عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۴
اگر چه هست به ظاهر خراب درویشی
ز وصل گنج بود کامیاب درویشی
ترا ز درد سر آن جهان خلاص کند
اگر چه تلخ بود چون گلاب درویشی
ازان به خرقه پشمین چو نافه ساخته است
که خون خویش کند مشک ناب درویشی
هزار گوهر شهوار در دل شبها
کشد به رشته ز هر پیچ و تاب درویشی
همیشه روزیش از خوان فیض آماده است
نمی خورد غم نان را چو آب درویشی
ترا به روز حساب این سخن شود معلوم
که بوده سلطنت بی حساب درویشی
ازان به گوهر مقصود راه یافته است
که داده هر دو جهان را به آب درویشی
تمام موجه دریا اگر شود شمشیر
نمی خورد غم سر چون حباب درویشی
حصار زیر و زبر گشتن است ویرانی
ز سیل فتنه نگردد خراب درویشی
ز لوح سینه من نقش هر دو عالم شست
دگر چه نقش زند تا بر آب درویشی
نقابدار کند آفتاب را صائب
اگر برافکند از رخ نقاب درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۶
حضور فرش بود در جهان درویشی
سر نیاز من و آستان درویشی
خط مسلمی از انقلاب دوران یافت
رسید هر که به دارالامان درویشی
ز برگریز جهان ایمنند بی برگان
به یک هواست بهار و خزان درویشی
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی
چه حاجت است نگهبان، که بی سرانجامی
بس است بدرقه کاروان درویشی
به آفتاب مکن نسبتش ز خامی ها
که بی زوال بود قرص نان درویشی
ترا ز سلطنت فقر نیست آگاهی
وگرنه چرخ بود گرد خوان درویشی
به مومیایی تسلیم می کند پیوند
اگر شکسته شود استخوان درویشی
چو دانه در دهن آسیا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درویشی
به حرف اگرچه توان یافت حال هر کس را
لب خموش بود ترجمان درویشی
نشان و نام رها کن که بی نشان شدن است
میان اهل بصیرت نشان درویشی
سیاهیی است که خالی ز آب حیوان نیست
اگر سیاه بود دودمان درویشی
خدنگش از جگر سنگ خاره می گذرد
اگر چه سست نماید کمان درویشی
گذشته است مکرر ز ماه گردون سیر
براق همت چابک عنان درویشی
جهان بود رمه ای بی شبان، اگر نبود
نگاهبان جهان پاسبان درویشی
شده است نقطه خاک سیه چو نافه مشک
معطر از نفس خونچکان درویشی
گل همیشه بهارست روی بی برگان
فسردگی نبود در جهان درویشی
) اسباب، سیل آفت را (
به دیده خاک زند خانمان درویشی
گلش بود جگر تازه و دل مجروح
که زردرو نشود گلستان درویشی
ز چشم (سیر) مکرر کریم طبعان را
شکسته است بر سر کاسه، خوان درویشی
به روی تازه (سرو از ثمر) قناعت کن
(قرص خوان) درویشی که برگ سبز بود
سپهر سبزه خوابیده ای بود صائب
نظر به همت عالی مکان درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۷
قدم برون مگذار از سرای درویشی
که مار گنج بود بوریای درویشی
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
خلل پذیر نگردد بنای درویشی
ز خود چو مردم بیگانه راست می گذرم
ازان زمان که شدم آشنای درویشی
زبان درازی تیغ و سنان بود چندان
که از نیام برآید عصای درویشی
کف سوئال نمودار نعل وارون است
وگرنه بر سر گنج است پای درویشی
چه دل، که غنچه پیکان شکفته می گردد
ز گرمی دم مشکل گشای درویشی
به آب دیده خود آفتاب درماند
اگر ز پرده برآید صفای درویشی
به کار هر که فتد عقده ای درین عالم
شود گشاده ز دست دعای درویشی
بهشت اگر چه مقامات دلنشین دارد
نمی رسد به مقام رضای درویشی
همای فقر به هر کس نمی کند اقبال
وگرنه نیست سری بی هوای درویشی
به قدر مهر بود اعتبار محضر را
ز پینه عار ندارد قبای درویشی
دل شکسته به درمان نمی شود پیدا
اگر ز گرد فتد آسیای درویشی
دو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتد
به دیده هر که کشد توتیای درویشی
به عاشقان چو رسی ترک بوالفضولی کن
که آستانه عشق است جای درویشی
چه حاجت است مکان جان لامکانی را؟
برون ز هر دو جهان است جای درویشی
به ناز بالش پر سر فرو نمی آرد
برون ز هر دو جهان است جای درویشی
به نازبالش پر سر فرو نمی آرد
ز دست خویش (بود) متکای درویشی
کند ز دولت باقی به شهریاران ناز
به هر که سایه فکن شد همای درویشی
ز ملک بلخ برآورد پور ادهم را
کمند جاذبه کهربای درویشی
ز تخت و تاج و نگین بی نیاز می گردد
رسید هر که به دولتسرای درویشی
مکن به سبزه خوابیده سرو را نسبت
که برترست ز گردون لوای درویشی
ازان چو لاله درین باغ سرخ روست، که هست
ز پاره جگر خود غذای درویشی
به هوش باش که دریاکشان نمی گردند
حریف باده مردآزمای درویشی
به فقر از دو جهان می توان غنی گردید
خوشا سری که شود خاک پای درویشی
همیشه سبز درین بوستان بود چون خضر
رسید هر که به آب بقای درویشی
منه چو مرکز ازین حلقه پا برون صائب
که دل به وجد درآرد نوای درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۵
مکش چو تنگدلان آه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پریشانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۸
به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۰
آن را که هست گردش چشم غزاله ای
در کار نیست رطل گران و پیاله ای
ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطی و می دیر ساله ای
تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد
در خانه داشت هر که کتاب و رساله ای
بگذار حرف محکمی توبه را به طاق
کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله ای
بلبل چگونه مست نگردد، که می دهد
از هر گلی بهار به دستش پیاله ای
چون عندلیب قسمت من نیست از بهار
غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله ای
می کرد داغ، سینه کان عقیق را
می داشت چون رخ تو اگر باغ لاله ای
یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله ای
صائب چو تاک نیست غم سربریدنش
هر کس به یادگار گذارد سلاله ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۴
چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی
صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۵
هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۹
کشتی تن را شکستم یللی
از حجاب بحر رستم یللی
از لباس خاک بیرون آمدم
نقشها بر آب بستم یللی
شبنم خود را به اقبال بلند
بر گل خورشید بستم یللی
بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب
همچو موج آمد به شستم یللی
در کشاکش بودم از طول امل
این کمان را زه گسستم یللی
راستی چون تیر خضر راه شد
از کمان چرخ جستم یللی
کیست پیش راه من گیرد چو موج؟
بر میان دامن شکستم یللی
قطره ام از انقلاب آسوده شد
در دل گوهر نشستم یللی
بر دل مجروح از صبح وطن
مرهم کافور بستم یللی
تا نهادم پای بیرون از خودی
شد دو عالم زیردستم یللی
از زمین تن براق بیخودی
برد تا بزم الستم یللی
پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاج رستم یللی
چون حباب این قصر بی بنیاد را
یک نفس درهم شکستم یللی
می خورد بر یکدگر بی اختیار
چون کف دریا دو دستم یللی
شیشه را بر طاق نسیان نه که من
از دو چشم یار مستم یللی
من همان مستم که در بزم الست
شیشه ها بر چرخ بستم یللی
کاسه خورشید و جام ماه را
بر سر گردون شکستم یللی
بت پرست از بت پرستی سیر شد
من همان آدم پرستم یللی
این غزل را صائب از فیض سعید
بی تکلف نقش بستم یللی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۲
ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای
از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای
جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای
هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای
تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای
از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای
از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۶
عاشق قانینی وسمه لو قاشون نهان ایچر
جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر
ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین
آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر
تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر
ایلر یاشار خضرکیمی هر کیم که گیجه لر
گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر
آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب
ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر
ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟
دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر
تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی
هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر
صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره
بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۶
ساقیا می دن رفوقیل چاک بولموش کونلومی
قیل بوایسی قان ایلن پیوند اوزلموش کونلومی
قالمیشم یرده قاناتسیز قوش کیمی پروازدن
یولاسال جام شراب ایلن بوزولموش کونلومی
آرتوق ایلر باده صافی منیم ویرانلیغیم
درد ایلن تعمیر قیل ساقی پوزولموش کونلومی
زهددن قان قورویوپدور باغریم ایچره لاله تک
تازه قیل اسکی می ایلن بوقورولموش کونلومی
لطف قیل صهبای روشن ایله ای ماه تمام
بایرام آیی ایله گیل غمدن بوکولموش کونلومی
جام ورماق رسمدور ساقی، دوتولموش آی ایچون
صیقل جام ایله پرداز ایت دوتولموش کونلومی
ایله کیم صائب، غم دوران دوتوپدور چوره می
سیر گل ممکن دگول آچسون دوتولموش کونلومی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)
ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین
غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره ی افسرده ای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین
مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین
میهمانداری به الوان های نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین
طاق ابروی تو را تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین
مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین
شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوش خند توست جوی انگبین
عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین
تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین
با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین
آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین
از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین
روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین
بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین
گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین
تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین
هر گنه کاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین
ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟
تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین
تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین
انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین
در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین
نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟
هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین
گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین
تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین
در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین
ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین
گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟
ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین
می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین
هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین
خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین
نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
(مده ز دست درین فصل جام صهبا را
که موج لاله به می شست روی صحرا را)
(جنون ما به نسیم بهانه ای بندست
بس است آتش گل دیگجوش سودا را)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵
تا کی به شعله ای نزند جوش داغ ما؟
پیش از فتیله چند بسوزد چراغ ما؟
ای محتسب به توبه قسم می دهم ترا
کاین موسم بهار مخور بر دماغ ما
(حسرت به نور ذره و عمر شرر کشد
یارب کسی مباد به روز چراغ ما)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۶
پیش ارباب خرد رسم تکلف باب است
در خرابات مغان ترک ادب آداب است
عاشق صادق و پروای ملامت، هیهات
صبح در سینه خود چاک زدن بی تاب است
هر که گیرد ز جهان گوشه عزلت طاق است
هر که زین خلق به دیوار خزد محراب است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۲
من کیم تا دست امیدم به آن دامن رسد؟
این مرا بس کز رهش گردی به چشم من رسد
نیست هر گوشی حریف ناله جانسوز من
آتشی کو تا به فریاد سپند من رسد؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۵
روز روشن آه ما بر قلب گردون می زند
عاجزست آن کس که بر دشمن شبیخون می زند
دست گستاخم به زلف او شبیخون می زند
بوسه ام خود را بر آن لبهای میگون می زند
سرکه ابروی زاهد گر چنین تندی کند
نشأه می همچو رنگ از شیشه بیرون می زند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۱
خوشا دردی که مهرم از لب خاموش بردارد
خوشا جوشی که از سر دیگ را سرپوش بردارد
درین میخانه از خاکی نهادان چون سبوی می
که بار دوش می گردد که بار از دوش بردارد؟
دم مشکل گشایی هست با مطرب که گر خواهد
سبک چون پنبه سنگینی مرا از گوش بردارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۶
ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد