عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
بیا ساقی که ما در می فتادیم
به خدمت پیش میخواران ستادیم
سر رندی چو گم کردیم در فسق
کلاه صوفیان را کج نهادیم
رها کن غرقه گردیم ار برانیم
میان می، چو اندر می فتادیم
چه جای توبه چون می می بنوشیم
که از خوبان به خون روزه گشادیم
مرادی از غم او عشق داریم
چه داند او گر از غم نامرادیم
بکش، ای خوش پسر، ما را به یک ناز
همان پندار کز مادر نزادیم
بده یک جام کیخسرو به خسرو
همان انگار ما هم کیقبادیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
همی دزدی ز من اندام چون سیم
کدامین سیم دزدت کرد تعلیم
ز بهر سیم پیشانی گره چیست؟
گره تا چند بتوان بست بر سیم
بتان آزری بشکن ازان روی
کز آتش سبزه بر زد چون براهیم
مرا حرف نخستین است از جان
سر زلفت که شد چون حلقه جیم
خوش است آن خال نزدیک دهانت
اگر چه نیست حاجت نقطه بر میم
چه بیم اندر دلی چون شرم در چشم
نه شرم از چشم داری نه ز دل بیم
منم در کاغذین پیراهن از تو
چو نقش ماه نو بر روی تقویم
چوتر کردیم پیشت دیده و دل
ازین پس ما و جان خشک و تسلیم
گر آیی سوی خسرو نیم روزی
دو روزه عمر باز آید به دو نیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
ببستی چشم من ز افسون زبان هم
دلم بردی نه تنها بلکه جان هم
خرابم می کنی از رخ، ز لب نیز
ازینم می کشی، جانا، از آن هم
ز تیر تست ما را دعوی خون
گواهی می دهد دل، آن کمان هم
ز بیداد تو خرسندم همه عمر
اگر خون ریزیم، راضی، بدان هم
برو، ای باد، بوسی زن برای پای
اگر چیزی نگوید، بر دهان هم
بده ساقی که من مست و خرابم
پیاله خورده ام، رطل گران هم
غمی دارم که باد از دوستان دور
به حق دوستی کز دشمنان هم
بت اندر قبله دارم نه همین بت
که زنار مغانه بر میان هم
اگر افتد قبول این جان خسرو
به بوسی می فروشم، رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
بتی هر روز بر دل میر سازم
به خوردن خون خود را تیر سازم
تنی پیرم گرفتار جوانان
بدین طفلی چه خود را پیر سازم؟
دل پاره نیارم دوخت هر چند
رگ جان رشته تدبیر سازم
چو کافوری نخواهد گشت روزم
ضرورت با شب چون قیر سازم
نه پای آنکه بگریزم ز تقدیر
همان بهتر که با تقدیر سازم
ندارم چون به حال صدق تا کی
ز زهد آیینه تزویر سازم
بس از بیهوده گفتن، خسرو، آن به
همه قوت تو مرغ انجیر سازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۹
دل بی عشق را من دل نگویم
تن بی سوز را جز گل نگویم
شکایت ناورم از عشق بر عقل
جفای شحنه با عاقل نگویم
الا، ای آب حیوان، پیش زلفت
ره ظلمات را مشکل نگویم
بگیرم زلف تو فردا، ولیکن
چه زاید آن شب حامل، نگویم
به اقطاع تو دل را خاص کردم
که جان را هم در آن داخل نگویم
ز جانت نیک گویم تا توانم
وگر بد گویمت از دل نگویم
بسوزم در غمت، وین راز با کس
فراقم گر کند بسمل، نگویم
به خسرو گویم این غم کو اسیر است
وگر خود بینمش عاقل، نگویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۳
ز تو صد فتنه بر جان پیش دیدم
چنین باشد چو گفت دل شنیدم
گذر کردم به بازار جمالت
دلی بفروختم، جانی خریدم
جهانی کشته ای از من مکن ننگ
که من هم در صف ایشان شهیدم
به کویت مردنم روزی هوس بود
بحمدالله، به کام دل رسیدم
بدار، ای پندگو، از دامنم دست
که من پیراهن عصمت دریدم
چه داند بی خبر خون خوردن عشق؟
تو از من پرس کاین شربت چشیدم
اگر گویی ز من بربا دل خویش
ز تو نتوانم، از خسرو بریدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
لبالب کن قدح ساقی که مستم
به می ده جملگی اسباب هستم
مرا کن سرخ رو از جرعه خویش
چه میرانی که پیشت خاک بستم؟
اگر اصحاب عشرت می پرستند
بیا ساقی که من ساقی پرستم
مرا گویند، در مستی چه دیدی؟
که می گویی دل اندر باده بستم
تعالی الله، ازین بهتر چه باشد؟
که از ننگ وجود خود برستم
حد مستی من، ای تیغ، زن، زانک
نه من از می، ز روی خوب مستم
مرا گویی که از کی باز مستی؟
از آن روزی که با خسرو نشستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
امشب سوی دوست راه گیریم
می بر رخ همچو ماه گیریم
دی زهد فروختیم بسیار
امروز ز می پناه گیریم
اقرار به می کنیم و شاهد
بر خود همه را گواه گیریم
زنار کمر، سبوی می تاج
ترک کمر و کلاه گیریم
اکنون که قلم ز کار ما خاست
چون ترک خط سیاه گیریم؟
آن دوست که با صلاح کو شد
با دشمن کینه خواه گیریم
نی جان زیادتی ست ما را
کان سلسله دوتاه گیریم
بنمای رخ چو گل که ناله
چون بلبل صبحگاه گیریم
می خواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم
دیوانه شدیم، خسرو، اکنون
آن سلسله چو شاه گیریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۸
ما دلشدگان بیقراریم
ما سوختگان خام کاریم
آتش زدگان سوز عشقیم
رسوا شدگان کوی یاریم
بودیم خراب ساقیی دوش
امروز هم اندر آن خماریم
این کاسه سر سبوی می راست
زیرا سر مصلحت نداریم
از خار ره بتان چه باک است؟
گر تیغ زنند، سرنخاریم
ای ترک، چه جای زحمت اینجا
تو تیر بزن، که ما شکاریم
جانی ست فدای یک نظاره
نه در هوس لب و کناریم
جنت طلبا، تو دانی و حور
با شاهد خود نمی گذاریم
ما خاک رهیم همچو خسرو
وز کوی بتان به یادگاریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
ما عاشق روی نیکوانیم
دیوانه شکل هر جوانیم
هر جا که چکید خوی ز خوبان
ما خون ز دو چشم خود چکانیم
هر چند ز عشق موی گشتیم
بر خاطر نازکان گرانیم
ما زنده نه ایم جز به یک دوست
نه یک تن و نه هزار جانیم
هجر است کمین جان گرفته
جانا، تو بیا که زنده ماییم
دل خود ز غمت دگر نمانده
کان عمر حساب را ندانیم
تلخی منما که شوربختیم
شمشیر مکش که بی زبانیم
گر سنگ زنی و گر دهی قوت
خسرو سگ تست و ما همانیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در دام بلا فتاد ز آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام!
آیا تو کجا و ما کجاییم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که به جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرم دل آن که با نگاری
در گوشه خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبح است مقیم بر در شام
چون کام دل از تو بر نیاید
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو، دلا، چه دانی
باشد که بیایی، خسروا، کام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۸
یارب، چه باشد گه گهی جانان در آغوش آیدم
مستسقی لعل ویم یک شربت نوش آیدم
در ره فتاده مانده ام، دیده نهاده بر رهم
بازو گشاده مانده ام، تا کی در آغوش آیدم؟
خواهم شبی کز بوی او بیخود شوم پهلوی او
گه رو نهم بر روی او، گه دوش بر دوش آیدم
گاهی که عجز آرد به ره سلطان با تاج و کله
گریه ازین روزن به ره مانند جادوش آیدم
بوسه زنم گلگون رخش، بر رخ نهم میمون رخش
گر حلقه های چون رخش اندر بناگوش آیدم
ای دل، مده یادم ازو، در چشم من گریه مجو
ناگه مبادا کز دو سو سیلاب در جوش آیدم
مسکین دلم سویش رود، گم گشته بر بویش رود
هشیار در کویش رود، مجنون و بیهوش آیدم
ای آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
در بیهشی مگذر ز من، بنشین که تا هوش آیدم
بس کز غمت شب تا سحر غلتید، گویم بی خبر
از دیده مرواریدتر غلتان سوی گوش آیدم
خواهم چو سوزد خرمنم پوشیده ماند در تنم
از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۰
امشب میان نوخطان سرمست و غلتان بوده ام
چمعم که باری یک شبی مست و پریشان بوده ام
در جمع خوبان بوده ام، گر بر تنی عاشق شدم
عیبم مکن، ای پارسا، در کافرستان بوده ام
گر من اسیر بت شدم، ای پارسا، عیبم مکن
آخر من گمراه هم روزی مسلمان بوده ام
با او بدم شب وین زمان در خود گمم، یعنی دلا
من آن گدایی ام که شب بر خوان سلطان بوده ام
پرسی که «با من بوده ای وقتی و غمها خورده ام »
دور از تو اکنون مرده ام آن روز با جان بوده ام
گفتی که «در دامان من خود را شناس و دست زن »
عمری که از شرمندگی سر در گریبان بوده ام
شد خسرو عشقم بلا، زین پس من و دیوانگی
رفت آنکه وقتی عقل را در بند فرمان بوده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
اینک به کوی یار خود من بهر مردن می روم
با من که خواهد آمدن، بر جان سپردن می روم
من می روم تا بنگرم، چند است کشته بر درش
خود را میان کشتگان بهر شمردن می روم
چون دیگران می می خورند از ساغر وصل تو،من
زین غصه سوی میکده خونابه خوردن می روم
میدان وصلت، ای پسر، جان می دهند، گو می برند
من نیز از سر خاستم، چون گوی بردن می روم
بر کشتن خسرو مگر دارد شه من آرزو
جان بر کف اکنون بر درش من بهر مردن می روم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
از غمزه ناوک زن شدی، آماج گاهت دل کنم
هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی
گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم
بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»
گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »
گفتم که «خلق از دیدنت جان می دهد، باری بکش »
گفتا «نمی باید مرا چندان کسان بسمل کنم »
گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی وفا
جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۳
ملکت عشق ملک شد از کرم الهیم
پشت من و پلاس غم اینست قبای شاهیم
قاضی شهرم ار کشد، بهر وطن روا بود
خاصه که آب دیدگان داد به خون گواهیم
شد سیهم ز عشق رو، گریه در او از آن کنم
گریه چه سود، چون ز رخ شسته نشد سیاهیم
چند به ناز خفتنت، وه که مباد ناگهان
شعله به دامنت زند ناله صبحگاهیم
بود ز عقل پیش ازین باد غرور در سرم
پیش در تو خاک شد آن همه کژ کلاهیم
گر تو ز بهر کشتنم جرم و دروغ می نهی
حیف بود ز بهر جان دعوی بی گناهیم
وقف خیال تست جان، از پی این خورم غمت
من نه که این عمارتم، گر تو خراب خواهیم
تو گل و باغ بین که من در ته چاه محنتت
تو می لعل خور که من بر سر تابه ماهیم
همره خسروست دان تا به عدم وفای تو
شکر که عقل بی وفا ماند ز نیم راهیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
گر گلی ندهی ز باغ خود به خاری هم خوشیم
ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم
گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال
باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم
چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست
در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم
روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد
در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی
تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم
گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید
جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم
رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم
سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست
زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی
تاکنون ناکشته زان بی رحم رعنا مانده ایم
صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت
ما و بی صبری و محنت جمله یک جا مانده ایم
گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک
دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده ایم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرییم؟
هیچ می دانید آخر کز کیان وامانده ایم؟
گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق
مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
باده در ره، ساقیا، تا جای در جانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
ای سفر کرده ز چشم و در دل و جانی مقیم
روزها شد تا نیاید از سر کویت نسیم
پیش از آن روزی که جان را با بدن شد اتحاد
عشق تو با جان من بودند یاران قدیم
کس مقیم کعبه مقصود نتواند شدن
تا نگردد خاک پای محرمان آن حریم
باده نوشیدن به خلوت لذتی دارد مدام
خاصه آن ساعت که باشد نازک اندامی ندیم
اشک گردد از سموم قهر تو آب حیات
زنده گردد از نسیم لطف تو عظم رمیم
مدعی، فقرم مبین کز دولت عشقش مرا
هر نفس در یتیمی می دهد طبع کریم
هم به مکتوبی ز خسرو یاد می کن گاه گاه
چند باشی محترز از طعنه مشتی لئیم