عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
از شب وصلت دل ما شاد کن
یک دمک آشفته دلان یاد کن
داد دلم چون ندهی دلبرا
کیست که گفت این همه بیداد کن
بنده ز جانت شده ام رایگان
بهر خدا از غمم آزاد کن
بلبل جان وقت گل آمد خموش
از چه شدی، ناله و فریاد کن
روز زمستان بشد و از بهار
گشت جهان خرّم و دل شاد کن
گر ندهد کام دلت روزگار
رو به در شاه جهان داد کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
نگارا بر من مسکین نظر کن
ز آب چشم مظلومان حذر کن
الا ای باد صبح ار می توانی
نگارم را ز حال ما خبر کن
بگو ای سرو ناز بوستانی
ز لطفت یک زمان بر ما گذر کن
دلا در دام عشق او اسیری
مرادت بر نمی آید سفر کن
سفر کردن دوای درد عشقست
برو یا عشق او از سر بدر کن
سنان غمزه اش خونریزتر گشت
توانی جان و دل پیشش سپر کن
غم هجرانش چون استاد عشقست
بیا دل قصّه عشقش ز بر کن
تو تا کی در جهان سرگشته گردی
برو دستی در آن آر و کمر کن
ز سودا زود در زلفش درآویز
شکنج طره اش زیر و زبر کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
دمی در کوی درویشان گذر کن
به حال زار مسکینان نظر کن
اگرچه سرو نازی بر لب جوی
دمی ناز ای پسر از سر به در کن
دلا در پیش آن ابرو و غمزه
دل و جان جهانی را سپر کن
شبی در کلبه احزان گر آید
نثار از دیدگان بر وی گهر کن
وگر گوهر به چشمش در نیامد
ز دیده سیم بار و رخ چو زر کن
وگر دستت نگیرد در شب وصل
برو در کوی هجرانش سفر کن
وگر برگیرد از تو دل دلارام
هوای کوی دلداری دگر کن
جوابم داد دل گفتا که جانا
برو درس وفای او ز بر کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
یک لحظه به سوی ما گذر کن
وز لطف به حال من نظر کن
آزار دلم مجوی ازین بیش
از آه چو آتشم حذر کن
این تندی و تیزی ای جفا جوی
از بهر خدا ز سر به در کن
چون خاک ره تو گشتم از جان
چون سرو سهی به ما گذر کن
در کلبه حزن ما نگارا
شمعی ز جمال خویش برکن
ای دل چو وصال نیست ممکن
برخیز و ز کوی او سفر کن
یا با غم عشق یار می ساز
یا خوش بنشین و ترک سر کن
بر عهد نه محکمست دلبند
اندیشه دلبری دگر کن
شیرینی قند اگر نیابی
میلی به وفا سوی شکر کن
از خون جگر دلا ز جورش
یک روی جهان ز دیده تر کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
این خراب آباد دل معمور کن
ماتم هجران به وصلت سور کن
جرعه ای لعلش بنوش و مست شو
همچو نرگس چشم خود مخمور کن
پشت کن بر گفت و گوی مدعی
روی بر روی بت منظور کن
صورت اخلاص من پوشیده نیست
چشم بد یارب ز حسنش دور کن
همچو لاله دل بسوز و روی دل
چون گل زرد از غمش رنجور کن
ای عزیز من که گفتت بنده را
دایماً از وصل خود مهجور کن
گر به دارت می زند زان دم مزن
چشم دل بر حالت منصور کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
برآ به بام و رخت همچو شمع خاور کن
ز آفتاب رخت عالمی منوّر کن
ز حلقه ی دهنت چرخ حلقه در گوشست
بیا به لطف و فصاحت جهان مسخّر کن
شبی به کلبه احزان ما درآی از لطف
دماغ جان من از لطف خود معنبر کن
تو شمع مجلس انسی به عنبر آکنده
ز وصل خویش شبستان ما معطّر کن
به دور لعل لبت آب زندگانی چیست
بگو به کوی تو بنشین و خاک بر سر کن
دلا اگر شبکی وصل دوست می طلبی
ز دیده اشک چو سیماب و روی چون زر کن
اگر تو خسرو عشقی به دور دلبر ما
مجوی جز لب شیرین و ترک شکّر کن
ز جور لشگر حسنت بیان کنم شرحی
تو شاه کشور حسنی ز بنده باور کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
تا به کی این در زنم در باز کن
با وصالت یک دمم دمساز کن
یک زمان بنوازم ای جان از وصال
بعد ازین چندانکه خواهی ناز کن
چون ببست او راه وصلش را به ما
ای دل مسکین ز او خو باز کن
گرچه چون دف هر دمم دستی زنی
چنگ جانم را دمی درساز کن
گر توانی گفت حالت با صبا
یک زمانش محرم این راز کن
ای دو چشم بخت من اندر جهان
گر نه شبکوری دو دیده باز کن
گر ببینی بر سر راهش دمی
قصّه عشق مرا آغاز کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
مه رویت درخشان کن دو زلفت را پریشان کن
ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن
دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا
بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن
به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان
به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن
دلا گر یار می آید تو را صد جان همی باید
ازین کمتر نمی شاید چو گل بر وی گل افشان کن
به شمع روش پروانه منم مجنون و دیوانه
ز ما گشتی تو بیگانه نظر بر حال خویشان کن
ز ترکش گر زند تیرم به ترکش من نمی گیرم
درین مذهب همی میرم برو ای دل تو کیش آن کن
دل از دستم به در بردی به غمزه خون ما خوردی
چو زلف خویش گر مردی جهانی را پریشان کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
ای سرو سهی قد به سوی ما گذری کن
بر حال دل سوختگانت نظری کن
ای باد صبا ما ز غمت بی خبرانیم
از حال دل بی خبرانش خبری کن
ای آه غم آلوده که در سینه مایی
اندر دل سنگین نگارم اثری کن
ای غم تو به ویرانه این دل چه نشستی
آتشکده گشتست از آنجا سفری کن
ای دوست تو را عاشق و دلداده بسی هست
از بهر خدا جور و ستم با دگری کن
ای بیخ وفا در دل تنگم چه برستی
از میوه وصل بت مهرو ثمری کن
ای گلبن امید دل و جان جهانی
در باغ دل خسته ما بار و بری کن
ای دوست دل ار می دهدت بر قد آن یار
از روی ارادت به میانش کمری کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
به دل گفتم برو شست دو زلفش را پناهی کن
گوا نه مردم دیده به راهش عذرخواهی کن
بگو از شوق آن قامت قیامت می کنم هردم
سهی سروا به لطف خود به سوی ما نگاهی کن
چو زلف کافرت جانا به سودا شهرتی دارد
که گفتت ای دل مسکین که سودای سیاهی کن
اگرچه بر هلال ابرویت پیوسته مشتاقم
نظر بر ما بیا و همچو رویت هر به ماهی کن
اگرچه صاحب حسنی و عشّاقان تو بسیار
چو آئینه رخت روشن حذر از سوز آهی کن
منم طفل بشیر راه عشق ای یوسف کنعان
بده کام دلم باری نظر بر بی گناهی کن
عزیز مصر دلها شد زلیخا در رخش خندان
ندادش کام دل دلبر برو رویش به چاهی کن
گدای کوی وصل تو ز جان گشتم تو می دانی
بیا از روی لطف ای جان گدا را پادشاهی کن
تو شاه لشگر عشقی خیالت غارت دلها
کمند بگذار میل دل سوی خیل و سپاهی کن
دلا از جاده اخلاص پا بیرون منه زنهار
دعای دولت جانان بگوی و رو به راهی کن
جهانی دشمن جانم شده در عشق روی تو
دل خود را قوی دار و به درگاهش پناهی کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
نشین به تخت دل ما و پادشاهی کن
بده تو داد دل ما و هرچه خواهی کن
گواه خون دل ماست مردم دیده
تو چشم سوی من و گوش بر گواهی کن
که خون دل به فراقت ز دیده می بارد
ز وصل خویشتنش زود عذرخواهی کن
وگر ز مردم چشمم نمی کنی باور
نظر به اشک چو مرجان و رنگ کاهی کن
منم گدای سر کوی تو دریغ مدار
نظر ز حال فروماندگان و شاهی کن
درین جهان اگرت وصل دوست می باید
بیا و از دل و جان آه صبحگاهی کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
خلاف عادت معهود را وفایی کن
بیا و درد من از وصل خود دوایی کن
تو پادشاهی و من بنده ای ضعیف نحیف
نظر ز روی عنایت سوی گدایی کن
چرا شدی تو ز ما ای نگار بیگانه
که گفت پشت وفا را به آشنایی کن
نوای خسته دلان وصل تست تا دانی
ز لطف چاره احوال بی نوایی کن
چو بگذری چو سهی سرو در سرا بستان
به سوی خسته دلان نیز مرحبایی کن
مگر کند نظری بر جهان ز لطف کنون
بیا و میل سوی بوستان سرایی کن
به لطف گفتمش امشب دمی مرا بنواز
که گفت با تو که آن باز ماجرایی کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
مویت به آفتاب رخ ای جان رها مکن
شب را ز صبح روی که گفتت جدا مکن
با دوستان وفا کن و زین بیش سر مپیچ
از ما و بر دل من خسته جفا مکن
از که شنیده ای بت مه روی بی وفا
با مخلصان خویش جفا کن وفا مکن
هستی طبیب درد دل خستگان هجر
درد مرا که گفت خدا را دوا مکن
بیگانه خوی گشته ای ای نازنین چرا
زین بیشتر جفا تو برین آشنا مکن
ترک خطایی از تو خطا نیست بوالعجب
یک ره وفا نمای و از این پس خطا مکن
ای پادشاه صورت و معنی تو در جهان
رحمت که گفت بر من زار گدا مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
زین بیشتر چون زلف خود خاطر پریشانم مکن
واندر فراق ای عمر من شیدا و حیرانم مکن
دردی ز تو دارم ولی درمان نمی یابم چرا
آخر که گفتت درد ده وز لطف درمانم مکن
از دست هجران جان من آمد به لب از وصل خود
دادم بده زین بیشتر بیداد بر جانم مکن
پیمان تو با من داده ای در عهد حسن خویشتن
ای نور دیده رخنه ای در عهد و پیمانم مکن
من ذرّه ناچیز و تو سلطان انجم خود تویی
خورشید وارم رخ نما چون ابر گریانم مکن
هر چند من مستغرقم از آب چشم خویشتن
بر آتش هجران خود زین بیش بریانم مکن
ای جان و ای جانان من فرماندهی بر جان من
هر جور می خواهی بکن در بند هجرانم مکن
چون از رخ جان پرورت هستم بعید اندر جهان
من لاشه ی بی حاصلم در عید قربانم مکن
از تاب چوگان دو زلف اندر سر میدان عشق
مانند گوی اندر غمت افتان و خیزانم مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
ای نگارین زلف شبرنگت به گل پرچین مکن
ابروان چون هلالت را به مه پرچین مکن
صورت خود را چو می بینی ببین در آینه
لیکن ای جان طعنه ها بر لعبتان چین مکن
گر تو دعوی می کنی شطرنج عشقش باختن
گرچه لجلاجی دلا این عرصه را پرچین مکن
جانم از هجرت به جان آمد ز روی مردمی
حسبتاً لله جفا بر بی دلان چندین مکن
گفته ای یاری دگر گیرم به ترک او کنم
هرچه می خواهی بکن با ما خدا را این مکن
در فراق روی چون ماه تمامت دلبرا
دامنم را بیش ازین از خون دل رنگین مکن
چون من مسکین نه مرد دست و بازوی توأم
ای جفاجو بیش ازین اسب جفا را زین مکن
گر گناهی کرده ام بگذر ز روی لطف از آن
ای نگار نازنین نازنینان این مکن
چون تویی در شادی و ناز و نعیم این جهان
خاطر بیچارگان را بیش ازین غمگین مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
ای عزیز من ستمکاری مکن
بیش ازین بر بندگان خواری مکن
چون تو را دادم دل و جان و جهان
دلبرا آخر جگرخواری کن
از من بیچاره چون زارم ز غم
بی گناه آهنگ بیزاری مکن
بار عالم هست بر پشت دلم
این همه جورم به سر باری مکن
دل ببرد از دست ما و گفتمش
بیش ازین چستی و عیاری مکن
خود که گفتت ای صنم آخر بگوی
با من بی یار و دل یاری مکن
ای دل مسکین به زاری بیش ازین
بر در آن بی وفا زاری مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
ای عارض زیبای تو نازک تر از برگ سمن
وی قد جان آرای تو رعناتر از سرو چمن
من در فراق روی گل فریادخوان چون عندلیب
تا کی چنین فارغ دلی از ناله و فریاد من
هر چند دوری از وفا فکری کن از روز جزا
زین بیشتر تیر جفا بر جان مهجوران مزن
از شرم آن لعل لبان هر صبحدم در بوستان
نبود عجب ای دوستان گر غنچه نگشاید دهن
گر حال من در هجر تو زین پس چنین خواهد گذشت
جانا نمی خواهم دگر بی وصل تو جان در بدن
گر بوی لطفت ای صنم روزی به خاکم بگذرد
حقّا که از شوقت به خود چون حلّه گردانم کفن
ای سرو سیم اندام ما بخرام با ما تا کنم
ایثار خاک مقدمت بود و وجود خویشتن
یعقوب محنت دیده ی ما را امیدست تا مگر
از لطف باد صبحدم بویی رسد از پیرهن
تا کی زنی بر جان من تیغ جفا مردی بود؟
کاندر جهان مردمی مردی بود کمتر ز زن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
ای به بالا سرو نازی ای به رخ همچون سمن
عاشقان مشتاقت از جان میل کن سوی چمن
تا فرو ریزد گل از بار از احیای روی تو
تا نشیند از خجالت سرو بر خاک دمن
گر به بستان بگذری یک دم به طرف جویبار
از حیای قدّت افتد لرزه اندر نارون
نرگس ار چشم تو بیند سر به بالا کی کند
گر دهانت باز بیند غنچه نگشاید دهن
گر بنفشه زلف شبرنگ تو را بیند عجب
گر نبوسد از ادب او خاک پایت را چو من
لاله را گر یک نظر افتد به رنگت نشکفد
وز خجالت عارضت از بر فرو ریزد سمن
غمزه ی سرمست اگر برهم زنی با زلف و خال
بی شک ای جان در سپاه زنگبار افتد شکن
دیده ی یعقوب نابینا شود بینا یقین
گر صبا آرد نسیمی سوی او از پیرهن
بی رخت چشمم نمی بیند جهان بازآی زود
روشنای دیده ی ما شمع جمع انجمن
گر بشیر از مصر آید سوی کنعان بی خبر
گلشن فردوس گردد زان خبر بیت الحزن
سرو قدّش را بگفتم سر مکش از ما ولی
با وجود قامتش از ما نمی آید سخن
گر به خاکم بگذری با مهر با ما یک زمان
از دل خاکم بیابی بوی مهر خویشتن
چشم مستت را بگو رحمی بکن بر عاشقان
در جهان تا کی شود زان فتنه ها خون ریختن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۷
صبح وصال کی دمد زین شب لاجورد من
شکوه هجر چون کند این دل پر ز درد من
آتش اندرون من در تو اثر نمی کند
هم اثری کند مگر در دل آه سرد من
خون دلم ببین که چون می رود از دو چشم جان
ای دل و دیدگانم از غصّه به روی زرد من
نیک به غور من برس کز غم تو چه می کشم
ور نرسی به غور ما کی برسی به گرد من
با قد همچو سرو ناز ای بت شوخ دلنواز
از لب لعل خویش باز برده خواب و خورد من
ششدر خاروش دگر کرد زیاد داو را
از شش و پنج و چار بین نرد حریف نرد من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
آن خوشدلی کجا شد و آن روزگار من
وآن قامت چو سرو روان نگار من
کارم ز دست رفته و بارم ز غم به دل
از روی مرحمت نظری کن به کار من
زان رو به کوی دوست گذارم نمی فتد
بگرفت اشک دیده ی من رهگذار من
غم دامنم گرفت به دست جفا از آنک
یک لحظه غم نمی خوردم غمگسار من
ای نور هر دو دیده ز هجران روی تو
آشفته همچو زلف تو شد روزگار من
بودم ز لعل باده ی تو مست و بی خبر
بشکست چشم مست تو جانا خمار من
زاری من گرفت جهانی به هجر و او
هرگز نظر نکرد به احوال زار من