عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
مرا در عشق تو دیوانه خوانند
به شمع روی تو پروانه خوانند
هرآن پروا که جز عشق تو باشد
ز روی عقل آن پروا نه خوانند
ز جانم آشنا در کوی عشقش
چرا آخر مرا بیگانه خوانند
چو غم یکدم ز ما غافل نباشد
کنون با غم مرا همخانه خوانند
هرآن عاشق که سر در غم نبازد
نه عشقست آن که آن افسانه خوانند
دلم مرغیست در زلفت وطن ساخت
که آنرا عاشقان آشانه خوانند
اگرچه راه وصلت مشکل افتاد
فراقت در جهان آسان نه خوانند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عاشقان را تا به کی در کوی تو رسوا کنند
بی دلان را اینچنین سرگشته و شیدا کنند
روی بنما تا زمانی عاشقان روی تو
دیده ی مهجور را بر روی تو بینا کنند
ور نهان داری پری رویا ز چشم ما رخت
بر سر کوی فراقت بی دلان غوغا کنند
ساکنان کوی را گر بگذری روزی به لطف
خاک پایت را به کحل چشم نابینا کنند
شربتی ده از وصالت وعده فردا مکن
عاشقان و عاقلان اندیشه فردا کنند
گرچه راه وصل بربستند بر ما باک نیست
هست امید آنکه این درهای بسته وا کنند
سرو قدّا جای تو بر دیده ی بینای ماست
نازنینا نازنینان چشم و دل در ما کنند
آب دریا را به چشمه ریختن نبود عجب
بس عجب باشد که آب از چشمه در دریا کنند
من نه تنها می دهم شرح رخت را پیش گل
وصف روی چون گل تو بلبلان هر جا کنند
گرچه سرو بوستانی در جهان بسیار هست
لیک آزادی همه زان قامت رعنا کنند
گر به جست و جوی عشّاقت به هر سو می دوند
عاشقی دل خسته همچون من کجا پیدا کنند
شربت صبرم طبیب از هجر او فرمود و گفت
بی دلانش جرعه پر از چشم خون پالا کنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند
نهند درد به دلها ولی دوا نکنند
وفا اگر ننمایند حاکمند ولی
به جان خسته دلان این همه جفا نکنند
اگر زکات به درویش مستحق ندهند
به روز حسن ولی جور بر گدا نکنند
به اختیار چو بیگانه گشته اند از ما
ز غمزه تیغ فشانی بر آشنا نکنند
چو کام هرکس از آن لب دهند در شب وصل
بگو که کام دل ما چرا روا نکنند
اگر به باغ خرامد قد سهی سروش
فدای آن قد و بالا جهان چرا نکنند
هر آنکه صاحب عقل و خرد بود به جهان
به جان تو که چنین جورها به ما نکنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
این دیده ی جان مرا روی تو بینا می کند
مدحت زبان روح را گویی که گویا می کند
عمریست تا جان می دهم بر وعده روز وصال
تا کی بت سنگین دلم امروز و فردا می کند
هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده
هر دم چو ملاحان شنا در آب دریا می کند
گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان
سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا می کند
از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم
آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما می کند
درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب
زان روی و لب کن چاره ای کان دفع صفرا می کند
با چشن فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم
با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صبح روی تو سلامت می کند
هم دعای صبح و شامت می کند
چون به بستان بگذری ای جان و دل
سرو بستانی قیامت می کند
این دل بیچاره در بیت الحزن
چون دعای جان دوامت می کند
زان مراد این جهان بی وفا
آنچه می خواهی به کامت می کند
اشک خون می بارد از چشمم ز غم
از صبا هر دم پیامت می کند
خون دل از راه چشم ما مدام
همچو می هر دم به جامت می کند
سرو بالای تو گویم راستی
در چمن باری قیامت می کند
گر کسی سر می کند ایثار تو
دل جهان و جان به پایت می کند
زلف و خال چشم شوخت از هوا
هر زمان مرغی به دامت می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
هر دم که جان وصال تو را یاد می کند
از غصّه جهان دلم آزاد می کند
چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر
آن شوخ دیده بین که چه بیداد می کند
سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ
بالاش ناز با قد شمشاد می کند
در صبحدم به سوی گلستان گذار کن
بلبل ز گل شنو که چه فریاد می کند
مسکین دل ضعیف نحیفم به هر نفس
بر وعده وصال تو دل شاد می کند
هر بد که گوید از من دلخسته ام چه سود
مشنو تو زینهار که افساد می کند
بلبل ز بهر گل بکشد جور بر هزار
خسرو ببین چه ظلم به فرهاد می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
مسکین دلم ز درد تو فریاد می کند
از بس که روز هجر تو بیداد می کند
زین بیش غم منه به دل خسته خاطرم
کز غم رقیب بیهده دل شاد می کند
گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن
صد بنده را ز لطف خود آزاد می کند
هر دیده ای که قدّ دلارای او بدید
هرگز نظر به قامت شمشاد می کند؟
سرو سهی چون قامت و بالای تو بدید
برداشت دستها و ز تو داد می کند
مسکین دلم چو محرم رازی نباشدش
هر دم حدیث عشق تو با باد می کند
گوید مرا ز دیده خیالش نمی رود
آن بی وفا ز من نفسی یاد می کند
آن یار تندخوی جفاجوی بی وفا
تا کی خلاف وصل به میعاد می کند
چشمت به غمزه خون جهانی به زجر ریخت
مست و خراب و عربده بنیاد می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
با قامت تو سرو به بستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
جادوی چشمان شوخت چاره سازی می کند
حاجب کنج دهانت حقّه بازی می کند
خوش نسیمی می وزد از بوی زلفت صبحدم
زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می کند
زلف تو عمرمنست و هیچ می دانی که عمر
همچو زلف سرکشت میل درازی می کند
مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر
خرقه جان را به خون دل نمازی می کند
در هوای کوی دلبر دل چو گنجشکی ضعیف
عشق تو بازست و با گنجشک بازی می کند
ای دل مسکین ز بخت خود نباشد باورت
کان لب لعلش دگر مخلص نوازی می کند
چون حقیقت گشت عشقت در جهان چون راز فاش
لاجرم جان جهان ترک مجازی می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
تا به چند آن غمزه از من دل ربایی می کند
می رود با جای دیگر آشنایی می کند
روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار
شمع رویش جای دیگر روشنایی می کند
در وفاداری او جان داده ام من سالها
آن نگار من به عادت بی وفایی می کند
در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او
همچنان از خلق عالم دل ربایی می کند
جان فدا کردم به روز وصل او آخر چرا
آن نگار بی وفا از من جدایی می کند
بود رندی لاابالی در سرابستان عشق
این زمان از طالع من پارسایی می کند
دل چو تن را پادشاهست ای عزیز من ببین
پادشاهی بر سر کویت گدایی می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
درد مرا طبیب مداوا نمی کند
با من ز روی لطف مدارا نمی کند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
تیغ ستم زند به دل خستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
دل را ببرد از برم آن یار سست مهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند
شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمی کند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
با من خسته دلبرم غیر جفا نمی کند
کام دل حزین من دوست روا نمی کند
چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا
درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی کند
گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار
عمر منست از آن سبب عمر وفا نمی کند
این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم
با همه غم ز دامنش دست رها نمی کند
خاک صفت اگر چه من پیش رهت فتاده ام
سرو سهی قامتش چشم به ما نمی کند
در خم ابروان او مردم دیده ام ز جان
غیر دعای دولتش هیچ دعا نمی کند
چونکه منم گدای او شاه جهانم از چه رو
چشم ارادتی بگو سوی گدا نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
بی تو چشمم جهان نمی بیند
گل وصلت دلم نمی چیند
جز سر زلف دلکشت صنما
جای دیگر دمی نمی شیند
گرچه هستت به جای من دگری
دل من جز غم تو نگزیند
دیده ی بختم از خدا خواهد
که شب و روز در رخت بیند
گر ببیند قد تو سرو روان
از خجالت به خاک بنشیند
وآنگه از قد سرکشت به نیاز
ای دلارام درد برچیند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
بی رخت دیده کی جهان بیند
یا به جای تو غیر بگزیند
دل من شد به خار هجر تو ریش
گل ز باغ وصال کی چیند
چونکه با زلف و خالت انس گرفت
جای دیگر چگونه بنشیند
گر خرامی به باغ سرو روان
درد از آن قامت تو برچیند
گر به جنّت نه همدمم باشی
یک زمان بی رخ تو ننشیند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
دل را نسیم زلف معنبر دوا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
یاری که همه میل دلش سوی وفا بود
برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود
بر حال من دلشده ی زار نبخشود
این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود
از هجر تو هر چند که کردیم شکایت
با وصل تو گویی نفس باد صبا بود
آن عهد که بستی و دگر بار شکستی
حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود
یک لحظه ز شادی جهان شاد نگشتم
تا دامن وصل توأم از دست رها بود
من شکر وصال تو نه می گفتم اگرنه
آن دولت و شادی که مرا بود که را بود
از رشک قبا می شد پیراهن دلها
روزی که میان من و دلدار صفا بود
مسکین دل من قید سر زلف بتان شد
دیوانه به زنجیر کشیدند و سزا بود
گویند که سلطان جهان بنده نوازست
با ماش ندانم که چرا میل جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
خاطرم از هر دو کون آزاد بود
با خیالش روز و شب دلشاد بود
در خیالم قدّ آن دلبر گذشت
چون بدیدم قامت شمشاد بود
پیش قدّش بنده گشتم رایگان
گرچه یار ما چو سرو آزاد بود
داد من یک لحظه از وصلش نداد
وآنچه کرد او بر من از بیداد بود
بر سر کوی جفایش از دلم
شب همه شب ناله و فریاد بود
قول و عهدی بود ما را در میان
عهد بشکستی و قولت باد بود
چون وفایی نیست در عهد جهان
زان سبب عهد تو بی بنیاد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
درد ما را دوا تواند بود
زان جفاجو وفا تواند بود
دلبر از این دهان شیرینت
کام جانم روا تواند بود
حالت درد ما که عرضه دهد
پیش او جز صبا تواند بود
گوید آن دردها که بر دل ماست
نازنینا روا تواند بود
ای بت دلربا به عهد رخت
هیچکس پارسا تواند بود
پای بست غم و بلاست دلم
زان دو زلف دوتا تواند بود
تو مرا جانی و ز من دوری
تن ز جان چون جدا تواند بود
آن بت از لطف خویشتن با من
یک نفس گوییا تواند بود
ای بت بی وفا به جان جهان
تا به کی این جفا تواند بود
بی تو جان در تنم نکو نفسی
ای دو دیده کجا تواند بود
دل مهجور من به درد فراق
بیش از این مبتلا تواند بود
من شکسته دلم چو زلف بتان
وصل او مومیا تواند بود
خاک پای تو در دو چشم بصر
دلبرا توتیا تواند بود
صحبت آن نگار شهر آشوب
هیچ بی ماجرا تواند بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
دمی که رای منت اختیار خواهد بود
همان دمم به جهان بخت یار خواهد بود
اگر به دامن وصلت رسد شبی دستم
فتوح روز من و روزگار خواهد بود
اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف
ز بهر مقدم تو جان نثار خواهد بود
اگر تو را ز من خسته عار می آید
مرا به بندگیت افتخار خواهد بود
به اختیار شدم بنده ی در تو ولی
تو را به ردّ و قبول اختیار خواهد بود
چو ترک چشم تو برخاست بر هوای شکار
یقین شدم که دل من شکار خواهد بود
شبی به دولت وصلت اگر رسم تا روز
چه عیشها که به بوس و کنار خواهد بود
اگرچه طالب تو در جهان بسیست ولی
که را به حضرت تو اعتبار خواهد بود
وگر ز روی تلطّف تو در میان آیی
رقیب بیهده گو برکنار خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
مرا خیال تو تا در ضمیر خواهد بود
گمان مبر که ز عشقم گزیر خواهد بود
هوای مهر دل من ز جان و دل شب و روز
مدام در پی ماه منیر خواهد بود
من از جفای تو روی از درت نگردانم
که هر چه دوست کند دلپذیر خواهد بود
مرا به ماه و ستاره نظر کجا باشد
چو در خیال من آن بی نظیر خواهد بود
چو رو به کعبه ی جان کرده ام به پای دلم
تمام خار مغیلان حریر خواهد بود
عزیز من دل من در چه زنخدانت
به سان یوسف مصری اسیر خواهد بود
نظر ز روی جوانان جهان نخواهد داشت
گرش هزار غم از چرخ پیر خواهد بود