عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود
در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود
همچو چنگم می زند لیکن نوازش کمترست
می دهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود
نی صفت می نالم از دست جفای هر خسی
چون رسیدم جان به لب زین ناله زارم چه سود
زلف او در خواب دیدم دوش از آن رو دلبرا
بس پریشانی مرا از خواب رویش رخ نمود
غیر سودایش نباشد در سر من چون قلم
لاجرم از شوق زلف او برآوردم سرود
دل ز دستم رفت تا روزی به پایش اوفتم
چون ندادم کام دلبر چاره جز صبرم نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
دلبرم تا دل از برم بربود
خون دل را ز دیده ام پالود
دل ما را به قید زلف ببست
تا که آن طرّه را گره بگشود
هرکه در صبح دیده بگشاید
بر رخ تو به طالع مسعود
در جهانش دگر چه می باید
غیر از این چیست غایت مقصود
هرکه محراب ابروان تو دید
واجبش شد که سر برد به سجود
پشت دل خم مکن که می برسد
سرو را سرو را قیام و قعود
دل مسکین من به جان آمد
ای عزیزان ز هجر جان فرسود
از تکاپوی روز هجرانت
در زمانه ز ما یکی ناسود
خون و غم تا به کی قفا در دل
چند سوزد بر آتشم چون عود
سر نهادم ز شوق بر کف دست
گر بخواهی جهان و جان موجود
دست از دامنش نمی دارم
گر زنندم به تیغ زهرآلود
نازنینا مگو به ترک وفا
که پشیمانیت ندارد سود
گرچه مهرت ز ما چو مه کاهید
مهر ما بر رخ تو ماه افزود
تا جهانست در وفاداری
از دل و جان مطیع امر تو بود
بر خلاف مزاج رای جهان
در وفای تو کرد بود و وجود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
تربیت در آب و گل گلهای رنگین می دهد
بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین می دهد
در سرابستان جان گلهای رنگین باد صبح
پیش چشم بلبل خوش خوانش آیین می دهد
هر زمان گر نرگس مستش کند سویم نگاه
تاب جان خسته ام ز ابروی پرچین می دهد
در دو چین زلف او نقاّش چینی کی رسد
بوی رخسار تو چون از زلف پرچین می دهد
گر عروس خوب منظر جان بخواهد از بدن
گو بده داماد را گر حقّ کابین می دهد
از دماغ دل بدر کن ای پسر حرص و حسد
کان درخت نامبارک بار و بر، کین می دهد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نسیم صبح مگر از دیار ما آید
که بوی نکهت زلف نگار ما آید
خبر ز دوست چه داری بگو نسیم صبا
مگر قرار دل بی قرار ما آید
به زیر خاک بساطش چو خاک پست شدم
که خاک مقدم او افتخار ما آید
عجب ز بخت من و طالع ضعیف منست
اگر به روز غمت بخت یار ما آید
کناره کرد ز ما بخت مدّتی چه شود
اگر ز روی صفا در کنار ما آید
گر آید او سوی دلخستگان خود روزی
فتوح روز و شب روزگار ما آید
ز کار شد دل و دستم نگار من نگرفت
کدام روز نگارم به کار ما آید
میان معرکه او کسی نیارد شد
دمی که آن بت چابک سوار ما آید
میان حلقه عشّاق رفتم و گفتم
جهان چرا چه سبب در شمار ما آید
ز جور خار میازار دل که هم روزی
ز خار گل دمد و نوبهار ما آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
مرا چو دامن وصلت شبی به دست آید
و یا ز زلف تو تاری گرم به شست آید
ز لعل تو بر بایم به حیله بوسی چند
اگرچه غمزه خونریر یار مست آید
هرآنکه چشم تو را دید و آن لب میگون
یقین شدم که از آن باده می پرست آید
به ناز اگر بخرامی دمی سوی بستان
به پیش قامت تو سرو ناز پست آید
به رغم سرو چمن دلبرا ز جا برخیز
که با وجود قدت سرو در نشست آید
به کارگاه خیال از تو می کشم نقشی
مگر حریر وصالم شبی به دست آید
به روی من بگشا از جهان دری یا رب
مباد آنکه در وصل او به بست آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید
وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید
مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا
زنهار نگه دارش روزیت به کار آید
روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم
یارب چه شبی باشد آن شب که نگار آید
گفتم به دل محزون خونست تو را روزی
زنهار تحمّل کن جوری که ز یار آید
نومید مشو ای دل شاید که نشاید بود
کاین اختر بخت من روزی به گذار آید
گفتم تو جهان داری گفتا به ولا ولله
آخر تو بپرس از وی از ماش چه عار آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید
نه همدمی که به دردم دمی به کار آید
نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را
نه محرمی که بگویم چنانچه می باید
به غیر مردم چشمم که در غم هجران
به زجر خون دلم را ز دیده پالاید
بگو که با که توان گفت حال زارم را
به غیر باد که از کوی دوست می آید
بگفتمش که تویی محرم دل عشّاق
اگر خبر کنی او را ز حال ما شاید
بگو به تیغ ستم بیش ازین مریزم خون
کرا نمی کند این خون که دست آلاید
چو بر مراد جهان نیست کار ما ای دل
نه آنچنان که تو خواهی چنانچه می باید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
نشستم تا مگر ماهی برآید
نگاری نازنین از در درآید
دلم چون برده ای از در درآیم
که جانت را وصالت درخور آید
مکن زین بیش بر ما جور و خواری
که دور حسن تو هم با سرآید
چو خوشه سرکشیدن نیست راهی
که دانه گر بیفتد واسر آید
برو در صبر کوش ای دل یقین دان
که سرو ناز ما از در درآید
کنم جان و جهان ایثار پایش
اگر مهمان ما آن دلبر آید
اگر جور و جفایش این چنین است
جهان از دلبر و از دل برآید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
شاد باش ای دل سرگشته که جان باز آید
بار دیگر به تن مرده روان باز آید
یارب این شب چه شبی باشد و این روز چه روز
کز درم صبحدم آن رشک جنان باز آید
محرمی نیست مرا نزد تو جز باد صبا
که کند حال دلم عرض و نهان باز آید
گرد هجران امل تخم وفا کاشته ام
به امیدی که مگر آب روان باز آید
آن نگار ار چه ره جور و جفا پیش گرفت
دارم امید به لطفش که از آن باز آید
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذرد
به تن خاکی ما راحت جان باز آید
گوییا روز حسابست که جانم به امید
به سوی قالب تن رقص کنان باز آید
به جهان چون بجز از غصّه ندارم حاصل
زود باشد که دل از کار جهان باز آید
چون روانم ز غم هجر روان گشت از تن
چه شود گر بر ما سرو روان باز آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
جان به شکرانه دهم گر بت ما باز آید
یا شبی با من دلسوخته دمساز آید
که رساند ز من خسته پیامی بر دوست
هم مگر باد صبا محرم این راز آید
گر گذاری کند آن سرو به خاکم روزی
گرچه آن دلبر من از سر اعزاز آید
سرو نازست قدش در چمن جانبازی
لاجرم سرو روانست و به صد ناز آید
عاشق صادق اگر بر سر بازار غمت
بگذرد از سر و زر پیش تو جانباز آید
بار عشقی که ز هجران تو بر جان منست
بر دل کوه نهی کوه به آواز آید
در جهان نیست مرا جز غم ایام فراق
عمر باز آیدم ار جان و جهان باز آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
وقت آنست که دلبر ز جفا باز آید
با من خسته دل سوخته دمساز آید
بلبل دلشده نالان ز زمستان فراق
شد بهاران که دگر باره به آواز آید
رونق باغ و گلستان نبود بی رخ تو
مگر از سایه شمشاد تو با ساز آید
مرغ جانم شده پا بست بدام سر زلف
گل رویت چو نمایند به آواز آید
دل ما همچو کبوتر بچه سرگردان
در هوای غمت ای دوست به پرواز آید
دلبری کاو ز بر ما ز سر ناز برفت
گاه آن نیست که از راه وفا باز آید
سرو ناز قدت ای دوست به بستان جهان
بادها می رسدش زان ز سر ناز آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
وقت آنست که گل باز به بستان آید
بلبل دلشده دیگر به گلستان آید
گر کند ناله هزار از سر مستی آخر
بوته از بلبل شوریده به دستان آید
لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا
جور از ایشان همه بر باده پرستان آید
نیک معذور ندارند مرا هشیاران
زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید
راستی سرو بیفتد ز قد و دانی کی
قامت خوب خرامش چو به بستان آید
در شب ظلمت هجران شده ام سرگردان
منتظر تا کیم این شمع شبستان آید
چون به یادم گذرد لعل لبانت گویی
طوطی طبع جهان زان شکرستان آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
نگار من ز منش گرچه عار می آید
مرا به عشق رخش افتخار می آید
چگونه شرح توان داد از غم هجران
چه جورها به من از روزگار می آید
امید بود مرا کز دلم غمی ببرد
بسی غمم به دل از غمگسار می آید
بیا که در غم هجر تو جان شیرینم
به لب مرا ز غم انتظار می آید
بسی دلست به فتراک شوق بر بسته
مگر که دلبر ما از شکار می آید
..... که از پیش او حذر اولیست
دلا که آن بت چابک سوار می آید
به دست باش دلا امشب از سر یاری
که بویی از سر زلف نگار می آید
اگر جهان همه گلزار می شود باری
به دست دل ز فراق تو خار می آید
اگرنه عشق تو باشد مرا چه نام نهند
جهان ز نام تو با اعتبار می آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
مگر صبا ز سر کوی یار می آید
که بوی سنبل گیسوی یار می آید
مرا هوای جنون تازه می شود هردم
که یاد سلسله ی موی یار می آید
معطّرست دماغ دلم به باد سحر
از آن سبب که ازو بوی یار می آید
روا بود که نویسم ز خون دیده و دل
جواب نامه که از سوی یار می آید
مرا ز شیوه ی بادام و شکل پسته و گل
خیال چشم و لب و روی یار می آید
به ماه عید نظر گر کنم حرامم باد
مرا چو یاد ز ابروی یار می آید
شکایت از غم و جور و جفای دهرم نیست
مرا جفا همه از خوی یار می آید
دلم به تیغ جفایش بخست جان و جهان
خوش است از آنکه ز بازوی یار می آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
بر دلم جز جفا نمی آید
وز تو بوی وفا نمی آید
از طبیب دلم مسلمانان
هیچ بوی دوا نمی آید
گفته بود او درآیم از در وصل
آن ستمگر چرا نمی آید
چه توان کرد چون ز دست مرا
هیچ غیر از دعا نمی آید
درخور بندگان درگاهت
هیچ خدمت ز ما نمی آید
جنگ را بسته ای میان و ز تو
بوی صلح و صفا نمی آید
او خطایی بچه ست و می دانم
که از او جز خطا نمی آید
یار بیگانه گشت تا دانی
زان بر آشنا نمی آید
پادشاه جهان تویی ز چه روی
نظرت بر گدا نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
به جز خیال توأم در نظر نمی آید
دمیم بی رخ جانان به سر نمی آید
منم به خاک رهش معتکف به امّیدش
ولیک سرو روان در گذر نمی آید
پری صفت ز دو چشمم نهان شده عمریست
از آن جهت ز نگارم خبر نمی آید
ز درد عشق تو بیمار گشته ام جانا
به جز خیال توأم کس به سر نمی آید
به لعل آن لب شیرین چنان شوم مشتاق
که هیچ یاد مرا از شکر نمی آید
به جز نهال قد و قامتت که بس زیباست
عزیز من به خیال بشر نمی آید
بهشت بی رخ خوبت کجا برم تو بگو
به جان تو که به یادم دگر نمی آید
به بوستان وصالت چو آب دیده دهم
چرا درخت امیدم به بر نمی آید
ز انتظار تو جانش به لب رسید جهان
صبا تو راست بگو یار اگر نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی آید
که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی آید
به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا
منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی آید
من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی
تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی آید
من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری
ولی وجهیست عشق او که بی زر بر نمی آید
دلم بگرفت بی رویت به وصلم یک زمان بنواز
که بی روی توأم یک دم دمی خوش بر نمی آید
دو چشم مست خون ریزت به ناوک دیده جان دوخت
ببین در غمزه ات جانا گرت باور نمی آید
به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را
همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی آید
به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست پیمانست
ولی شخص ضعیفم از پس دل بر نمی آید
چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل
به پایان شب هجرش اگر با سر نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
عقل با عشق بر نمی آید
شب هجران به سر نمی آید
گریه چشم ما و آه سحر
چه کنم کارگر نمی آید
با وجود رخ نگار مرا
در نظر ماه و خور نمی آید
قامت یار سرو آزادست
هیچگونه به بر نمی آید
دست امّید ما به سرو قدت
از چه رو در کمر نمی آید
چه سبب سرو قامتش یارب
سوی ما در گذر نمی آید
در فراق رخت مرا جز اشک
هیچ دُر در نظر نمی آید
دلبر از من کناره می طلبد
به میان نیک در نمی آید
به خیالم بجز جمال رخت
هیچ صورت دگر نمی آید
جز صبا نیست پیک ما به جهان
دیر شد تا خبر نمی آید
از دل خسته بس سلام و پیام
می فرستم مگر نمی آید
جز جمال جهان فروز توأم
در خیال بشر نمی آید
چه توان کرد کان نگار شبی
از در وصل در نمی آید
در جهان بین که نسل آدم را
چه قضاها به سر نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
تو را به کون و مکان سر فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
اگر جهان همه حور بهشت خواهد بود
چه چاره چون به خیالم جز او نمی آید
وگر به روضه خلدم قصور عرضه کنند
به جان تو که به چشمم نکو نمی آید
شبی نمی گذرد بر من از غم هجران
که خون دیده به رویم فرو نمی آید
از این بلای دل و دیده جفاکش من
عجب که مردم چشمم برو نمی آید
به آب دیده توان دید خون چشمم را
به قطره قطره ی خون کاو فرو نمی آید
اگر جهان همه پر چشمه حیات شود
به غیر خون دل ما به جو نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد
ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید
دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت
نه آنچنان که بباید چنانکه می آید
صبا بیار ز زلف نگار ما بویی
که تا دماغ دل من از آن بیاساید
بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی
فراق خون دلم را ز دیده پالاید
چرا به خون من خسته دل کمر بستست
نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید
هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست
چه حاجتست که آنرا به وسمه آراید