عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
چو مهر می کند از مشرق پیاله طلوع
شود منور از انوار او جهان مجموع
جهان پیر چو روشن شد از فروغ قدح
چه باک، اگر نکند آفتاب چرخ طلوع؟
جماعتی که به تقوی و شرع می کوشند
چرا به باده پرستی نمی کنند شروع؟
کتاب فقه ندانند در مدارس ما
دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع
فقیه شرع که ما را به می کند تکفیر
به عمر خویش نکرده ست سجده ای به خضوع
چو نامه ای بنویسم به سوی دلبر خویش
فمنه امن قلبی علی کتاب دموع
مگوی پند به خسرو ازو گذر، واعظ
که بند خلق بود نزد مست نامسموع
شود منور از انوار او جهان مجموع
جهان پیر چو روشن شد از فروغ قدح
چه باک، اگر نکند آفتاب چرخ طلوع؟
جماعتی که به تقوی و شرع می کوشند
چرا به باده پرستی نمی کنند شروع؟
کتاب فقه ندانند در مدارس ما
دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع
فقیه شرع که ما را به می کند تکفیر
به عمر خویش نکرده ست سجده ای به خضوع
چو نامه ای بنویسم به سوی دلبر خویش
فمنه امن قلبی علی کتاب دموع
مگوی پند به خسرو ازو گذر، واعظ
که بند خلق بود نزد مست نامسموع
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
دی می گذشت و سوی او دلها روان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
دی مست می رفتی، بتا، رو کرده از ما یک طرف
شبدیز را مطلق عنان پیچیده عمدا یک طرف
تا بر رخ زیبای تو افتاده زاهد را نظر
تسبیح زهدش یک طرف، مانده مصلا یک طرف
تیری که دی زد بر دلم، پیداست تا غایت به من
پیکان و کلکش یک طرف، سوفار و پرها یک طرف
در چار حد کوی خود افتاده بینی بنده را
تن یک طرف،جان یک طرف،سریک طرف،پایک طرف
سلطان خوبان می رسدهر سو گروه عاشقان
چاووش شه کو تا کند مشتی گدا را یک طرف
نوشین شراب لعل او شد مجلس ما بی خبر
ساقی صراحی یک طرف، مستان رسوا یک طرف
جان خسرو دل خسته را خون ریختن فرموده است
خلقی به منت یک طرف، آن شوخ تنها یک طرف
شبدیز را مطلق عنان پیچیده عمدا یک طرف
تا بر رخ زیبای تو افتاده زاهد را نظر
تسبیح زهدش یک طرف، مانده مصلا یک طرف
تیری که دی زد بر دلم، پیداست تا غایت به من
پیکان و کلکش یک طرف، سوفار و پرها یک طرف
در چار حد کوی خود افتاده بینی بنده را
تن یک طرف،جان یک طرف،سریک طرف،پایک طرف
سلطان خوبان می رسدهر سو گروه عاشقان
چاووش شه کو تا کند مشتی گدا را یک طرف
نوشین شراب لعل او شد مجلس ما بی خبر
ساقی صراحی یک طرف، مستان رسوا یک طرف
جان خسرو دل خسته را خون ریختن فرموده است
خلقی به منت یک طرف، آن شوخ تنها یک طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
رسید دوش ندایی ازین بلند رواق
که، ای مقیم زوایای شهربند فراق
درین حضیض چرا گشته ای چنین محبوس؟
گذر چو طایر قدسی از اوج این نه طاق
مناققند و ریای جمیع اهل بشر
بیا به صحبت یاران بی ریا و نفاق
ترا به روز ازل با حبیب عهدی بود
چه آمدت که فراموش کرده ای میثاق؟
مرو به قول مخالف به هرزه راه حجاز
وگرنه راه نیابی به پرده عشاق
کسی که مسکن اصلیش عالم علویست
چه می کند به خراسان، چه می رود به عراق؟
ز خویش بگذر و باز آی سوی ما، خسرو
که نیست خوش تر از این جای در همه آفاق
که، ای مقیم زوایای شهربند فراق
درین حضیض چرا گشته ای چنین محبوس؟
گذر چو طایر قدسی از اوج این نه طاق
مناققند و ریای جمیع اهل بشر
بیا به صحبت یاران بی ریا و نفاق
ترا به روز ازل با حبیب عهدی بود
چه آمدت که فراموش کرده ای میثاق؟
مرو به قول مخالف به هرزه راه حجاز
وگرنه راه نیابی به پرده عشاق
کسی که مسکن اصلیش عالم علویست
چه می کند به خراسان، چه می رود به عراق؟
ز خویش بگذر و باز آی سوی ما، خسرو
که نیست خوش تر از این جای در همه آفاق
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
دل رفت ز تن بیرون دلدار همان در دل
افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
گفتم بکنم یادش ماند که بماند جان
شد کیسه همه خالی طرار همان در دل
یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جای نهم دیده، دلدار همان در دل
قربان شومی بهرش کافزون شودی عمرش
با جان خود این خواهم، با یار همان در دل
نی بگسلم از مویش کز شرم مسلمانی
تن را به نماز آرم، زنار همان در دل
در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، دیدار همان در دل
افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
گفتم بکنم یادش ماند که بماند جان
شد کیسه همه خالی طرار همان در دل
یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جای نهم دیده، دلدار همان در دل
قربان شومی بهرش کافزون شودی عمرش
با جان خود این خواهم، با یار همان در دل
نی بگسلم از مویش کز شرم مسلمانی
تن را به نماز آرم، زنار همان در دل
در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، دیدار همان در دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
خهی در هر نظر چون خویش مقبول
چو من صد بیش در کوی تو مقتول
کنم اندر جمالت عقل و دانش
چو بیند مصلحت در خویش معزول
خوی حسنی که از رویت چکیده
بشسته دفتر معقول و منقول
گریزان کژکژ از بالای تو سرو
نگردد عرض بیش از قامت طول
تو، ای دانا که عاشق را دهی پند
مکن دل در غم بیهوده مشغول
بسی دیدم فلاطون و ارسطو
شده در عاشقی مجنون و بهلول
فرو خوان قصه شیرین و خسرو
که زو لیلی و مجنون هست مسجول
چو من صد بیش در کوی تو مقتول
کنم اندر جمالت عقل و دانش
چو بیند مصلحت در خویش معزول
خوی حسنی که از رویت چکیده
بشسته دفتر معقول و منقول
گریزان کژکژ از بالای تو سرو
نگردد عرض بیش از قامت طول
تو، ای دانا که عاشق را دهی پند
مکن دل در غم بیهوده مشغول
بسی دیدم فلاطون و ارسطو
شده در عاشقی مجنون و بهلول
فرو خوان قصه شیرین و خسرو
که زو لیلی و مجنون هست مسجول
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
نگارا، صحبت از اغیار بگسل
گل خندان من، از خار بگسل
نخست از بند جان پیوند بگشای
پس آنگه دوستی از یار بگسل
ندانم تا که گفت آن بی وفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
بزن مطرب ز رحمت راه عشاق
رگ جان و دل افگار بگسل
اگر سوده شود ز ابریشم چنگ
گلیم صوفیان را تار بگسل
چرا مینالی، ای بلبل، چنین زار
نمی گفتم از آن گلزار بگسل
درون بتخانه و بیرون مناجات
مسلمان شو، دلا، زنار بگسل
کمند عشق را نتوان گسستن
برو سر رشته پندار بگسل
نیابی داد خوبان، خسرو، از کس
بزن دست و عنان یار بگسل
گل خندان من، از خار بگسل
نخست از بند جان پیوند بگشای
پس آنگه دوستی از یار بگسل
ندانم تا که گفت آن بی وفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
بزن مطرب ز رحمت راه عشاق
رگ جان و دل افگار بگسل
اگر سوده شود ز ابریشم چنگ
گلیم صوفیان را تار بگسل
چرا مینالی، ای بلبل، چنین زار
نمی گفتم از آن گلزار بگسل
درون بتخانه و بیرون مناجات
مسلمان شو، دلا، زنار بگسل
کمند عشق را نتوان گسستن
برو سر رشته پندار بگسل
نیابی داد خوبان، خسرو، از کس
بزن دست و عنان یار بگسل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده بر گل
رسانده خط یاقوت تو ریحان
کشیده خط به کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمال است
چو دریابد، گرش نبود تحمل
چو ریش خستگان را مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ و پیوند
چه سود از ناله شبگیر بلبل؟
به جانت کانکه بر جان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز، ای شب، مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی به پاداش تعقل
بزن مطرب که مستان صبوحی
از آن مستند و خسرو از تامل
گلستان رخت خندیده بر گل
رسانده خط یاقوت تو ریحان
کشیده خط به کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمال است
چو دریابد، گرش نبود تحمل
چو ریش خستگان را مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ و پیوند
چه سود از ناله شبگیر بلبل؟
به جانت کانکه بر جان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز، ای شب، مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی به پاداش تعقل
بزن مطرب که مستان صبوحی
از آن مستند و خسرو از تامل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
خیز که جلوه می کند چهره دلگشای گل
عالم بیخودی خوش است خاصه که در هوای گل
نافه گشای بوستان سکه به نام گل زده
خطبه بلبلان همه نیست مگر ثنای گل
تاج مرصع آورد شاخ ز هر شکوفه ای
تحت زمردین زند بخت به زیر پای گل
ابر دو اسبه می رود بهر نظاره چمن
سرو پیاده می شود پیش در سرای گل
حیف بود که ماه و گل خوانمت از سر هوس
ای تو به از هزار مه چند بود بقای گل
مستی ما به بوی تو بهر خدا چه جای می
شادی من به روی تو، بی تو جهان چه جای گل
عالم بیخودی خوش است خاصه که در هوای گل
نافه گشای بوستان سکه به نام گل زده
خطبه بلبلان همه نیست مگر ثنای گل
تاج مرصع آورد شاخ ز هر شکوفه ای
تحت زمردین زند بخت به زیر پای گل
ابر دو اسبه می رود بهر نظاره چمن
سرو پیاده می شود پیش در سرای گل
حیف بود که ماه و گل خوانمت از سر هوس
ای تو به از هزار مه چند بود بقای گل
مستی ما به بوی تو بهر خدا چه جای می
شادی من به روی تو، بی تو جهان چه جای گل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
ای فرق تا به پای همه آرزوی دل
آب حیات رانده خیالت به جوی دل
دل بستمت به زلف ندانستم این قدر
کز وی چنین دراز شود گفتگوی دل
عمری به گرد کوی تو گشتم چوبیدلان
نی دل به دستم آمد و نی آرزوی دل
در خون دل خوردم، نکنم جز دعای تو
زیرا که من به سوی توام، نی به سوی دل
چندین که دل جفای ترا شکر می کند
شرمنده هم نمی شوی آخر ز روی دل
یک موی از سر تو مبادا که بگسلد
آویختی، اگر چه به هر تار موی دل
خسرو حدیث درد تو، باری کجا کند؟
زیرا که نیست در تن افسرده بوی دل
آب حیات رانده خیالت به جوی دل
دل بستمت به زلف ندانستم این قدر
کز وی چنین دراز شود گفتگوی دل
عمری به گرد کوی تو گشتم چوبیدلان
نی دل به دستم آمد و نی آرزوی دل
در خون دل خوردم، نکنم جز دعای تو
زیرا که من به سوی توام، نی به سوی دل
چندین که دل جفای ترا شکر می کند
شرمنده هم نمی شوی آخر ز روی دل
یک موی از سر تو مبادا که بگسلد
آویختی، اگر چه به هر تار موی دل
خسرو حدیث درد تو، باری کجا کند؟
زیرا که نیست در تن افسرده بوی دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه می سوزد مدام از جور چشم
دیده می گرید روان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب بماند
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان از دست دل
قوت پایی نداری، خسروا
تا نهی سر در جهان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه می سوزد مدام از جور چشم
دیده می گرید روان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب بماند
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان از دست دل
قوت پایی نداری، خسروا
تا نهی سر در جهان از دست دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست
معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون
مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم
به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت
فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم
کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری
مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست
معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون
مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم
به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت
فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم
کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری
مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
بدو بودم شبی، افسانه آن شب بگوییدم
وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش
نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم
گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش
نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم
وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش
نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم
گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش
نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
نبض دل شوریده رنجور گرفتیم
و ایمن ز هوا و هوسش دور گرفتیم
زین خانه ویرانه چو شد سرد دل ما
ما راه در آن خانه معمور گرفتیم
گر راه دراز است، چه اندیشه که پنهان
ره توشه از آن منظر منظور گرفتیم
در صورت حور ار نفسی نیست ز حسنش
تا دیده ز دیدار چنان حور گرفتیم
ما مرده دلان را ز کف غم برهانیم
چون روح نفس در نفس صور گرفتیم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتیم
و ایمن ز هوا و هوسش دور گرفتیم
زین خانه ویرانه چو شد سرد دل ما
ما راه در آن خانه معمور گرفتیم
گر راه دراز است، چه اندیشه که پنهان
ره توشه از آن منظر منظور گرفتیم
در صورت حور ار نفسی نیست ز حسنش
تا دیده ز دیدار چنان حور گرفتیم
ما مرده دلان را ز کف غم برهانیم
چون روح نفس در نفس صور گرفتیم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
ما ترک رضای دل خودکام گرفتیم
در زاویه نیستی آرام گرفتیم
بدنامی و آوارگی ما چو ز دل بود
ترک دل آواره بدنام گرفتیم
دل زحمت خود برد ز ما و ز بلا رست
آزاد نشد مرغ کزین دام گرفتیم
تا سوختن عشق ز پروانه بدیدیم
سودای همه سوختگان خام گرفتیم
غم خوردن پیدا بد و خون خوردن پنهان
ذوقی که ز خوبان گل اندام گرفتیم
هر کس در پیری ز د و ما دامن خمار
زین عاشقی عاریت آرام گرفتیم
ای اهل سلامت که نداری خبر از ما
رو سبحه ترا باد که ما جام گرفتیم
گفتی کم جانی و تنی گیرد درین راه
ما راه تو، ای شیخ، به ناکام گرفتیم
سودای تو با کام دل از کام برون زد
هرچ از همه خوبان جهان کام گرفتیم
ماییم دعاگوی و ز اقبال رقیبت
کز وی قدری لذت دشنام گرفتیم
میکن ز جفا هر چه توانی و میندیش
کان در حق خسرو کرم عام گرفتیم
در زاویه نیستی آرام گرفتیم
بدنامی و آوارگی ما چو ز دل بود
ترک دل آواره بدنام گرفتیم
دل زحمت خود برد ز ما و ز بلا رست
آزاد نشد مرغ کزین دام گرفتیم
تا سوختن عشق ز پروانه بدیدیم
سودای همه سوختگان خام گرفتیم
غم خوردن پیدا بد و خون خوردن پنهان
ذوقی که ز خوبان گل اندام گرفتیم
هر کس در پیری ز د و ما دامن خمار
زین عاشقی عاریت آرام گرفتیم
ای اهل سلامت که نداری خبر از ما
رو سبحه ترا باد که ما جام گرفتیم
گفتی کم جانی و تنی گیرد درین راه
ما راه تو، ای شیخ، به ناکام گرفتیم
سودای تو با کام دل از کام برون زد
هرچ از همه خوبان جهان کام گرفتیم
ماییم دعاگوی و ز اقبال رقیبت
کز وی قدری لذت دشنام گرفتیم
میکن ز جفا هر چه توانی و میندیش
کان در حق خسرو کرم عام گرفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۵
زین پای ادب نیست که در کوی تو آیم
سازم ز دو دیده قدم و سوی تو آیم
ای کاش شوم زودتری خاک که باری
با باد شرم همره و پهلوی تو آیم
در کوی تو گمره شوم از بوی تو با آنک
آنجا همه زان رهبری بوی تو آیم
خورشیدی و من ذره، کنم بی سر و پا رقص
آن لحظه که در جلوه گه روی تو آیم
گفتی که سیاست کنمت، کی بود آن تا
گل بسته و آراسته در کوی تو آیم
گفتی که برو جان ببر از من، چه روم چون
هر جا که روم بسته به یک موی تو آیم
پرسی غم خسرو ز پی شرح، زبان کو
چون پیش نمکدان سخنگوی تو آیم
سازم ز دو دیده قدم و سوی تو آیم
ای کاش شوم زودتری خاک که باری
با باد شرم همره و پهلوی تو آیم
در کوی تو گمره شوم از بوی تو با آنک
آنجا همه زان رهبری بوی تو آیم
خورشیدی و من ذره، کنم بی سر و پا رقص
آن لحظه که در جلوه گه روی تو آیم
گفتی که سیاست کنمت، کی بود آن تا
گل بسته و آراسته در کوی تو آیم
گفتی که برو جان ببر از من، چه روم چون
هر جا که روم بسته به یک موی تو آیم
پرسی غم خسرو ز پی شرح، زبان کو
چون پیش نمکدان سخنگوی تو آیم