عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دل کازاد باشد آن من نیست
کسی کوشاد باشد جان من نیست
گدایان جان نهندش، لیک این سهل
خراج دولت سلطان من نیست
خوش آن شوخی که تیرم زد، پس آن گه
کشید و گفت کاین پیکان من نیست
کدامین منت است از سوز شوقش
که بر جان و دل بریان من نیست
ز غم هم پیش غم نالم که شبها
جز از کس مونس زندان من نیست
بکش هر سان که خواهی چون منی را
که زان تست خسرو، زان من نیست
کسی کوشاد باشد جان من نیست
گدایان جان نهندش، لیک این سهل
خراج دولت سلطان من نیست
خوش آن شوخی که تیرم زد، پس آن گه
کشید و گفت کاین پیکان من نیست
کدامین منت است از سوز شوقش
که بر جان و دل بریان من نیست
ز غم هم پیش غم نالم که شبها
جز از کس مونس زندان من نیست
بکش هر سان که خواهی چون منی را
که زان تست خسرو، زان من نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
مرا در آرزویت غم ندیم است
به تو گر نیست روشن، حق علیم است
به خاک پای تو خوردیم سوگند
از آن معنی که سوگندی عظیم است
چو دل با ابرویت پیوسته بودم
از آن بیچاره مسکین دل دو نیم است
چه دریاهای خون دارم به دل من
یقین در جان من در یتیم است
بدان رو عشق می ورزم دگر فاش
مرا از طعنه مردم چه بیم است
اگر اشکم به هر سویی روان است
ولی دل بر سر کویت مقیم است
چو غنچه باش خسرو، در جگر خون
اگر مقصودت از زلفش نسیم است
به تو گر نیست روشن، حق علیم است
به خاک پای تو خوردیم سوگند
از آن معنی که سوگندی عظیم است
چو دل با ابرویت پیوسته بودم
از آن بیچاره مسکین دل دو نیم است
چه دریاهای خون دارم به دل من
یقین در جان من در یتیم است
بدان رو عشق می ورزم دگر فاش
مرا از طعنه مردم چه بیم است
اگر اشکم به هر سویی روان است
ولی دل بر سر کویت مقیم است
چو غنچه باش خسرو، در جگر خون
اگر مقصودت از زلفش نسیم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نسیما، آن گل شبگیر چونست
چسانش بینم و تدبیر چونست
نگویی این چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چونست
ز لب، آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چونست
من از وی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تقدیر چونست
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چونست
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبه آن پیر چونست
به گاه خفتن تشویش عشاق
ز آه و ناله شبگیر چونست
ز زلفش سوخت جان خسرو، آری
بگو، آن دام مردم گیر چونست
چسانش بینم و تدبیر چونست
نگویی این چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چونست
ز لب، آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چونست
من از وی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تقدیر چونست
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چونست
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبه آن پیر چونست
به گاه خفتن تشویش عشاق
ز آه و ناله شبگیر چونست
ز زلفش سوخت جان خسرو، آری
بگو، آن دام مردم گیر چونست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
من و شب زندگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
مرا داغ تو بر جان یادگارست
فدایش باد جان چون داغ یارست
اگر جان می رود گو، رو، غمی نیست
تو باقی مان که ما را با تو کارست
به صف عاشقان میرم که گویند
سگ همخوابه یاران غارست
شدم بیخود، کرشمه کمترک کن
که من را باده و می مستکارست
ز ذوق من که در می پیر گشتم
چه داند پارسا کین شیرخوارست
غلام آن بتم کز نازنینی
نظر هم بر چنان اندام بارست
مرا زندانست بی تو خانه، هر چند
در و بام از خیالت پر نگارست
دو چشمم را ز کویت راتبه خاک
زیادت کن که مزد انتظارست
به کویت زرد رو شد خسرو، آی
هوای نیکوان ناسازگارست
فدایش باد جان چون داغ یارست
اگر جان می رود گو، رو، غمی نیست
تو باقی مان که ما را با تو کارست
به صف عاشقان میرم که گویند
سگ همخوابه یاران غارست
شدم بیخود، کرشمه کمترک کن
که من را باده و می مستکارست
ز ذوق من که در می پیر گشتم
چه داند پارسا کین شیرخوارست
غلام آن بتم کز نازنینی
نظر هم بر چنان اندام بارست
مرا زندانست بی تو خانه، هر چند
در و بام از خیالت پر نگارست
دو چشمم را ز کویت راتبه خاک
زیادت کن که مزد انتظارست
به کویت زرد رو شد خسرو، آی
هوای نیکوان ناسازگارست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرا از روی خوبان، قبله پیش است
مسلمانان، ندانم کاین چه کیش است
بزن سنگ، ای ملامت گو، ز هر سو
که ما را چشمهای عقل پیش است
نگنجد جان درون سینه عشق
نگنجد غم که او هم زان خویش است
به خون گرم دل پیوست با یار
بس، ای گریه که می وصل سریش است
بهم دردی توان گفتن غمش، زآنک
دو هیزم چون بهم شد سوز بیش است
چو مرهم هست خاک ره، چه رنجم
که چشم از سودن راه تو ریش است
به استقبال روزی می کشد دل
بزن، ای کافر، ار تیری به کیش است
خطت نارسته در جان می خلد، زانک
لبالب انگبینت پر ز نیش است
مگو خسرو که عشقم آشنا شد
حذر، کان آشنایی گرگ و میش است
مسلمانان، ندانم کاین چه کیش است
بزن سنگ، ای ملامت گو، ز هر سو
که ما را چشمهای عقل پیش است
نگنجد جان درون سینه عشق
نگنجد غم که او هم زان خویش است
به خون گرم دل پیوست با یار
بس، ای گریه که می وصل سریش است
بهم دردی توان گفتن غمش، زآنک
دو هیزم چون بهم شد سوز بیش است
چو مرهم هست خاک ره، چه رنجم
که چشم از سودن راه تو ریش است
به استقبال روزی می کشد دل
بزن، ای کافر، ار تیری به کیش است
خطت نارسته در جان می خلد، زانک
لبالب انگبینت پر ز نیش است
مگو خسرو که عشقم آشنا شد
حذر، کان آشنایی گرگ و میش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
چشمت که میان خواب نازست
یا رب که چه شوخ و دلنوازست
هر لحظه ز نیش غمزه تو
صد رخنه به روزه و نمازست
خونها همه خورد، این چه شکل است؟
دلها همه برد، این چه نازست؟
محمود به خاک شد هنوزش
دل سوی کرشمه ایازست
شبها غم خود به شمع گویم
کو نیز ز محرمان رازست
سوزنده کسیم نیست جز شمع
کان سوخته سر گدازست
فریاد رسی که در همه وقت
بر غمزدگان در تو بازست
جانا، تو به خواب شو که مستی
افسانه عاشقان درازست
سوز دل و آب چشم خسرو
بپذیر که از سر نیازست
یا رب که چه شوخ و دلنوازست
هر لحظه ز نیش غمزه تو
صد رخنه به روزه و نمازست
خونها همه خورد، این چه شکل است؟
دلها همه برد، این چه نازست؟
محمود به خاک شد هنوزش
دل سوی کرشمه ایازست
شبها غم خود به شمع گویم
کو نیز ز محرمان رازست
سوزنده کسیم نیست جز شمع
کان سوخته سر گدازست
فریاد رسی که در همه وقت
بر غمزدگان در تو بازست
جانا، تو به خواب شو که مستی
افسانه عاشقان درازست
سوز دل و آب چشم خسرو
بپذیر که از سر نیازست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
یک موی ترا هزار دام است
یک روی ترا هزار نام است
زان سرو به بوستان بلند است
کز قد تو قایم المقام است
گر مه به تو ناتمام پیوست
رخسار تو، ماه من تمام است
زلف سیهت فتاده در پای
بهر دل خلق پای دام است
دانا لب تو، اگر ببوسد
فتوی ندهد که می حرام است
می بگذارد دل از تو، زیراک
تو آبی و آن سفال خام است
خسرو به تو هم عنان نخواهم
زین توسن چرخ بدلگام است
یک روی ترا هزار نام است
زان سرو به بوستان بلند است
کز قد تو قایم المقام است
گر مه به تو ناتمام پیوست
رخسار تو، ماه من تمام است
زلف سیهت فتاده در پای
بهر دل خلق پای دام است
دانا لب تو، اگر ببوسد
فتوی ندهد که می حرام است
می بگذارد دل از تو، زیراک
تو آبی و آن سفال خام است
خسرو به تو هم عنان نخواهم
زین توسن چرخ بدلگام است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
می نوش که دور شادمانیست
خوش باش که روز کامرانیست
سر بر مکش از شراب کایام
از تیغ اجل به سر فشانیست
این دل که ز عشق می خورد خون
با دشمن خود به دوستگانیست
مغرور مشو به بانگ نایی
کاواز درای کاروانیست
هر دم که به خوشدلی برآید
سرمایه حاصل جوانیست
ساقی دل مرده زنده گردان
زان می که چو آب زندگانیست
عشق آمد و عقل رخت بر بست
این هم ز کمال کاردانیست
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
خسرو به گزاف چند لافی
بانگ دهل از تهی میانیست
خوش باش که روز کامرانیست
سر بر مکش از شراب کایام
از تیغ اجل به سر فشانیست
این دل که ز عشق می خورد خون
با دشمن خود به دوستگانیست
مغرور مشو به بانگ نایی
کاواز درای کاروانیست
هر دم که به خوشدلی برآید
سرمایه حاصل جوانیست
ساقی دل مرده زنده گردان
زان می که چو آب زندگانیست
عشق آمد و عقل رخت بر بست
این هم ز کمال کاردانیست
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
خسرو به گزاف چند لافی
بانگ دهل از تهی میانیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
روزگاری شد که دل با داغ هجران خو گرفت
از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت
مشکل ست آزاد بودن، دل که با دلبر نشست
مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست،گفت
ما که هوشیاریم با دیوانه نتوان خو گرفت
من شبی چون کوه دارم زین دل کوتاه روز
خرم آن ذره که با خورشید تابان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم، از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
آگهی کی دارد از اسکندر تشنه جگر
خضر تنها خوار کو با آب حیوان خو گرفت
دل به زلفت ماند، ازو بوی مسلمانی مجو
زان که عمری رفت کاندر کافر ستان خو گرفت
گر خیالت مونس دل شد مرا، بازش مدار
هم به من بگذار کین یوسف به زندان خو گرفت
مردمان گویند خسرو چونی از سر کو ب عشق
چون بود، گویی که آن با زخم چوگان چو گرفت
از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت
مشکل ست آزاد بودن، دل که با دلبر نشست
مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست،گفت
ما که هوشیاریم با دیوانه نتوان خو گرفت
من شبی چون کوه دارم زین دل کوتاه روز
خرم آن ذره که با خورشید تابان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم، از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
آگهی کی دارد از اسکندر تشنه جگر
خضر تنها خوار کو با آب حیوان خو گرفت
دل به زلفت ماند، ازو بوی مسلمانی مجو
زان که عمری رفت کاندر کافر ستان خو گرفت
گر خیالت مونس دل شد مرا، بازش مدار
هم به من بگذار کین یوسف به زندان خو گرفت
مردمان گویند خسرو چونی از سر کو ب عشق
چون بود، گویی که آن با زخم چوگان چو گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باز جانا، آتش شوق تو در جان جا گرفت
خانه صبر از غمت سر تا به سر سودا گرفت
سرو نازم رقص رقصان دی درآمد در سماع
حلقه حلقه عاشقان را جان و دل یغما گرفت
آتش سینه اگر چه مدتی می سوخته ست
عاقبت شعله زد و از راه دل بالا گرفت
من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت
هر محبی کو قدم در راه عشق از صدق زد
پیش محبوب او به آخر پایه اعلا گرفت
دولت خسرو همین باشد که او در کوی دوست
با سگانش همنشین شد منصب والا گرفت
خانه صبر از غمت سر تا به سر سودا گرفت
سرو نازم رقص رقصان دی درآمد در سماع
حلقه حلقه عاشقان را جان و دل یغما گرفت
آتش سینه اگر چه مدتی می سوخته ست
عاقبت شعله زد و از راه دل بالا گرفت
من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت
هر محبی کو قدم در راه عشق از صدق زد
پیش محبوب او به آخر پایه اعلا گرفت
دولت خسرو همین باشد که او در کوی دوست
با سگانش همنشین شد منصب والا گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آفت دین مسلمانی جز آن عیار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چون به گیتی هر چه می آید، روان خواهد گذشت
خرم آن کس کو نکو نام از جهان خواهد گذشت
ناوک گردون که آید از همه نظاره کن
کز کیان بگذشت تا نیز از کیان خواهد گذشت
جز ز یک کس نگذرد یک تیر بین در کیش چرخ
کش یکی تیر است، لیک از همگنان خواهد گذشت
آن که می گوید که خواهم دید پایان جهان
بس که بر بالای ما پیر و جوان خواهد گذشت
گر جوان گر پیر، چون ما بگذریم از این جهان
گر بخواهی دید گو تا بر چسان خواهدگذشت
چون گریزم از جفای آسمان، چون عاقبت
سیل کز بام آید اندر ناودان خواهد گذشت
کاروان دوستان بسیار بگذشت و هنوز
بین کزین ره چند ازینسان کاروان خواهد گذشت
هر که هست آخر نه در زیر زمینش رفتن است
خود گرفتم در بلندی ز آسمان خواهد گذشت
مهر جانی و بهاری کایدت، خوش باش، از آنک
چند چند از نوبهار و مهر جان خواهد گذشت
خسروا، بستان متاعی در دکان روزگار
کاین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
خرم آن کس کو نکو نام از جهان خواهد گذشت
ناوک گردون که آید از همه نظاره کن
کز کیان بگذشت تا نیز از کیان خواهد گذشت
جز ز یک کس نگذرد یک تیر بین در کیش چرخ
کش یکی تیر است، لیک از همگنان خواهد گذشت
آن که می گوید که خواهم دید پایان جهان
بس که بر بالای ما پیر و جوان خواهد گذشت
گر جوان گر پیر، چون ما بگذریم از این جهان
گر بخواهی دید گو تا بر چسان خواهدگذشت
چون گریزم از جفای آسمان، چون عاقبت
سیل کز بام آید اندر ناودان خواهد گذشت
کاروان دوستان بسیار بگذشت و هنوز
بین کزین ره چند ازینسان کاروان خواهد گذشت
هر که هست آخر نه در زیر زمینش رفتن است
خود گرفتم در بلندی ز آسمان خواهد گذشت
مهر جانی و بهاری کایدت، خوش باش، از آنک
چند چند از نوبهار و مهر جان خواهد گذشت
خسروا، بستان متاعی در دکان روزگار
کاین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چون گذر بر خاک داری بر سرت این باد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
یار اگر برگشت در تیمار بودن هم خوش است
ور شکیبایی بود بی یار بودن هم خوش است
عزتی گر نیست ما را نزد خوبان، عیب نیست
عاشقان را پیش خوبان خوار بودن هم خوش است
جنگهای او خوش است ار آشتی را جا بود
وزعتاب و خشم در آزار بودن هم خوش است
گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است
اندک اندک گه گهی با یار بودن خوش بود
ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است
چون مسلمان بود، می نتوانم از دست بتان
پیش بت بر بسته زنار بودن هم خوش است
گر چه از من شیر مردی ناید اندر کوی عشق
چون سگانم شهره بازار بودن هم خوش است
باخبر بودن خوش است اندر مقام زاهدان
بی خبر در خانه خمار بودن هم خوش است
خسروا، گر در نمی گنجی به خلوتگاه دوست
همنشین با عاشقان زار بودن هم خوش است
ور شکیبایی بود بی یار بودن هم خوش است
عزتی گر نیست ما را نزد خوبان، عیب نیست
عاشقان را پیش خوبان خوار بودن هم خوش است
جنگهای او خوش است ار آشتی را جا بود
وزعتاب و خشم در آزار بودن هم خوش است
گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است
اندک اندک گه گهی با یار بودن خوش بود
ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است
چون مسلمان بود، می نتوانم از دست بتان
پیش بت بر بسته زنار بودن هم خوش است
گر چه از من شیر مردی ناید اندر کوی عشق
چون سگانم شهره بازار بودن هم خوش است
باخبر بودن خوش است اندر مقام زاهدان
بی خبر در خانه خمار بودن هم خوش است
خسروا، گر در نمی گنجی به خلوتگاه دوست
همنشین با عاشقان زار بودن هم خوش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست
من نه تنها گشته ام شیدای دردت جان من
هر که را جان و دل و دینی بود شیدای تست
نیر اعظم که لاف از قرب عیسی می زند
ذره ای از پرتو رخسار مه سیمای تست
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت
هر کجا، رفتم، همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزید، از انک
سر و را گویند مانند قد رعنای تست
تا به ملک دلبری سلطان شدی ای شاه حسن
هر کجا سلطانی و شاهی بود لالای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا، زان سبب
جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست
من نه تنها گشته ام شیدای دردت جان من
هر که را جان و دل و دینی بود شیدای تست
نیر اعظم که لاف از قرب عیسی می زند
ذره ای از پرتو رخسار مه سیمای تست
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت
هر کجا، رفتم، همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزید، از انک
سر و را گویند مانند قد رعنای تست
تا به ملک دلبری سلطان شدی ای شاه حسن
هر کجا سلطانی و شاهی بود لالای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا، زان سبب
جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آن که زلف و عارض او غیرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
رشک عناب است یا خود پسته خندان او
سیب سیمین است خود یا آن ترنج غبغب است
باز ابر چشم من بسیار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟
بس که فریادم شب هجران به گردون می رود
قدسیان را از تظلم کار یارب یارب است
می شمارم هر شبی اختر از آب چشم و صبح
نیست روشن کاختر بختم کدامین کوکب است
ساقیا، بر لب رسان جامی و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگی جان بر لب است
ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پیر دیر
ذکر مذهب لاابالی زاختلاف مذهب است
ما و مجنون در ازل نوشیده ایم از یک شراب
در میان ما ازان رو اتحاد مشرب است
لاف دانایی مزن خسرو مگر دیوانه ای
در دبستانی که پیر عقل طفل مکتب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
رشک عناب است یا خود پسته خندان او
سیب سیمین است خود یا آن ترنج غبغب است
باز ابر چشم من بسیار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟
بس که فریادم شب هجران به گردون می رود
قدسیان را از تظلم کار یارب یارب است
می شمارم هر شبی اختر از آب چشم و صبح
نیست روشن کاختر بختم کدامین کوکب است
ساقیا، بر لب رسان جامی و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگی جان بر لب است
ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پیر دیر
ذکر مذهب لاابالی زاختلاف مذهب است
ما و مجنون در ازل نوشیده ایم از یک شراب
در میان ما ازان رو اتحاد مشرب است
لاف دانایی مزن خسرو مگر دیوانه ای
در دبستانی که پیر عقل طفل مکتب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
هر مژه از غمزه خون ریز تو ناوک زنی ست
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی ست
چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست
آشنایی با چینن خصمان نه حد چون منی ست
جان که زارم می کشد از یاد چون تو دوستی
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی ست
چشم ار بی تو جهان بیند، بگیرش عیب، از انک
خیره بی دیده آلوده تر دامنی ست
ساقیا، گرمی خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی ست
ای که در گریه زنی طعنم که این خونابه چیست
بر گذر زین سیل تند من، قوی مردافگنی است
اندر آن مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزنی ست
عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آن که عاشق بر جو و بر ارزنی ست
هر شبی خسرو که کوبد سینه در کویت به درد
زیر دیوار تو، سلطان، پاسبان چوبک زنی ست
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی ست
چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست
آشنایی با چینن خصمان نه حد چون منی ست
جان که زارم می کشد از یاد چون تو دوستی
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی ست
چشم ار بی تو جهان بیند، بگیرش عیب، از انک
خیره بی دیده آلوده تر دامنی ست
ساقیا، گرمی خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی ست
ای که در گریه زنی طعنم که این خونابه چیست
بر گذر زین سیل تند من، قوی مردافگنی است
اندر آن مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزنی ست
عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آن که عاشق بر جو و بر ارزنی ست
هر شبی خسرو که کوبد سینه در کویت به درد
زیر دیوار تو، سلطان، پاسبان چوبک زنی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافر نیم مست
حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست
در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست
از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست
گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست
همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافر نیم مست
حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست
در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست
از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست
گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست
همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست