عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تا مرا در جهان نشان باشد
مهر رویش میان جان باشد
گاه و بیگاه و صبح و شام مرا
ذکر او بر سر زبان باشد
ای دلارام خونم از دیده
در غم عشق تو روان باشد
دوسه روزست تا ز باد بهار
غنچه را اقچه در دهان باشد
عاقبت چون بر او وزد بادی
همه ایثار گل رخان باشد
مهر ما نیست در دلت چه کنم
یار باید که مهربان باشد
دل ضعیفست و سخت بی طاقت
بار هجران بر او گران باشد
عشق دُرّیست بس گرانمایه
دُر به دریای بی کران باشد
دل ما دُرّ و عشق او دریاست
لاجرم دُر در او نهان باشد
در فراق رخ تو از دیده
خون دل از غمم روان باشد
نشنیدم که سرو در دو جهان
پیش چشمم چنین روان باشد
روی تو چون گلست در بستان
شوق بلبل به گلستان باشد
صبحدم در زمان گل ما را
هوس روی دوستان باشد
خاصه در بوستان سحرگاهی
که نواهای بلبلان باشد
نشود دل ز یاد تو خالی
ای دلارام تا جهان باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
تا کی از دیده من روی تو پنهان باشد
دل مجموعم از آن زلف پریشان باشد
سر شوریده ما از غم هجران رخت
تا کی ای دوست چنین بی سر و سامان باشد
گفت چونی ز غم عشق رخ ما گفتم
عشق هرکس ز دل و عشق تو از جان باشد
گفت جان در عوض وصل توانی دادن
گفتمش دردم از آن پیش تو درمان باشد
گر به جانی بفروشد ز لبش یک بوسه
اعتقادم همه آنست که ارزان باشد
چون به بستان گذری سرو چمان از دل و جان
در قد و قامت تو واله و حیران باشد
عقل گفتا که به از گل به چمن رنگی نیست
پیش من گشت یقین کان رخ جانان باشد
ابروان تو چو محراب و دلم پیوسته
هم به عید رخ زیبای تو قربان باشد
گفتمش کام دلم ده به جهان گفت مرا
عاشق دلشده همچون تو فراوان باشد
درد دل دارم از ایام فراقت جانا
مگرش گلشکر لعل تو درمان باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
خسته ی هجر تو را وصل تو درمان باشد
دیده اش منتظر دیدن جانان باشد
از جفاهای فراق تو نگارا آخر
تا به کی کار جهان بی سر و سامان باشد
با وجود عدم مهر و وفایی که توراست
هرچه فرمان بدهی بر دل ما آن باشد
گر دهد رای خداوند به جانم فرمان
بنده آنست که او تابع فرمان باشد
گر چه عفو تو بسی هست ولی بنده ی تو
لاجرم از گنه خویش هراسان باشد
مهربانم به رخ مهروشت می دانی
که مرا مهر رخت در دل و در جان باشد
من به عید رخ او رفتم و دل گفت میا
که کجا لاشه ی تو لایق قربان باشد
سالها شد به فراق تو نگویی تا کی
دل پردرد من از عشق تو نالان باشد
دل سرگشته ی بی حاصل سرگردانم
چند در عشق رخت غافل و نادان باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
چو دو زلف تو دلم چند پریشان باشد
دیده بخت من از هجر تو گریان باشد
یک دم از دولت وصل تو نگردد دل شاد
دایم الدهر دلم در غم هجران باشد
جگر ریش من خسته نگویی تا چند
دایماً زاتش هجران تو بریان باشد
سر سرگشته ی من در غم هجرت تا کی
بی وصال تو چنین بی سر و سامان باشد
از غم هجر تو دردیست مرا بر دل تنگ
که همش یک شبکی وصل تو درمان باشد
گفت چون من دگرت هست حبیبی گفتم
مهر هر کس به دل و مهر تو در جان باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دلم ز غصّه هجران همیشه خون باشد
ندانم عاقبت او ز عشق چون باشد
هوای زلف تو چندان دلم به سر دارد
که دایم از غم عشق تو سرنگون باشد
کسی که روی تو را دید و عشق با تو نباخت
توان نبشت به فتوی که از جنون باشد
ز هجر روی تو بیچاره مردم دیده
ز سوز سینه ی من در میان خون باشد
فتاده ام به سر کوی تو به زاری زار
روا مدار که عاشق چنین زبون باشد
فراق را چه تحمّل کند تن مسکین
اگرچه خود به مثل کوه بیستون باشد
کجا به دیده جان راه عشق تو پویم
اگرنه بوی دو زلف تو رهنمون باشد
به سر رویم چو پرگار گرد خانه ی شوق
جهان ز دایره ی عشق چون برون باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
آن دیده نباشد که نه حیران تو باشد
وان دل نبود کاو نه به زندان تو باشد
گر بر سر من حکم کنی رای صوابست
آن سر چه کنم گرنه به فرمان تو باشد
در عید رخت کرده فدا جان جهانیست
آن جان نبود جان که نه قربان تو باشد
هر میوه که از جنّت فردوس بیارند
میلم همه بر پسته خندان تو باشد
در رشته نظمم طلبم لؤلؤ لالا
نه نه غلطم رشته دندان تو باشد
من درخور وصل تو نیم لیک نگارا
گر لطف کنی غایت احسان تو باشد
باروی دل افروز تو آن قدر ندارد
خورشید جهانتاب که دربان تو باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
مرا جز شور تو در سر چه باشد
مرا جز وصل تو درخور چه باشد
شبی از روی لطف و مهربانی
گر آیی نزدم ای دلبر چه باشد
غریبی بی نوایی گر نوازی
ثوابی کن از این بهتر چه باشد
گر آیی پیشم ای سرو سمن بوی
نثار پای تو جز سر چه باشد
وگر بی انتظار از در درآیی
زهی لطفت از آن خوشتر چه باشد
رخم چون زر شد از هجران نگارا
بگو وجهی نگویی زر چه باشد
سر و افسر نهادم در ره عشق
چو سر رفتم غم افسر چه باشد
مرا افسون عشقت کرد بیهوش
به من افسون افسونگر چه باشد
به ظلمات شب هجرت فتادم
بجز نور رخت رهبر چه باشد
نگارا با منت این جور و خواری
نمی دانم نظر تا در چه باشد
بیا کاندر شب تاریک هجران
به چشمم بی تو ماه و خور چه باشد
برت ناخورده ام ای سرو آزاد
گرم گیری شبی در بر چه باشد
به من گفتی جفاکار وفاجوی
جهان را جز بر این دل بر چه باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گرم مهمان شوی یک دم چه باشد
ورم یک دم شوی همدم چه باشد
ور از وصلت بیاساید غریبی
ز حسن رویت آخر کم چه باشد
دل مجروح بی درمان ما را
گر از وصلش کنی مرهم چه باشد
به روز تلخ هجرانت نگارا
مرا مونس به غیر از غم چه باشد
نمی بینم به هر عمری وصالت
از این مشکلترم ماتم چه باشد
دلم خونست در هجران نگارا
ببین حال دلم دردم چه باشد
ز من پرسی که حالت چیست با درد
بجز هجران تو دردم چه باشد
جهان از آب دیده شد چو دریا
گل خیسیده را در نم چه باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
گرم یک لحظه بنوازی چه باشد
نظر بر حالم اندازی چه باشد
دمی آخر ز روی مهربانی
اگر با دوست پردازی چه باشد
اگر در بوته ی غم زآتش هجر
مرا چون سیم بگدازی چه باشد
دل پردرد بی درمان ما را
به وصل خود دوا سازی چه باشد
اگر با ما دمی درسازی امروز
ز روی لطف و دمسازی چه باشد
اگر در ساحت میدان هجران
سمند وصل خود تازی چه باشد
دلا گر در هوایش چون کبوتر
اسیر چنگل بازی چه باشد
دلا پیش قد آن سرو آزاد
اگر صد ره ز جان بازی چه باشد
برو جان و جهان در پاش انداز
در این معرض سراندازی چه باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد
یا به دست دل او چون تو بهاری باشد
کی کند بس ز تماشای گلستان رخت
خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد
بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم
جای سرو و چمنی هم به کناری باشد
گذری کن به سوی ما ز سر لطف دمی
زآنکه سروش به سر خاک گذاری باشد
گر گذاری بودم در دل تو نیست عجب
زآنکه از خس دل دریاش چه عاری باشد
باده ی عشق ترا مستی از آن بیشترست
که به یک جرعه مرا دفع خماری باشد
به شب زلف تو و روز رخت بتوان دید
گرچه در جمله جهان لیل و نهاری باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
درد ما را ز وصال تو دوا کی باشد
کام جانم ز دهان تو روا کی باشد
به وفا وعده همی کرد که یارت باشم
در دل ماه رخان مهر و وفا کی باشد
گفته بودی غم کارت بخورم صبری کن
صبرم از روی نگارین تو تا کی باشد
آنکه جان را به غمت باخت و نشد شاد به وصل
به غم و اندُهت ای دوست سزا کی باشد
بیش از این جور و جفا بر من مسکین مپسند
که مرا طاقت این جور و جفا کی باشد
از جهانم شده یکتا به غمت خرسندم
که به یک دل صنما قبله ی دوتا کی باشد
چون تو سلطان جهانی نظری دار به ما
گرچه اندیشه سلطان و گدا کی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر کرا دل متمایل به جمالی باشد
در دو چشمش ز رخ یار خیالی باشد
دل بیچاره ام از دست خیالت خون شد
خرّم آن دم که مرا با تو وصالی باشد
نکنی یاد من خسته مبادا صنما
بر دلت از من بیچاره ملالی باشد
چون قد و قامت تو سرو نروید به چمن
چون لب لعل تو گر آب زلالی باشد
گل چو رنگ رخ تو نیست به بستان جهان
یا به بالای بلند تو نهالی باشد
گفتم ای دل مرو اندر پی دلبر زنهار
که فراق رخ آن دوست وبالی باشد
ای دل خسته فراقش به کمالست مگر
شب هجران تو را نیز زوالی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یاری که در او وفا نباشد
با ماش بجز جفا نباشد
ما را بکشد به درد روزی
اندیشه اش از خدا نباشد
خونم ز ستم به راه ریزد
از دیده و خون بها نباشد
بر من ستم ای نگار مپسند
زیرا که چنین روا نباشد
با یار که حال ما بگوید
دانم که به جز صبا نباشد
بر روی نگار شوق ما را
فریاد که منتها نباشد
آن دلبر سست مهر بدعهد
با ماش بجز وفا نباشد
آن کیست که در هوس نمودن
در بند چنین هوا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
بر عاشقان رویت چندین جفا نباشد
زین بیش جور کردن بر ما روا نباشد
ما بر جفایت ای جان یکباره دل نهادیم
زان رو که دلبران را هرگز وفا نباشد
عهدی که کرد با من بشکست همچو زلفش
کردن خلاف عهدش آیین ما نباشد
خالی نگشت هرگز یاد تو از ضمیرم
وز دیده ام خیالت یک دم جدا نباشد
هر شب من و خیالش در گفت و گوی هجریم
آری حکایت ما بی ماجرا نباشد
ما کرده ایم جان را در کار مهر لیکن
آیین مهربانی رسم شما نباشد
چشم جهان چو دریا گشت از فراق و دانم
گر پا نهد خیالش در دیده جا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
دل عاشق چرا شیدا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد
نگویی تا بکی ای شوخ دلبند
تو را پروای وصل ما نباشد
به بستان ملاحت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد
کدامین دیده در وی نیست حیران
مگر چشمی که او بینا نباشد
ز شوقش در جهان یکتا شدم من
ولی با ما دلش یکتا نباشد
نه دل باشد که باشد غافل از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد
به نوعی از جهان دل در تو بستم
که با غیر توأم پروا نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد
ورم به وصل نوازی شبی عجیب نباشد
ز گلستان وصالت به غیر خار فراق
بگو چرا من بیچاره را نصیب نباشد
به شوق آن رخ چون گل اگر هزار بود
به زاری من دلخسته عندلیب نباشد
مگر به دولت وصلش دل من مسکین
ز هجر دوست به کان دل رقیب نباشد
محبّ صادقت از جان منم تو تا دانی
که جز غم تو مرا در جهان حبیب نباشد
به کام خاطر بدگو شدم ز هجرانت
گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
آن دل که به زلفین تو پابند نباشد
پیش دل من آنکه خردمند نباشد
گر دل ببری از من و گر جان بستانی
امری بجز از امر خداوند نباشد
هر دل که ز درد غم عشق تو خلل یافت
تحقیق که در وی اثر پند نباشد
گم شد دل مسکین من خسته عجب نیست
گر در سر زلفین تو در بند نباشد
ای سرو سهی هم گذری سوی جهان کن
میلت سوی ما تا کی و تا چند نباشد
او را نتوان گفت که از اهل دلانست
آنکس که دلش باشد و دلبند نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ما را به جهان جز غم تو یار نباشد
جز جستن وصل تو مرا کار نباشد
از گلشن وصل تو من خسته جگر را
در پای دلم جز اثر خار نباشد
چون سرو روان گر گذری پیش من آری
در پای تو جز جان من ایثار نباشد
دانی به چه شرط این بتوان کرد که آن دم
در مجلس ما صحبت اغیار نباشد
هستی تو طبیب دل پردرد جهانی
لیکن دل تو در غم بیمار نباشد
حال من غمدیده تو بنگر که چه باشد
بیمار غم عشقم و تیمار نباشد
گویند که دل را بده از دست به دلدار
دل داده ز دستم من و دلدار نباشد
بیداری شبهای من خسته عجب نیست
در درد فراق تو که بیدار نباشد
در کوی تو بارست سگان را به چه معنی
این بنده مهجور تو را بار نباشد