عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
جانا ز دست عشق تو فرسوده خاطرم
گر دورم از نظر به دل و جانت حاضرم
منظور من تویی به جهان ای جهان جان
وز دیده بر جمال تو ای دوست ناظرم
چون من کسی ندید خریدار در جهان
جان می فروشم و غم عشق تو می خرم
من معتقد به حسن و جمالت شدم چنانک
کز مهر وی دوست به خورشید ننگرم
از روزگار هجر به جان آمدم بیا
جان را کنم فدات گر آیی شبی برم
با وصل دوست دوزخ ماهست چون بهشت
با هجر دوست جنّت مأوا کجا برم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
گر من ز دست هجر تو آهی برآورم
یا شمّه ای ز جور تو در خاطر آورم
وز صد هزار درد که بر دل نهاده ای
زان صد یکی اگر به عبارت درآورم
خون از دل فلک بچکد از عنای من
فریاد در نهاد فلک و اختر آورم
آن دم مباد که بی تو برآرم نفس دمی
یا جز هوای کوی غمت در سر آورم
سرگشته همچو آب به گرد جهان روان
تا کی نهال قدّ تو را در بر آورم
زین پس چنین مکن صنما ور نه در جهان
فریاد و الغیاث ز دستت بر آورم
دل را قرار نیست به هجر تو دلبرا
کامم بده وگرنه ز غم دل برآورم
جز کوی دوست نیست مرا قبله دگر
چون غیر دوست رو به کسی دیگر آورم
در درد عشق دوست نداریم چاره ای
جز آنکه درد را به در داور آورم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
تا روی همچو ماه تو رفت از برابرم
جانا به جان تو که نه خوابست و نه خورم
نه صبر آنکه بی تو نشینم به خلوتی
نه بخت آنکه من ز وصال تو برخورم
دل را ربودی از من مسکین مبتلا
تا کی چو سرو راست نیایی تو در برم
تا کی زما تو سرکشی ای سرو راستی
چندت به خون دیده مهجور پرورم
راهم چو نیست بر در خلوتگه وصال
ناچار حلقه وار شب و روز بر درم
طومار شکل چند بپیچم به خود ز غم
وز شوق چون قلم برود دود بر سرم
بی دولت وصال تو جان را چه می کنم
بی دیدن جمال تو دیده کجا برم
هر شب ز روی شوق کنم بر درت گذر
وز آب دیده نیست مجالی که بگذرم
دلاّل عشق بر سر بازار وصل بود
گفتم که عشق دوست به جان و جهان خرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
تا من از صحبت تو مهجورم
خسته و ناتوان و رنجورم
تا برفتی ز پیش دیده ی ما
ای بت دلفریب منظورم
بی رخ تو جهان نمی بینم
برده ای از دو دیدگان نورم
از دو زلف تو بس پریشانم
از دو چشم تو مست و مخمورم
چون ز شهد لبت نصیبم نیست
نیش تا کی زنی چو زنبورم
شاهبازی و در هواداری
من بیچاره همچو عصفورم
تو به شاهی ما سلیمانی
من به پای غم تو چون مورم
بیش از اینم مدار از رخ خویش
ای دل و دین و دیده مهجورم
به جهانت ز جان شدم بنده
آخر از بندگی چرا دورم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
بیا جانا که جانت را بمیرم
وگر میرم به جان منّت پذیرم
اگر بر خاکم افتد سایه تو
برآرم دست و دامانت بگیرم
دل از هجران به جان آمد که از جان
گزیرم هست و از تو ناگزیرم
خلاص من مجویید ای رفیقان
که من در قید مهر او اسیرم
نظر گفتند داری با فقیران
من مسکین شیدا هم فقیرم
نمی آید به کویت ناله من
که گوش چرخ کر گشت از نفیرم
اگر یک شب در آغوش من آیی
بمیرم پیشت و هرگز نمیرم
به مردی پای دارم چون نشانه
وگر خواهد زدن هردم به تیرم
همی ترسم جهان بر من سرآید
به درد هجر و در حسرت بمیرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
به لطف ای دوست باری دست گیرم
که جز لطفت نباشد دستگیرم
نباشد در دو چشمت جز خیالم
بجز فکرت نباشد در ضمیرم
ز جان باشد گزیرم گاه و ناگاه
ولی از روی جانان ناگزیرم
صبا بویی ز زلف یارم آورد
به بوی دلپذیرش تا بمیرم
چه باشد گر شبی بر دست امّید
سر زلف سمن سای تو گیرم
کمان ابروان را می دهی خم
که تا بر جان زنی از غمزه تیرم
در آن کیشم که قربان تو باشم
وگر تیغم زنی ترکت نگیرم
جهانگیرست چشمت ای دلارام
زکاتی ده که از وصلت فقیرم
گناه آید ز ما عفو از خداوند
به لطف خویش باری در پذیرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
بر نور شمع رویت پروانه ی حقیرم
بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم
تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت
از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم
پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم
چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم
در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب
ای آب زندگانی باشد که من نمیرم
بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان
دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم
ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای
رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم
دریست در جهانم بر دل ز روز هجران
جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
بیا ای سرو ناز من روان تا در برت گیرم
گهی دست تو را گیرم گهی در پای تو میرم
اگر کامم به ناکامی رسانی از شب وصلم
به روز حشر برخیزم به حسرت دامنت گیرم
طبیب من چو دردم دید در دم گفت بیچاره
دوای تو نمی دانم چو رفت از دست تدبیرم
جوابش ای دل دانا من نادان چنین دانم
که در پای دل شیدا ز زلف اوست زنجیرم
کمان ابروانت چون مرا خم داد پشت دل
مزن باری تو از غمزه به ناوکهای چون تیرم
اگر نور تجلّی را نمایی ور نهان داری
مرا باری به نام تست بام و شام تکبیرم
دلم دانی که می داند بد و نیک جهان بسیار
تو آخر چند بفریبی به تقریر و به تحریرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم
ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم
بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر
میان جان من بنشین که سر در پات اندازم
هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل
اگرچه زین هوس دایم گرفته همچو شهبازم
بدین امّید عمرم شد به باد و یاد می نارد
که ما را بود مسکینی زهی دلدار طنّازم
به رنگ و روی چون گلنار خواب چشم ما بردی
ز زلف خویشتن نعلی در آتش کرده ای بازم
به دام زلف تو جانم مقید گشت تا دانی
سرافکندست زلف تو ولی من زان سرافرازم
چو دف تا کی مرا در دست هر ناجنس بگذاری
چو چنگم گر زنی باری زمانی نیز بنوازم
چو عودم بر سر آتش ز عشق رویت ای دلبر
اگرچه همچو نی فاش است از آوازه ات رازم
اگر جان خواهی ای دلبر و گر سر خواهی ای سرور
نتابم سر، جهان و جان به فرمان تو در بازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
مدّتی تا به غم حال جهان می سازم
شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت
به سر کوی تمنّای تو در پروازم
چند رانی من دلسوخته را از بر خویش
به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم
یک زمان سوی من خسته مهجور خرام
تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم
گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا
در هوای شب دیدار تو چون شهبازم
سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان
لیک شد فاش چو نی در همه عالم زارم
به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف
دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
لب تشنه لعل توأم آبی مگر ارزم
مخمورم از آن لعل شرابی مگر ارزم
کردم ز تو ای دوست سؤالی ز سر عجز
اندیشه بفرمای جوابی مگر ارزم
در بادیه شوق تو، ای کعبه مقصود
با خاک برابر شده آبی مگر ارزم
آخر چو طبیبم ندهد شربت وصلی
چون درد بگویم به جوابی مگر ارزم
گر رحم کنی بر من افتاده ثوابست
دریاب به رحمت که ثوابی مگر ارزم
در خلوتم از روی کرم گر بنوازی
در رهگذر ای دوست عتابی مگر ارزم
با این همه گوهر که من از دیده فشاندم
از لعل لبت درّ خوشابی مگر ارزم
بر ریش جهان بیش میفشان نمک جور
کز سینه مجروح کبابی مگر ارزم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
نیست بر دولت وصل تو شبی دست رسم
از سر لطف خود ای دوست به فریاد رسم
نیست ما را بجز از لطف تو فریادرسی
نبود جز غم و اندوه جهان هیچ کسم
مه و خورشید جهانتاب چو بر ما گذرند
گر کنم در دو نظر بی رخ تو هیچ کسم
می پزم دیگ هوس را به امیدی باری
که به ناموس وصال تو زمانی برسم
مرغ جانم چو هوادار سر کوی تو شد
غیر خاک درت ای دوست نباشد هوسم
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان دریاب
هست باقی به امید رخ تو یک نفسم
گل روی تو به دست دگرانست و کنون
زان گلستان من دلخسته به خاری نرسم
طوطی جانی و هستت شکرستان بسیار
به هوای شکرستان تو همچون مگسم
دو جهان را به سر کار تو کردم چه کنم
چون شبی نیست به وصل رخ تو دست رسم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
چنین بی یار و دل تا چند باشم
به دام زلف او پابند باشم
ز دست باد بفرستم سلامی
به پیغامی ز تو خرسند باشم
بگردیدی ز عهدم تا تو دانی
که تا باشم در آن پیوند باشم
به جان تو که عهدت نشکنم من
که تا هستم در این سوگند باشم
بگو تا کی چو بلبل در فراقت
بدام مهر گل در بند باشم
من آن طوطی شکّرخایم ای جان
که جویای لبی چون قند باشم
بده کام جهانی از وصالت
که در هجران تو تا چند باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
اگر با دولتت پاینده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
بنازم پیش جانت تا بمیرم
بمیرم پیش تو تا زنده باشم
رسم از دولت وصلت به کامی
اگر با طالع فرخنده باشم
ز سر خشنود باشم آن زمانی
که پیش پای تو افکنده باشم
گرم در سایه ی مهرت بود جای
چو خورشید جهان تابنده باشم
تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم
درین ملک جهان تابنده باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
تو شمعی و منت پروانه باشم
به عشقت در جهان افسانه باشم
اسیر غم به یاد آشنایی
ز وصلت تا به کی بیگانه باشم
مسلسل مانده در زنجیر زلفش
به زاری تا به کی دیوانه باشم
تو بر طرف چمن در شادی و من
بدین سان با غمت همخانه باشم
از آن خال سیاه و زلف چون دام
چو مرغی در هوای دانه باشم
ندانم تا به کی جان در کف دست
خروشان در پی جانانه باشم
درین دریا که موجش خون دلهاست
به جست و جوی آن دردانه باشم
جهان ویران شد از آشوب هجرت
چرا من خود درین ویرانه باشم
دلم بوسی ز لعلت خواست گفتم
اگر فرمان دهد پروانه باشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
صد ازین جور و جفا گر ز برای تو کشم
همچنان سر همه در پای رضای تو کشم
بس غم و درد که از جور تو بر جان منست
این همه درد به امّید دوای تو کشم
تو جفا بر من بیچاره روا می داری
تا کی این بار ستمها ز جفای تو کشم
یک نفس بیش مرا نیست زمانی سوی ما
بگذر ای دوست که این لاشه به پای تو کشم
من ز رای تو نگردم اگرم سر برود
گر نفس برکشم ای دوست برای تو کشم
تا کی ای دل ز غم خویش مرا خوار کنی
تا کی آخر من دل خسته بلای تو کشم
عافیت خواستم و گوشه ی درویشی و فقر
ای خوش آن روز مگر روز جزای تو کشم
چون جهان را نبود هیچ وفایی و ثبات
پس چرا این همه محنت به وفای تو کشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
من اندر کار عشقش چند کوشم
قبای سبز صبرش چند پوشم
به فریاد دلم رس کز غم تو
گذشت از سقف میناگون خروشم
به جان آمد دلم از درد دوری
بگو زهر فراقت چند نوشم
به بوی زلف تو آشفته حالم
به یاد چشم مستت می فروشم
گر آیم در سماع شوقش از پای
برندم از غم عشقت به دوشم
نبودم سرّ عشقت در دل تنگ
خبر داد از غم رویت سروشم
به امّیدی که یابم از تو بویی
نهاده بر سر ره چشم و گوشم
به جان آمد دل من از جفایت
بگو اندر وفایت چند کوشم
نمی دانی که عشق رویت ای جان
ربود از من به یک ره صبر و هوشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
دوش می رفت دوش بر دوشم
زد بطر آن مه کله پوشم
صبحگاهش به خواب می دیدم
که به ناز آمدی در آغوشم
آن چنان بی خبر شدم در خواب
که هنوز از خیال مدهوشم
چه می است اینکه عشق او در داد
که به بویی ز دل بشد هوشم
گر مرا یاد ناوری هرگز
نشود یاد تو فراموشم
چند مهرت نهان کنم از خلق
چند آتش به زیر نی پوشم
گر بدانی که در غم هجرت
چه قدح های زهر می نوشم
هم ترّحم کنی به حال جهان
نکنی عاقبت فراموشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
تا چند زنی تیغ جفا بر دل ریشم
زین بیش نماندست مرا طاقت نیشم
رحمی بکن و بر من دل خسته ببخشای
وز دل نمک جور از این بیش مریشم
دل را به غم عشق رخت دادم و عمریست
تا از غم دیدار تو بیگانه ز خویشم
مهرم به دلت کم شد و عشقت به دلم بیش
غافل مشو ای دوست چنین از کم و بیشم
استاد غم عشق تو را نیست جز این کار
کاو نقش خیال تو نهادست به پیشم
روی تو مرا قبله و ابروی تو محراب
اینست همه دینم و آنست همه کیشم
ملجای جهان نیست بجز درگه لطفت
زنهار به خواری تو مران از در خویشم