
به حکم حبّ وطن ای دل غریب ضعیف
ز کوی عشق تو خوشتر نباشدش وطنی
ز شوق بر در عشّاق در فراق رخت
هزار جامه قبا شد چه جای پیرهنی
من و هزار چو من طالب وصال تواند
ز درد عشق تو هریک فتاده در محنی
هزار حیلت و دستان و مگر و فن دانم
نمی رسم به وصالت به هیچ مکر و فنی
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
به وصل همچو تویی خود کجا رسد چو منی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۷
همچون قلم نگارا چندم به سر دوانی
چندم به تیغ هجران از پیش خود برانی
من بر سر وفایم تو بر سر جفایی
چندانکه من بر اینم تو سنگدل بر آنی
تو راحت روانی تو آرزوی جانی
تو شهره زمینی تو طرفه زمانی
من بنده ضعیفم سرگشته اسیرم
گر رحم می نمایی ور می کشی تو دانی
جان من از فراقت بر لب رسیده جانا
در من نظر کن آخر روزی اگر توانی
یاقوت دُرفشانت تا بست لعل شکّر
بشکست از لطافت بازار لعل کانی
دانم که رحمت آید بر محنت جهانت
گر از سر حقیقت حال جهان بدانی
چندم به تیغ هجران از پیش خود برانی
من بر سر وفایم تو بر سر جفایی
چندانکه من بر اینم تو سنگدل بر آنی
تو راحت روانی تو آرزوی جانی
تو شهره زمینی تو طرفه زمانی
من بنده ضعیفم سرگشته اسیرم
گر رحم می نمایی ور می کشی تو دانی
جان من از فراقت بر لب رسیده جانا
در من نظر کن آخر روزی اگر توانی
یاقوت دُرفشانت تا بست لعل شکّر
بشکست از لطافت بازار لعل کانی
دانم که رحمت آید بر محنت جهانت
گر از سر حقیقت حال جهان بدانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
مرا که در دو جهان راحت دل و جانی
به درد عشق تو درمانده ام تو درمانی
مرا به غیر تو مقصود در دو عالم نیست
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
بیا که ملک دل ایثار خاک مقدم تست
به هر چه حکم کنی بر دلم تو سلطانی
منم ز جان و دلت معتقد ولی چه کنم
که اعتقاد من خسته دل نمی دانی
وگر تو چاره درد دلم بخواهی کرد
چو من شوی که به درمان خویش درمانی
ایا وصال تو آب حیات من تا چند
مرا بر آتش سوزان هجر بنشانی
تو شاه و حاکم و فرمان دهی و ما محکوم
که نیست چاره ی ما غیر بنده فرمانی
به درد عشق تو درمانده ام تو درمانی
مرا به غیر تو مقصود در دو عالم نیست
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
بیا که ملک دل ایثار خاک مقدم تست
به هر چه حکم کنی بر دلم تو سلطانی
منم ز جان و دلت معتقد ولی چه کنم
که اعتقاد من خسته دل نمی دانی
وگر تو چاره درد دلم بخواهی کرد
چو من شوی که به درمان خویش درمانی
ایا وصال تو آب حیات من تا چند
مرا بر آتش سوزان هجر بنشانی
تو شاه و حاکم و فرمان دهی و ما محکوم
که نیست چاره ی ما غیر بنده فرمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
دلی که نیست به درد فراقت ارزانی
روا مدار کز آن پس خورد پشیمانی
من شکسته جفای تو نیک می دانم
ولی تو مهر و وفای مرا نمی دانی
مراست درد دلی ای نگار در غم تو
اگر تو نیک بدانی در آن فرو مانی
نکرد هیچ طبیبم دوا به غیر وصال
بیا که درد دلم را بتا تو درمانی
درون سینه تنگم نشسته ای چون جان
مده ز دست خدا را تو بنده جانی
اگرچه وصل تو مشکل دهد مراد دلم
به جان تو که برت جان دهم به آسانی
تو پادشاه جهانی بده به جان فرمان
ز دوست حکم و ازین بنده بنده فرمانی
ببرد دل ز من خسته و ندادم کام
چنین بود صنما عادت مسلمانی
مکن ستم به من از حد برون که از ناگاه
بگیرد آه دلم دامن تو تا دانی
اگرچه هست تو را مشتری بسی به جهان
گرت به جان و جهانی خرم که ارزانی
روا مدار کز آن پس خورد پشیمانی
من شکسته جفای تو نیک می دانم
ولی تو مهر و وفای مرا نمی دانی
مراست درد دلی ای نگار در غم تو
اگر تو نیک بدانی در آن فرو مانی
نکرد هیچ طبیبم دوا به غیر وصال
بیا که درد دلم را بتا تو درمانی
درون سینه تنگم نشسته ای چون جان
مده ز دست خدا را تو بنده جانی
اگرچه وصل تو مشکل دهد مراد دلم
به جان تو که برت جان دهم به آسانی
تو پادشاه جهانی بده به جان فرمان
ز دوست حکم و ازین بنده بنده فرمانی
ببرد دل ز من خسته و ندادم کام
چنین بود صنما عادت مسلمانی
مکن ستم به من از حد برون که از ناگاه
بگیرد آه دلم دامن تو تا دانی
اگرچه هست تو را مشتری بسی به جهان
گرت به جان و جهانی خرم که ارزانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
دلی ز دست بدادم ز روی نادانی
ز دست جور تو خوردم بسی پشیمانی
بریختی به ستم خون دل ز دیده ما
کنون به گردن تو خون ماست تا دانی
اگرچه دادن جان مشکلست در هجران
تو رخ نمای که تا جان دهم به آسانی
اگر کشند به چین صورت نگار به دست
بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی
خیال دوست درآمد به دیده می گفتم
اگرچه هست خیالم به دوست می مانی
مرا ز روی تو زین بیش صبر و طاقت نیست
بیا که بر دل پردرد من تو درمانی
بیا و چاره کار جهان بجوی به لطف
وگرنه هم به غم حال خویش درمانی
ز دست جور تو خوردم بسی پشیمانی
بریختی به ستم خون دل ز دیده ما
کنون به گردن تو خون ماست تا دانی
اگرچه دادن جان مشکلست در هجران
تو رخ نمای که تا جان دهم به آسانی
اگر کشند به چین صورت نگار به دست
بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی
خیال دوست درآمد به دیده می گفتم
اگرچه هست خیالم به دوست می مانی
مرا ز روی تو زین بیش صبر و طاقت نیست
بیا که بر دل پردرد من تو درمانی
بیا و چاره کار جهان بجوی به لطف
وگرنه هم به غم حال خویش درمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۲
ای جان و زندگانی عمری و شادمانی
بر حال ما نظر کن کز لطف می توانی
من سخت ناتوانم جز تو کسی ندارم
از پیش خود مرانم هرچه کنی توانی
من در غم تو زارم وز خود خبر ندارم
لطفی بود به کارم گر از غمم رهانی
عشق تو آشکارا شد چون کنم نگارا
آخر تفقدی کن ای جان ما نهانی
از سوز ما و زاری آخر خبر نداری
تا کی کشم جفایت تا کی وفا ندانی
دانم ترا فراغت از حال زار ما هست
گر در دلت نیایم هم پرسشی توانی
عمریست تا دل من در کار عشق خون شد
بی دوست سیر گشتم از عمر و زندگانی
نرگس میان بستان مخمور بود باری
کز چشم شوخت [آموخت] سستی و ناتوانی
تلخست کام عیشم زهرست بی تو نوشم
جز وصل تو چه باشد مقصود این جهانی
بر حال ما نظر کن کز لطف می توانی
من سخت ناتوانم جز تو کسی ندارم
از پیش خود مرانم هرچه کنی توانی
من در غم تو زارم وز خود خبر ندارم
لطفی بود به کارم گر از غمم رهانی
عشق تو آشکارا شد چون کنم نگارا
آخر تفقدی کن ای جان ما نهانی
از سوز ما و زاری آخر خبر نداری
تا کی کشم جفایت تا کی وفا ندانی
دانم ترا فراغت از حال زار ما هست
گر در دلت نیایم هم پرسشی توانی
عمریست تا دل من در کار عشق خون شد
بی دوست سیر گشتم از عمر و زندگانی
نرگس میان بستان مخمور بود باری
کز چشم شوخت [آموخت] سستی و ناتوانی
تلخست کام عیشم زهرست بی تو نوشم
جز وصل تو چه باشد مقصود این جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۳
صبا تو حال دل تنگ ما نکو دانی
به گوش یار رسان حال ما چو بتوانی
چو چشم سرخوش تو ناتوان و بیمارم
دمی تو نام من خسته بر زبان رانی؟
ز جان و دل شده ام بنده ات بدار مرا
کسی ز خود نرمانید بنده جانی
دلم به درد فراق تو سخت رنجوست
بیا که درد دل خسته را تو درمانی
چو مسکن دل من ای صبا نسیم تو است
خوش آمدی تو همانا ز کوی جانانی
به دامنت زده ام دست همّت از دو جهان
تو آستین جفا تا به چند بفشانی
به گوش یار رسان حال ما چو بتوانی
چو چشم سرخوش تو ناتوان و بیمارم
دمی تو نام من خسته بر زبان رانی؟
ز جان و دل شده ام بنده ات بدار مرا
کسی ز خود نرمانید بنده جانی
دلم به درد فراق تو سخت رنجوست
بیا که درد دل خسته را تو درمانی
چو مسکن دل من ای صبا نسیم تو است
خوش آمدی تو همانا ز کوی جانانی
به دامنت زده ام دست همّت از دو جهان
تو آستین جفا تا به چند بفشانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۴
تو جام جهان نمای جانی
جانی و دو دیده جهانی
در عشق رخ تو ناتوانم
رحم آر به من چو می توانی
در هجر تو زندگی نخواهم
با وصل خوشست زندگانی
ای ماه جبین سر و بالا
تو راحت روحی و روانی
ای لعل لب تو خوشتر از جان
دیدار تو عمر جاودانی
در کار غم تو کرده ام جان
ای اصل حیات و شادمانی
گر مهر منت به دل نباشد
می کن تو تفقدّی زبانی
چون شد غم عشق آشکارا
می پرس ز حال من نهانی
بر خاتم لعل تو شده ختم
جان بخشی و رسم دلستانی
با آنکه تو را ز جان غلامم
از بندگی ام تو در گمانی
من کشته وصل آن جهانم
سهلست حیات این جهانی
جانی و دو دیده جهانی
در عشق رخ تو ناتوانم
رحم آر به من چو می توانی
در هجر تو زندگی نخواهم
با وصل خوشست زندگانی
ای ماه جبین سر و بالا
تو راحت روحی و روانی
ای لعل لب تو خوشتر از جان
دیدار تو عمر جاودانی
در کار غم تو کرده ام جان
ای اصل حیات و شادمانی
گر مهر منت به دل نباشد
می کن تو تفقدّی زبانی
چون شد غم عشق آشکارا
می پرس ز حال من نهانی
بر خاتم لعل تو شده ختم
جان بخشی و رسم دلستانی
با آنکه تو را ز جان غلامم
از بندگی ام تو در گمانی
من کشته وصل آن جهانم
سهلست حیات این جهانی