عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
یا رب، که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
خون می خورد، به سینه درون می رود،بلاست
یارب، که راه می دهد آن ترک مست را
دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
جانا، نرفتنی ست چو دلها ز زلف تو
چندین گره چه می زنی آن زلف شست را
مخرام ازین نمط که به شهر از خرامشت
بر جا نماند یک قدم اهل نشست را
چندین چه غمزه می زنی از بهر کشتنم
صید تو زنده نیست مکن رنجه شست را
خسرو چو جان نیافت به عشق تو مرد نیست
زین ره به خون دیده چه شویی تو دست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
خون می خورد، به سینه درون می رود،بلاست
یارب، که راه می دهد آن ترک مست را
دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
جانا، نرفتنی ست چو دلها ز زلف تو
چندین گره چه می زنی آن زلف شست را
مخرام ازین نمط که به شهر از خرامشت
بر جا نماند یک قدم اهل نشست را
چندین چه غمزه می زنی از بهر کشتنم
صید تو زنده نیست مکن رنجه شست را
خسرو چو جان نیافت به عشق تو مرد نیست
زین ره به خون دیده چه شویی تو دست را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را
جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را
سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری
زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را
بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو
بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را
ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد
سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را
این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد
بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را
چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست
آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را
تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه
کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را
نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را
جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را
سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری
زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را
بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو
بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را
ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد
سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را
این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد
بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را
چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست
آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را
تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه
کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را
نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک
در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
من زبهرت دوست دارم جان عشق اندیش را
کز سگان داغ او کردم دل درویش را
وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست
یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را
عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار
دور کن از سر، ز هم عقل خیال اندیش را
جان فدای دوست کن، کم زان زن هندونه ای
کز وفای شوی در آتش بسوزد خویش را
درد گنج راحت است، ار مرده یابی طبع را
داغ عین مرهم است، ار پخته بینی ریش را
من دل و دیده نخواهم داشتن باری دریغ
تیر تا باقی بود ترکان کافر کیش را
خسروا، گر انگبین می خواهی از شکر لبان
اول اندر کام شیرین کن زبان خویش را
کز سگان داغ او کردم دل درویش را
وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست
یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را
عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار
دور کن از سر، ز هم عقل خیال اندیش را
جان فدای دوست کن، کم زان زن هندونه ای
کز وفای شوی در آتش بسوزد خویش را
درد گنج راحت است، ار مرده یابی طبع را
داغ عین مرهم است، ار پخته بینی ریش را
من دل و دیده نخواهم داشتن باری دریغ
تیر تا باقی بود ترکان کافر کیش را
خسروا، گر انگبین می خواهی از شکر لبان
اول اندر کام شیرین کن زبان خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم
زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش
بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را
اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟
شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را
گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم
ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را
پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است
کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را
باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار
مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را
خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب
زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم
زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش
بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را
اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟
شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را
گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم
ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را
پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است
کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را
باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار
مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را
خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب
زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بهار آمد و سبزه نو شد به جوها
عروسان بستان گشادند روها
گل کوزه بر شاخ می گوید اینک
که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل
قواریر من فضت قدروها
نگوید ز آزادگی هیچ سوسن
چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها
ازین پس پیاله به کف خوبرویان
خرامنده بینی به لبهای جوها
به هر شاخ غنچه دهن باز کرده
ز خوبان فرو می خورد آرزوها
معطر ازان می کند گل چمن را
کش از نظم خسرو ذخیره ست بوها
عروسان بستان گشادند روها
گل کوزه بر شاخ می گوید اینک
که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل
قواریر من فضت قدروها
نگوید ز آزادگی هیچ سوسن
چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها
ازین پس پیاله به کف خوبرویان
خرامنده بینی به لبهای جوها
به هر شاخ غنچه دهن باز کرده
ز خوبان فرو می خورد آرزوها
معطر ازان می کند گل چمن را
کش از نظم خسرو ذخیره ست بوها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
شبی دیدم چو مه بر بام او را
صراحی پیش و بر کف جام او را
دعا می کردم و می نامدش یاد
ز مستی بهر من دشنام او را
نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همین بس کام او را
به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را
کسی کز عارض و زلف تو گوید
همین بس ورد صبح و شام او را
دلم دارد هوای پای بوست
ببین در سر خیال خام او را
چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال
جفای گردش ایام او را
صراحی پیش و بر کف جام او را
دعا می کردم و می نامدش یاد
ز مستی بهر من دشنام او را
نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همین بس کام او را
به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را
کسی کز عارض و زلف تو گوید
همین بس ورد صبح و شام او را
دلم دارد هوای پای بوست
ببین در سر خیال خام او را
چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال
جفای گردش ایام او را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را
ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را
مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب
به دیده آب نبود این دو طفل گریان را
قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی
اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
دولب مبند یک امشب به روی من مست
شکر فروش به شبهای عید دکان را
اگر سخن نکنی، گوش کن که می گوید
ز دل خسته جان را
ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را
مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب
به دیده آب نبود این دو طفل گریان را
قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی
اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
دولب مبند یک امشب به روی من مست
شکر فروش به شبهای عید دکان را
اگر سخن نکنی، گوش کن که می گوید
ز دل خسته جان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
روز عید است به من ده می نابی چو گلاب
که ازان جام شود تازه ام این جان خراب
جان من از هوس آن، به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکراب
روزه داری که گشادی ز لبش نکهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
آنکه خیزان و فتان بود به مسجد زین پیش
هست در میکده خیزان و فتان مست و خراب
دف که او گرد نمی گشت به دور مجلس
می رود دور کنان جانب مجلس بشتاب
می حلال است کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می چکد آب نمک آلود کباب
ساقیا، نوش چنان کن که صدا باز دهد
بر سر شارع می گنبد سیمین حباب
هر که را بوی گل و می به دماغ است او را
آن دماغیست که دیگر نکند بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
که ازان جام شود تازه ام این جان خراب
جان من از هوس آن، به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکراب
روزه داری که گشادی ز لبش نکهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
آنکه خیزان و فتان بود به مسجد زین پیش
هست در میکده خیزان و فتان مست و خراب
دف که او گرد نمی گشت به دور مجلس
می رود دور کنان جانب مجلس بشتاب
می حلال است کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می چکد آب نمک آلود کباب
ساقیا، نوش چنان کن که صدا باز دهد
بر سر شارع می گنبد سیمین حباب
هر که را بوی گل و می به دماغ است او را
آن دماغیست که دیگر نکند بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
زاد چون از صبح روشن آفتاب
ساقی خورشید رو در ده شراب
لعل ندهی آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق می باشد مدام
چون خیال دوست در می های ناب
عاشقی با پارسایی هم خوش است
همچنان کافتاد میان باده آب
هست ما را نازنینی می پرست
کو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف بر کف شب همی پنداشتم
کز بناگوشش برآمد آفتاب
خاست از خواب و شرابم داد و گفت
نوش کن بر پادشاه کامیاب
شاه قطب الدین، کلید هفت ملک
کز درش دارد جهانی فتح باب
ساقی خورشید رو در ده شراب
لعل ندهی آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق می باشد مدام
چون خیال دوست در می های ناب
عاشقی با پارسایی هم خوش است
همچنان کافتاد میان باده آب
هست ما را نازنینی می پرست
کو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف بر کف شب همی پنداشتم
کز بناگوشش برآمد آفتاب
خاست از خواب و شرابم داد و گفت
نوش کن بر پادشاه کامیاب
شاه قطب الدین، کلید هفت ملک
کز درش دارد جهانی فتح باب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
می ریزد ازتری ز تو، ای جان فزای آب
ما تشنه ایم تشنه خود را نمای آب
خاک در تو بر سر و چشم پر آب ماست
پیوسته گر چه خاک شود زیر پای آب
آب حیاتی و نشوی آشنای من
تا چشمهای من نشود آشنای آب
چون در کنار آب خرامی، خیال تو
گویی که هست مردمک چشمهای آب
ای چشمه زلال، مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
می نالم و برای تو می ریزم آب چشم
این ناله من است بگو یا صدای آب
آب روان کجا رسد اندر سرشک من
خواهی بپرس ز آب روان ماجرای آب
زین پیشتر به دیده من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
از آب چشم بنده بگردد، اگر چه هست
سنگین دل تو سخت تر از آسیای آب
بگداختم چو آب و بسودی مرا به دل
کس دل چنین به سنگ نساید به جای آب
اکنون که آب چشم بلا گشت مر مرا
چشم مرا که باز خرد از بلای آب
خسرو ازین سپس نگذارد عنان تو
گو برق بار آتش و گو ابر زای آب
ما تشنه ایم تشنه خود را نمای آب
خاک در تو بر سر و چشم پر آب ماست
پیوسته گر چه خاک شود زیر پای آب
آب حیاتی و نشوی آشنای من
تا چشمهای من نشود آشنای آب
چون در کنار آب خرامی، خیال تو
گویی که هست مردمک چشمهای آب
ای چشمه زلال، مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
می نالم و برای تو می ریزم آب چشم
این ناله من است بگو یا صدای آب
آب روان کجا رسد اندر سرشک من
خواهی بپرس ز آب روان ماجرای آب
زین پیشتر به دیده من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
از آب چشم بنده بگردد، اگر چه هست
سنگین دل تو سخت تر از آسیای آب
بگداختم چو آب و بسودی مرا به دل
کس دل چنین به سنگ نساید به جای آب
اکنون که آب چشم بلا گشت مر مرا
چشم مرا که باز خرد از بلای آب
خسرو ازین سپس نگذارد عنان تو
گو برق بار آتش و گو ابر زای آب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
چه آفت ست نمی دانم این به زیر نقاب
که تا نمود نمود آنچه، سینه گشت خراب
تو رخ بپوشی که از هفت پرده بنماید
چو آفتاب فروزنده از چهارنقاب
تو زلف را ز کله بشکنی عجب نبود
که دل به لنگر خورشید پروره به نقاب
مرا از ابروی تو شبه حسی رود به نماز
که سجده می کنیم و صورت ماست در محراب
تو می کشی و کسی را که می شود بیهوش
ذبیحه را چه خبر تا چه می کند قصاب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
ازان لب ار بتوانی، به شربتی دریاب
ولی سوال مرا در جواب می لنگی
مر که در شکر آلوده گشت پای دناب
شتاب می کندم عمر در فراق مکوش
ترا که از پس عمری بدیده ام مشتاب
چه سحرها که به مدح تو کرده ام پیدا
که خسرو اسفنم خوانده ای اولوالالباب
که تا نمود نمود آنچه، سینه گشت خراب
تو رخ بپوشی که از هفت پرده بنماید
چو آفتاب فروزنده از چهارنقاب
تو زلف را ز کله بشکنی عجب نبود
که دل به لنگر خورشید پروره به نقاب
مرا از ابروی تو شبه حسی رود به نماز
که سجده می کنیم و صورت ماست در محراب
تو می کشی و کسی را که می شود بیهوش
ذبیحه را چه خبر تا چه می کند قصاب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
ازان لب ار بتوانی، به شربتی دریاب
ولی سوال مرا در جواب می لنگی
مر که در شکر آلوده گشت پای دناب
شتاب می کندم عمر در فراق مکوش
ترا که از پس عمری بدیده ام مشتاب
چه سحرها که به مدح تو کرده ام پیدا
که خسرو اسفنم خوانده ای اولوالالباب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ماهرویا، به خون من مشتاب
کشتن عاشقان که دید صواب
چشمت، ار خون من بریخت چه شد
ترک با تیغ بود مست و خراب
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل خود در جهان کجا بینی
گه در آیینه بنگری گه در آب
آرزو می کند مرا با تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
وین تمناست در سرم همه عمر
زین هوس چشم من نگیرد خواب
وز غم روی شاهدان ما را
تا به کی پند می دهند اصحاب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع کذاب
چه ملامت کنید خسرو را
فاتقوالله یا اولی الالباب
کشتن عاشقان که دید صواب
چشمت، ار خون من بریخت چه شد
ترک با تیغ بود مست و خراب
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل خود در جهان کجا بینی
گه در آیینه بنگری گه در آب
آرزو می کند مرا با تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
وین تمناست در سرم همه عمر
زین هوس چشم من نگیرد خواب
وز غم روی شاهدان ما را
تا به کی پند می دهند اصحاب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع کذاب
چه ملامت کنید خسرو را
فاتقوالله یا اولی الالباب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب
مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب
منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن
تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب
سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین
به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب
به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم
که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب
لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان
ز پی بردن دلها چه فسونی ست مجرب!
مکن، ای شیخ، نصیحت که مکن سجده بتان را
چو بود مذهب ما این، نتوان گشت ز مذهب
به خیال سر زلفت خبر از خواب ندارم
چه درازست شبم، وه که سیه روی چنین شب
اگر این سوخته گوید سخن بوس و کناری
مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب
که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو باری
به سر کنگر زلفت سر پیران مقرب
مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب
منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن
تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب
سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین
به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب
به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم
که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب
لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان
ز پی بردن دلها چه فسونی ست مجرب!
مکن، ای شیخ، نصیحت که مکن سجده بتان را
چو بود مذهب ما این، نتوان گشت ز مذهب
به خیال سر زلفت خبر از خواب ندارم
چه درازست شبم، وه که سیه روی چنین شب
اگر این سوخته گوید سخن بوس و کناری
مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب
که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو باری
به سر کنگر زلفت سر پیران مقرب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت
دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد
مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت
هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد
فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت
گشتم به نظر مست و نخفتم ته پایش
جان از سکرات اجلم خواب دگر داشت
جان مژه ذوق ابدی داد به دل، زانک
هر غمزه او ناوک پرتاب دگر داشت
زد صد گره سخت به دل بستگی من
زلفش که به هر موشکن و تاب دگر داشت
نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت
وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت
دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد
مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت
هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد
فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت
گشتم به نظر مست و نخفتم ته پایش
جان از سکرات اجلم خواب دگر داشت
جان مژه ذوق ابدی داد به دل، زانک
هر غمزه او ناوک پرتاب دگر داشت
زد صد گره سخت به دل بستگی من
زلفش که به هر موشکن و تاب دگر داشت
نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما
این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک
همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
ماییم و سر کوی تو کز پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند
بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما
این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک
همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
ماییم و سر کوی تو کز پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند
بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
آبادتر آن سینه که از عشق خراب است
آزادی آن دل که در آن زلف تاب است
کو غمزده ای تا کند از ناله من رقص
کاین نامه من زمزمه چنگ و رباب است
جستم به سؤال آب حیاتی ز لب دوست
او بر شکنان گشت ز من کاین چه جواب است
ای آنکه به فردوس نبینی به لطافت
من دانم و کز تو بر این دل چه عذاب است
در پیش دل خویش هر افسانه که گفتم
گفتنی که فسونی ز پی بستن خواب است
وان سبلت زاهد که به تسبیح بریدی
زانست که امروز مگس ران شراب است
گر لعن تو احیا کندم، دیر شد این دیر
ز آمد شد سلطان خیال تو خراب است
ده پاره مکن از پی نقل غم خود را
کاخر دل مسکین من است، این نه کباب است
خسرو که غریق است به تسلیم که ما را
کشتی نه و مقصود بر آن جانب آب است
آزادی آن دل که در آن زلف تاب است
کو غمزده ای تا کند از ناله من رقص
کاین نامه من زمزمه چنگ و رباب است
جستم به سؤال آب حیاتی ز لب دوست
او بر شکنان گشت ز من کاین چه جواب است
ای آنکه به فردوس نبینی به لطافت
من دانم و کز تو بر این دل چه عذاب است
در پیش دل خویش هر افسانه که گفتم
گفتنی که فسونی ز پی بستن خواب است
وان سبلت زاهد که به تسبیح بریدی
زانست که امروز مگس ران شراب است
گر لعن تو احیا کندم، دیر شد این دیر
ز آمد شد سلطان خیال تو خراب است
ده پاره مکن از پی نقل غم خود را
کاخر دل مسکین من است، این نه کباب است
خسرو که غریق است به تسلیم که ما را
کشتی نه و مقصود بر آن جانب آب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است
عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جهان بود به دامش
المنت لله که امروز به دام است
چون طالع آن نیست که بوسم لب لعلت
ما را نظری از مه روی تو تمام است
از طاق دو ابروی تو، ای کعبه مقصود
خلقی به گمانند که تا کعبه کدام ست
چشم تو اگر خون دلم ریخت، عجب نیست
او را چه توان گفت که او مست مدام است
خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش
عاشق که ترا دید چه پروای سلام است
عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جهان بود به دامش
المنت لله که امروز به دام است
چون طالع آن نیست که بوسم لب لعلت
ما را نظری از مه روی تو تمام است
از طاق دو ابروی تو، ای کعبه مقصود
خلقی به گمانند که تا کعبه کدام ست
چشم تو اگر خون دلم ریخت، عجب نیست
او را چه توان گفت که او مست مدام است
خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش
عاشق که ترا دید چه پروای سلام است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
روی تو به پیش نظر آسایش جان است
آزادگی جان من، ار هست، همان است
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
کو دل شده ای کت نظری دیده و مرده
جانش به عدم رفته و سویت نگران است
ترکی که دو ابروش نشسته ست به دلها
قربانش هزار است اگر چش دو کمان است
کی بر چو تو خورشید رسم من که به خواری
بر خاک در تو سر من نیز گران است
عشق است، ز بابل خرد افسونش، چه داند
هر چند که بنیاد خرد از همدان است
گر خون جگر گریه کند عاشق شهوت
آن دانش که حیضش ز ره دیده روان است
آزادگی جان من، ار هست، همان است
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
کو دل شده ای کت نظری دیده و مرده
جانش به عدم رفته و سویت نگران است
ترکی که دو ابروش نشسته ست به دلها
قربانش هزار است اگر چش دو کمان است
کی بر چو تو خورشید رسم من که به خواری
بر خاک در تو سر من نیز گران است
عشق است، ز بابل خرد افسونش، چه داند
هر چند که بنیاد خرد از همدان است
گر خون جگر گریه کند عاشق شهوت
آن دانش که حیضش ز ره دیده روان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست